⛔️ نظر یکی از اعضای محترم درباره کتاب #چرا_تو 👇
سلام علیکم
من امروز کتاب چرا تو را تمام کردم 😔
ان شاءالله خدا به علم و عمل و قلم و ذهن و فکرتون برکت بده. ماشاءالله به شما که انقدر عمیق و زیبا مطالبی را که یک عمر پای منبرها شنیدیم یا خواندیم ولی درک درستی از آن نداشتیم را برایمان مفهوم کردید
کتاب چرا تو را چند وقت پیش شروع کردم. با اینکه در کتابخوانی ، تند هستم، ولی این کتاب آنقدر عمیق و چندپهلو بود که ترجیح دادم آرام بخوانم و هر وقت فکرم متمرکز بود برم سراغش. این کتاب بیشتر از یکماه طول کشید. هر بار شاید یک الی ۷ ۸ صفحه می خواندم... شاید هم یه پاراگراف... اغراق نکنم خیلی جاها را چند بار خواندم، چون چندپهلو بودو هر بار لازم بود از یک دیدگاه متفاوت بهش فکر کنم.
شیر مادرتون حلالتون
چند صفحه آخر کتاب چرا تو را نگه داشته بودم برای زمانیکه حال روحیم ، آلودگی کمتری داشته باشه و بتونم ارتباط بهتری بگیرم، بمیرم برای مظلومیت امامم که حتی مصیبتش رو هم تا بحال درک نکرده بودم.
فقط چیزهایی از جعده و سم و جگر پاره پاره شنیده بودم 😭😭😭
و اما این مطلب آخر کانالتون... در مورد تضعیف جایگاه رهبری
چقدر "چرا تو" در این مطلب جاریست 😔😔😔
داستان #چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ درخواست یکی از بانوان محترم حاضر در کانال از جامعه مردان 👇
سلام حاج اقا ظهرتون بخیر
لطفا اگه امکانش هست پیام منو توی کانالتون بزارید،مخاطبم اقایون هستن.
زن دو وجه داره ی دختر سرزنده شاد بازیگوش وی پیرزن غرغرو وپیر افسرده.
اینکه کدوم وجه رو داشته باشه شما اقایون انتخاب میکنید باتوجه به رفتاراتون.
ازتون خواهش میکنم انقد به خانومای خانه دار نگید:مگه چیکار میکنی توخونه؟فقط میخوری میخابی،فقط مصرف کننده ای،زنا عقل ندارن و....
شما به خانومت عزت و احترام بده،بهش بها بده،کاراشو بزرگ بدون،مثل ی ملکه باهاش رفتارکن،اگه پادشاه نشدی خودت.
من ی خانوم سی سالم که یازده ساله ازدواج کردم پر از عشق و شور وامید بودم پراز زندگی،چون عاشق همسرم بودم.
اما ایشون خیلی رفتارای زننده ای بامن داشتن،شاید بشه ی کتاب.
دوسه سالی هس که در قلبمو به روش بستم و بخاطر دخترم دارم ادامه میدم،هیچ وقت کارام ارزشی براش نداشت،همیشه جلو بقیه خورد شدم.وقتیم مثل خودش رفتار میکنم میشم بیشعورترین زن روی زمین😂خنده داره.
نمیخام بیشترین ازین بازش کنم که واقعا قلبم دردمیگیره فقط همینقدر بدونید که عشق من زبان زد فامیل خودم وخودش بود و هیچ وقت تنهاش نزاشتم امابار ها تنهاشدم جاهایی که باید می بود نبود،اگرم بود فقط غرغر بود،میگن زیاد باشی زیادی میشی درسته.
اقایون کانال که اینارو میخونید،ی زن با کلی امید و آرزو پا میزاره تو خونتون،اون زن اگه ناراحت و غمگین باشه روح از خونتون میره،اگه شادباشه همه ی زندگیتون پراز شادی میشه.
لطفا یکم بیشتر هوای خانوماتونو داشته باشید که مثل من تو سی سالگی نصف موهاشون سفید نباشه وپراز غم و بغض.
ان شاالله بهترین ها نصیب همتون بشه.
#درک_متقابل
#زندگی_مشترک
#احترام_متقابل
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کلیپ حال خوب کن از مردم شریف شهرضا
آفرین به این همدلی👏
لطفا وسط پمپاژ حال بد و خائن جلوه دادن صغیر و کبیر توسط عده ای، این چیزا هم ببینید تا حالتون خوب بشه و به مردممون افتخار کنید😎
#همدلی
#حال_خوب
@Mohamadrezahadadpour
دارم برای nبارُم فیلم سینمایی دلشکسته را میبینم.
از اول تا آخر فیلم، یه لبخندِ ریزِ ناخودآگاه باهاته.
قشنگه
ببینید
https://virasty.com/Jahromi/1691665740066296738
*لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ*
*تو با اين سخن خواستی مرا توبيخ و تحقير کني، در صورتي که ما را مدح کرده اي، و مي خواستي مرا رسوا کني، خود را رسوا کرده ای.*
دقیقا حرف ما هم همینه
در جریان شهادت مظلومانه علیوردیها و عجمیانها چند نفر به یک نفر؟!
تا حالا شده همین سوال را از وحوشی بپرسی که ازشون دفاع میکردی و براشون یقه جر میدادی؟
چرا یه بار از اونا نپرسیدی
#چند_نفر_به_یک_نفر
https://virasty.com/Jahromi/1691685136268234554
میگم
جسارتا
امشب ...
میشه
قسمت ۱۶
داستان #بهار_خانم را ...🙈
زودتر بفرستم؟😅
دلنوشته های یک طلبه
میگم جسارتا امشب ... میشه قسمت ۱۶ داستان #بهار_خانم را ...🙈 زودتر بفرستم؟😅
جسارتا منظورتون نیکی و پرسشه؟😐🙈😊
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
🔺زندان
مهرداد در زندان، روی تختش دراز کشیده بود. تختش طبقه اول بود و بالای سرش یک تخت دیگر قرار داشت. عکس سه در چهار فرحناز را چسبانده بود به زیر تخت بالایی تا وقتی دراز کشیده و سرش را روی بالشت قرار میدهد و یا وقتی چشمانش را باز میکند، اولین و آخرین کسی که را که میبیند فرحناز باشد.
تخت روبرویی او یک مرد پخته و حدودا پنجاه ساله قرار داشت که آقامراد نام داشت. آقا مراد (که داستان زندگیاش از آن داستان های مهیج و اعصاب خرد کن است که بالاخره با به زندان افتادنش همه چیز ختم به خیر میشود!) وقتی که دید مهرداد دراز کشیده و به عکس خانمش زل زده، گفت: «هنوز همین یکی رو داری؟»
مهرداد یهو به خودش آمد و از این حرف آقامراد خنده اش گرفت و جواب داد: «آره بابا. همین برای هفت پُشتم بسه.»
-قشنگه که بعد از این همه سال هنوز همو دوس دارین. والا زن خدابیامرز من که چشم دیدنمو نداشت. منم از اون بدتر.
-پس سه تا دخترت چی میگن این وسط؟
-اونا که مال پنج سال اول زندگیمون بود که جوون بودیم و حوصله داشتیم. زن بدی نبود. همین که با اخلاق سگی من میساخت، دمش گرم. ولی خواهرش نشست زیر پاش و زشتمون کرد و رفت.
-خدا رحمت کنه خانمت!
-این عروسکِ دخترته؟
-نه. من بچه دار نمیشم.
-ینی بچه دار نمیشی و اینقدر زن و شوهری همدیگه رو دوس دارین؟! مگه میشه؟
-شده دیگه. خانمم یه جوریه که هیچ وقت پا تو کفشم نمیکنه. همیشه اولویتش منم. با این که اون نماز میخوند و عِرق فرهنگی و این چیزا داره اما حتی یه بارم تو چشمم نزد که چرا نماز نمیخونی و چرا فلان نمیکنی!
-شاغله؟
-مشاور اقتصادی و بازرگانی چند تا هلدینگه.
-ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد؟!
-اون هیچ نیاز مالی به من نداره. هفته ای یه روز کار میکنه و در ماه چهارصد میلیون ماشالله درآمد داره. ولی با همه اینا از مادر به من مهربون تره.
-عجیبه. شاید چون تا حالا ندیدم از این زنا. باباش آدم حسابیه؟
-زدی وسط خال. آره. باباش و مامانش آدم حسابیان. مخصوصا باباش. البته خودشم با بقیه فرق میکنه.
-نگفتی این عروسکه چیه؟
-آهان. این. مال کسیه که قراره دخترخوندم بشه!
-بچه گرفتین؟
-داریم میگیریم.
-بنظرت وقتی بچه بیاد وسط، بازم زنت اینقدر حواسش بهت هست؟
-اینقدر حواسش به من بوده که عروسک مخصوص دختره رو واسم آورده تا دلم نپوسه.
-نشد. نگرفتی چی میگم. میگم تا حالا کسی نداشتین و دلتون به هم قرص بوده. نشه یهو یه بچه بیاد و حواستون از هم پرت کنه.
-خانمم این مدلی نیست. درسشو پس داده. مثلا رفت و ته و توی اون بی شرفی که منو به این فلاکت انداخت درآورده و فهمیدیم اصلا پاسدار و سردار نبوده! یا مثلا شرکتمو جوری اداره کرده که از خودمم بهتر. هر چی بهش گفتم حق امضای نهایی بهت میدم و کارا رو خودت جمع و جور کن، گفت نمیخوام سایه ات از شرکت و پای برگه ها و اسناد شرکت برداشته بشه. از اون مدل خانماس که هر روز حتی با تماس تلفنی یادم میکنه.
-به گوشی اکبر دراز زنگ میزنه؟
-آره دیگه. باز خدا پدر اکبردراز بیامرزه که تونست قاطیِ یه مشت میوه و خرت و پرت، گوشی بیاره داخل! خانمم به وکیلم گفته و یه پولی ریخته به حساب اکبردراز تا هر وقت خواست زنگ بزنه و با من حرف بزنه.
-والا دمش گرم. راستی دیروز چرا نیومدی هواخوری؟
داشتند حرف میزدند که اکبردراز آمد و سلام نکرده گفت: «آقامهندس! عیالتون کارتون دارن!»
مهرداد فورا از روی تختش بلند شد و گوشی را از اکبر گرفت و به راهرو رفت.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-جونم خانمی!
-سلام عزیزم. خوبی؟
-صدات که میشنوم خوب میشم. تو چطوری؟
-خوبم. خدا را شکر. میگم میخواستم یه اجازه ازت بگیرم!
-جونم! بگو.
-من الان با بهار خانم هستم. داریم میریم خونشون. قضیه اش مفصله اما دیگه نه میتونه برگرده به خانه امید و نه میشه روی مامانش حساب کرد.
-مامانش دیگه کیه؟ مگه میدونی مامانش کیه؟
-آره. گفتم که مفصله. بعدا همه چی برات میگم.
-باشه اما ینی مامانش پیدا شده و گرفتن بهار کنسله؟!!
-نه نه ... گفتم که مفصله ... بعدا میام و حضوری برات تعریف میکنم. فقط الان یه چیزی! خونه خودمون دارن میشورن. دو سه روزی کار داره. از امروز باید خودمو وقف بهارجون و آبجیش کنم...
-خواهرش؟!
-آره. باید برم خونشون. میخواستم اگه اجازه میدی، این دو سه شبو اونجا بمونم. تا خونه خودمون آماده میشه.
-خونشون کجاس؟ خطرناک نباشه!
-حواسم هست. خیالت راحت.
-باشه. اشکال نداره. چرا نمیشه برگرده خانه امید؟ چی شده مگه؟
-یهو با لودر اومدن و دیواری که طرف خیابون بوده، ریختن پایین و درش هم کندند!!
-ینی چی؟ از طرف کی؟ کجا؟
-نمیدونم. بابام داره پیگیری میکنه. بگم برات زنگ بزنه؟
-بزنه که خوبه! بدونم چی شده. الان داری با بهار میری خونشون؟
-آره. کنارم نشسته.
-میتونه گوشیو بگیره؟
فرحناز به بهار گفت: «مهرداده. میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد چیزی نمیشنید.
تا این که فرحناز گفت: «الو مهرداد!»
مهرداد: «جانم! چی شد؟»
فرحناز با لبخند گفت: «هیچی! خانم خانما میگه من با نامحرم حرف نمیزنم. حتی شاکیه که چرا اون دفعه که دیدیش، بی هوا دست کشیدی رو سرش و موهاش!»
مهرداد هم خندید و ذوق کرد. گفت: «خب حالا که چی؟ ینی یه عمر قراره نامحرم باشم؟»
فرحناز: «متاسفانه باید بگم آره. چون بابا و بابابزرگت به رحمت خدا رفتن. بخاطر همین فقط میتونی یا با باران محرم بشی و صیغه مثلا پنجاه ساله بخونی یا با بهار. به دوتاشون نمیتونی محرم بشی.»
مهرداد آه عمیقی کشید و گفت: «دو سه سال که اینجام و گرفتارم. انشالله بعدش که آزاد شدم، یه خونه دو طبقه میگریم که اونام راحت باشن.»
فرحناز: «ایشالله. خدا بزرگه. دلم روشنه که زودتر آزاد میشی. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟»
مهرداد: «نه. خیر پیش. مراقب خودت باش.»
فرحناز: «چشم. دوستت دارم.»
مهرداد: «من بیشتر.»
فرحناز گوشی را قطع کرد و به مسیر ادامه دادند. نگاهی به بهار انداخت. دید بهار به او خیره شده. با لبخند کوچک همیشگی بر لب اما با چشمی که حکایت از غم داشت.
-چیه عزیزم؟
-نگران مامانم هستم.
-آخی. منم همینطور. نگران نباش. فردا میرم بهش سر میزنم.
-خیلی مامان خوبیه. دلم میسوزه که الان داره اینقدر درد میکشه و اذیت میشه.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-عزیزکم. میفهمم. براش دعا کن که نجات پیدا کنه. راستی تو فکر آبجیت نیستی؟
-چرا. خیلی زیاد. خیلی هیجان دارم.
-از کی فهمیدی که آبجی داری؟
-یادم نیست. اما خیلی وقت نیست. بعد از این که به فیروزه جون گفتم مامان!
-من بعضی وقتا خیلی متوجه حرفات نمیشم. مثل همین حالا. راستی بهار! تو نمیدونی خراب کردن دیوار خانه امید کار کیه؟
هنوز بهار جواب نداده بود که دیدند راننده به سر کوچه خانه فیروزه خانم رسید. فرحناز گفت: «برید داخل لطفا! بعد از فرعی دوم پیاده میشیم.»
راننده رفت داخل کوچه. فرحناز حواسش به راننده و پیاده شدن بود و یادش رفت که جواب سوالش را از بهار بگیرد.
-ممنون آقا. همین جاس.
راننده ایستاد. فرحناز تا ویلچر بهار را از صندوق عقب ماشین درآورد، مشغول پیاده کردن و نشاندن بهار روی ویلچرش بود که دیدند در باز شد.
راننده خدافظی کرد و رفت.
فرحناز دید در باز شد و باران با همان چهره معصوم و ناز، یک چادر رنگی با یک روسری قشنگ پوشیده و در قاب در ایستاده.
بهار سرش را بالا آورد و به قاب در نگاه کرد. بهار و باران با هم چشم به چشم شدند. فرحناز دید باران همان طور که در قاب در ایستاده، صورتش را برد زیر چادرش و شروع به گریه کرد. بهار هم صورتش را برد زیر چادرش و همان جا به گریه افتاد.
فرحناز نمیدانست باید چه کند؟ فقط به آنها نگاه کرد. دید باران صورتش را پاک کرد و به طرف ویلچر بهار رفت. بهار هم آغوشش را کامل باز کرد و دو تا خواهری به آغوش هم رفتند.
همه چیز در سکوت محض در حال اتفاق بود. بهار حتی سلام هم نکرد. کلا بهار کلمه ای با باران حرف نمیزد. فقط به هم نگاه میکردند. فرحنازِ باسوادِ مدعیِ مذاکره و علمانیت و اروپا درس خوانده، خودش را وسط یک مذاکره و یک عالمه مکامله در خاموشی میدید که فقط با چشم ها و نگاه ها در حال انجام بود. فقط با نگاه.
رفتند داخل. فرحناز که داشت نگاهی به یخچال و خانه می انداخت و از اوج تمیزی و شکوه سادگی آن خانه و زندگی لذت میبرد، رفت سراغ بهار و باران. دید یک ساعت است که کنار هم نشسته اند و فقط به چشمان هم زل زده اند.
اصلا بیان آن لحظات در قدرت هیچ قلمی نیست. بیانِ یک عالمه حرف با نگاه های زل زده به هم. کسی نمیداند که چه در آن لحظات گذشته و چه بین چشمان آن دو خواهر رد و بدل شده که به کلمات درآورد و تایپ کند و بنویسد.
شاید نیم ساعت دیگر گذشت. فرحناز که با دیدن آنها در کنار هم، خستگی از جانش در رفته بود، دید آرام آرام از گوشه چشمان آن دو خواهر اشک جاری است. دید پس از چند لحظه، هر دو صورتشان را تمیز کردند.
فرحناز دوید وسط سکوتشان و گفت: «ببینین دخترا!»
هر دو به آرامی از هم رو برگرداندند و به او نگاه کردند.
-ما دو سه روز اینجا هستیم. بعدش همگی با هم میریم خونه ما. تو این مدت باید بدونم چطوری میخوابین؟ چطوری بیداری میشین؟ چی میخورین؟ با چی بازی میکنین؟ از چی بدتون میاد؟ از چی خوشتون میاد؟ باشه؟
بهار گفت: «باشه. باران جون هم موافقه.»
در همان لحظه بود که باران رو به طرف حیاط کرد و به در نگاه کرد. چند ثانیه بعد از آن در زدند. فرحناز میخواست برود پشت در که بهار گفت: «بذار خودش باز کنه. با خودش کار دارن.»
فرحناز که تلاش میکرد خیلی تعجب نکند و کم کم به آن حرفها عادت کند، راحت نشست. باران بلند شد و چادرش را پوشید و رفت دم در. وقتی در باز کرد، فرحناز میدید. دید یک پیرمرد آمده دم در.
-سلام دخترجان. بفرما! اینم سه تا نون داغ. کاری نداری؟ التماس دعا.
همین چند کلمه را گفت و رفت. باران در را بست و آمد. بهار گفت: «این آقا خیلی مهربونه. هفت هشت سال هست که هر روز که میره نونوایی، دو سه تا نون اضافه تر میخره و میاره اینجا و به باران میده و میره.»
فرحناز گفت: «خدا خیرش بده. هنوز هستند آدمایی که حواسشون به در و همسایه باشه.»
بهار گفت: «شاید باران راضی نشه که با ما بیاد خونه شما!»
فرحناز با تعجب گفت: «چرا؟ اونجا رو دوس نداره؟»
بهار جواب داد: «بخاطر همسایه های اینجا. مامانم چند بار میخواسته با کمک خانم لطیفی از اینجا بره. اما فهمیده که همسایه ها راضی نیستند. حتی همسایه ها بهش گفتن خودت برو اما باران اینجا باشه.»
- خب خیلی دوسش دارن. راستی میدونن که دختر خاصی هست؟
-فکر نکنم. میدونن که باران یتیمه و نمیتونه حرف بزنه. ولی نمیدونن که تو دلش براشون دعا میکنه. فقط میبینن که وقتی یه چیزی نذر باران میکنن، دعاشون مستجاب میشه.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour