#رمان_هاد
پارت۴۵
- چند تا سوال داشتم. گفتن شما می تونید راهنمائیم کنید
- چرا از خود استاد نمی پرسید؟
شروین این را گفت و یکدفعه نگاهش به دخترهایی افتاد که چند دقیقه قبل از او سوال کرده بودند. یکی از آنها که انگار شروین را می پائید به محض اینکه دید شروین متوجه اش شده سریع سرش را
برگرداند و شروع به پچ پچ با بقیه کرد و خندیدند. شروین با دیدن این صحنه عصبانی شد. قبل از اینکه
دختر جوابی بدهد با لحن تهاجمی گفت:
استاد کلاس داشتن، نه؟
- حتماً
- بله ...
- از بقیه هم پرسیدید و بلد نبودن، درسته؟
دختر که از این تغییر ناگهانی و حالت صدای شروین هم گیج شده بود و هم ترسیده بود گفت:
- شما حالتون خوبه؟
- بله. کاملاً خوبم. شما هم بهتره تا عصبانی نشدم بزنید به چاک
- این چه طرز صحبت کردنه؟
- همین که هست. برید دروغ هاتون رو به یکی دیگه تحویل بدید
- متوجه نمی شم!
- به دوست هاتون بگید. حتماً توجیهتون می کنن.
چند نفری که رد می شدند نگاهی متعجب به شروین ودختر انداختند. دختر که از ناراحتی سرخ شده بود
سعی کرد آرام باشد:
- فکر نمی کردم دکتر مهدوی من رو پیش همچین آدمی بفرستن. واقعاً متأسفم
و رفت. شروین می خواست دوباره سرش را عقب بیندازد که سعید را دید.
- کلاس دارم، کلاس دارم. همین؟
- انتظار نداری که تا آخرش بشینم. رفتم حضوری زدم
شروین بلند شد.
- این دختره کی بود؟
- مزاحم، فکر کرده من هالوام. سعید تو واقعاً احمقی که باهمچین موجوداتی سروکله میزنی
- بمیرم واسه تو که با عناصر اناث جامعه هیچ گونه مراوده ای نداشتی و نداری. من بودم از پشت تلفن
براشون آواز می خوندم؟
- یه بار یه چهچه ای زدم، کردیم سابقه دار؟ در ضمن آواز خوندن با قربون صدقه رفتن فرق داره
-این جماعت رو اصولا باید خر کرد اونوقت ببین برات چه کارا که نمی کنن.
- ارزش خر کردن هم ندارن
- حالا چی بهش گفتی که اشکش رو درآوردی؟
- اشک؟
- از کنارم که رد شد داشت گریه می کرد!
شروین جا خورد.
- جداً؟
- ازت خواستگاری کرده بود که اینجور زدی نابودش کردی؟
شروین چیزی نگفت ...
*
می خواست وارد باشگاه شود که سعید دستش را گرفت.
- پول داری؟
- آره، قلکم رو شکوندم یه 40 – 30 تومنی دارم
سعید دستش را کشید.
- وایسا ببینم. اون دفعه 200 تومن حاال 30_40 تومن؟ می خوای تا عمر داری آرش ولت نکنه؟
- نکنه انتظار داری هر دفعه براش یه تراول بکشم؟ اون دفعه رو کم کنی بود
- احمق جان، این دفعه که بدتره. می خواد تلافی اون دفعه رو هم دربیاره
- بیخود کرده، من پول مفت ندارم
- ولی شروین ...
شروین حرفش را قطع کرد.
- شروین نداره. چیه؟ نکنه معامله جوش میدی یه چیزی هم گیر تو میاد؟
- چند بار بهت گفتم باهاش کل کل نکن؟ حالا بدهکار هم شدیم؟ حالا که اینجوره، خودت برو که یه وقت نگی پولمو تو خوردی
- معذرت می خوام ... تقصیر خودته ... همش طرف اون رو می گیری
- اصلا به درک . هر غلطی می خوای بکن ...
خره! من می خوام کم نیاری ...
شروین اشاره ای به یکی از میزها کرد.
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
🌹🌹 ساعت 30: 11، جمعه 20آذر آقا برای ادای نماز جمعه از منزل خارج شد. قبل از اینکه قدمی از قدم بردارد،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#گفتار_بزرگان 🌱🌷🌱
آیت الله بهجت رحمت الله : خدا می داند قرآن برای اهل ایمان (مخصوصا"اگر اهل علم باشند) چه معجزه ها و کرامتی دارد و چه چیزهایی از آن خواهند دید !🌸🔅
برنامه قرآن ، آخرین برنامه انسان سازی است که در اختیار ما گذاشته شده است ،ولی ما از آن قدردانی نمی کنیم .
اهل تسنن و ما (قرآن و عترت) را آن گونه که باید نشناختیم و قدر ندانستیم .👌👌
نابینایی که حافظ قرآن بود ، به دیگری که قرآن را از روی آن غلط می خواند ،می گفت : مگر کوری ! نمی بینی ؟ 🔅🔅
🌱🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣3⃣
#آزادمرد_واقعی 👉
آن کس واقعا -ونه از روی #نفاق و
#دورویی _برای حقوق و #آزادی_مردم احترام قائل است
که در دل و ضمیر ، #وجدانش یک ندای آسمانی است و او را دعوت می کند . 👉👌
آن وقت شما می بینید که چنین کسی که آن #تقوا و #معنویت و #خداترسی را دارد ،
وقتی که حاکم بر مردم می شود و مردم محکوم او هستند ، چیزی را که احساس نمی کنند ، همین حاکم و محکومی است .
🌸🌸
مردم روی سوابق ذهنی خودشان می خواهند از او حریم بگیرند ؛
می گوید حریم نگیرید ، با من باشید .
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب 👉
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣4⃣
#آزادمرد_واقعی 👉
وقتی که برای جنگ صفین می رفت یا از آن برمی گشت ،به شهر انبار _که الان یکی از شهرهای عراق است و از شهرهای قدیم ایران بوده است _رسید.
ایرانیان ، آنجا بودند .
عده ای از کدخداها ، دهدارها ، و بزرگان به استقبال خلیفه آمده بودند .
به خیال خودشان علی علیه السلام را جانشین سلاطین ساسانی می دانستند ،
وقتی که به ایشان رسیدند ، 🐎🐎
در جلوی مرکب امام شروع کردند به دویدن . 🐎🐎
علی علیه السلام صدایشان کرد ، فرمود :
چرا این کار را می کنید ؟ 👉
گفتند : آقا ! این یک احترامی است که ما به بزرگان و سلاطین خودمان می گزاریم .
امام علیه السلام فرمودند : نه اینکار را نکنید . این کار ،شما را پست و ذلیل و خوار می کند ؛
با این کارتان ممکن است ، یک وقت خدای ناکرده ، غروری در من پیدا شود و (من) واقعا خودم را برتر از شما حساب کنم .
☝️این را می گویند یک #آزادمرد؛
کسی که #آزادی_معنوی دارد .
کسی که ندای قرآن را پذیرفته است .
(الا نعبد الا الله )
جز خدا هیچ چیزی را ،هیچ قدرتی را ،هیچ نیرویی را ،پرستش نکنیم .
نه انسانی را ،نه سنگی را ، نه آسمان را ،نه زمین را ، نه هوای نفس ،نه خشم و نه شهوت را ، نه حرص و نه آز را ،نه جاه طلبی را ،.... ❌❌❌
فقط خدا را بپرستیم . 👉 👌
آن وقت او می تواند آزادی بدهد .👌✅
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب 👉
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 146
🔹✦🌺•┈•✾🖲🔸
#مبارزه_با_راحت_طلبی 66
⭕️هر کی توی دنیا برای خودش حق قائل بشه و بگه:
🔴 من حق دارم توی دنیا راحت باشم
این دیگه نمیتونه راحت زندگی کنه...❌
چون اشتباه به عرضش رسوندن!
😒
🔻 یه آماری رو از مردم اروپا انجام دادن حدود 70 سال پیش و میزان رضایتمندی اونها از زندگیشون رو پرسیده بودن.📈📉
اون نظرسنجی رو چند سال پیش باز هم تکرار کردن
📮دیدن 70 سال پیش مردم حدود 60 درصد احساس رضایت از زندگی داشتن
📤🎥📽بعد از این همه رشد تکنولوژی و رفاه و آسایش الان حدود 50 درصد احساس رضایت میکنن از زندگی!
💢و این نتیجه رو گرفتن که رفاه و راحتی بیشتر به هیچ وجه میزان رضایتمندی مردم رو از زندگی افزایش نمیده.
صد سال بعد هم پیشرفت کنن میزان رضایتمندی مردم همینه.☺️
✅ حضرت امام (ره) میفرمودن امام زمان علیه السلام هم که تشریف بیارن مشکلات اجتماعی بازم تا حدودی باقی میمونه.
🔴 زمان ظهور باز هم دنیا دنیا هست. بازم دار فانی هست. بازم امتحانات و مشکلات هست
💖البته خب خیلی بهتر هست. آدما با معرفت ترن...
آخرش آدم باید فقط آخرت رو بخواد. حتی بعد از ظهور.
💕مثلا عروسیت میشه بگی ای خدا کاش میشد توی اون دنیا عروسی برگزار میکردم!😌💖
آدم باید عشق آخرت زندگی کنه.
💢بهترین لذت های این دنیا هم ارزش نداره آدم بهش دل ببنده
چه برسه به راحتی!
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🌺 حضرت امام خمینی رحمت الله در اواخر عمر شریف خود ،مسئله مهمی از دستاوردهای حرکت عظیم خویش و میراث نهضت را مطرح نمودند و با تاکید فراوان بر تحقق و توجه به آن اصرار و ابرام می ورزیدند .
آن مهم ، طرح مسئله اسلام ناب محمدی (ص) بود . 👉 👌
ایشان به کرات وبا جدیت تمام ، توجه همه آحاد مردم را در مناسبت های مختلف معطوف به این مسئله می نمودند که ،
🔱 اسلام ناب محمدی (ص) را شناخته و از آن صیانت و پاسداری نمایند . ⚜
ایشان علاوه بر آنچه گذشت برای نمایندگان مردم نیز ، ملاک و شرط نمایندگی را پایبندی و دفاع از اسلام ناب محمدی (ص) عنوان فرمودند.(صحیفه نور ج 21 ص 11)
الحمدلله توفیق پیدا کردیم مطالبی از کتاب #آزادی_انسان را در راستای شناخت #اسلام_ناب در کانال #محبت_خدا تقدیم حضورتون کنیم.
الهمم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 🌺🌺
لینک کانال 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
🌸💐🌸💐🌸
🌸💐🌸💐
#رمان_هاد
پارت۴۶
- اوناهاش. دودکشش از یک کیلومتری پیداست. این بابا به تنهایی یکی از عظیم ترین آلاینده های
تهرانه...
سعید یکی از توپ ها را هل داد روی میز و پرسید:
- آرش کجاست؟
بابک جواب داد:
- رفته بوفه، اوناش، داره میاد
بعد رو به شروین گفت:
- بازم می خوای باهاش کل بندازی؟
- من که کاریش ندارم، اون شروع می کنه
- تو هم بدت نمیادها!
شروین خندید. صدای آرش از دور می آمد. همه برگشتند.
- بابک، من دیگه نمی رم از این یارو خرید کنم، می خواد آدمو بخوره ...
با دیدن شروین ساکت شد. بابک بطری ها را از دستش گرفت.
- رفیقت اومده تو رو ببینه
شروین زیر چشمی نگاهی به سعید کرد و با خنده ای شیطنت آمیز دستش را به طرف آرش دراز کرد.
آرش توجهی نکرد و مشغول پوشیدن دستکشش شد. بابک چشمکی به شروین زد و رو به آرش گفت:
- شروین اومده اینجا با تو بازی کنه
- من با هر کی که بخوام بازی می کنم
- منم اگر می ترسیدم ببازم بازی نمی کردم
آرش با عصبانیت به سعید نگاه کرد. سعید سری تکان داد:
- دروغ می گم؟
آرش به زور جلوی عصبانیتش را گرفت.
- کمتر از 230 تا شرط نمی بندم
شروین با لحن موذیانه ای گفت:
- خوبه
مشغول بازی شدند...
بی توجه به اطراف سعید دور میز چرخی زد. کمی دورتر از میز کنار بابک ایستاد. خنده تصنعی از
روی لب بابک کنار رفت.
- چی شد؟
- تیزتر از این حرفاست. حاضر نمیشه پول زیادی رو کنه. نمیشه خرش کرد. زمان می خواد
- عیب نداره. اینجوری بهتره، کمتر هم تابلو میشه. کاری کن پاش از اینجا قطع نشه
شروین آنطرف میز بود.توپش را زد و به سعید نگاه کرد. سعید هم لبخندی زد.
- می رم اونور، شک می کنه
بازی بالا و پائین می شد. تفاوت زیادی با هم نداشتند. آرش نگاهی به بابک کرد. بابک با سر تائید کرد.
آرش با یک ضربه دوبل دوتا توپش را انداخت توی پاکت. مغرورانه نگاهی به شروین کرد. شروین چوب را گذاشت و پول را درآورد...
از باشگاه که بیرون آمدند شروین گفت:
- من بالاخره حال اینو می گیرم
- باز خر شدی؟ این بازیش بهتر از توئه. باهاش کل کل نکن
- بهتر؟ خوبه فعلا من بیشتر بردم
شروین چند ثانیه ای مکث کرد بعد پرسید:
- توچی با بابک پچ پچ می کردی؟
- ازت خوشش اومده آمار می گرفت. می گفت بیارش
- از من یا پول من؟ باور کن از این برد و باخت ها یه چیزی هم گیر اون میاد. معلومه استاد خر کردنه.
پشت صحنه کار می کنه. شاید بتونه آرش رو خر کنه اما سر من نمی تونه شیره بماله
- تو هم که به همه بدبینی. اگه اینطوریه نیا
- از اینجا خوشم اومده. ربطی هم به هندونه های بابک نداره. از 100 کاردش 150 تاش بدون دسته
است
- فعلا که با همین چاقوهای بی دستش سر خیلی ها رو بریده
همراه سعید زنگ زد. صدای سعید آرام شد و با لحن خاصی مشغول حرف زدن شد. شروین فهمید که حتما یکی از آن رفیق های مخصوص است. سوار شد و خودش را با موبایلش سرگرم کرد. سعید دورتر ًاز ماشین راه می رفت و حرف می زد. حوصله اش سر رفت.
- میای یا برم؟
سعید دستش را تکان داد. چند کلمه ای صحبت کرد، تماس را قطع کرد و دوید به طرف ماشین.
- چقدر عجله داری، حرفم نیمه موند
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۴۷
- اگر هیچی نگم تا صبح حرف می زنی
استارت زد.
- همه دوست هام به اسم شروین بداخلاق می شناسنت
- تو یکی خوش اخلاقی کافیه
این بار همراه شروین زنگ خورد. سعید خندید. شروین نگاهی به صحنه کرد، اخم هایش درهم رفت.
- بله؟ چه کار داری؟ ... بیرونم! ... الان؟ ... خیلی خب، خیلی خب... خداحافظ
تماس را قطع کرد و ماشین را خاموش کرد.
- یه شب نمیشه راحت باشیم. یه جور باید حال مارو بگیرن. اه!
- تا تو باشی به من گیر ندی
شروین جوابی نداد و سعید که چهره آشفته شروین را می دید ادامه داد:
- این که این همه ناراحتی نداره. نرو خونه
- به همین راحتی؟ همون یه بار که هفتگیم نصف شد برام کافیه. می خواست قطعش کنه. کلی پارتی
بازی کردم. فکر می کنی برای چی مجبورم همه چیز رو تحمل کنم؟
- طفلی شروین کوچولو! پس باید بری البته اگه بتونی از شر این ترافیک لعنتی خلاص بشی!
سعید این را گفت و نگاهی معنی دار به شروین انداخت. کم کم متوجه معنی حرف سعید شد. یواش،
یواش ابروهایش از هم باز شد و قهقه ای سر داد. دست هایشان را به هم زدند و راه افتادند...
توی خیابان ها ویراژ می داد.
- حیف که این دوربین های لعنتی هستن
- همین هم بهتر از روی صندلی نشستن و لبخند ژکوند زدنه. اگر دستم تو جیب خودم بود می رفتم پشت
سرمم نگاه نمی کردم. حیف که محتاج باباهه هستم
- مخ بابات رو بزن بکشش تو تیم خودت
- نمیشه. ثروت بابام مال مادرمه. در واقع کارمند مامانمه. واسه همین اینقدر به حرفشه وگرنه اونم دل
خوشی نداره. مادرم برای همین اصرار داره من با دختر خالم ازدواج کنم، می خواد ثروتش از خانواده خارج نشه. از این خزعبلات عهد قجر. به قول خودش هنوزم خون شاهی تو رگ های ما جریان داره!
یکی نیست بگه اون مظفرالدین شاه پیزوری خودش چی بود که خونش! باور کن اگه سیبیل ها شو می زد
حالش خوب می شد. اگه روش می شد مجبورم می کرد عین اون دوتا دسته بیل بذارم پشت لبم! مامان
بزرگم که اعتقاد داره هیبت مرد به سبیله!
نگاهی به سعید کرد و ادای عکس های قدیمی را در آورد و هر دو قاه قاه خندیدند.
- همه جد دارن، ما هم جد داریم. مرتیکه مفنگی، تو زنده بودنش کم گند زد به مملکت، تو قبر هم ول کن
ما نیست....
دوباره همراهش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد و گفت:
- مامانه!
دستش را گذاشت روی بوق و جواب داد:
- الو؟ ... صدات نمیاد ...چی؟ ... ترافیکه ... گیر کردیم ... آره. شما شام بخورید ... باشه ... سعی می
کنم
وقتی تمام شد رو به سعید گفت:
- ما هم باید شام بخوریم
و گاز داد...
ساعت22 بود که رسید خانه. صدای خداحافظی می آمد. خوشحال از نقشه اش، دستی به سر و صورتش
کشید و با قیافه ای حق به جانب و ناراحتی ساختگی دوان دوان از پله های ایوان بالا رفت.
- سلام ... سلام ... وای مثل اینکه دیر رسیدم. شرمنده مگه این ترافیک میذاره آدم زندگی کنه. نمی دونستم می آید. کاش مامان زودتر خبر داده بودن
نیلوفر که عصبانیت از چهره اش می بارید دلخور گفت:
- اگر خبر داشتی هم نمی اومدی
شروین که این دلخوری را با دنیا عوض نمی کرد گفت:
- اختیار دارید، این چه حرفیه دختر خاله؟ شما خبر می دادید، می دیدید چه کار می کردم
- واقعاً؟ حالا دارم بهت خبر می دم. فردا شب یه جشنه. بچه ها می خوان نامزد منو ببینن. اومده بودم که دعوتت کنم
شروین مثل کسی که اژدهای هفت سر دیده باشد نفسش بند آمد. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد.
خودش را جمع کرد و گفت:
- فردا شب؟ با نامزد؟ فردا قرار دارم!
نیلوفر با تعجب پرسید:
- قرار؟
- باره با استادم. باید حتماً برم وگرنه بهم نمره نمیده. خیلی واجبه.
- بذار یه وقت دیگه
- نمیشه
- یعنی استادت از نامزدت مهم تره؟
شروین نگاه عصبانی مادرش را دید. دیگر خراب کرده بود:
سعی می کنم. ببینم می تونم راضیش کنم یا نه
- خب استادت رو هم بیار. البته اگه استادی هست
- من دروغ نگفتم
- حالا می بینیم
نیلوفر خداحافظی کرد و رفت. شروین ماند و دردسر جدید. نگاه مادرش خیلی واضح بود!
ادامه دارد...
✍ میم- مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1