سلام علیکم
اتفاقا ده ها نفر همین درخواست را کردند
اما نمیشه بزرگوار
هر چیزی اصول و قاعده خودش را دارد
باید به اندازه و بر اساس چارچوب خودش نوشت
نه این که چون جمعیتی زیادی آن را دوست دارند، من هم الکی طولانیش کنم تا حالا حالاها تمام نشود!
منطق داستان بعلاوه اطلاعات بنده از اوضاع و احوال واقعی بزرگوارانی که در داستان ها از آنها سخن میگویم، به بنده اجازه اطاله و یا اختصار بدون توجیه نمیدهد.
پس اجازه بدید بهینه و بموقع روایت را شروع و روایت را تمام کنم.
البته همه این حرفها و درخواستها نشان از توجه و محبت و درجه یک بودن شما عزیزانم دارد.🌹❤️
داستان #بهار_خانم
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام روزتون پر از برکت داستان بهار خانم بینظیره مخصوصا قسمت دیشب که یاد آ ور ذکر های هنگام پخت غذا،پوشش خانم ها،و شهادت خانم ها بودواقعا لذت بردم
همیشه فکر میکردم با خدمت به همسر هست که میشه شهید محسوب شی و حالا که متوجه شدم که کارهای منزل و خدمت به چه ها اینقدر ارزشمند دیدگاهم به خدمات جور دیگه ای شد و همچنین پوشیدن چادر فکر نمیکردم چنین مقامی داره،داستان دیشب تلنگر خیلی خوبی برای من بود امیدوارم هر روز بیشتر از روز قبل خدا به قلم تون برکت بده و حال زندگی تون خوب خوب باشه، جناب حدادپور لطفاً از طرف من از همسر بزرگوار تون تشکر کنید که اینچنین محیط، آ رامش بخشی رو برای شما فراهم کرده چون نوشتن چنین داستان های به یه ذهن فعال و اکتیو و خلاق پر از آ رامش نیاز داره،به عنوان یه خانم به همسرتون افتخار میکنم و خدا روشکر میکنم
🔹سلام حاجی
من از اون دسته آدمایی نیستم که حوصله داشته باشم یه روز کامل بشینم و شب منتظر یه قسمت بشم. من آدمی بودم که سیزده بدر رو فدای جومونگ کردم.
واسه همین تصمیم گرفتم دندون رو جگر بذارم یه شب قسمت بهارخانم رو نخونم بجایش فردا شب دوقسمت باهم بخونم. اما با کمال تعجب دیدم یه قسمت بیشتر نذاشتین.
نکنید با روحیه حساس ما اینکارارو🥴
🔹سلام علیکم
ای کاش از زمانی که دختر کوچک بودیم خانه داری برامون مثل شهادت ارزشمند نشان داده شده بود
خانه داری برای برخیمون که کم نیستیم یک تکلیف بوده وهست
اینکه کارهای تکراری خانه رو بیشتر روزها بدون هیچ کمک وزبان سپاسگزاری انجام بدیم یک پشتوانه ی ایمانی خوب ومحکم میخواد
دیشب با خوندن قسمت بهارخانوم خیلی گریه ام گرفت
سالهای سال کار کنی بامنت و نارضایتی و.. خرابش کنی
درصورتی که میشه با هاش صعود کنی
خانه داری در جامعه ی ما نه دراقوام من که بیشتر کاربیرون ازمنزل باموقعیت اجتماعی بالا دارن جایگاه خاصی نداره
یکی مثل همه ۲ روی من تاثیرخاصی نزاشت وخیلی حرص خوردم
ولی بهارخانوم یه جورخاص هست
باید تمرین کنم ویادم نره
استادشجاعی میگن بیشترما میخوایم سلوکمون رو جایی پیدا کنیم درحالی که خدا برامون با همون کارها وشرایطمون گزاشته
ولی این حرف برایم قابل هضم نبود
این قسمت رو باید بارها بخونم
لطفا بازم برای ما مادرهای خانه دار بنویسید
🔹سلام حاج آقا خدا قوت
داستان یکی مثل همه بعد مدتها کاری کرد که یه متن خیلی طولانی آنلاین بخونم، (کتابای فیزیکی که اصلا صحبتشم نکن)بعد از اون کتابای کف خیابون ۱و۲ حیفا و چندتا کتابای دیگه تون رو خوندم.
شیوه نوشتن تون خاص و جذاب هست و علاوه بر اینکه مسائل خیلی مهم و نابی رو خیلی ریز و مجلسی به خواننده آموزش میدین، همین نکاتی که تو داستان بهار خانوم مطرح شد .
نکته دیگه اینکه مدل دینی که معرفی میکنید مدلی هست که این روزها خیلی ازش فاصله گرفتیم و خیلی از مشکلات الان جامعه بخاطر همینه (این مدل رو دوست دارم و واقعا نیاز الان جامعه میبینم) .
خدا خیرتون بده
🔹نمیدونم چرا نوشتن(حالت کلی ) و نظر دادن درباره مسائل کلی مثل داستان های شما و یا بقیه چیزا انقدر برام سخته، نمیدونم مشکل از کجاست.
دوست داشتم ازتون کمک بگیرم چون مدل فکریتون رو دوست دارم و خودم هم تاحدودی همینطوری فکر میکنم.
امیدوارم این فتح بابی باشه برای راهنمایی گرفتن تو باقی مسائلی که تو ذهنم گره شده
🔹سلام حاجی
اون اوایل که داستان های شما رو پیگیر بودم میخوندم با خودم میگفتم من چقدر عاشق ژانر امنیتی بودم و خودم خبر نداشتم ولی کم کم با مثبت کرونا دیدم نههه ژانر طنز هم دوس دارم الان بعد یکی مثل همه ۱ و ۲ و این شاهکار جدیدتون ، بهار خانوم فهمیدم من ژانر خاصی رو دوست ندارم بلکه اونی که دوس دارم قلم شماست 😍
اصلا شما هرچی بنویسی من دوست دارم 😜
🔹هیچ چیزی تو این عالم اتفاقی نیست
اصلاً شانسی نداریم
همه اش خداست که داره خدایی میکنه
چقدر طعم عاشقی و عشق با خدا چشیده نشده است ،وقتی اولین تجربه ی آشنایی با کانال شما بهار خانوم بود
باور من اینه که تمام این کلمات واقعیت محض هست ،دست هدایتگری پشت قلم شماست ،که یا آگاهید به این مسئله یا جنس این عنایت رو قطعاً تا حالا متوجه شدید.
قبلنا تو خیالم فکر می کردم یعنی میشه یه روز یکی پیدا بشه این حس و حال معنوی رو خوب، طوری که به آدم بچسبه بتونه به قلم بیاره؛
قشنگ دارید همین کار رو می کنید🥰
#بهار_خانوم
🔹سلام و درود خدمت جناب آقای حدادپور بزرگوار
خواستم سپاس و تحسین و تقدیر خودم را بعنوان یک زن مسلمان ایرانی از نسل اول انقلاب خدمت تان اعلام و اظهار کنم.
در یک سال اخیر در جریان بلوای "زن، زندگی، ازادی" معلوم شد که چرا رهبر روشن ضمیرمان از خیلی سال پیش بر پاشنه اشیل بودن موضوع "زن" برای نظام جمهوری اسلامی تاکید کردند.
و شما به تیزبینی و حواس جمعی که از یک عالم دینی انتظار میره، بخوبی در همین یک سال اخیر در داستان های تان بر این موضوع زن تکیه کردین و مهم اینه که این تکیه شما از جنس پررنگ کردن چهره های مثبت و بسیار جذاب از شخصیت های زن در قصه های تان است.
دست مریزاد
بنظرم این نوع مواجهه با قضایای فرهنگی از بهترین و کارسازترین مواجهه هاست.
دعای حضرت صاحب الامر عج بدرقه راهتان باد. 🙏🍀🌺🍀🙏
🔹《ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد!》
این قسمتو من که یک خانمم و دارم کار میکنم تو جمع خانوما خوب میفهمم...میبینم خانومایی که تا مستقل و دست به جیب میشن محل دادن به شوهر و زندگی شون کم میشه هم بخاطر فشار و شدت کاری که باید معتدل کنن و هم که فک میکنن اینکه پول دارن پس به شوهر نیاز ندارن....
🔹سلام و عرض ادب
نمیدونم از حال ما خبر دارید یانه! برادر بزرگوار جای داستانهاتون درد میگیره... هر ۲۴ ساعت نه هاااا از همون لحظه که هر قسمت تموم میشه🤭
خدا کنه گیر یه نویسنده بیفتید، قطرهچکونی داستان بذاره براتون، یه هفته نذاره، بعد دوباره دو سه قطره بچکونه، یهشب نذاره. ببینید ما چی میکشیم😬
حالا نمیدونم دعا بود یا ...😅
خدا بخیر کنه
🔹سلام علیکم
نمیدونم اینجا باید پیام میدادم یا نه
یه نکته ای که مخاطبین داستان بهار بهش اشاره نکردن شخصیت فرحناز است
چقدر دانا و با کمالات است .
با وجود این که نیاز مالی ندارد
شیک پوش و ....
اما برای هر کار مهمی از همسرش اجازه میگیره
به همسرش اقتدار و شخصیت میده
بابت زندان رفتن و کار اشتباهش سرزنشش نمیکنه
خودش اهل خمس و واجبات
خودش رو گم نکرده توی این همه پول و .....
و برای همین خداوند راضی شده بهار و باران پیشش باشند و روز به روز رشد کنه ..
🔹سلام و رحمت
جای تبریک و تشکر داره
1.مدت ها بود در بحث فرزند آوری به کنشگر ها می گفتم اینقدر تبلیغات تون صاف قشر مذهبی رو هدف نگیره اونم این طور صریح و بی مزه و بدون رفع گره های ذهنی
خدا را شکر که کتاب نقش درستی به تیپ فرحناز داده
2.در فرزند آوری همیشه به ما اعتراض می کنند که مردم را با توجه به وضعیت معیشتی شون به دردسر می اندازید
شما معنی درستی از فقر و ثروت با مقایسه فیروزه و فرحناز و همسرانشان به مردم نشان دادید
نام ها هم به دقت انتخاب شده و پیام داره
3.یکی از بدترین بلاهایی که سر ایرانی ها آمد و ای بسا بدتر از جنگ تحمیلی بود قتل هزاران کودک و جنین بیگناه به دلایل مسخره از جمله معلولیت و حتی حذف و قتل یکی از قل ها در دوقلو و سه قلو بودن بچه ها در پروسه فجیع و بی منطق و حتی غیر علمیِ غربالگری است
بدون هيچ اشاره ای نشان داده اید که دوقلو داشتن، بضاعت مالی کم و یا معلول بودن دلیل حذف این بیگناهان نیست
خلاصه ازتون انتقاد کرده بودم
الان جا داره تشکر کنم
قلمتان مستدام و ذخیره دنیا و آخرتتان باد
🔹سلام و وقت بخیرو خداقوت ممنون بابت داستان زیباتون که اینطور واقعیت هارو انعکاس میدین و از این طریق به افراد گوشزد میکنید و یه جورایی یه یادآوری می کنید که حواس جمع بشیم نسبت به چیزایی که میدونستیم اما بنابه هر دلیلی اون مورد رو در زندگی نادیده میگیریم مطمئنم همچین آدمایی هستن واینکه داستان واقعی هست یانه برای من مهم نیست برای من این مهمه که وقت که یه قسمت از داستان رو میذارید من یه درس میگیرم و حواسم بیشتر جمع میشه و یا برام یادآوری میشه حالا میفهمم که درآمدحلال و باخدا بودن چه تاثیری روی تربیت انسان هاداره قلمتون خیلی قوی هست خوشحالم و افتخار میکنم که کانالتون رو پیدا کردم البته من قبلش از طریق گعده های دانشگاه با کتاب حیفا شما آشنا شدم و بعد از اون چندتا کتاب دیگه از شما خوندم انشاءالله که پیشرفت روزافزون داشته باشید و همیشه سلامت باشید 🤲
خیلی تشکر میکنم ازتون 🙏
درپناه امام زمان باشید 🌹
انشاءالله که منم یروز بتونم که یک قدم درراستای اهداف انقلاب داشته باشم
ببخشید پیامم طولانی شد
ممنون🌹🌹🌸
🔹رازعاشق ماندن مهرداد بعد از این همه سال چیه؟
دختری که شاید موقعیت اجتماعی و پولش بهتر ازهمسرش هست ولی اقتدار شوهرش را حفظ میکنه، هرکار میخواد انجام بده ازش اجازه میگیره، اولویتش شوهرش هست، حواسش به او هست، حالا که با اوازدواج کرده قصد تغییرش ندارد و مرتب نصیحتش نمیکند که نماز بخون و روزه بگیر.
او خودش خوب هست و حرف اول واخرش مهرداد هست. شوهرش هم حرفش را گوش میدهد و عاشقش شده ومطمئنا از رفتار مذهبی خانمش تاثیر می پذیرد
علیکم السلام
لطفا به پیام های چند روز قبل در همین کانال مراجعه کنید و فایلهایی را که در خصوص بحث خمس فرستادم، مطالعه بفرمایید. روان نوشته شده و کار شما را راه میاندازد.
ضمنا
لطفا درباره مسائل دینی و شرعی به هیچ وجه خجالت نکشید. راحت بپرسید(البته از دیگر اعزه روحانی. چون بنده چندان توفیق پاسخگویی ندارم) و جواب دریافت کنید تا خدایی نکرده چیزی به گردنتون نیفته.
قسمت آخر داستان شیرینِ #بهار_خانوم را از دست ندید😊😉
امشب
انشاءالله ساعت ۲۰
گل باغا🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
(قسمت آخر)
🔺دو روز بعد-خانه امید
پدر فرحناز در کنار چند نفر از مردم محل، با خانم لطیفی و خانم توکل در حال گفتگو بودند. وسط حیاط ایستاده بودند و بناها در حال درست کردن دیوار و چسباندن دری بودند که کنده شده بود.
خانم لطیفی: «جای جدید بچه ها خوبه اما مدام میگن ما میخوایم برگردیم خانه امید!»
پدر فرحناز: «نگران نباشید. به شما قول میدم که انشاءالله فرداشب همه کارا تموم شده باشه. فقط میمونه بگم یه شستشوی اساسی بشه تا بتونید دوباره وسایلو بچینین.»
خانم توکل: «ما هنوز نمیدونیم چرا یهو اینجوری شد؟ کار کی بود؟ اگه برای کسی ... یکی از این طفل معصوما اتفاقی میفتاد، کی پاسخگو بود؟»
پدر فرحناز: «ظاهرا اشتباهی رخ داده بوده. با مدرسه ای که انتهای همین خیابون هست و قرار بوده تخریب بشه و حکم تخریب داشته اشتباه شده. اینام تقصیری نداشتن اما بی احتیاطیشون میتونست کار دستشون بده! بنظرم حالا که بخیر گذشته، شمام از شکاییتون صرف نظر کنید.»
خانم لطیفی: «ما به حرف اونا نه ... بلکه به حرف شما اعتماد داریم. اگر میگید شکاتمون پس بگیریم، چشم. فردا خانم توکل میرن و کارای قانونیشو انجام میدن.»
پدر فرحناز: «بسیار خوب. اگر امری با من ندارین...»
خانم لطیفی: «ببخشید ... یه لحظه یه نکته ای خدمتتون عرض کنم!»
وقتی این طوری گفت، بقیه فهمیدن که صحبت خصوصی است و باید متفرق شوند. وقتی تنها شدند خانم لطیفی گفت: «ببینید! من ... نمیدونم چطوری این حرفو باید بزنم ...»
پدر فرحناز: «بفرمایید! راحت باشید.»
لطیفی: «بنظرم زودتر باید تکلیف بهار و باران روشن بشه. برای من مسئولیت داره که اینجا نیستند. از طرف دیگه هم فیروزه خانم حالشون خوب نیست اما هنوز زنده هستند.»
پدر فرحناز: «انشاءالله خدا شفا بده به فیروزه خانم. متوجهم!»
لطیفی: «بنظرتون نمیشه یه کاری کرد که کار به دادگاه و حکم دادگاه و قاضی و این چیزا نداشته باشه؟»
پدر فرحناز به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه... نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط یک راه وجود داره!»
لطیفی: «خدا عمر با عزت بهتون عنایت کنه!»
پدر فرحناز خداحافظی کرد و رفت.
در راه برای فرحناز تماس گرفت.
-جانم بابا؟
-سلام. خوبی شما؟
-سلام. تشکر. شما چطوری؟
-فدات شم. میگم کجایی؟ میشه یه دقیقه تو رو دید؟
-چرا که نه! چیزی شده؟
-باید حرف بزنیم.
دو ساعت بعد، پدر فرحناز به خانه باران رفت. دور از چشم باران و بهار، فرحناز و باباش در ماشین با هم حرف زدند.
-تنها راهش اینه؟
-آره دخترم. با حاج آقا مشورت کردم. گفتند تنها راهش اینه.
-با مهرداد چی؟
-اون دیگه تو باید باهاش حرف بزنی. من سند خونه رو برمیدارم و میرم دنبال کارای مرخصیش. ولو ساعتی هم شده، موافقتش از قاضی پرونده میگیرم.
-باشه بابا. هر جور صلاحه.
-بسیار خوب. این عاقلانه ترین راه هست. این دو تا دختر هم اذیت نمیشن.
فرحناز گوشی همراهش را درآورد و همانجا جلوی پدرش با مهرداد حرف زد.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
🔺دو روز بعد... بیمارستان
خانم لطیفی و خانم توکل زیر دست فیروزه خانم را گرفته بودند و او را چند قدم راه میبردند. فیروزه خانم اندکی جان به بدنش برگشته بود و میتوانست حتی با کمک آنها دو سه قدم راه برود. اما چون بیماریاش پیشرفت کرده بود، آثار ضعف و بیماری در چهره و حالاتش وجود داشت.
بعد از چند دور که از تخت تا درِ اتاق راه رفتند، دست و صورتش را شست و او را روی تخت نشاندند. با همان حالت ضعف، اما ماشالله زبانش ذره ای ضعف نداشت. چرا که میگفت: «خدا مرگم بده! این چه کاریه آخر عمری؟ اگه بخاطر بچه ها نبود، محال بود از رو تخت بلند شم!»
خانم لطیفی لبخند گفت: «آره والا. همش بخاطر بچه هاست! نه این که تا به خودت گفتیم، حالت بدتر شد!»
خانم توکل گفت: «کاش فقط یه لحظه خجالت میکشید! به قرآن راس میگم! تا پیشنهاد پدر فرحناز خانم رو درِ گوشش گفتم، نزدیک بود از رو تخت خودشو بندازه پایین! مگه تو سرطان نداشتی؟! مگه حالت بد نبود؟!»
فیروزه خانم جواب داد: «نیس که الان دارم النگ دولنگ بازی میکنم. به خدای بالای سرم قسم اصلا حال ندارم بشینم. چه برسه به ...» صورتش را برد زیر روسری اش و ادامه داد: «خدا مرگم بده الهی! به خدا باید زنده زنده بمیرم. این چه کاریه آخه!»
خانم توکل و خانم لطیفی که داشتند از فشار خنده میترکیدند اما باید جلوی خودشان را میگرفتند که ضایع نشود، دست فیروزه را آرام از روی صورتش برداشتند. روسری اش را درآوردند. لطیفی یک روسری صورتی خشکل از کیفش درآورد. انداخت رو سر فیروزه!
فیروزه نطقش بازتر شد و گفت: «آخی! یادته چقدر گفتم اینو بده من اما ندادی؟!»
لطیفی: «یادته گفتم باشه سر سفره عقدت میدمت؟ اما گفتی کدوم عقد؟ کدوم سفره؟»
فیروزه: «به قرآن اگه یه دفعه دیگه اسم سفره عقد و این چیزا بیارین، خودمو میکشم!»
توکل: «حالا عجله نکن! خیلی هم تکون نخور بذار یه کم صورتت مرتب کنم!»
فیروزه زد زیر گریه. حالا گریه نکن و کی بکن!
لطیفی با تعجب گفت: «باشه بابا! اصلا ولش کن. الان زنگ میزنم و میگم فیروزه خانم راضی نیست و نیان اینجا. این که دیگه گریه و زاری نداره!»
فیروزه وسط گریه هاش گفت: «خانم لطیفی! تو هم دلت میخواد یه جوری بهم بزنیا! از این گریم گرفته که چرا دخترام دور و برم نیستن؟!»
توکل که داشت فشارش میرفت بالا ، دیگر نتوانست تحمل کند و جوری با لطیفی زدند زیر خنده که اصلا صدای گریه فیروزه در آن فضا گم شد. توکل وسط خنده هاش گفت: «توقع داشته بهار و باران بیان واسش واسونک(ترانه دلنشین شیرازی ها در عقد و عروسی) بخونن!»
لطیفی که داشت غش میکرد، یه کم خودش را جدی گرفت و گفت: «البته من خیلی با پیشنهاد حاج آقا مخالفت کردم. گفتم ینی چی این حرفا؟»
فیروزه خانم که دید اگر فورا خودش را موافق نشان ندهد، ممکن است هرلحظه کیس مناسبش را از دست بدهد، صورتش را تمیز کرد و دماغش را هم پاک کرد و خودش را به توکل سپرد و گفت: «خانم لطیفی! تو مصلحت منو بهتر میفهمی یا حاج آقا؟! ولش کن. بزن خانم توکل! بزن به صورتم هر چی میخوای بزنی! ویششش ... نمیشه یه کمی درددل کرد ... فورا میخوان بزنن زیر همه چیز!»
توکل از خنده داشت دستش میلرزید. لطیفی نشسته بود لب تخت و از خنده اش تمام تخت تکان میخورد.
یک ساعت بعد، در زدند و پدر فرحناز و مهرداد وارد شدند. نشستند روی صندلی. فیروزه خانم هم نشسته بود روی تخت و ماشاءالله هر لحظه حالش از لحظه قبل بهتر میشد. به این سوی چراغ اگر دروغ بگویم. فقط مصلحت حکم میکرد که در آن لحظات، مثل بستنی در حال آب شدن و خجالت کشیدن باشد.
بعد از سپری شدن لحظات ملکوتیِ آب شدن فیروزه خانم جلوی مهرداد و بابای فرحناز، پدر فرحناز شروع به صحبت کرد.
[خدا را شکر میکنم که در این لحظه، با استمداد از حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اقدام به یک کار خیر و مهم میکنیم که هم تکلیف بهار جان و باران جان مشخص بشه و هم دعا کنیم که همه مسائل مربوط به خانه بهار ختم به خیر بشه. حاج آقا قرار شده که وقتی حرفهای ما تمام شد، براشون تماس بگیریم که صیغه عقد را تلفنی جاری کنند. کاغذ از محضرخانه گرفتم که با حضور شاهدان امضا کنیم که رسمی و قانونی بشه. فقط میمونه شرط و شروط فیروزه خانم. اگه شرط و بحث خاصی هست، بفرمایید تا به امید خدا با حاج آقا تماس بگیرم. فیروزه خانم بفرمایید!]
فیروزه خانم ابتدا گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، توکل و لطیفی صورتشان را زیر چادرشان بردند و از خنده بی صدا غش کردند. اینقدر خنده کردند و تلاش کردند که بی صدا باشد و ضایع نباشد، که حواس فیروزه خانم پرت شد. دید آن دو نفر صورتشان پیدا نیست اما دارن زیر چادرشان میلرزند. رو به آنها کرد و گفت: «وا ! من که هنوز چیزی نگفتم که شماها دارین گریه میکنین؟!» بیچاره فکر کرده بود آنها تحت تاثیر فضای احساسی قرار گرفته اند و دارند گریه میکنند! نمیدانست که الان است که منفجر بشوند از خنده!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فیروزه خانم ادامه داد: «به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان! و با سلام و صلوات به ارواح پدر و مادرم و آقاباقر خدابیامرز و روح همه گذشتگان جمع حاضر.» که یهو چشمش خورد به مهرداد و مثلا خواست شرمنده نشود و اندک شیرین زبانی بکند، گفت: «و روح پدر و مادر آقا مهرداد! خدارحمتشون کنه آقا مهرداد!»
مهرداد هم از همه جا بی خبر، گفت: «ممنون! روح همه اموات شاد! فقط جسارتا من دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم!»
کاش مهرداد این حرف را نمیزد. چون با گفتن آن جمله، فقط لطیفی و توکل در معرض انقراض نبودند. بلکه ضامن پدر فرحناز و مهردادِ شیطون هم کم کم داشت در میرفت و نزدیک بود کل بیمارستان از خنده برود هوا!
فیروزه خانم یک نگاه به جمع عشاق کرد. دید همه سرشان را پایین انداخته اند و دارند به جمع مرحومان میپیوندند. رو به پدر فرحناز کرد و گفت: «نه حاج آقا! من هیچ شرطی ندارم. فقط دو تا چیز هست که نگرانم و دلم میخواد حل بشه!»
پدر فرحناز جدی تر نشست و گفت: «بله. خواهش میکنم. بفرمایید!»
فیروزه گفت: «یکی این که جام تو حرم شاهچراغ خالی نمونه!»
لطیفی گفت: «ایشالله خودت خوب بشی و بتونی بازم خدمت کنی اما چشم. صحبت میکنم که دخترات جاتو پر کنن!»
فیروزه خانم خوشحال شد و گفت: «خدا عمرت بده خانم لطیفی! دومیش هم اینه که اگه یه روز بچه دار شدین، دخترای من آواره نشن!»
پدر فرحناز گفت: «خیالتون راحت حاج خانم! دخترم داره ترتیبی میده که تمام اموالش بین دو تا دختر شما تقسیم بشه. اتفاقا خودم دنبال کاراش هستم. خاطر جمع باش!»
فیروزه خانم نگاهی به توکل و لطیفی کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عزت بده به دخترت! خدا عمرشو دراز کنه. الهی حضرت زهرا پشتیبانش باشه!»
پدر فرحناز پرسید: «درباره این عقد شرطی ندارین؟ مهریه چیز خاصی مدنظرتون نیست؟»
فیروزه خانم دوباره نگاهی به لطیفی و توکل کرد و گفت: «نه حاج آقا! هیچی نمیخوام. به جز دعای عاقبت بخیری!»
پدر فرحناز به مهرداد نگاه کرد و گفت: «شما چی؟ حرف خاصی نیست؟»
مهرداد رو به لطیفی گفت: «از وقتی فرحنازخانمم به خانه امید پا گذاشت کلا زندگی ما متحول شده. بنظرم خیلی جای خاص و پاک و نظرکرده ای هست. من به حاج آقا(پدر فرحناز) وکالت میدم که پیگیری کنن و اگر زحمتشون نیست، از طرف من خانه امید را بکوبند و دوباره بسازند. یک مجموعه چند طبقه با امکانات رفاهی برای بچه ها! این باشه مهریه فیروزه خانم. البته اگه خودشون راضی باشن!»
فیروزه خانم خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عمرتون بده! خیلی عالیه.»
خانم لطیفی و خانم توکل هم خیلی خوشحال شدند. خانم لطیفی گفت: «اصلا فکرش نمیکردم. بهارجان به ما گفته بود که اینجا را دوبار خراب میکنن و دو بار میسازن. بعد از این که بار اول، یهو لودر اومد و خراب کرد و آواره شدیم و دوباره ساختیم، منتظر بودم که وعده بهار دوباره محقق بشه. که خدا را شکر دیدم امروز با نیت خالص و پاکی که آقامهرداد دارند، قراره تبدیل بشه به یه جای بهتر! خدا خیرتون بده!»
مهرداد گفت: «اینا همش بخاطر مهری هست که بین بهارجان و باران جان و فرحناز به وجود اومده. من کاره ای نیستم.»
پدر فرحناز که از این پیشنهاد سخاوتمندانه مهرداد خوشش آمده بود، لبخندی زد و این بیت را خواند: «محبت به ما کار خدا بود ... از اینجا من خدا را میشناسم.»
🔺چندساعت بعد...
فرحناز در ماشین بود و به همراه بهار و باران در حال رفتن به خانه خودش بودند که گوشی همراهش زنگ خورد.
-جانم بابا!
-سلام عزیزم!
-سلام مهرداد! چطوری؟
-خوبم. دارم با آقاجون برمیگردم زندان. گفتم اول صداتو بشنوم.
-ما هم داریم میریم خونمون. به همراه بهارجون و باران جون.
-خوش به حالتون. (با لحن شیطنت آمیز گفت) راستی فیروزه جون هم سلامت رسوند! به سبک همون داعشی که تو فیلمِ به وقت شام گفت که بهت بگم «شیطوری ... فرحناز؟!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، اینقدر فرحناز در پشت خط و پدر فرحناز در کنار مهرداد خندیدند که حد و حساب نداشت. مهرداد گفت: «ببین! یه چیزی میگم باورت نمیشه! اگه فیروزه تا صد ساله دیگه مُرد، من اسممو عوض میکنم. اصلا روحیه گرفته در حد جام جهانی! وقتی میخواستم بیام و سوار ماشین بشم و با آقاجون بریم، لحظه آخر بهم قول داد که حالش بهتر بشه و یه بار بیاد ملاقاتم! باورت میشه؟»
فرحناز داشت غش میکرد از خنده. ترسید وسط رانندگی کار دست خودش بدهد. کنار خیابان توقف کرد تا راحتتر خنده کند.
مهرداد گفت: «فقط مونده بود بهم بگه مهردادم منتظرت میمونم که برگردی!»
پدرفرحناز که تا آن ساعت شوخی دستی با دامادش نداشت، با شنیدن ان جمله از بس خندید، محکم با کف دستش به شانه مهرداد زد.
وقتی خنده ها تمام شد، فرحناز دید که بهار دستش را به طرفش گرفته و میخواهد گوشی را بگیرد. فرحناز به مهرداد گفت: «مهرداد مژدگانی بده!»
مهرداد هم کم نیاورد و گفت: «همین حالا ده دوازده میلیارد تومن بخاطر مهریه فیروزه خانم افتادم تو خرج! چطور؟ چی شده؟»
فرحناز گفت: «بهارجون میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد به محض شنیدن این جمله، خنده از صورتش رفت. ناباورانه گفت: «جان من؟ راس میگی؟»
فرحناز گفت: «آره عزیزم. گوشی!»
شاید پنج ثانیه بیشتر طول نکشید که بهار خانم گوشی را بگیرد. اما همان چند لحظه کوتاه، دل مهرداد را جوری لرزاند که تا بهار گفت «الو» بغض مهرداد ترکید. چند ثانیه نتوانست حرف بزند. کمی خودش را کنترل کرد و گفت: «سلام بهار خانم! خوبی؟»
بهار گفت: «سلام. ممنون. شما خوبین؟»
مهرداد: «خدا را شکر. راستی دو هفته است که دارم نماز میخونما!»
بهار: «آفرین.»
مهرداد: «خمسمم دادم.»
بهار: «آفرین. به خاطر همین شما را میشناسم.»
مهرداد: «خب خدا را شکر. دعا کن برام.»
بهار: «چشم. به آبجیمم میگم براتون دعا کنه.»
مهرداد: «دستت درد نکنه. سلام منو به باران جون هم برسون.»
بهار: «چشم.» بهار جمله ای گفت که روحیه مهرداد شد چند میلیون برابر! با همان لطافت دخترانه و کودکانه گفت: «خدا کمکتون کنه.»
مهرداد دیگر نتوانست حرف بزند. از گوشه چشمش اشک جاری بود.
بهار گفت: «منتظرتونم. زود برگردید. باشه؟»
مهرداد وسط حال خرابش توانست آرام بگوید: «حتما!»
بهار گفت: «برم. کاری ندارین؟»
مهرداد گفت: «قربانت. مراقب خودت و آبجیت و فرحنازم باش!»
بهار: «خدافظ!»
🔹«والعاقبه للمتقین»🔹
@Mohamadrezahadadpour