eitaa logo
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
203 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
196 ویدیو
23 فایل
ما مهاجــریم... هجـرٺ ڪـرده‌ایم...، از جهالٺ ڪوفیان عصـر...، به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃 #رَحـــــیل🕊 انتقادات و پیشنهادات: @javane_enghelabi118 تبادلات: @Hossein_vesali74
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 تصویر سازی نمادین از حضور حاج قاسم سلیمانی و امام حسین در کشتی نجات 😇🌱 🕊 @mohajeran_ir
‏پزشک مسیحی لبنانی الاصل در ایتالیا توییت کرده بعد از سرکشی بخش قرنطینه بیماران کرونایی دربرابر تصویر حضرت مریم و مسیح و دعا کردم اگر پس از پایان ‎ سالم ماندم به زیارت سه مرقد بروم: ۱.‌ مرقد حسین در کربلا ۲. مرقد شهید عماد مغنیه در لبنان ۳. مرقد شهید قاسم سلیمانی در کرمان 🕊 @mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://digipostal.ir/cg7smly 🔸 وایسا وایسا رد نشو تو یه نامــه داری از طرفــِ ...
•|🍃🌸|• . عاشقــان را مست، با چاے ابو ســجاد کرد هر اسیری را نگاهش در جهان آزاد کرد کوری چشـم حســـودان نام او هم شد علی روز میلادش دلِ شیـــر خدا را شاد کرد 🎊 🕊 @mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۲۷ #سنا_لطفی در را با احترامی که برایم عجیب بود زد و اعلام حضور کرد و بعد وارد
۲۸ زنگ تفریح شان نواخته شد ، با چکش به صفحه ای فلزی ضربه می زدند و این میشد صدای زنگ ، یاد جشن های اول مهرمان افتادم. یک تشکر خشک و خالی از معلم باید می کردم اما نمی دانم چرا زبانم به تشکر نمی رفت ! بیخیالش شدم و همراه بچه ها به چند متر زمینی که نمیشد اسمش را گذاشت حیاط مدرسه رفتیم . شاید زمینش خوب نبود اما منظره ای که داشت فوق العاده بود ، بوی دریا هم که مستت می کرد . آنها برای خودشان بازی می کردند و من هم مشغول عکاسی بودم . اینکه انقدر قشنگ گروهی بازی می کردند و کمک حال هم بودند دوست داشتنی بود ! یکی از دختر ها به طرفم آمد : خانم جان ، ببخشید ما امروز جشن داریم برای عید ،میشه شما هم بمونید؟؟ خانم جان اول جمله اش چنان شیرین ، بیان شده بود که خوب نمیشد نه آورد البته اگر نواب را فاکتور می گرفتم ، جشن خوبی بود ! یک جشن ساده و جمع و جور و گردش کنار دریا شد حسن ختام برنامه ! با هم به سمت دریا رفتیم ، فاصله اش کم بود . در راه هم ، هر کسی رد می شد با آقای معلم سلام و احوال پرسی می کرد . کنار دریا با بچه ها دویدم و بعد چند دقیقه ای همگی روی ساحل شنی اش نشستیم . نواب به طرف بچه ها گفت : بچه ها من یه تلفن ضروری دارم ، زنگ بزنم و زود برگردم! معلم هم انقدر متواضع ؟! مثل نورا کار هایش حرصم را در می آورد ، آخ گفتم نورا ! من هم گوشیم را بالا آوردم و شماره نورا را گرفتم : سلام خانم شمالی! خوبی ؟ چیکارا میکنی ؟! همه خوبن اونجا؟! آب و هوا چی؟! _ وای نورا امان بده جوابت رو بدم دیگه . خندید : چشم با نگاهی به نوابی که در امتداد دریا قدم می زد و تلفنی صحبت می کرد به طرف بچه ها برگشتم : من خوبم ، آب و هوا هم خوبه روند پروژه هم خوبه ! خودت و خاله اینا خوبین؟! صدای بهم خوردن کاغذ آمد : الحمدالله عزیزم با هیجان و حرصی مخلوطش گفتم : وای نورا اینجا یکی هست شبیه خودته شاید از تو هم سخت گیر تر و آرامشش خیلیی بیشتر از تو جوری که حوصله و آرامشش روی اعصابمه! صدای قهقهه اش مرا هم به خنده انداخت : حالا کی هست این فرد هیجان انگیز ؟! نگاهی به آنکه نورا "هیجان انگیز " نامیده بودش ، کردم : یه معلم فداکار شهری که تو روستا درس میده با ذوق ای جانمی گفت _کجای این ذوق داره ؟! صدایش هنوز هم ذوق داشت : که هنوزم چنین آدم هایی پیدا میشن و تو مناطق محروم خدمت میکنند ، اجرشون با سید الشهدا جمله آخرش را درک نکردم ! بعد کمی گفتگو حول و احوال دانشگاه و محیط روستا و مادرم و خاله اینا ، مکالمه مان پایان یافت جناب معلم هم خیلی وقت پیش کنار بچه ها آمده بود و نشسته بود بعد نیم ساعتی به طرف روستا برگشتیم ، یکی یکی بچه ها به طرف خانه شان رفتند و حسابی هم با معلم "هیجان انگیزشان" وداع کردند و عید تبریک گفتند، چنان در بغلش می رفتند که انگار پدر یا برادرشان هست ؛ در عجب بودم از محبت میانشان! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 💙کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💙 پیشنهادات و انتقادات : @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
۲۹ بعد تشکری که به زور راهی زبانم شده بود راهی خانه شدم ، کمی وضع خانه را سر و سامان دادم و از مادرم وقت آمدنشان را پرسیدم، پس فردا قرار بود بیایند و روز بعدش عید بود . آهنگی در لپتاپ باز کردم تا افکار آشفته ام را فراموش کنم ! بعد هم مشغول سابیدن میز و اطراف شدم . ظرف ها را شستم و بعد تصمیم گرفتم ناهار من در آوردی درست کنم . در یخچال کلی اقلام مصرف نشده داشتم . قارچ و سینه مرغ و کمی سیب زمینی را روی میز چوبی کوچک چیدم ، آن چیزی که من میخواستم هنوز خیلی چیز ها کم داشت ولی به همین راضی شدم . قارچ ها را با حوصله شستم و بعد خوردشان کردم . سینه مرغ را هم که آماده بود کنار گذاشتم، سیب زمینی را هم پوست کنده و ریز شده در تابه ریختم ، سرخشان کردم و با نان های محلی خوردم . زیاد اهل آشپزی نبودم چیزی هم بلد بودم همین غذا های عجیب و غریب و سرخ کردنی و ریز کردنی بود . مادرم خیلی اصرار داشت غذا های سنتی که هر کدبانوی ایرانی بلدش بود را یادم بدهد اما من علاقه چندانی نداشتم . هر دفعه از او اصرار و از من انکار ! ظهر را بر خلاف همیشه کمی خوابیدم ، ولی کاش نمی خوابیدم چنان خواب آشفته ای دیده بودم که بهم ریخت مرا. گوشیم را برداشتم و بعد نگاهی به ساعت که ۵ عصر را نشان می داد صفحه اینستاگرام سارا را باز کردم ، از عکس های سلفی خودش چند تا گذاشته بود ، میان کلی کوه و درخت . بعد هم صفحه پر و پیمان سعید ، روی عکس دو نفره در پارکمان مکث کردم ، پست های آخرش متعلق به کاشان بود و خودش . بعد هم پست آخر نورا را نگاه کردم : " دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من " عکس مربوط به شعر هم سر مزار بودم ، کمی روی عکس زوم کردم ، پرچم های سه رنگ و فانوس ها نشان می داد آنجا مزار شهدای گمنام تهران است ! نمیدانم این روز ها چرا هی دلم می خواست سوال بپرسم و جواب جدید و قانع کننده بگیرم، مثلا الان می خواستم راجب همین مزار بپرسم و بعد بپرسم شهید گمنام اصلا یعنی چه ؟! گوشی را روی میز گذاشتم ، دیوانه هم نبودم که شدم . دوباره خودم را با ایمیل های استاد سرگرم کردم و راجب عکس ها برایش گفتم . ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 💜کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💜 پیشنهادات و انتقادات: @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
  ۳۰ برای خرید با ماشین خودم راهی شهر شدم ، این چند روز مادر و پدرم مهمانم بودند و فرصتی نبود برای خرید. دلم برایشان تنگ شده بود ، برای گاهی سخت گیر شدنشان ، برای سخنرانی های خانگی مادر که دیگر دوستشان نداشتم اما انقدر تکرار شده بودند که از بر شان بودم ، حتی برای تنهایی های همیشگیم! بعد خریدن نفسی از سر آسودگی کشیدم، یکی از کار هایی که به من آرامش می داد و حالم را خوب می کرد چیزی بود که نامش را خرید درمانی گذاشته بودم ، حالا این خرید، لباس بود یا حتی جوراب فرقی نمی کرد ، اصلش همان خریدن و گشتن پاساژ ها بود! در راه برگشت گل بی بی معروف روستا را دیدم ، یک پیر زن دوست داشتنی که همسایه ام بود ، اصولا با آدم پیر رابطه ایجاد نمی کردم اما این پیر زن عین مادربزرگ خدا بیامرزم بود و برای همین عجیب دوستش داشتم و عجیب تر اینکه یکی از افرادی که از طرفداران نواب بود همین گل بی بی بود ، ماشین را متوقف کردم ، تا او هم سوار شود و با آن زانو هایش این راه را طی نکند ، البته خودم هم تعجب کردم از این دلسوزی ام! _ خدا خیرت بده کیجا ! لبخندی رو لبم نشست ، دعا کن شاید دعا های تو اثر کند! بعد هم انقدر تعارفم کرد تا ناهار را کنارش بمانم ، اینجا تنها بود و یکدانه دخترش در تهران دانشجو بود . بعد ناهار هم خودش سر صحبت را باز کرد ، کاش می فهمید من هم صحبت خوبی برایش نیستم ! و همچنین اصلااا دوست ندارم راجب نواب بدانم ! جالب اینجا بود که کلی وصف نواب را گفت اما نام کوچکش را به زبان نیاورد! : راستی ریحانه ، خواهر یا برادر داری؟ لبخندی تلخ روی صورتم جا خوش کرد ، چیزی که همیشه آرزویش را داشتم ! : نه ! خودش را جلو کشید و گونه ام را نوازش داد : ای جان من! چه بغض هم میکنه !! فاطمه من قراره تا آخر فروردین بمونه ، اونم میشه خواهر تو خندیدم به این مهربانی های ساده اش : فکر نکنم خواهر خوبی باشم براش ! اخم دل نشینی چهره اش را پوشاند : این چه حرفیه ، به مامانت اینا هم سلام برسون ، بعد هم حتما بیایین پیشم هااا چشمی گفتم و بعد کمی حرف زدن راجب فاطمه اش، راهی خانه شدم نمیدانم چرا بر خلاف تصورم اصلا خسته کننده نبود هم صحبتی با گل بی بی ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸 پیشنهادات و انتقادات: @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
دوستان ایتا وصل شد😃😃