7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طائب: عراق جنگ و ناامنی داشته ما هم داشتیم ولی هنر ما این بوده که یک سردار سلیمانی داشتیم که نگذاشت ناامنی داخل ایران بیاید / دو ماه دیگر از بحران آبی عبور می کنیم
حجت الاسلام حسین طائب در مراسم گرامیداشت روز دانشجو در دانشگاه زنجان:
عراق چهار برابر نفت ما، نفت خام می فروشد ولی پول آن به بانک مرکزی آمریکا می رود.
ما یک چهارم نفت عراق می فروشیم چون راهبرد نظام این است وابستگی به نفت خام را کم کنیم فراورده بفروشیم.
عراق با 15 درصد درآمد خودش از ما فرآورده می خرد.
استاد عالی/بیت رهبری1_1388784856.mp3
زمان:
حجم:
1.85M
🔖منبر کوتاه 🔖
#استاد_عالی
💠حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و تسبیحات 💠
🔺خاطرات مردم سیستان و بلوچستان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
- چطوری آقا کوچولو؟
- من کوچولو نیستم. ابوالفضل قهرمانم. قاسم سلیمانی میشوم!
خادم حرم امام رضا (ع) لبخندی زد وارد حرم شدیم. جلوی ضریح که رسیدیم. ابوالفضل صورتش را سمت من چرخاند و گفت: "مامان یک چیزی بهت بگویم؟"
- بگو مامان!
- به امام رضا بگو، من قاسم سلیمانی بشوم.
- چرا خودت نمیگویی؟
- خودم میگویم. شما هم بگو.
رو به ضریح کردم و خواستهٔ بزرگ پسر چهارسالهام را به امام رضا (ع) گفتم. از لحظهای که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدیم، در خانهمان مدام صحبت از سردار بود. ابوالفضل هم با دقت به حرفهایمان گوش میداد. از همان روز میگفت: من هم حاج قاسم سلیمانی هستم. همه بچههای ایران، قاسم سلیمانی هستند. مهر حاج قاسم به دلش نشسته است. هرگاه کسی او را به خاطر کارخوبی تشویق میکند، سریع میگوید: "آخه من قاسم سلیمانی هستم."
✍ لیلا چهارگامه، زاهدان
📚 برگی از کتاب «#رستم_ایرانشهر»
🔰زندگی نامه شهید حاج قاسم سلیمانی
✅ قسمت اول
«شهیدقاسم سلیمانی» از عشایر طایفه ی سلیمانی است به روایت تاریخ جد سلیمانیها از عشایر خمسه فارس و از سرداران سپاه نادرشاه افشار بود. وی متولد سال ۱۳۳۷ روستای کوهستانی قنات ملک از توابع بافت شهر رابر، استان کرمان است. در سن ۱۴ سالگی برای اشتغال به شهر کرمان عزیمت نمود و در یک هتل مشغول شد. در ادامه این بخش زندگی حاج قاسم را از زبان خود ایشان نقل میکنیم:
رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود یکی یکی سؤال کردم اول قبول میکردند. بعد از یک ساعت رد میکردند به آخر خیابان رسیدم از پله های یک ساختمان بالا رفتم صدای همهمه زیادی می.آمد بوی غذا آن چنان پیچیده بود که عَن قریب بود بیفتم سینیهای غذا روی دست یک مرد میان سال تندتند جابه جا میشد مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد یک دسته پول محو تماشای پولها بودم و غذا شامه ام مست از بوی مرد چاق نگاهی کرد با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم «آقا»، کارگر نمیخوای؟ آنقدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت .چهره مرد عوض شد .گفت بیا بالا از چند پله کوتاه آن بالا .رفتم با مهربانی نگاهم کرد.گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
فامیلیت؟
سلیمانی
مگه درس نمی خونی؟
چرا آقا ولی میخوام کار هم بکنم
مرد صدا زد: «محمد، محمد ،آمحمد مرد میان سالی آمد گفت «بله، حاجی گفت یک پرس غذا بیار چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی میگویند. گفت «بگذار جلوی این بچه.» طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمیداد این جوری غذا بخورم .گفتم نه .ببخشید من سیرم. در حالی که از گرسنگی و خستگی نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم.
حاج محمد گفت میتونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری روزی پنج تومان به تو میدهم. اگر خوب کار کردی حقوقت را اضافه میکنم برق از چشمانم پرید. از زیارت (سید خوشنام، پیر خوشنام) تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.