eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 ✍آیٺ اللہ بهجٺ (رہ): ✅شب که انسان می خوابد، ملائکہ موکل بر انسان، او را برای نماز بیدار میکنند و بعد چون انسان اعتنا نمی کند و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند. دوباره می خوابد، باز او را بیدار می کنند… این بیداری ها تصادفی و از روی اتفاق نیسٺ، بلکہ بیداریهای ملکوتی اسٺ کہ به وسیله فرشتگان انجام می گیرد. اگر انسان استفاده کرد و برخاسٺ، آنها تقویت و تایید می کنند، و روحانیت می دهند. وگرنہ متأثر می شوند و کسل بر می گردند. اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی بینید، اقلاً به آنها سلام کنید و تشکر نمایید! 📚در خلوت عارفان 🍁 💙🍃🦋 @mohabbatkhoda
محبت خدا
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 90 🌸🍃استاد پناهیان: 💠دوستان من میخواید یه پله جلوترم ببرمتون ؟ میخوا
91 استاد پناهیان 💠 مکرر خدمت آیت الله العظمی بهجت رسیدند ، گفتند آقا چیکار کنیم ؟ آقا فرمودند همونایی که میدونی در راسش هم نماز ، نماز خودش اوستاس ، ✅ 💢 هر لحظه سرنماز ، هر لحظه بعد نماز میخوای در بری مثل فشنگ بری سراغ کارات ، میشینی میگی بذار تعقیباتم و بخونم ، ⭕️ هر دفعه که نمیری میشینی پای تعقیبات ، یکی از بدیهای روحت کم میشه . نماز اوستاس... شما که سوال نمیکنی بگی که ، آخه خدا از کجا میدونه که من الان تو چه وضعیتی هستم که اذان بگه ، که بعد یه دفعه ای من تو اون وضعیت بلند شم درست بشم ؟ ❓❓❓ ✅ عزیز دلم ، شرایط تو رو ، احوال تو رو خدا قبل از هر اذانی طراحی میکنه ، بعد ، موذن اذان میگه ، نبین اذان برای همه اعلام میشه ، اذان رو پیغام و سفارش خصوصی خدا به خودت ببین . ✅💯 خدا الان گفته ، من ، الان برم ، ببینم چیکارم داره . به من گفته الان تو بیا نماز بخون . دوره آموزشی انبیای الهی چقدر قشنگه ، ✅🌺 هر کدوم از انبیای الهی که میخوان دوره آموزشی برن گوسفند چران میشن ، چقدر جالب ...!!! گوسفند چرانی هم شغل نازنینیه ها. 🐏🐏🐏 نگاه کن داره گوسفندارو میبره اذان میگن . الله اکبر ... میبینه گوسفندا همه دارن علف میخورن ، میگه خب منم مشغول باشم ، من که ببعی نیستم ، این الله اکبر برای منه ، حالا یاد میگیره که مثل بقیه مشغول چریدن موقع اذان نباشه ، ✅🔰 الله اکبر میگه ، گوسفندا بغلش شروع میکنند بع بع کردن و همینجوری علف خوردن ، 🐏🌿🐏🌿 یاد میگیره مستقل بودن رو ، غیر بقیه بودن رو ، من چرا باید مثل بقیه باشم ؟ 🍀🍀🍀🍀 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹۰ ً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه های بی مادری ام بالا میرفت و حتما مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بی‌پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم ِ هایم بود و صبورانه به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصه هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پر مهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی اش نبود. غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از َ جا کندم و برای تدارک شام به آشپزخانه‌ای رفتم که هر گوشه‌اش خاطره مادرم را زنده میکرد و چاره‌ای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان ورم کرده ام، اخم کرد و پرسید: »مجید اینجا بود؟« سرم را سا کت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: »نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.« سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: »باهاش حرف زدی؟« سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: »اومده بود دم ِ در، ولی درو باز نکردم.« لبخندرضایت روی صورت پر چین و چروکش نشست و گفت: »خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه َ من ماست چقدر کره میده!« که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پر غیظش را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد @mohabbatkhoda
۱۹۱ حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پا ک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی ِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر برادری اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: »امروز حالت بهتر بود الهه جان؟« صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن »خدا رو شکر!« اکتفا کردم که پرسید: »از مجید خبر داری؟« از سؤال بی‌مقدمه اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: »چطور مگه؟« در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: »شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.« از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: »الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می ِ دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.« سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراری های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی @mohabbatkhoda
۱۹۲ ادامه داد: »امشب هم تو کوچه بهم گفت که بالاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...« که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: »ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!« و او با متانت جواب داد: »اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلا ً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.« سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: »چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟« و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: »اصلا ً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟« و این‌بار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: »الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو تحمل کنه!« اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پا ک کردم و با صدایی که از پشت پرده های بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: »عبدالله ! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتما ً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن دست رد به سینه ات بزنه...« که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: »من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!« عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: »خب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟« به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم @mohabbatkhoda
و قسم بـه قنوت و رکوع و سجود زیبایت، ما بی شکیب تیغه ي ذوالفقار توییم اي امیر ظهور و قیام! ما «لثار» حسینیم و دل بـه راه تو نثار کرده ایم. اي تکسوار سمند سعادت، اي تنها ترین شمشاد شرافت! @mohabbatkhoda •┈••✾🌼✦✧✦🌼✾••┈•
🔴مشکلاتی که انسان را از نظر جسمانی محکم می‏سازد. 💝حضرت علی علیه السلام در نامه معروف خودش به عثمان بن‏حنیف می‏فرماید: 🔆«الا ان الشجرة البریة اصلب عودا و الروائع الخضرة ارق جلودا و النباتات البدویة اقوی و قودا و ابطا خمود 💠 آگاه باشید درختان بیابانی، چوب‏شان سخت‏ تر و درختان کناره جویبار پوست‏شان نازک‏تر است. درختان بیابانی که با باران سیراب می‏شوند آتش چوبشان شعله‏ ورتر و پر دوام‏تر است. ✍مراد امام این است که چون درخت‏های بیابان در شداید و سختی‏ها رشد و نمو می‏کنند، از درختان دیگر سخت‏ تر هستند. 📚 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺ قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمت شم به بودجه مون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅 گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه ش و شرایط مون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجه مون بدیم که خیلی عالی بود .😉 فقط یه شرط داشت که همه مونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی !!!!! همه مون مونده بودیم چه کنیم ؟ من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم . دوتا دوست دیگه م ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا بمونین . خلاصه وسایل خونه مونو بردیم خونه ی پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنه رو ببره تا مسجد که جنب خونه بود. پاشد رفت و همراهیش کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. همه مون خندیدیم. شب بعد من رفتم . با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنی پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته ؟ من صبحها ندیدم برای نماز بیدار شید ! به دوستام گفتم از فردا ساعت مونو کوک کردیم ، صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب ، بعد از مسجد ، پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت ، برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیم و چراغو روشن می کردیم ، کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم . من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم😅 اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکی مون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده ، پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش همه مونو تغییر داده بود. خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی 🍃 *خداجو با خداگو فرق دارد* *حقیقت با هیاهو فرق دارد* *خداگو حاجی مردم فریب است* *خداجو مومن حسرت نصیب است* *خداجو را هوای سیم و زر نیست* *بجز فکر خدا،فکر دگر نیست* راستی چقدرشیوه امربه معروف مهمه👏🏻👏🏻👏🏻 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چرا بچه‌های خوب بد می‌شوند؟ 💥نکته‌ای برای خوشبخت شدن فرزندان👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹۳ از گریه پر شد و زیر لب زمزمه کردم: »مجید به من دروغ گفت!« عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه هایم را داد: »الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه.« سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد ُ خب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعادرست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.« با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: »خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!« و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: »میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه ات؟« و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: »الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!« و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی ها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: »عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!« و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری تر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفا بخش تمام دردهایم بود @mohabbatkhoda
۱۹۵ تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه‌ای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگیهای عاشقانه‌ی او و سکوت پر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: »کیه؟« و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا ِ به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه‌اش پیش میرفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریه‌های بی‌نتیجه و وعده‌های دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و ُ پر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار @mohabbatkhoda
۱۹۴ روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه‌ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته‌ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه‌های مادری‌اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس شیشه‌ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی‌اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که ناز نوازش نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در ِ ِ تلخترین لحظات زندگی‌ام که سخت به همراهی‌اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه @mohabbatkhoda
‍ ☘️ 🌷 پدرمهربانم، سلام ... گل آفتابگردان دلم، همیشه همان سویی میچرخد که نام و یاد شماست... خورشید عالم! دنیا منتظر طلوع زیبای شماست! 🌺 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما... @mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 91 استاد پناهیان 💠 مکرر خدمت آیت الله العظمی بهجت رسیدند ، گفتند آقا
92 استاد پناهیان 💠 خدمت آموزش و پرورشیان عزیز بودم گفتند ما چه جوری تعلیمات دینی یاد بچه هامون بدیم ؟ گفتم خواهش میکنم ، تو رو خدا شما تعلیمات دینی یاد بچه ها ندین ، ❌⭕️❌ شما یه کار دیگه انجام بدین ، یکی از کارایی که انجام میدید این باشه که ، به بچه من مستقل بودن و یاد بدین ، ✅💯 بچه ی من از مدرسه بیرون اومد ، بگه یعنی که چی ؟ آدم مثل بقیه باشه ؟ ⁉️⁉️ نه اینکه تا یکی مسخره ش کرد ، بترسه ، جابخوره . جابزنه . بخاطر لبخند چهار تا رفیقش دنبال هرزگی بیفته . مستقل بشه... 👏👏 به بچه من استقلال یاد بده ☝️✅ خدا خیلی راحت ، عین هلو که میاد میپره تو گلو ، میره تو دلش . کاری نداره ، خدا پرستی . ✅✅ 💠 رفتند آمار گرفتند خیلی از خانمهایی که از حجاب دست برداشتند ، چادر و برداشتند تبدیل کردند به حجاب ضعیفتر. ♨️♨️♨️ پرسیدند چرا حجابتون ضعیفتر شده ؟ ⁉️⁉️ 70% گفتند از ترس تمسخر دیگران . آخه تو چیکار داری به تمسخر دیگران ؟ مستقل باش .✅ سفت باش ، رو پای خودت وایسا .✅ رگ خواب شما رضایت اهل بیته ، بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج )نیست دق میکنید . کاری کن که کارهات مورد رضایت امام زمان (عج) باشه . @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ نماز شب و رفع مشكلات قال رسول الله -صلي الله عليه وآله - ايهاالناس ، ما من عبد الا و هو يضرب عليه بحزائم معقودة فاذا ذهب ثلثا اليل و بقي ثلثه ، اتاه ملك فقال له قم فاذكرالله فقد دناالصبح قال فان هو تحرك و ذكر الله انحلت عنه عقده ، و ان هو قام فتوضاء ، و دخل في الصلاة انحلت عنه العقد كلهن ، فيصبح حين يصبح قرير العين اي مردم ! هيچ كس از شما نيست مگر اين كه مشكلات همچون كمربندي او را محاصره كرده است . پس زماني كه دو سوم از شب گذشت (و يك سوم آن باقي ماند) ملكي بر او وارد مي شود و به او مي گويد برخيز و ذكر خداوند بگوي كه صبح نزديك است اگر او حركت كرد و ذكر خداوند گفت ، يك گره از گرفتاري هايش گشوده خواهد شد و اگر او برخاست و وضو گرفت و به نماز ايستاد ، تمامي گره هاي گرفتاري از او گشوده مي شود و صبحگاهان شادمان و با روشني چشم از خواب برمي خيزد . (بحارالانوار ، ج 82 ، ص 223) . @mohabbatkhoda
🔲 چرا آدم‌ها عیب‌های خودشان را نمی‌بینند؟ چه ارتباطی با دوران بچگی دارد؟ ➖ محاسبه نفس یعنی بنشین به عیب‌هایت نگاه کن، آن‌ها را بشمار. می‌فرماید: «عاقل باید بدی‌های خودش را بشمارد، طبقه‌بندی کند، بنویسد یا در ذهن داشته باشد؛ ...يُحْصِيَ عَلَى نَفْسِهِ مَسَاوِيَهَا‏»(غرر/۴۵۳) ➖ اما چرا فرمود: «بدی‌هایت را بشمار و ببین؟» آدم‌ها دوست ندارند به بدی‌های خودشان نگاه کنند، آدم‌ها دوست ندارند کسی مدام به بدی‌هایشان گیر بدهد، چیز بدی هم نیست. مثلاً در خانواده‌ها پدر مادرها خیلی عادت دارند بدی‌های بچه‌هایشان را می‌شمارند این خیلی بد است. ➖ یکی از ریشه‌های اینکه آدم عیب خودش را نمی‌گیرد این است که در خانه‌ای بزرگ‌شده که خیلی عیبش را گرفتند، دیگر حاضر نیست عیب خودش را بگیرد همه‌جا می‌خواهد از خودش دفاع کند. ➖ هرچقدر که عیب‌جویی از دیگران بد است و انسان را تاریک می‌کند، عیب‌جویی از خودتان خوب است و انسان را نورانی و لطیف و معطر می‌کند. ➖ برخی فکر می‌کنند اگر از خودشان عیب بگیرند، افسرده می‌شوند. بله اگر تنها هستی، افسرده می‌شوی، ولی اگر پیش خدا بروی و عیب‌هایت را بازگو کنی، خدا تحویلت می‌گیرد؛ برو بنشین بغل خدا بگو خدایا ببین خدایا من چه بلایی سر خودم آوردم، مثل بچه‌ای که در بغل پدرش می‌نشیند و می‌گوید ببین بابا دستم اوخ شده مفصل آنجا گریه می‌کند. 💠 علیرضا پناهیان @mohabbatkhoda
🔻پاسخ آیت‌الله بهجت(ره) به یک شبهه فراگیر 👈🏼 «چرا بعضی‌ها آسوده‌تر از ما زندگی می‌کنند و کمتر رنج می‌کشند؟ چرا زندگیِ عده‌ای سخت‌تر است؟!» ➖هر کسي کاسه‌اي از ابتلائات دارد که مطابق وجود و استعداد اوست و کاسه‌هاي اشخاص از بلايا پر شده است، ولي خدا که همه را دوست دارد؛ آيا در برابر طوفان‌هاي حوادث، ما را در وسط کشتي رها کرده است؟! و يا همواره به فكر ماست؟! ➖درست است که بعضي از افراد در ماديات و ثروت از تو بالاتر هستند، اما آيا عمر او، صحت او، توسعۀ او از لحاظ اولاد و... از تو بيشتر است يا اينکه تو در اين امور و ديگر نعمت‌هاي ظاهري و باطني از او برتر هستی؟! ➖ فقرا در کمبودها و فقر و ناداری باید صبر و شکیبایی داشته باشند و بدانند که آنها هم از نعمت‌های دیگری برخوردارند که اغنیا برخوردار نیستند. ثروتمندان بلاها و ابتلائات و گرفتاری‌هایی دارند که مستضعفان و محرومان ندارند. طاووس را می‌بینی، پایش را هم ببین! ➖خوبی و خوشیِ عیش، تنها به زیادی وسایل راحتی نیست؛ راحتی درونی و رفاه و خوشی و آرامش دل، به داشتن وسایل رفاه و راحتی نیست، بلکه چه‌بسا وسایل رفاه، اسباب نگرانی و ناراحتی و اضطراب درونی را فراهم کنند. ➖در کلمات امیرالمؤمنین(ع) آمده است: «أَلْمَصائِبُ بِالسوِیةِ مَقْسُومَةٌ بَینَ الْبَرِیةِ» (الدعوات، ص۲۸۸) گرفتاری‌ها به‌صورت مساوی و یکسان میان مردم تقسیم شده است. 🔻در محضر بهجت، ج۲، ص۳۸۰، نکته۱۲۱۴ 🔻در محضر بهجت، ج۱، ص۶۸، نکته۹۹ @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 اوج معرفت و صفای باطن 💢 اگر انسان بتواند همان طور که در اوج رنج ها و بی کسی ها خدا راعمیق و مخلصانه صدا بزند، 👈 در حالت رخاء و نعمت هم همان طور خدا را صدابزند و احساس وابستگی محض به خدا داشته باشد، 🔰 به اوج معرفت و صفای باطن رسیده است. ♻️ ما همیشه شدیدا به خدا وابسته ایم. 💯فقط کافی است دائما به آن توجه کنیم. 💞 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا