eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
ترجمه آیه نصب شده بر کتیبه حسینیه امام خمینی (ره) در ارتباط تصویری رهبر انقلاب به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس: 🔹 ولَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزيزٌ 🔹 قطعاً خدا کسانى را که او را یارى مى دهند یارى خواهد کرد، چرا که خدا نیرومند و شکست ناپذیر است. (آیه ۴۰ سوره حج) @mohabbatkhoda
محبت خدا
نمونه از #سیره امام علی علیه السلام در برخورد با #نحوست_ایام .. در نهج البلاغه هست که وقتی علی ع
این حدیث در وسائل است : عبدالملک بن اعین می اید خدمت امام صادق علیه السلام . عبدالملک برادر زراره است و خودش هم از راویان بزرگ و مرد عالمی است . او نجوم خوانده بود و به همین جهت به این چیزها عمل می کرد . کم کم احساس کرد برای خودش مصیبت درست کرده ؛ مثلا از خانه بیرون می آید ، یک وقت می بیند که امروز است ، اگر بروم چنین خواهد شد ، یک روز می بیند فلان ستاره از جلویش درآمد . کم کم خود بیچاره اش احساس کرد که دست و پایش به کلی بسته شده است . روزی آمد خدمت امام صادق علیه السلام و عرض کرد : یابن رسول الله !من به مبتلا شده ام (البته نجوم ریاضی غیر از نجوم احکامی است ، اشتباه نشود، دو نجوم داریم . نجوم ریاضی ، یعنی حساب خسوف و کسوف و امثال اینها . و جزء ریاضیات است . نجوم احکامی است که بی اعتبار است.) گفت من کتاب هایی در این زمینه دارم و کم کم احساس می کنم که مبتلا شده ام ، اصلا گرفتار شده ام و تا به این کتاب ها مراجعه نکنم در هیچ کاری نمی توانم تصمیم بگیرم . تکلیف من چیست ؟ امام صادق علیه السلام با تعجب فرمود : 🤔 تو از اصحاب ما ،تو راوی روایات ما ،به این چیزها عمل می کنی ؟! بله یابن رسول الله . فرمود : الان بلند شو برو منزل ؛ به محض رسیدن ، تمام این کتاب ها را آتش بزن و دیگر نبینم که حتی به یک کلمه از این حرف ها عمل کرده ای . کتاب سیره نبوی _استاد مطهری رحمه الله👉 @mohabbatkhoda
17.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ زیبای «سرگذشت» با صدای حاج صادق آهنگران 🔻به پاسداشت شهدای ۸ سال جنگ تحمیلی و آغاز هفته دفاع مقدس @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محبت خدا
#قسمت ۱۸ از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.« که مادر
۱۹ و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه ام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های ظریف سفید که به نظرم سنگین‌تر می‌آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه ُ ِپر مهر پروردگارم قرار گرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: »حتما ً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!« بی‌آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: »شما خیلی لطف دارید!« سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: »قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون نوازی شما مثال زدنیه!« پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیُ پر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: »خوبی از خودته!« و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: »آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟« از سؤال بی‌مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه‌ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده‌اش @mohabbatkhoda
۲۰ ناراحت میشد که بالاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: »پدرم فوت کردن.« پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن »خدا بیامرزدش!« اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: »مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!« در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: »راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچه هام رو ندارم!« و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: »پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.« چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: »خیلی ممنونم حاج خانم!« ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: »چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!« که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :»حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...« پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: »اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.« با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: »خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت ً کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.« ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا @mohabbatkhoda
۲۱ کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: »ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!« و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: »نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...« و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنت‌ها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت‌های جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردنا کی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه‌های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. * * * @mohabbatkhoda
﷽❣ سلام امام زمانم ❣﷽ 🌸سلام مهدےِ زهرا سلام اے جانم 🌿ببین بہ شوقِ وصالٺ ترانہ مےخوانم 🌸غریبُ خستہ و تنها، میانِ این غوغا 🌿نشستہ اے بہ هواے ظهور، میدانم 🌸 تعجیل در ظهور صلوات🌿 ⚫️ @mohabbatkhoda
سلام علیکم جمیعا صبحتون با خیر و برکت باشه ان شاء الله حال و احوالتون چطوره ؟ ان شاء الله که همگی خوب و سلامت باشید .
با یاد و نام خدا و گرامی داشت هفته دفاع مقدس و سلام و درود به شهدا درس انتقال مفاهیم به فرزندان را محضرتون تقدیم می کنم . 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا