🔹سلام
نظرات رو در مورد داستان خوندم
اینایی که میگن هاجر احمقه مشخصه که تاحالا عاشق نشدن...
عشق یعنی اینکه معشوق بشه همه وجودت
از خودت برات مهمتره
و متاسفانه دخترای ما چون از پدرشون محبت نمیبینن کورکورانه عاشق اولین مرد زندگیشون میشن
و امان از روزی که اون مرد ناتو باشه...
🔹حاج آقا نباید پا روی حق بگذاریم داستانتون حرف نداره انگاری صد سال پیش به دنیا آمدید انقدر که به نکات ظریفی اشاره میکنید مثلا اونجا که میگید کرم ساوین تنها لوازم آرایشی دخترها بود شما واقعا مرد دنیا دیده ای هستید .یه مثل معروف هست که میگه آدم دنیا دیده بهتر از دنیا گشته هست
🔹سلام
حاج اقا هاجر از بدبختی خوشش میاد
خیلی زود داره تند تند خودشو بیچاره میکنه 🫢
🔹سلام علیکم خدا قوت حاج آقا ،به زخم هایی دارید اشاره میکنید که بسیار نزدیک آدمها هستن ...درباره داستانتون ؛
بعضی آقایون واقعا همینقدر بی غیرت هستن که زن و بچه های طفل معصوم گشنگی بکشن و به زحمت و سختی بیفتند...اصلا فرض رو بگذاریم بر بیمار بودن منصور آیا حق داره که بره کنج عزلت و بگه پول ندارم ؟نباید بره به پدر و مادرش بگه و کمک بخواد ؟آبروش پیش پدر و مادرش بره بد تره یا اینکه زنش با دوتا بچه آواره و بی پناه بشه؟چقدر این هاجر ساده س خدا کمکش کنه 😔
🔹سلام شبتون بخیر
خیلی در مورد داستان جدیدتون حرف دارم فقط به این بسنده میکنم که الان خانمها دارند از اون طرف بوم میافتند امثال نسل ما خانمهایی که در دهه های گذشته حداقل یک نفر باشرایط شبیه هاجر دیدیم خیلی هامون برای اینکه کسی سرمون کلاه نذاره یا شوهرامون اذیتمون نکنند دست پیش میگیریم و از همون اول زندگی دمار از روزگار مردها در میاریم ویا دخترانی تربیت کردیم که چنین طرز فکری دارند😔
هر قسمت از داستانتون یک بحث و گفتگوی جدا میطلبه،ای کاش یک بستری فراهم میشد که از این فرصت خوب داستان پر محتوا استفاده کرد و در خلال بحث هایی که در مورد داستان میشه روشنگری کرد.
🔹سلام حاج آقا
امشب چقدر دلم خون شد و اشک تو وشام جمع شد با داستانتون،منم یه جورایی مثه هاجر شدم چند سالیه،با این فرق که خودم نخواستم،خیلی سخته آدمیزاد رو آب میکنه وپیر میکنه.
ولی به کسی نمیشه گفت حتی پدر و مادرم،کلا بنظر من تا کفشهای کسی رو نپوشیدی و باهاش راه نرفتی نمیتونی قضاوتش کنی.
🔹خلاصه که مثل هاجر داستان شما زیادن .
هم بخاطر شوهر همون بعد ازدواج دست از ارزشهاشون زود برمیدارن وبرنگ دل هوس باز اون در میان ، وهستن خانواده های سنتی مذهبی که با این توجیه که چون شوهرش خواسته شوهرش گفته شوهرش میخواد چادرش رو کنار گذاشته
ارایش میکنه
مدل وسیستمش عوض شده و حتی باهمین توجیهات زیر انواع واقسام جراحیها هم میرن
چون بنمایه عمیق دینی ندارن بلکه فکر میکنن کاملا در جهت حفظ شوهر گام برمیدارن .
اصلا حد رضایت شوهر چیه ؟ تا کجا باید حرفش وعقیده اش رو محترم دونست ؟
کاش اینا رو بیارین تو داستانتون .
مردم ما خیییییلی دور افتادن و از اصل و حقیقت برخی از واضحات دین بی خبرن چه برسه به ریزه کاریها ...
🔹سلام علیکم..
با توجه به اینکه انگار یه سری از مخاطبان هم ، همون کار هاجر رو انجام دادن...خیلس برام جالبه بدونم که بعدش ، از کاری که انجام دادن راضی هستن یا خیر ؟
کاش اینو بیان بیان کنن...انگار تو خانواده های مذهبی گاها خوب جلوه میدن این کار رو ...و بعضا مردها با بیان هایی ترغیب با جبر میکنن...
و در کل اگه بشه یه سنجشی بشه که چند درصد این افراد از کاری که خودشون کردن.راضی هستن یا نه ، خوبه...
چون زن ها احساساتی و بدون فکر عمل میکنن و بعدا دیگه راه برگشتی نیست متاسفانه. حداقل این نظر سنجی یه دید بهتری بده به بقیه...
ممنون . خدا قوت
🔹سلام
وقت بخیر
نظرات دوستان رو میخونم و برام جالبه که ما چقدر راحت دیگران رو قضاوت میکنم😔.
به هاجر که با تمام وجودش عاشق شوهرش هست میگیم احمق! رفتار اشتباهش رو میزاریم پای شخصیتش ولی هرگز عشقی که تو وجودش داره رو درک نمیکنم. قبل از قضاوت بهتره خودمون رو عاشق کنیم و بزاریم جای طرف، اون وقت درک میکنیم که ما هم هرگز کار بهتری انجام نمیدیم!
یا حق
🔹این پیام ها همه از خانمای کاناله؟
جسارت نباشه ولی چقدر بغضی از خانم ها ضعیفین
از نظر من خانمی که نمیتـونه خواندن یک رمان که خلاف عقاید و علایقش رو مدیریت کنه و فورا عصبی یا اندوهگین میشه پس چطور میخواد زندگی و مشکلاتش رو مدیریت کنه؟
نقطه مشترک بین هاجر ساده لوح با خانمایی که اینجور مواقع فورا از کوره در میرن و. گارد میگیرن فقط یک چیزه اون هم ضعف ضعف ضعف
ضعف در مدیریت احساس و افکار
یکی به شدت سهل گیر یکی به شدت سخت گیر آخرش هم نتیجه هر دو میشه شکست عاطفی فروپاشی بنیان خانواده طلاق افسردگی و....
من با خوندن این پیام ها فهمیدم که خانم های ما خیلی بیشتر و فراتر از آنچه فکر میکنیم نیازمند آگاهی هستن
🔹آقای حدادپور عزیز سلام
شب بخیر
بارزترین نکتهای که توی یکی مثل همه۲ نظرم رو جلب میکنه،تعریف اشتباهی که هاجر و مصادیقش از وفاداری و رازداری همسر و عشق دارن
وگرنه میشه با یه مشورت عاقلانه جلوی خیلی از مشکلات اینچنینی رو گرفت
🔹سلام،
من نظر دادم اما حیفم میاد این رو نگم! خطاب به مخاطبینی که میگند این عشقه! میخوام بپرسم این کجاش عشق هست دقیقا؟ منصوری که بخاطر ثروت و تیپ و قیافه انتخاب شد!! و اگر از او خوشگل تر و پولدارتر پیدا میشد، مسلما همان دیگری انتخاب میشد!! همان اول کار، هاجر او را مقایسه می کرد با چهره بازیگرانی که دوست داشت! این کجایش عشق است؟
نهایت نهایتش، نگوییم حماقت و هوس های نوجوانانه! می شود جوزدگی و بعد از مدتی زندگی، وابستگی و نه عشق!
🔹به نظرم این خانم های گروه یکم مسئله را شور درک میکنند
در حال حاضر در این کشور خیلی از قومیت ها چند همسری رواج داره
در اکراد
در اعراب
در لرها
و....
۵۰ سال پیش تا ۱۰۰ سال پیش چند همسری رایج بود و الانم در برخی استان ها رایجه.
طرحواره های ذهنی افراد به این باور رسیده تک همسری
تک فرزندی
بی فرزندی
این فشار روانی بعضی خانمها زاییده ادراک بدون انعطاف خودشون هست.
این فشار روانی ناشی از مسئله و موضوع نیست بلکه نحوه ادراک از موضوع است.
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
🔹حاج آقا جالب تر از خود داستان تعدد نظرات و دیدگاه های افراد نسبت به یک موضوع و داستانه...
و این که هر کدوم از ما تو هر جایگاه اطلاعاتی و اجتماعی معتقدیم که تفکر ما هست که راجب این مسئله درسته ...
🔹ب نظرم هاجر نه احمقه و نه سادهلوح
فقط تمام دور و بریهاش، آدمهای صاف و صادق و بیشیلهپیله بودن. اونم فکر میکنه همه همینجوری هستند. همچین آدمهایی اصلا ب مخیلهشون خطور نمیکنه کسی بخواد خیانت کنه
خودم تا مدتها باورم نمیشد ممگنه یکی بیاد بگه مهریه همون میزان ک آقا میفرمایند، ب این دلیل ک نخواد بیشتر مهر بده😐
تا حالا عاشق نشدم، واسه همین یه سری از رفتارهای هاجر رو نمیفهمم. ولی ممکنه حق داشته باشه ب خاطر حفظ زندگیش بعضی از این کارا رو بکنه.
در آخر هم بگم خدا بدجور از امثال منصور انتقام میگیره؛ نمونهاش آخرین تابوت. برخلاف یکی مثل همه۱، خوندن این قسمتها برام خیلی سخت و دردناکه، فقط میخوام ببینم عاقبت منصور چی میشه
🔹سلام
وقتتون بخیر
چند شب پیش منزل یکی از اقوام بودیم یه بنده خدایی که چند سال پیش دخترش رو زود شوهر داده بود خیلی ناراحت بود و میگفت که دخترش حالا با دو تا بچه پشیمون شده و میگه من به اجبار شما شوهر کردم ، من این مرد رو نمیخواستم و ...
میخواستم بگم متاسفانه علی رغم اینکه ادعای رشد و پیشرفت داریم یه عده بچه هامون دیر ازدواج میکنند و بعد به مشکل میخورند یه عده خیلی زود ازدواج میکنند و بعد دچار مسئله میشوند
هنوز نمیدونیم از زندگی چی میخواهیم
انگار داستان هاجر و منصور و داوود همیشه در حال تکرار هست فقط دهه ۵۰ میشه دهه ۹۰
خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه
🔹سلام آقای حدادپور
برخلاف بقیه نظرات، به نظر من با در نظر گرفتن اینکه این داستان مال دهه هفتاد هست، منصور ویژگیهای مثبتی هم داره. و عشق هاجر به منصور هم اصلا یه چیز غیرمنطقی، عجیب یا خارق العاده نیست.
🔹سلام طوری فضای دهه هفتادروروایت میکنیدکه برای ماهاکه تواون دوران همسن هاجرداستان بودیم هیچ نکته ای نگفته باقی نمیمونه درموردهاجربایدبگم خیلی انعطاف زیادی درباره منصوربه خرج میده ودیگه اینکه احساس میکنم وقتی به متصورمیرسین خیلی انگارازش متنفروعصبی هستین که تونوشته هاهم این نکته مشهوده البته بیشتربهش میادمنفورباشه تامنصور
هاجررودرک نمیکنم یه جورسادگی که مث دوستی خاله خرسه داره وباحماقتش داره زندگی بچه هاشوبه آتیش میکشه
حاج آقااگراین داستان واقعی باشه خیلی بایدمواظب بودکه دخترهاموقع ازدواج گیرنامردهای پست فطرتی مثل منصورنیفتن
🔹سلام
آقای حداد پور بخدا از خوندن پیام های کانال بیشتر از خوندن داستان ناراحت شدم
همش فکر میکنم " هاجر" یه شخصیت واقعی هست که داره زندگیش نوشته میشه شاید بعدا این داستان رو بخونه😢، شاید دیوید بخونه
و چقدررررررر بد و تلخه که این حرفها رو درباره خودش بشنوه؛
احمق
ساده لوح
خاک تو سرش
دیوانه
بدبخت
تیمارستان
بی عقل
خل
ضعیف
نادان
شناگر ماهر
خیلی دلم گرفت همش تصور اینکه هاجر یا دیوید داستان رو بخونن بعد برسن به نظرات کاربرها اونا رو هم بخونن قلبم رو میشکونه...
خیلیییییی زشته که اینا رو نوشتن خیلی، تنها خدا و معصومین هستند که اشتباه نمیکنن
تازه تشخیص اینکه اشتباه یا درست با خداست نه اینکه همینطوری بیاید درباره بنده خدا بنویسن اشتباه کرده و بی احترامی کنن
حداقل خانم ها خیلی زشته به هم جنس خودشون انقدرررررر بد بگن
🔹ازخوندن داستان لذت میبرم مخصوصا جاهایی که زیر پوستی یه سری مسایل رو گوشزد میکنید
چقدر حواس جمع و دقیق وروان شناسی ...
⛔️ چقدر پیام های خوبی دادید
از همتون ممنونم🌷
همیشه باعث رشد و قوت قلب و تشویق به تلاش بیشتر هستید
خدا عزتتون بده
ولی
رفقا
این داستان، کاملا واقعی است و بعضی از مهم ترین شخصیت های داستان(که در قید حیات هستند و فضای مجازی دارند) در این کانال حضور دارند😐
همین
شبتون بخیر
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
هاجر فردای همان روز به حاجآقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه میگرفت و نماز پنجگانه را برای سیصد و شصت و پنج روز میخواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت.
یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچهها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار میآید و آستانه تحملش پایین میآید.
هروقت غذا به خانه منصور و سپیده میبُرد، میدید که آنها کمکم با هم مانوس شدهاند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیهاش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا میبرد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچهها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.»
یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند میدانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سختتر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد.
یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزادههایش سر بزند، همینطور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز میخواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چیکار میکنه؟»
نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!»
داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز میخونه؟»
نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.»
داود شستش خبردار شد. کمکم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟»
هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟»
داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟»
هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟»
داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟»
هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.»
هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمیخواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمیداشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟»
داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.»
هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.»
داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو میخوای چیکار؟»
داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.»
هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.»
داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟»
هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟»
داود گفت: «هیچی. همینجوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟»
هاجر که میدانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بیمنظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود میدزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.»
ادامه👇
داود دیگر هیچ حرفی نزد و نیم ساعتی که آنجا بود، با نیلوفر بازی کرد و سجاد را میخنداند. بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
وقتی داود رفت، هاجر که داشت ناهار آماده میکرد چشمش به نیلوفر افتاد. از نیلوفر پرسید: «نیلوجونم! دایی داود دیگه چیا ازت پرسید؟»
نیلوفر که داشت عروسکش را میخواباند، انگشتش را جلوی دهانش گرفت و به معنای هیس به مامانش گفت: «هیس! دارم بچمو میخوابونم!»
هاجر لبخندی زد و همین طور که از حالات نیلوفر که داشت عروسکش را روی پاهایش میخواباند خندهاش گرفته بود، دوباره آهسته سوالش را تکرار کرد: «پرسیدم دیگه چیا به دایی گفتی؟»
نیلوفر که با صدای تهِ گلو حرف میزد تا عروسکش بیدار نشود، همانطور که پاهایش را تکان میداد گفت: «دایی ازم پرسید چه غذایی خیلی دوس دارم؟ گفتم چلوگوشت. بعدشم پرسید کی خوردیش؟ گفتم یادم نیست. نگفتم گوشت نداریم. مگه من دهن لقم؟»
هاجر به فکر فرو رفت. آرام به خودش گفت: «پس به خاطر همین بود که داود وقتی میخواست آب بخوره، مثلا اشتباهی به جای درِ یخچال، درِ جایخی و جاگوشتی رو باز کرد!» آهی کشید و به فکر فرو رفت.
شب شد. وقتی داود از مسجد و بسیج به خانه رفت، سرِ سفره، اوس مرتضی از داود پرسید: «از هاجر چه خبر؟ رفتی پیشش؟»
داود گفت: «آره. خیلی خوب بود. نیلوفر هنوز بلد نیست بگه اوس مرتضی. میگه موس مُمتضی!»
اوس مرتضی خندهای کرد و دلش برای نوه شیرین زبانش غنج رفت. نیرهخانم پرسید: «تا اونجا بودی، منصور هم اومد؟»
داود که سرش پایین بود تا با مادرش چشم به چشم نشود و دروغی که میخواهد برای دلخوش کردن او بگوید، ضایع نشود، گفت: «نه. بنده خدا درگیر کار و این چیزاس لابد.»
آن شب گذشت. یکی دو هفته بعد، دوباره داود به خانه هاجر رفت. دوباره دید هاجر درگیر نماز است. اما اینبار هاجر که میدانست داود میداند، راحتتر نماز میخواند و دیگر خیلی تلاش نمیکرد که داود نبیند و نفهمد. وقتی هاجر نمازش تمام شد، دید داود در آشپزخانه است و با نیلوفر دارند چایی درست میکنند. اینقدر هاجر از این رابطه دایی و خواهرزاده خوشش آمده بود که همانجا ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد.
-دایی! چاییشو بیشتر بزن!
-نه دایی. کافیه. هر کسی یه استکان بخوره کافیه.
-خب تو مهمونی. اجازه داری دو تا بخوری.
-اِ ؟ از کی تا حالا شما باید به من اجازه بدی که یکی بخورم یا دوتا؟
-اینجا خونه ماس. برو دومیش خونه موسممتضی بخور!
داود خنده ای کرد و گفت: «دایی دوباره اسم بابا بزرگو بگو!»
نیلوفر هم خندید و گفت: «موسمُمتضی!»
هاجر هم خندهاش گرفته بود. چایی آماده شد. اینبار یه کاسه شکلات هم کنارش بود. هاجر گفت: «داود چرا زحمت کشیدی؟»
-چی؟ آهان. شکلاتو رو میگی؟ اینا تبرکه. مال شبِ جشنِ چند شب پیش هست که تو مسجد مراسم بود. هر چی شکلات جلوم میفتاد و جمع میکردم، به نیت تو و این بچهها جمع کردم.
@Mohamadrezahadadpour
هاجر خیلی از این حرف داود خوشش آمد. سجاد که تازه مینشست و سر و صداهای نامفهوم میکرد و گاهی هم ادای آدمبزرگها را درمیآورد، حسابی آنها را مشغول کرده بود. طوری داود آن چند دقیقه با نیلوفر و سجاد شوخی کرد و همگی دورِ هم خندیدند، که پس از ماهها هاجر که خندهی بلند و از ته دل یادش رفته بود، خنده به صورتش آمد و ذوق بچههایش میکرد.
وقت رفتن شد. داود همین طور که داشت کفشش را میپوشید رو به هاجر گفت: «راستی آبجی! کتابِ احکام را گذاشتم کنار تلوزیون. بردار و بخون تا اشتباه نخونی و نماز مردم گردنت نیفته.»
-باشه. خیلی لازم داشتم. دستت درد نکنه.
-یه سوال دیگه! چند ماه مونده نماز بنده خدا را تموم کنی؟
-تقریبا شش هفت ماه دیگه مونده.
ادامه👇
کفشش را پوشیده بود که برود، لحظه آخر به هاجر گفت: «خب چهل روز ازش کم کن. میشه چند روز دیگه؟»
هاجر حسابش کرد و گفت: «خب... تقریبا... میشه کمتر از شش ماه. چطور؟ چرا باید کم کنم؟»
داود گفت: «گفتی عبدالله فرزندِ مش فاضل؟ درسته؟»
-آره. همینه.
خب چهل روزش من تو این یکی دو هفته خوندم. به نیت همین آقاعبدالله خوندم.»
هاجر که اصلا انتظارش را نداشت، خیلی خوشحال شد و گفت: «واقعا؟»
-آره دیگه. خوندم. اگه تونستم بازم میخونم تا زود تموم بشه.
هاجر لبخندی زد و گفت: «الهی قربونت برم. دستت درد نکنه. خیلی کمک بزرگی کردی.»
داود خداحافظی کرد و رفت. وقتی رفت، هاجر که خیلی آن روز به او و بچههایش خوش گذشته بود و هم از جایی که اصلا فکرش را نمیکرد چهل روز از بارِ نماز استیجاریاش کم شده بود، رو به نیلوفر کرد و با روحیه بالا پرسید: «واسه ناهار بنظرت چی درست کنم دخملم؟»
نیلوفر گفت: «چلو گوشت!»
هاجر گفت: «لوس نشو دیگه! گوشت نداریم. یه چیز آسونتر بگو!»
نیلوفر حرفی زد که هاجر یک لحظه فکر کرد شوخی میکند. نیلوفر گفت: «چرا. گوشت داریم. خودم دیدم دایی داود وقتی تو داشتی نماز میخوندی، یه بسته گوشت گذاشت تو یخچال!»
هاجر فورا سراغ یخچال رفت. با دیدن گوشتِ گرم و تازه خیلی شوکه شد. اینقدر غافلگیر شده بود که نمیدانست چه کند؟ فقط زیر لب با خودش گفت: «داود... داود... داود... امان از این داود...»
از آن طرف، منصور توان پرداخت اجاره خانه ای که با سپیده در آن زندگی میکرد، نداشت. سراغ یکی از دوستانش رفت. فردی به نام گودرز! گودرز که در کار ماشین بود و به اجاره دادن ماشین مشهور بود، در زندان با منصور آشنا شده بود.
-شنیدم دیگه عزت خان تحویلت نمیگره.
منصور با لحن مسخره گفت: «باباس دیگه. دلسوز بچشه. میخواد رو پای خودم بایستم. مرد شَم.»
-آره. مرد شی. چه خبر؟ این ورا!
-هیچی. واسه کار اومدم.
-پسر عزت خان باشی و بیایی اینجا دنبال کار؟! عجب دنیایی شده ها!
-حالا. نیومدم تیکه بارم کنی. یه ماشین بده که هفتگی روش کار کنم.
-دیر اومدی. یه ماشین هست. صاحاب نداره. ینی داره. زندونه. بیمه هم نداره.
-ماشینی که صاحابش نباشه و بیمه هم نداشته باشه، حتی به درد آوردن جنس قاچاق هم نمیخوره. گرفتی ما رو؟
-دیگه دیگه! همینو دارم. ببخشید اسکانیا نداریم بندازیم زیر پات!
-خیلی خب حالا. مزه میریزه. سی هفتاد. حله؟
-سگ خور. هر چی باهاش کار کردی، شصت مال تو. چهل مال من.
-کجاس؟ کوش؟
-اونا. اون انبار. همون که درش بسته است.
منصور و گودرز به طرف انبار رفتند. در را باز کرد. یه پیکان زیر یک چادر بود. چادر را برداشت. منصور تا چشمش به ماشین خورد، از ماشین خوشش آمد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ از دو سه ساعت پیش، کودتای خونین در روسیه شکل گرفته است.
دو نهاد بزرگ نظامی(وزارت دفاع و ارتش) با دو نهاد بزرگ امنیتی روسیه به جان هم افتاده اند.
⛔️ پوتین به مکان امن منتقل شده و وزارت کشور روسیه برای دومین بار، تا دقایقی دیگر بیانیه خواهد داد.
⛔️ فرمانده واگنر دقایقی قبل گفت: امشب مسئله خائنان و جنایتکارانی که به روسیه توهین کردند، یعنی وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش را حل خواهیم کرد.
شویگو در میدان سرخ به دار آویخته خواهد شد و با لنین در مقبره به خاک سپرده خواهد شد.
⛔️ همین الان نهاد اطلاعاتی امنیتی روسیه، رسانههای رسمی و غیررسمی را از پوشش خبرهای مربوط به واگنر و پریگوژین منع کرد.
بخشی از اینترنت همراه روسیه قطع شد.