eitaa logo
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
203 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
196 ویدیو
23 فایل
ما مهاجــریم... هجـرٺ ڪـرده‌ایم...، از جهالٺ ڪوفیان عصـر...، به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃 #رَحـــــیل🕊 انتقادات و پیشنهادات: @javane_enghelabi118 تبادلات: @Hossein_vesali74
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃 بہ یڪی تنہ میزنی، میگی: ببخشید. قبول میڪنه... بہ یڪب تنہ میزنی،میگی: ببخشید! میگہ چیرو؟ مگہ اتفاقی افتاده😇 + بخشیدن هاۍ خدا اینجوریه💞 💕 🕊 @mohajeran_ir
💕 دوشنبه ها حسنیه بپاست در قلـ💚ـبم سلام میدهم از عمقِ‌ جان به‌سمت بقیع🙃 💚 🕊 @mohajeran_ir
💪🏻 🌸 استاد شهید مطهری: 🌿 حجاب مانند اولین خاڪریز جبهه است، ڪه دشمن برای تصرف سرزمینی ، حتماً ‌باید اول آن را بگیرد... 💕 🕊 @mohajeran_ir
✌ 🌊ماه رمضان ماه انفاق است. ماه کمک به مستمندان است.چه خوب است که یک رزمایش گسترده ایی در کشور بوحود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مومنانه به نیازمندان و فقرا.🍃 @mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ " طُ..∞ " قَشنگ ترین دُعـایی مَبـادا زمـزمـه شَـویی بر لَب کسـیِ..🌿❤️ @mohajeran_ir
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مشت نمونه خروار... 🔹آمریکا و چند کشور اروپایی صدرنشین ویروس کرونا هستند اما جالب اینجاست سرخط خبرهای رسانه های بیگانه با اسم ایران شروع می شود😒 فیلم باز شود 👆 (کمتر از5دقیقه) 🧠 🕊 @mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۸۵ #سنا_لطفی ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _خب این
۸۶ دستم را زیر سرم گذاشتم و به پهلو خوابیدم ... خواب را از چشمانم گرفته بودند ، فکر و خیال های این روز هایم حدودا یک ماهی سپری شده بود ، تقریبا تمام ویس ها رو گوش کرده بودم و خوب من عجیب نیاز داشتم به یک تکان اساسی! دلم می خواست شوم یک ریحانه اصیل ! در این مدت با پدرمم حرف زده بودم ، کلی کشید تا راضی شود و ببخشد ؛ هر چه نباشد تک دخترشان بودم .. بدون آنکه بخواهم اشکی از چشمانم جاری شد یاد پست اینستایش افتادم ... " عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد " بی قرار گوشی را برداشتم ، دیتایش را روشن کردم و بعد اینستا را باز کردم و رفتم سراغ پیج های دوستان و همکلاسی ها ... عکس های مختلف دسته جمعی دختر و پسر میان دود .. جمع های دختر و پسرشان میان جشن ها و مکان های مختلف .. عکس های دو نفره هر روز با یک نفر میان دربند..  و بعد رفتم پی پیج او پیچ اینستایش هم مثل خودش آرامش را انتقال می کرد ! دانه دانه محو پست ها شدم ! زیر اولین عکس که گنبد فیروزه ای رنگ زیبایی بود را خواندم " میون صحن جمکران در هوای یار .... عالیجناب عشق ! چرا غایبی هنوز ؟! یاد تو قرن هاست که در جمعه ها حاضر ست " دومین عکس،  عکس دانش آموز هایش در روستا بود . جمله پایانیش دلم را برد ( با این دلبر های کوچولو میشه حس پدر شدن رو قبل ازدواج حس کرد و ازش لذت برد ) با خودم گفتم : چه با احساسه این پسر ؛ اصلا هم غرور اعصاب خورد کننده بقیه رو نداره ، دست به قلم هم هست که آقا ... پست بعدی دریا بود ،  یک دختر چادری  از پشت سر ... کنجکاویم گل کرد و سریع تر رفتم پایین پست .. " خواهر یعنی دقیقا ایشون ... تولدت مبارک بانو که تو خواهری تکی ..." دستم را بند گلویم کردم ، خوش به حال خواهرش ! عکس بعدی گنبد طلایی رنگی بود که میان صحنش یک چیزی مثل آب خوری بود ....دلم ضعف رفت پای جمله هایش "  بعد چندین ماه طلبیدن آقا ....درست وقتی که میون دغدغه ها گم شده باشی و اون ته ته های دلت پر بزنه واسه صحن انقلابش ..درست وقتی که دلتنگ دخیل بستن به پنجره فولاد شی...خیلی دلچسبه این طلبیدن .. " بقیه عکس ها یا منظره بودند یا شعر و متن های مذهبی و ادبی یا هم عکس شهید و احادیث ... آرامم کرد پست هایش ، خوش به حالش .... بعد هم به سقف خیره شدم ، چه تفاوتی بود میان آدم ها .... امیر علی نواب کجا و این پسر های دور اطرافم کجا ؟! چقدر دغدغه هایشان با هم تفاوت داشت از زمین تا آسمان به گمانم ! پسر های اطراف من دغدغه هایشان مارک لباس ها بود و دختر های رنگ وارنگ و پاتوق شان مهمانی و کافه بود و رستوران های دربند .... اما امیر علی نواب ..فکر و ذکرش کمک بود و رایحه حضور او و پاتوقش ...مسجد و طبیعت بود آن هم با خانواده .. اصلا تا حالا دختری به غیر خواهرش را هم دیده ؟! به همسر او حسودی کردم ، تا حالا دختری را به دلش نداده ... چشمانش آکبند مانده بودند دقیقا برای همسرش ... تکیه گاه خوبی میشد کسی مثل امیر علی نواب که پشتش به جای خوبی گرم بود ..به کسی مثل خدا .... آرامش را میشد کنارش تجربه کرد ... آخرین استوری اش عکس شهدای گمنام بود ... *چه کسی به تو گفت گمنام ؟! نام تو عشق است ؟! ! !* 🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺 @mohajeran_ir
۸۷ ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ از طرف دانشگاه، برای مراسمی که داشتند به عنوان یکی از عکاس های افتخاری انتخاب شده بودم و این انتخاب دلچسب بود ؛ شبیه طعم گردو میان کیک های خانگی ! در خانه که آماده می شدم ، همان مانتوی پسند شده توسط نورا را تن کردم، چون تنها مانتوی مناسب بعد تغییرم همین بود ؛ هر چند هیچ وقت باز نمی گشتم اما خوب مانتو هایم تقریبا یا کوتاه بودند یا تنگ ! هنگام سر کردن شال تمام حرف ها مقابل چشمانم ردیف شد ؛ نفس عمیقی کشیدم ؛ هوا گرم بود و مطمنا مثل فاطمه و نورا سفت بستن شال به مراتب گرم ترش می کرد اما ارزشش را داشت ؛ قرار بود ریحانه شوم و بمانم قرار بود همان صدفی باشم که به قول مهدی باید محفوظ بماند ! هر چه تلاش کردم، کاری از پیش نبردم؛ بستنم اصلا شبیه فاطمه و نورا از آب در نمی آمد ، مثل همیشه معمولی سر کردم اما جلو تر کشیدم، ریشه های مشکی موهایم کمی نمایان بود اما فعلا بیخیالش شدم ! مقابل بنری که در ورودی بود ایستادم ، با خواندن بنر چشمانم مات همان کلمه توصیفی ماند * یادواره شهدا * یادم هست فاطمه و نورا می گفتند لیاقت می خواهد حضور در چنین مجلسی ! نمیدانم چرا استرس تمام وجودم را گرفت ، کمی با خودم حرف زدم تا آرام شوم و بعد با یاد حرف های نواب زیر لب تکرار کردم * الا بذکر الله تطمئن القلوب * وارد سال شدم و بعد هماهنگی مشغول عکاسی شدیم ! دوربینم را بالا آوردم و از چند زاویه مختلف از مکان برگزاری عکس گرفتم ؛ این سالن مگر گنجایش این همه جمعیت را داشت ؟! برای کمی رهایی از فکر به این جمعیت و گرمای کلافه کننده اواخر تیر ماه به تیپم نگاه کردم شال رنگی ام را دوباره جلو تر کشیدم، این موهای لخت دردسری بود هاا! بالاخره مراسم شهدا بود اما راستش هنوز هم شناختم کامل نبود راجبشان! شاید حتی خیلی از آنهایی که کت و شلوار پوشیده و با پرستیژ خاصی نشسته بودند هم آن درکی که باید را نداشتند ! فقط برای ریا و خودی نشان دادن ،شاید هم برای سرگرمی آمده بودند ! سرم را از روی دستبند نقره ام که حرف اول اسمم به لاتین بود بالا کشیدم و به روبرو چشم دوختم .. ماتم برد .. زمان ایستاد .. انگار هوا و نفس من هم ایستادند ... انگار همه رفتند تا فقط من بمانم و او... دوباره پلک زدم ، واقعیت محض بود دیدن سر به زیرے های جدی کسی که حرف هایش کن فیکونم کرده بود ! 💜کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💜 🌸🌸آیدی نویسنده : @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
۸۸  آرام همانطور که دستم بند ، دوربینم بود به طرفش قدم برداشتم این روز ها حتما باید سری به دکتر بزنم ، این ضربان های بلند و پی در پی چه می گفتن ؟! آرام دستم را، روی حفره سمت چپم گذاشتم : تو انقدر بی آبرو بودی و خبر نداشتم ؟! انقدر تند نزن لعنتی .... درست مقابلش ایستادم ، سرش بند کاغذ های درون دستش بود که فکر کنم سایه حضورم را حس کرد که سرش رو بالا آورد و چشمان متعجبش فقط به اندازه چند ثانیه زیادی کوتاه به من دوخته شد : سلام جناب نواب انگار کمی از بهت خارج شد که ایستاد و با آن لحن دیوانه کننده اش نجوا کرد : سلام خانوم ، خدا قوت باز دوباره حرف زد و سوال های من شروع شد ، چرا من سکوت نمی کردم؟! : خدا قوت دقیقا یعنی چی ؟! لبخند محوی که چهره اش را زینت داد را با همان سر پایین افتاده اش تشخیص دادم : انسان حتی اگه تو اون لحظه مشغول فعالیت های فیزیکی هم نباشه یا قبل اون کاری کرده یا حتی تو همون لحظه تو ذهن و دلش هنوز فعالیت هایی انجام میشه ، خدا قوت یعنی خدا نیرو و توان بده بهتون در حال انجام هر کاری هستین ، یه جور آرزوی یاری از طرف خداست به فرد مقابل ... بازم بی مثل و مانند مسئله را تجزیه کرده بود و من تک تک ضربان های تندم را میان تک به تک کلمه هایش جا گذاشته بودم .. این مرد عجیب بود ، یک حرف کوتاهش هم توانایی تسلیم شدن محض را مقابلش داشت،  آرامش میان چهره و تمام حرف هایش را خیلی دوست داشتم،  میشد منم روزی میان آرامش غرق بشوم و رایحه حضورش رو تنفس کنم ؟! میشد ؟! هول گفتم : مرسی که توضیح دادین ، اصلا یادم رفت احوال پرسی کنم با همان آرامش ذاتی اش نجوا کرد : خواهش میکنم خلاصه ؛حرف زدن هایش مرا یاد اولین دیدارمان می انداخت ولی ریحانه آن موقع کجا و ریحانه حالا کجا ؟! می خواستم برای درگیری این روز هایم از او کمک بگیرم سخت بود ولی خب من ریحانه بودم ! : آقای نواب یه سوال داشتم خدمتتون ؟! یه فردی اگه حسابی بخواد دل تکونی بکنه و حال دلش خوب بشه باید بره کجا؟! تعجب را میشد در چهره اش دید، نفس عمیقی کشید: به نظر من اون فرد حرم لازمه با ماتی پرسیدم: کدوم حرم ؟! _ اگه شرایطش رو داشته باشه کربلا ولی اگه نباشه مشهد بهترین گزینه است ، پیش ضامن آهو نفسم را آه مانند بیرون دادم ! آخرین باری که مشهد رفته بودم چه زمانی بود اصلا ؟! دلم پر کشید برای ضامن آهویی که قهرمان بود برایم از همان بچگی ! داستان ضامن شدنش را شنیده بودم .. و چقدر برای آن آهو حسودی کرده بودم !!! چشمانم را گشودم : مرسی از کمکتون مزاحمتون نمیشم نگاهی به عقیقش انداخت : مراحمین ، یا علی و بعد سمت دوستش رفت و من آرام زمزمه کردم : یا علی ! 🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸 آیدی نویسنده : @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا