طایب.mp3
18.95M
⭕️ سخنان استاد طائب در مورد اتفاقات اخیر
🔹چرا آمریکا با ایران جنگ نظامی نمیکند؟
🔹چرا دشمن به جنگ روانی رو می آورد؟
#انتقام_سخت
#استاد_طائب
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
ای پادشه خوبان ، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد ، وقت است
که باز آیی
الهم عجل لولیک الفرج 🌺
@mohabbatkhoda
#تنهامسیری_ام
#صحیفه_سجادیه
🍃 خدای خوبم، در بستن راه نفوذ شیطان یاریم کن
🍃خدایا یاریم کن و پناهم بده
تا عظمت تو را درک کنم
💠 و خود را در محضر تو ببینم
💠 و یقین کنم که مرا و اعمالم را
می بینی
💠پس در محضر تو هر گناهی را
بزرگ ببینم
🍃خدایا یاریم کن تا به ندای درونم
که هنگام پیش آمد گناه، برانگیخته میشود و صدایم میزند و هشدارم میدهد
💠 توجه کنم و نادم شوم تا به توبه دست یابم
🍃 خدای خوبم
💠 مرا در توبه و استغفار از
گناهان کوچک، یاری کن و موفق کن
🌟استغفار از شنیدنی های بی اهمیت
که آرام آرام گوشم را آلوده میکنند
🌟استغفار از دیدنی های نامناسب
که چشمها و نگاهم را آلوده میکنند
🌟استغفار از کلمات نامناسب و بیجا
که از گوشهٔ زبانم رها میشوند و دهان و سخنم را آلوده میکنند
🌟 استغفار از این کوچکهای مزاحم؛
از این دیده نشدنی های غفلت ساز
💠 خداوندا یاریم کن تا آرام آرام، به لطف تو همه نادیدنی های کوچک گناه آلودم را ببینم و بزرگ ببینم
و به اذن تو و عنایت تو، مصون شوم
از گناه ✨
🍃خدایا یاریم کن
💥تا دغدغه ام افزودن لذت دنیا نباشد
و دغدغه ام افزودن و توسعه سهم عصمت و مصونیتم از گناه باشد 💫
💖 خدای خوبم پناهم بده و یاریم کن
@mohabbatkhoda
سلام خوبید
خیر مقدم عرض میکنم خدمت دوستان عزیزی که بتازگی به ما پیوستند
امیدوارم از مطالب کانال استفاده کنید و خوشتون بیاد💐
برای دسترسی به مطالب کانال میتونید پیام سنجاق شده رو مطالعه کنید ✅
🌀 پدر و مادرها مواظب تشویقهای خود باشند
🌀 گاهی تشویق، موجب تولید ترس در انسان میشود
🌀 زندگی از سرِ ترس، موجب ضعف و کاهش خلاقیت انسان میشود
🔻 #از_غیر_خدا_نترسیم (ج۲) - ۲
🔹 خیلی از آدمها به «زندگیکردن از سرِ ترس» عادت کردهاند، اینها مدام در ذهن خودشان دنبال یک مشکلی میگردند تا از آن بترسند و فکرشان را مشغول آن کنند. درحالیکه این ترسها موجب میشود آدم، ضعیف بشود و خلاقیتش از بین برود.
🔹 اگر انسان خیلی از ترسهای رایج در زندگی را نداشته باشد، با خلاقیتِ بیشتر، زندگی خواهد کرد. مثلاً وقتی کارکردن یا درسخواندنِ شما بهخاطر ترسِ از فقر و کمبودهای دیگر نباشد، اگر کارگر باشید، کارگرِ خلاق کارخانه خواهید شد و اگر درس بخوانید، خیلی راحت، دانشمند خواهید شد.
🔹 وقتی برای یک امتحان یا حل مسئله، جایزه میگذارند، استرس یا ترسِ از اینکه «مبادا این جایزه را از دست بدهم» موجب میشود خلاقیت افراد در حل مسئله، پایین بیاید. اما وقتی جایزهای در کار نباشد، معمولاً خلاقیت افراد در حل مسئله، بیشتر میشود.
🔹 پدر و مادرها حتی در تشویقکردن بچهها هم باید مراقب باشند. در روایت هست، اگر در مقابل کسی از او تعریف کنی مثل این است که با خنجر به او ضربه زدهای (شرح ابنابیالحدید/ ۱۸ /۲۵۶) چرا این نوع تشویقکردن، بد است؟ چون در کنار این تشویق، یک ترس هم تولید میشود؛ ترس از اینکه «مبادا این را از دست بدهد» یا «ترس از اینکه در رقابت، عقب بماند» این ترسها را باید از زندگی زائل کرد.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۷
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣4⃣
#ارزش_آزادی
در عصر و زمان ما کلمه #آزادی جایگاه بسیار عالی و رفیع و مقدسی را اشغال و احترام فوق العاده ای پیدا کرده است ؛
به طوری که هر کسی می خواهد برای خودش شخصیتی اثبات کند ، خود را #حامی_آزادی و طرفدار آزادی می داند .
سوالی که ایجاد می شود : آیا آزادی در حقیقت و واقع ، همین مقدار ارزشی که بشر به آن می دهد و آن را بالاترین نعمت ها می داند و یکی از مقدسات خود می شمارد ، همین مقدار #ارزش را دارد یا نه ؟
عرض می کنم از یک نظر استحقاق آن همه ارزش را ندارد ، بیش از اندازه به آن ارزش قائل هستند ..
از یک نظر دیگر حق دارند که این همه مقام آزادی را بالا ببرند.
اما دیدگاهی که از آن دیدگاه آزادی این ارزش را ندارد ، این است که معنا و #حقیقت_آزادی جز #نبودن_سد و مانع برای #تجلی_فکری و #عملی_بشر چیزی نیست .
می گوییم بشر آزاد آفریده شده و باید آزاد زندگی کند و افراد دیگر بشر در مقابل تجلیات فکری و عملی او #مانعی ایجاد نکنند .
و حتی بالاتر اینکه فکر و عمل او را در خدمت خود نگیرند .
وقتی که معنی آزادی نبودن مانع و سد در تجلیات فکری و عملی بشر است ،
پس آن قدر ارزش ندارد ،
♻️ برای اینکه یک موجود ، بیش از ان اندازه که #احتیاج_به #عوامل_منفی دارد ، احتیاج به #عوامل_مثبت دارد.
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب 👉
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣5⃣
مثال عرض میکنم :
یک #گل 🌷برای این که #ترقی و #تجلی داشته باشد ، سیر کمالی خود را طی کند و به #قله ای که برای او تقدیر شده برسد ، 👉
احتیاج به یک سلسله #عوامل_مثبت_و_منفی دارد .👌
🌀احتیاج به خاک ، آب و هوا ، حرارت و گرمی و نور و کمک هایی که باغبان می کند و امثال اینها دارد.
🌀و احتیاج دارد به اینکه #سد و مانعی برای این گل 🌷 و جود نداشته باشد ؛ مثلا اگر گلی را که باید در یک زمین یک متر در یک متر خاک وجود داشته باشد و ریشه بدواند ،
در یک گلدان کوچک قرار بدهند و سدی در جلوی #پیشروی او ایجاد کنند یا در بالای او سقفی و مانعی قرار بدهند
مانع آزادی و تجلی این گل شده اند .👌🌷
گل هم به آن عوامل مثبت احتیاج دارد و هم نبودن مانع ، یعنی به این عوامل منفی.
وقتی انسان درباره گل فکر می کند ، در درجه اول به خاک و اب و نور و هوا فکر می کند ولی درباره اینکه سد و مانعی نباشد آن قدر فکر نمی کند .
یعنی ان قدر برای این مسئله اهمیت قائل نیست .
پس اگر از این دیدگاه نگاه بکنیم ، می بینیم که البته آزادی نعمتی است برای گل و هم نعمتی است برای انسان ،
اما نعمتی است در مرتبه متاخر از عامل های مثبت در زندگی گل یا انسان .👌🌷🤔
ولی دلیل اهمیتی که به آزادی می دهند و آن دیدگاه ، در زندگی بشر این است که :
عامل ضد آزادی ، زیاد بوده است ..
ادامه دارد...
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام #_ناب 👉
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این فیلم رو حتماً ببینید و منتشر کنید 👇
✅کارشناس شبکه CCTV چین:
📍حمله ایران به پایگاه آمریکایی یک اقدام غیرقابل تصور بود، کسی در دنیا فکر حمله به آمریکا را هم نمیکرد....!
@Kavoshmedia
✅ بدون سانسور
#رمان_هاد
پارت۱۱۳
صدای قیژ در راهرو از خواب بیدارش کرد. از پنجره نگاه کرد. چیزی توی حیاط نبود. فکر کرد
دوباره گربه از لای در وارد خانه شده. از اتاق بیرون رفت. آرام آرام گربه را صدا زد:
- پیشی؟ پیش .... پیش ...
اما توی راهرو خبری نبود. نگاهی به آشپزخانه انداخت. می خواست وارد اتاقش شود که دید در اتاق
شروین باز است. یواشکی از لای نگاه کرد. شروین را دید که کنار رختخوابش نشسته! زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوها گذاشته بود. دست دراز کرد و از جلویش چیزی را برداشت.
تسبیح بود. بدون اینکه بشمرد دستش گرفته بود. شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد و برگشت توی اتاق !
*
شروین با ناراحتی گفت:
- آخه برای چی؟
- چون اونا خانواده تو هستن و این رفتار درست نیست
- وقتی هیچ علاقه ای به من ندارن چرا باید برام مهم باشن؟
- اینطوری که تو فکر می کنی نیست. اونا تو رو دوست دارن. قبول دارم که بهت بی توجهن اما خیلی
از کارهائی که می کنن به خاطر علاقه است هرچند ظاهرش اینطور نیست
شروین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. پشت به شاهرخ ایستاده بود و سعی می کرد آرام باشد بعد
برگشت و گفت:
- نمی فهمم. مگه الان چه مشکلی داریم که من باید برگردم؟ حاضرم برم کار کنم. اصلا من میخام یه اتاقت رو اجاره کنم. پولشو می دم
- خودت هم می دونی که مشکل سر پول نیست
- پس چیه؟
- تو از خونه فرار کردی شروین و این کار درستی نیست. این روش نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه
شروین با ناراحتی گفت:
- فکر می کردم تو یکی حال منو درک می کنی
و راه افتاد. شاهرخ مدتی به رفتنش خیره ماند. بعد بلند شد و در حالی که صدایش می زد دنبالش رفت.
- صبر کن شروین... با توام... وایسا
اما شروین بی توجه به صدا زدن های شاهرخ با قدم هائی بلند دور می شد. شاهرخ چند قدمی دوید تا به
شروین برسد. دستش را روی شانه اش گذاشت.
– وایسا دیگه، کارت دارم...
شروین با تندی برگشت و با نگاهی که آمیزه ای از غم و عصبانیت بود به شاهرخ خیره شد و داد زد:
- برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. رفتی پدر و مادرم رو دیدی که این
حرف ها رو تحویلم بدی؟ مادرم تو رو هم خرید؟ در ازای تحویل من چه قیمتی بهت پیشنهاد ...
صدایی بلند شد و حرف شروین نیمه ماند. آدم هائی که آن اطراف بودند همه شان با تعجب بهشان خیره
شدند. شروین سرش را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی صورتش
گذاشت. شاهرخ داد زد:
- فکر می کنی نگهت داشتم که قیمتت رو بالا ببرم؟ چطور به خودت اجازه میدی اینطور راحت راجع به
آدم ها قضاوت کنی؟
شروین کمی سرش را بالا گرفت و از زیر موهائی که از شدت ضربه سیلی روی پیشانی اش ولو شده
بود با چشم هائی غمزده و پر از اشک به شاهرخ خیره شد. قطره اشکی از چشمش پائین افتاد. شاهرخ با
دیدن اشک همه عصبانیتش را فراموش کرد. شروین سرش را پائین انداخت و در حالی که گریه اش شروع می شد گفت:
- من نمی خوام برگردم اونجا
شاهرخ دست کرد چانه شروین را گرفت و سرش را بالا آورد. سیل اشک بود که آرام و بیصدا از چشمانش جاری بود. چقدر شبیه فرهاد بود. یادش آمد که یک بار همینطور فرهاد را زده بود. احساس
کرد همه درد دنیا را یکجا توی قلبش گذاشته اند. دستش را روی شانه اش گذاشت. شروین که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را روی شانه شاهرخ گذاشت و شاهرخ که سعی می کرد آرام باشد
یک دستش را دور شروین گذاشته بود با دست دیگرش سرش رانوازش می کرد. شروین احساس می کرد می تواند از شر بغضی که مدت هاست گلویش را فشار می دهد راحت شود. برایش مهم نبود چند نفر نگاهش می کنند. آغوش شاهرخ برایش حکم آغوش پدری را داشت که هیچ وقت تجربه نکرده بود.
بلند بلند گریه می کرد و آنهائی که اطرافشان بودند با نگاه هایی متعجب وبعضا وغم آلود و همراه با
اشک نگاهشان می کردند.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۱۴
فصل بیست و سوم
پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی داشت پا روی قبرها نگذارد
– می پائید. مثل بچه ها تقلا می کرد که پایش را جای پای شاهرخ بگذارد. پایش را بلند کرد اما شاهرخ
قدمی بر نداشت تا شروین پایش را جای پایش بگذارد. ایستاده بود. او هم دست از تعقیب و گریز قدم
هایش برداشت. شاهرخ نشست و شروع کرد به شستن قبر با بطری آبی که در دست داشت. کنارش
ایستاد و نوشته روی قبر را زیر لب خواند:
- راحله ساعت چی ... تولد: آذر 63 ... وفات مهر 88
شروین چرخید و روبروی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بپرسد اما پشیمان شد. با خودش احساس
کرد شاید شاهرخ بخواهد تنها باشد:
- میرم یه گشتی بین قبرا بزنم ببینم خونه کدومشون می شه رفت مهمونی. هر وقت کارت تموم شد زنگ
بزن
شاهرخ با نگاهی کوتاه حرفش را قبول کرد. نگاهش مالامال از غم بود. شروین رفت تا شاهرخ راحت تر با راحله اش درد دل کند. کمی میان قبرها گشت زد و سنگ نوشته هایشان را خواند و بعد به طرف
ماشین رفت. سوار که شد شاهرخ زنگ زد:
- بله؟ من تو ماشینم
دقایقی بعد سروکله شاهرخ پیدا شد. با اینکه صورتش را شسته بود اما هنوز سرخی چشم هایش معلوم
بود.
سوار که شد شروین بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد شاهرخ گفت:
- ببخشید، معطلت کردم
- نه، مهم نیست. خودم خواستم بیام
دنده را عوض کرد، دستش را روی فرمان گذاشت و گفت:
- حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟
- آره هفته پیش هم ندیدمش، دلم تنگ شده
- جداً؟ همچین بابائی دلتنگی هم داره؟
- بعضی چیزا حتی اگه بد هم باشن حداقل به خاطر تک بودنشون ارزش دارن
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
- فکر نمی کردم اینقدر خسیس باشی.
اقلا یه دسته گل می گرفتی برای سرخاک
- بیشتر از اون تیکه سنگ، خودش به گل احتیاج داشت ... پول دسته گل رو صدقه دادم
شاهرخ این را گفت و عینکش را به چشم زد...
ماشین را جلوی در خانه نگه داشت. نگاهی به خانه کرد. ویلائی با درب های بزرگ آهنی. شاهرخ پیاده
شد و زنگ زد. وقتی خودش را معرفی کرد درب ها باز شدند. وارد خانه شد و به شروین هم اشاره کرد
که وارد شود. با سرعت کم پشت سر شاهرخ راه افتاد. خانه خودشان پیش این ویلا هیچ بود. حیاطش
بیشتر شبیه پارک جنگلی بود! دو طرف خیابان چمن کاری شده بود. درخت های بزرگ و قطور که بیشتر فضای باغ را با سایه خودشان پوشانده بودند. فوراه ها در جاهای مختلف در حال اب پاشی چمن ها بودند. نیمه های راه بودند که مردی جلیقه پوش دوان دوان آمد. احتمال داد که خدمتکارشان باشد اما
شاهرخ آنچنان گرم حال و احوال کرد که فکر کرد اشتباه می کند. صدایشان را می شنید:
- خوبی مشت غلام؟ خوش می گذره؟
- شکر آقا، خوبیم! هفته پیش نیومدید
- کار داشتم نشد
- آقا همش منتظرتون بودن. هر چند به روی خودش نمیاره اما اگه یه هفته نبینتتون عینهو مرغ سرکنده
می شه. هی با این و اون دعوا می کنه!
شاهرخ خندید.
- خانمت خوبه مشتی؟ بهتر شده؟
- به مرحمت شما، بردمش پیش اون دکتری که آدرسش رو دادید. حالش بهتره
- خدا رو شکر. ان شاءا... خوب میشه. بابا کجاست؟
- توی سالن. پای تلویزیون. دراز کشیده بود. همین که فهمید شما اومدید پا شد. بهش می گم شما که گفتی
حالم خوش نیست می خوای بگم نیستی تا بخوابی؟ می گه تو فضولی نکن
شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت:
- شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها!
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
تا یخ نزده ریشہ ے ایمان برگرد
اے فصل بهـار در زمستان برگرد
مردیم از ین بے ڪسے و دربدرے
اے صاحـب ذوالفقارو قرآن برگرد
سلام بر قطب عالم امکان، صاحب عصر و الزمان💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلامتی #امام_زمان صلوات
🌺🌺🌺🌺
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣6⃣
از دیدگاه دیگر که نگاه می کنیم ،
میبینیم بشر حق داشته است و حق دارد برای #آزادی این همه ارزش قائل باشد.
آن حق از این ناحیه است که #آزادی ، آن نعمتی است که بشر آن را از هر نعمت دیگری #کمتر داشته است ؛
یعنی #عوامل_ترقی و تجلی و #تکامل بشر همیشه به نسبت بیشتر وجود داشته اند و وجود دارند تا #عامل منفی که همیشه ضدش ، یعنی مانعش وجود دارد
و بشر هر نعمتی را که کمتر داشته باشد و کمتر به دستش آمده است ، برای آن #ارزش_بیشتری_قائل است .
این همه که دنیا برای آزادی ارزش قائل است و مقامش را بالا می برد برای این است که #عامل_ضد_آزادی زیاد بوده است .
یک شعر معروف و عامیانه ای در میان خودمان هست ، می گوییم
بهشت آنجاست که آزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد
حال آنکه انسان اگر فکر بکند ، آن بهشت نیست.
آن چه بهشتی است که در جایی باشیم که آزاری در آنجا نیست و کسی با کسی کاری ندارد ؛ هر کس تنها برای خودش زندگی می کند 😏
این خوشی و سعادت برای بشر نیست.❌
🔺🔻بهشت آنجاست که افرادی با یکدیگر باشند و به یکدیگر انس داشته باشند.
به تعبیر قرآن : (الاخلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین ) زخرف/67
دوستان در آن روز برخی دشمن برخی دیگرند مگر متقین .
بهشت آنوقت بهشت است که در آنجا بشر با یکدیگر محبت و انس داشته باشند ، برادر باشند ، گذشت و عواطف داشته باشند
وگرنه اگر افراد بشر با یکدیگر بیگانه باشند و حداکثر بهره ای که از وجود یکدیگر می برند ، این است که آزارشان به یکدیگر نمی رسد ، این البته جهنم نیست اما بهشت هم نیست.
این که بشر آنجایی را که آزار نباشد و کسی به کسی کاری ندارد را بهشت نامیده است ،
از بس از ناحیه #آزار_از_دیگران آسیب دیده است ؛
این است که خیلی برایش ارزش قائل است.
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب 👉
@mohabbatkhoda
#آزادی_انسان 🌱🌱
5⃣7⃣
وقتی که قرآن را مطالعه می کنیم ، میبینیم مسئله آزار افراد به یکدیگر ، فتنه کردن در اجتماع ، خون به ناحق ریختن ، مال به ناحق بردن ، ظلم کردن به یکدیگر ، همان چیزی است که فرشتگان در ابتدای خلقت ، فریادشان از آن بلند بود .
وقتی که خدای تبارک و تعالی به آنها اعلام می کند که
من می خواهم بشری از گل بیافرینم ، #سرشتش این است و چه #مایه هایی از خوبی و بدی در #سرشت او هست ، فرشتگان فریادشان بلند می شود :
⚜(اتجعل فیها من یفسد فیها و یفسک الدماء) بقره/30
خدایا می خواهی مخلوقی را بیافرینی که افرادش ، خودشان #مزاحم و #دشمن_یکدیگر هستند ، #امنیت و #ازادی و #آسایش_یکدیگر را #سلب_میکنند ؟
🔻مسئله #آزادی و #بی_آزاری و اینکه انسان از ناحیه دیگران آزار و #صدمه نبیند ، از این جهت ارزش فوق العاده پیدا کرده که انسان کمتر آن را داشته .👌
حالا چرا کمتر داشته ؟
خدا چرا بشر را اینگونه خلق کرده است که آزارشان به یکدیگر برسد ؟
❓❓
🔻انسان یا باید انسان باشد ، یعنی همین موجود مختار آزاد در فعل خود ،
یا انسان نباشد و در این صورت فرشته باشد ، و یا حیوان باشد .👉
♻️یعنی اساسا انسان اگر بخواهد همین نسخه کامل و جامع باشد جز اینکه در کار خودش مختار و آزاد باشد امکان نداشت و عقلا محال بود ،
و وقتی که در کار خودش مختار و آزاد است ، از همین جا #امکان_آزار _افراد به یکدیگر و #تجاوز به حقوق دیگران پیدا می شود .👌
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
#نهج_البلاغه
❣امیر المومنین _علیه السلام _می فرماید :
✨وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَنْکَرَ فالنَّشْأَةَ الاُْخْرَى وَهُوَ یَرَى النَّشْأَةَ الاُْولَى
💠«تعجب مى کنم از کسى که جهان دیگر را انکار مى کند در حالى که این جهان را مى بیند»
✍در این دنیا صحنه هاى معاد و زندگى پس از مرگ پیوسته دیده مى شود;
🍂🍁 درختان در فصل زمستان مى میرند یا حالتى شبیه به مرگ دارند، هنگامى که باد بهارى مى وزد و قطرات حیات بخش بارانِ بهار فرو مى افتد تولد تازه اى پیدا مى کنند و آثار حیات همه جا نمایان مى شود.
🥀 بعد از شش ماه فصل پاییز که شبیه خزان عمر است فرا مى رسد و بار دیگر دوران مرگ و سپس حیات تکرار مى شود. این صحنه را بارها و بارها در عمر خود دیده ایم و بازگشت به زندگى پس از مرگ را آزموده ایم.
چرا بیدار نمى شویم⁉️
✔️در عالم جنین پیوسته تطورات زندگى یکى پس از دیگرى نمایان مى گردد که شبیه حیات پس از مرگ است.
🔻 وانگهى خدایى که در آغاز، جهان را آفرید باز گرداندن حیات پس از مرگ براى او چه مشکلى دارد❓
از همه اینها گذشته خداوند را حکیم مى دانیم و از سویى نه نیکوکاران در این دنیا غالباً به جزاى خود مى رسند و نه بدکاران. چگونه ممکن است خداوند حکیم و عادل در جهان دیگرى نتیجه اعمالشان را به آنها ندهد⁉️
📚حکمت ۱۲۶
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم25 ✅🚩💠 آخرین پیام ازصوتی جلسه اول استاد پناهیان: "مرحله ی اول نماز خوب
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 26
خدای با عظمت....
✅🔹➖🔴
استاد پناهیان:
شما خودتون انصافا چقدر نشستید تو جلساتی که حاج آقا روی منبر از عشق و محبت و کرم خداوند متعال گفته
و اشک ریختید و حال کردید،
بعد وقتی رفتید بیرون باز اوضاع همونی شده که بوده ؟؟؟
😏
بین خودمونیم دیگه!
بله آقا؟؟!
❗♦❗
آدم باید راستشو بگه دیگه!
🔴 جهان مسیحیت مشکلشون می دونید چیه؟؟؟
مشکلشون اینه که خداشون عظمت نداره...
فقط مهربونه...
" فقط خداشون تنها کاری که می تونه انجام بده اینه که ببخشه...."
ببین عزیزم
خدایی رو که ازش حساب نبرن، عاشقشم نمیتونن بشن.
✅✅✅
شما می دونید چرا اینقدر عاشق علی بن ابی طالب هستید ؟؟؟
❓
چون از ذوالفقار و از غضب علی و از هیبت علی هم خبر دارید .
شما چرا از بین شهدای کربلا از همه بیشتر به اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علاقه مند هستید؟!
👆🌺❓✅
چون قدرت او، هیبت او، علم او و علمداری او از همه بیشتر بود .
ما برای عباس یه حساب دیگه ای قائلیم . بعد برای اون هم می میریم .
حالا من از شما می پرسم اگر به شما بگن اباالفضل یه آقایی بود خیلی خوب؛
خیلی داداش با وفایی بود برای امام حسین اما حیف که خیلی ضعیف بود !
اگه کسی بهش تنه میزد، می خورد زمین!!
همون اول جنگ هم شهید شد!
❓❗
تو رو قرآن قسم به من بگید اینقدر عباس بن علی ع عزیز می شد؟؟!
🔸🌏➖➖➖✅
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل...
@mohabbatkhoda
🔴دولت از منتقدین میترسد!
⭕️ جهان آرا، عصرانه و ثریا دیگر «زنده» نخواهند بود
🔹 برنامه های تلویزیونی «جهان آرا»، «عصرانه» و «ثریا» ۳ برنامه تلویزیونی گفت و گو محور در شبکه های افق و یک سیما بودند که به صورت زنده و در قالب گفت وگوهایی صریح و چالشی به مسائل روز جامعه می پرداختند.
🔹 حالا طبق تصمیم گیری جدید، بناست این ۳ برنامه از حالت زنده خارج شوند و پس از ضبط استودیویی و بازبینی(همون سانسور) به روی آنتن بروند.
پ.ن: تفکر روحانی باید از از این کشور برچیده شود.
✅ ببدون سانسور
#محرمانه_فوری
🔻توئیت معنی دار امیرحسین ثابتی مجری برنامه جهانآرا
پناه میبرم به خدا از بستن دهان منتقدان...
#جهان_آرا
@jahanaraofoghtv
@mohabbatkhoda
🔴 بچهها نگران نباشید؛ مگه روحانی و آشنا چقدر دیگه سلطنت میکنند؟!
#جهان_آرا
✅ #داود_مدرسی_یان
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۱۵
- تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوستش هم داشته
باشه، اونوقت اینجور ادا در بیاره؟
به ساختمان رسیده بودند. خانه در انتهای مسیر خیابان ورودی بود و تقریبا در وسط باغ. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمایی سفید رنگ و سقف های شیروانی. از پرده های آویخته و سکوتی که بر خانه حکمفرما بود میشد فهمید که خانه تنها پذیرای صاحب خانه پیر است و بس. شروین ماشین را خاموش
کرد و پیاده شد. مشت غلام گفت:
- آقا شما برید داخل منم اون باغچه اونوری رو آبش رو درست کنم و بیام
- باشه مشتی. راحت باش. بیا شروین
از پله ها بالا رفتند.
- نه بابا مثل اینکه واقعاً بچه مایه داری!
- بچه مایه دار بودم! فعلا که از همه چیز محرومم! بابا سهم همه خواهرا رو داده سهم منم گفته اگر مونده باشه وقف کنه بهم نمیده! میگه اگر قبل از مردنم آدم شدی که شدی وگرنه همش رو می بخشم که هیچی
دستت رو نگیره!
- پس هم دردیم!
- تقریبا!
دست دراز کرد و در چوبی سفید رنگ را باز کرد و به شروین تعارف کرد. خودش هم داخل شد، در را بست و پدرش را صدا زد:
- بابا؟ کجائین؟
صدای تلویزیون بلند شد. شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت:
- می شنوی؟ این یعنی من پای تلویزیونم
شروین هر دقیقه بیشتر کنجکاو می شد پدر شاهرخ را ببیند. راهرویی کوتاه که با یک در از سالن اصلی
جدا می شد. بعد از در سالن بود که با چند پله کوتاه از راهرو جدا میشد. تمام فضا با مبل های استیل
گران قیمت و طلایی مبلمان شده بود. پیانوی بزرگی در یک سمت بود و در طرف دیگر راه پله عریض
و هلال مانند که دو طبقه را به هم وصل می کرد و با قالی سرخ رنگ فرش شده بود. شاهرخ رو به شروین گفت:
- میبینی؟اون پیانوی منه! تنها چیزی از این خونه که گاهی دلم براش تنگ میشه!
بعد خندید و گفت:
- البته به غیر از پدرم
گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ
چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ
جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت. پدر صدای تلویزیون را کم کرد
جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود.
- سلام پدر اینجائید؟
پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید
و گفت:
- اومدم ببینمتون البته تنها نیستم
و رو به شروین گفت:
- بیا اینجا
شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید:
- همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟
از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب
کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد.
- اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام
پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل
نشسته بود و پیپ می کشید.
- تو مگه دوست های اینجوری هم داری؟
- مگه این چه جوریه؟
- مثل اون رفیق هات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟
- فکر نکنم
- فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه
لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها !
شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پسرش از زنده ماندنش ناراضی باشد!
نگاهی به شاهرخ کرد. هیچ تغییری در چهره اش ندید! همان لبخند ملایم همیشگی! تعجب کرد! شاهرخ
بدون توجه به این حرف گفت:
- پا دردتون بهتر شد؟
- بهتره، قرص هائی که اون رفیق ریشوت داده تموم شده بگویه سری جدید بنویسه
- می خواید بیاد دوباره معاینتون کنه؟
- نه، ورش نداری بیاد اینجاها! ازش خوشم نمیاد. فقط بگو قرص ها رو دوباره برام بنویسه. وقتی می
خورم آرومم!
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda
#رمان_هاد
پارت۱۱۶
- چشم حتماً
مشت غلام همان طور که وارد سالن می شد گفت:
- اگر ازش خوشت نمیاد برای چی قرص هاش رو می خوری؟
پدر با لحن تندی گفت:
- باز تو اومدی فضولی کنی؟
پیرمرد سینی شربت را جلوی شاهرخ گرفت و گفت:
- بد می گم آقا؟ اگر اینقدر نحسه که نمی خوای ببینیش پس قرص هاش رو هم نباید بخوری دیگه
– تو مگه کار و زندگی نداری میای اینجا تو کار من دخالت می کنی؟ برو پی کارت
شاهرخ با خوشروئی گفت:
- سر به سرش نذار مشتی. نمی خواد زحمت بکشی. غریبه که نیستم. شما برو به کارت برس. چیزی
خواستم صدات می زنم
پیرمرد رو به شاهرخ گفت:
- چشم باباجان. پس من می رم
و رو به پدر شاهرخ ادامه داد:
- خدا ازت نمی گذره که ...
شاهرخ نگذاشت حرفش تمام شود.
- مشتی! شما برو. از شربت هم ممنون دستت درد نکنه
پیرمرد سری تکان داد و رفت. شاهرخ شربتش را روی میز گذاشت و پرسید:
- کار خونه چطوره؟ اوضاع مرتبه؟
- مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن. می شدی جایگزین من، منم خودمو بازنشسته می کردم. گوش نکردی که. چسبیدی به تدریس! با اون حقوق میشه زندگی کرد؟ اون آلونک خونه است که نشستی توش؟
پدر غر می زد و شاهرخ با نگاهی صبور و چهره ای مهربان جوری نگاهش می کرد که انگار داشت
قربان صدقه اش می رفت! بالاخره غرغرهای پدر تمام شد. شاهرخ گفت:
- خب بابا، من دیگه باید برم. خیلی دلم تنگ شده بود. هفته دیگه که اومدم ان شاء ا... قرص ها رو براتون
می آرم
شروین چهره پدر را می پائید و فهمید که پدر گرچه سعی میکند خود را از تک و تا نیندازد اما به راستی از این رفتن زود ناراحت است.
- خیلی خب، هفته دیگه شاید برم شمال. اگه نبودم قرص ها رو بده به غلام
- چشم،حتماً کاری ندارید؟
پدر پکی به پیپش زد و با حالتی بی تفاوت گفت:
- خودت هیچی، این رفیقت گرسنش نیست؟ می خوای به ناصر بگم دو تا ناهار اضافه بگیره؟
- نه، ممنون بابا باید بریم
- به درک، برو تو همون آلونک! خوش اومدی
پدر این را گفت کنترل را دستش گرفت و در حالی که سرش را به طرف تلویزیون می چرخاند دوباره
صدای تلویزیون را بلند کرد. شاهرخ خم شد، شانه پدرش را بوسید، خداحافظی کرد و همراه شروین از
پله ها پائین آمد. مشت غلام که مشغول آب دادن درخت جلوی ساختمان بود شیلنگ را رها کرد و به
سمت شاهرخ و شروین که از پله ها پائین می آمدند رفت.
- تشریف می برید آقا؟ ناهار می موندید!
- ممنون، کاری نداری؟ بیشتر مراقب بابا باش. اخلاقش رو که میدونی سر به سرش نذار
- آخه آقا ...
- می دونم مشتی اینجوریه دیگه. نمیشه کاریش کرد. عصبانیش نکن براش خوب نیست
- چشم آقا، هرچی شما بگید. شمسی پاش درد می کرد نتونست بیاد، گفت سلام برسونم
- سلامت باشن ان شاء ا... . علی که اومد میام بهشون سر می زنم، فعلا خداحافظ
- خداحافظتون باشه آقا
سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابانی که اطرافش پر از درخت های تنومند
چنار و نارونی بود که پیچک ها از تنه شان بالا رفته بودند. وارد خیابان اصلی که شدند مدتی به سکوت
گذشت. بالاخره شروین طاقت نیاورد:
- چرا اینقدر راحت نشستی تا هرچیزی می خواد بگه؟
شاهرخ که در حال و هوای خودش بود متوجه سئوالش نشد.
- چی؟
- می گم چرا عین ماست نشستی و هیچی نگفتی؟
- چی باید می گفتم؟
- هر چی دلش خواست بهت گفت
- خب بگه، پدرمه، نمی تونم که باهاش کل کل کنم
- چون پدرته هر کاری دلش می خواد می تونه بکنه؟
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
@mohabbatkhoda