eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺خانه موقعیت شهدای الثوره خانه نقلی اما باصفایی بود. در یکی از محله های متوسط و تقریبا خلوت. یک حیاط قشنگ داشت و دو تا اتاق سه در چهار. لیلا و اِما در حیاط تمرین میکردند. همان تمرینی که حنانه به آنها گفته بود. آن روز تمرینشان از قبل سخت تر بود. چرا که پاهای خودشان را به درخت بسته بودند و در حالی که آویزان بودند، تلاش میکردند که همان طور تحمل کنند. حنانه و عاتکه در اتاق با هم گفتگو میکردند. عاتکه: «گفت حالشون خوبه اما گیرِ بد کسی افتادند.» حنانه: «نگفت چه کاره است؟» عاتکه: «چرا. گفت یکی از رده های بالای ارتش آمریکاست.» حنانه: «طبیعی نیست که از رده های بالا برای بازجویی بیاد! احتمالا مارشال میخواسته کد خاصی درباره اون به ما بده! باشه. خدا حفظت کنه! چیز دیگه ای هم هست؟» عاتکه: «گفت منطقه 2 هستند.» حنانه: «شما جای خودتو عوض کن! دیگه لازم نیست اطراف خونه ما باشی. فکر یه جای خوب در منطقه سبز باش! یک جای خیلی خوب اما چشم پر کن نباشه! بگیر و همونجا بمون تا خبرت کنم. عاتکه جان! تو زن دنیادیده ای هستی و برام خیلی عزیزی. همه جوانب حفاظتی رو رعایت کن. به محض این که جا پیدا کردی، مختصاتش رو برام بفرست.» عاتکه گفت: «به روی چشم. خاطر جمع باشید. اِما و لیلا چی؟» حنانه گفت: «بنظرم دیگه وقتشه به تصمیم جدی درباره این دو نفر بگیرم. میخواستم اونا رو بفرستم نجف. ولی گفتم شاید مارشال راضی نباشه که خانمش به نجف بره.» عاتکه با تعجب پرسید: «حتی اگر پای امنیت و جانش در میان باشه؟» حنانه جواب داد: «به هر حال اون شوهرشه. شاید صلاح زنشو بهتر از ما بدونه. بگذریم.» عاتکه گفت: «بانو! مکانی که گفتید، بگیرم برای زندگی یا برنامه دیگه ای براش دارید؟» حنانه گفت: «آماده اش کن! خبرت میکنم.» 💥دو روز بعد... وقتی مارشال با حفظ همه نکات ایمنی و حفاظتی، به خانه کوچه بن بست رفت و اِما را ملاقات کرد، از حال بانو حنانه پرسید. اِما گفت: «حالِ خوب حنانه، حال همه رو خوب میکنه. اون یه قدیسه است. مثل مریم مقدس. یک مادر به معنای واقعی کلمه!» مارشال گفت: «ما بهش مدیونیم. شاید بتونم کمکش کنم که دخترشو نجات بده!» اِما خیلی خوشحال شد. گفت: «عالیه. بذار بهش بگم بیاد باهات حرف بزنه!» اِما به طرفِ آخرِ خانه که یک دیوار کاهگلی بود رفت و سه مرتبه با مشت به آن کوبید. ادامه...👇
🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق دو روز بعد... بِلک در سوییتش، نیمه برهنه و در حال تمیز کردن صورتش با دستگاه برقی کوچکی بود و یک موزیک آمریکایی خشن در حال پخش بود. وقتی کارش تمام شد، دکمه زنگ را زد. یکی از سربازان آمریکایی وارد شد و یونیفرمش را که تازه از خشکشویی گرفته بودند، با احتیاط و ترسی که از بلک داشت از کاور درآورد و به بلک کمک کرد که بپوشد. بلک حتی دکمه هایش را نبست. دستانش را عمدا باز گذاشت تا سرباز، از زیپ شلوار گرفته تا دکمه بالای گردنش را برایش ببندد. بلک رو به آینه ایستاد. سرباز دوم که دم در ایستاده بود، فورا با شانه آمد و موهای بلک را که کمی بلند شده بود، شانه کرد. سپس کشوی عطرهایش را باز کرد و دو تا عطر برداشت. یکی را به لباسش و دیگری را به گردن و اندکی روی گونه هایش زد. آن بیچاره حواسش نبود و ناخواسته، ذره ای از عطر در چشم بلک رفت. بلک با همان چشمان بسته که داشت اذیت میشد، باتومش را برداشت و به جان آن سرباز افتاد. فحاشی میکرد و سر و صورت آن سرباز را کبود کرد! که چی؟ که چرا وقتی میخواستی به صورتم عطر بزنی، آن یکی دستت را جلوی چشمانم نگرفتی؟!! سرباز فلک زده را رها کرد و با غرور توام با توحشی که داشت، صاف و شق و رق از در خارج شد و سوار ماشینش شد و راننده راه افتاد. آن روز گذشت. حوالی غروب بود که ژنرال مایک به بلک گفت: «الان چند روزه که اون دو سه تا دختر اینجان. اگه از اونا چیزی درنمیاد، ولشون کُن بِرَن. فکر نکنم کاره ای باشن.» مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و به حرف آنها گوش میداد. بلک که انگار نمیخواست غرورش خُرد شود جواب داد: «همین کارو میخواستم بکنم. ولی دیشب یکی از دخترا وقتی خیلی کتک خورده بود و داشت بی هوش میشد...» مایک پرسید: «کدوم؟» بلک جواب داد: «همون که همش یازهرا و یاحسین میگفت، اسم یکیو به زبون آورد و غش کرد. برام جالب بود که بدونم اون کیه؟ و چرا اسم اونو آورد؟ وقتی به هوش اومد، ازش پرسیدم اون کیه؟ گفت خواهرمه! گفتم چه کاره است؟ گفت به ما چیزی نمیگه اما از وقتی شراب فروش شد، باهاش قطع رابطه کردیم.» مایک با تعجب پرسید: «خب که چی؟ یکی یه خواهری داره که شراب فروشه! الان چه دخلی به ما داره؟» بلک گفت: «خب نکته جالبش اینجاست که وقتی اسم خواهر اونو جلوی اون دو تا دختر دیگه آوردم، میشناختند اما گفتند اینا دروغ میگن که شراب فروشه! بلکه اون دختر تاجر مشروبات الکی هست! میگن از بس دختر قشنگی بوده، کنترلش سخت بوده. تا این که حوصله اش از دست خانواده اش سر میره و میزنه زیر همه چیز و حتی بخاطر بیزینس قوی که داشته و از خانواده اش که مذهبی بودند بریده و عضو داعش میشه!» تا اسم داعش آمد، مایک سیخ نشست. پرسید: «چی؟ داعش؟ خواهر همون که میگفت یازهرا و یاحسین؟» بلک گفت: «بله. داعش! از شما یه اجازه میخوام.» مایک گفت: «بگو!» بلک گفت: «اینو جزو پروژه های خودم حساب کنید. بسپاریدش به خودم. تَه و توشو درمیارم.» مایک گفت: «تو هم تا اسم شراب و زن و حالا هم داعش و این چیزا میشنوی، شاخکات تیز میشه! باشه. ولی زیاده روی نکن! من حوصله دردسر و جواب پس دادن ندارم.» ادامه...👇
🔥 [دستگاه های مختلف نظامی و اطلاعاتی، به دو شیوه در مراکز هدف کار میکنند. یا به صورت ماموریتی و یا به صورت پروژه ای! ماموریتی یعنی وقتی که از طرف آن سازمان نظامی یا اطلاعاتی، با مدیریت و استراتژی معین، برای ماموریت خاصی گماشته و یا فرستاده میشوند. اما پروژه ای یعنی وقتی یک نفر(بازنشسته نظامی یا اطلاعاتی و یا حتی غیربازنشسته اما در ساعات غیر کاری) به صورت شخصی، پروژه ای را برای خود تعریف کرده و پس از جاانداختن ضرورت و فوریت آن برای نهاد مربوطه، اقدام به انجام آن پروژه میکند. معمولا چون پشتیبانی خاصی از پروژه ای ها صورت نمیگیرد و باید همه چیز را خودشان بچینند و هزینه کنند، حق الزحمه آنها دو یا سه برابر و در مواردی، سی چهل برابر موارد ماموریتی است. اما خب، خطرات و مسائل حاشیه ای آن کم نیست و گاهی خیلی گزاف تمام میشود.] 🔥 مارشال با شنیدن این حرف، خیلی آرام و مصمم به کار خودش متمرکز شد. به توصیه بانو حنانه، مارشال روی یکی از گوشی های بلک کار کرد. با دو تا همکاری که در آن بخش داشت، شبانه روز روی بلک کار کردند. یکی از افراد مارشال: «فکر نکنم بشه همه تماس های این خط رو درآورد.» نفر دوم: «خیلی کم روشن میشه اما دو تا پیامک براش اومده که...» مارشال: «چی نوشته؟» نفر دوم: «مقدار زیادی پول جابجا شده. یکیش نوشته سیصد هزار دلار و دومیش هم نوشته صد و هشتاد هزار دلار منتقل شد!» مارشال با تعجب پرسید: «از کجا به کجا؟» نفر دوم: «کجا منتقل کردند معلوم نیست. اما کسی که پیام داده، در پیام های مشابهی که برای بقیه داده، مشخص میکنه که تاجر شراب هست.» مارشال: «پس بلک هنوز داره به طور غیرقانونی کار شراب رو با افراد زیادی دنبال میکنه! اصلا بخاطر همین... بسیار خوب... به کارتون برسید.» و این معاملات غیرعادی و غیرقانونی، نکته مهمی است که میتواند به لکه تبدیل شود. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🔥 ادامه قسمت امشب👇👇
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2 بلک آن شب گفته بود که دست و پای رباب را باز کنند. قدری به او راحت بگیرند. اجازه بدهند سر و صورتش را با آب تازه کند. دو سه لقمه غذا بخورد. وقتی رباب به خودش آمد، دید روی یک صندلی، جلوی بلک نشسته! بلک پای سمت راستش را روی صندلیش گذاشته و جلوی رباب ایستاده بود. کسیه را از روی سر رباب برداشت. وقتی رباب چشمانش را مالاند و توانست بهتر ببیند، چشمش به بلک خورد. -خب! از خواهرت بگو! -چه کارش دارید؟ شما از کجا خواهرمو میشناسید؟ -فکر کن میخوایم باهامون همکاری کنه! -اون شب که ریختین تو خونه ما و خونه همسایه‌مون، بخاطر این بود که خواهرمو دستگیر کنین! درست فهمیدم؟ بلک چک و چانه و لب و لوچه اش را کج کرد و گفت: «حوصلمو سر نبر!خواهرت کجاست؟ کجا میشه دیدش؟» رباب دستی به صورتش و جای زخمش کشید و گفت: «نمیدونم. واقعا نمیدونم. چون بعد از این که مادرمون مُرد، دیگه از اون خبر نداریم. بابامون هم گذاشت رفت. دیگه من خیلی تنها شدم. من و اون با هم فرق داریم. اون اصلا ایمان نداره. یک دختره بی ایمان که همه چیزشو پایِ معامله شراب گذاشت.» بلک تا این را شنید، بلند شد و صندلی را برداشت و آمد نزدیک رباب نشست و گفت: «همین جا استپ! پس تو هم میدونی که خواهرت دلال یا حتی میتونم بگم از تجار بزرگ شراب در عراق هست. اگه کمکم کنی که پیداش کنم، نه تنها برای تو خوب میشه، بلکه برای خواهرت هم خوب میشه. ما میخوایم باهاش قرارداد ببندیم. میخوایم باهاش تجارت کنیم. کاریش نداریم.» رباب گفت: «من راستشو گفتم که نمیدونم. ولی... ولی یکیو میشناسم که خیلی بهش نزدیکه. آدرس اونو میتونم پیدا کنم.» بلک لبخندی زد و گفت: «این خوبه... این خوبه... تا وقتی من با دوست خواهرت دیدار کنم، تو اینجا میمونی! ولی بخاطر این که حُسن نیتمو ثابت کنم، دستور میدم که اون دو تا دختر آزاد بشن!» رباب با شنیدن این حرف، قدری خیالش راحت شد. 🔺تل آویو- فرودگاه بن گوریون بن هور و ابومجد در بخش اختصاصی فرودگاه، رو به پنجره بزرگی که رو به باند فرودگاه بود، نشسته بودند و با هم حرف میزدند. -سرورم! اسم اباصالح را خیلی قشنگ و هوشمندانه انتخاب کردید. از این که خودتان هم به راه و روشی که در پیش گرفتید ایمان دارید، خوشحالم. -بن هور! تو شش هفت سال از من پذیرایی کردی! - من خودمو برای بیست سال مهمانی از شما آماده کرده بودم. چون خودت استعدادشو داری و زمینه اش داشتی، در شش هفت سال جمع شد. کلا هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! ابومجد خندید و سپس گفت: «بن هور! چطور میتونم محبتتو جبران کنم؟» -بگیر! حق خودت و مردمتو از حُکام جهان اسلام بگیر! حتی صادقانه بهت بگم؛ من هیچ مشکلی ندارم اگر بخوای بعدا به اسرائیل حمله کنی و حتی اولین جایی که بزنی، خونه بن هورِ پیر باشه! تو بگیر! کامل بگیر. -یه قول بهم بده! -هر چی شما بخواید! -قول بده اگر لازم شد و یا مستقر شدم، به محض این که دعوتت کردم، بیایی عراق! -اگر زنده بودم و جانی در بدن داشتم، حتما! -نکته ای دمِ رفتن هست که بهم نگفته باشی؟ -دو تا چیز مهم قبلا خیلی درباره اش حرف زدیم اما دوباره میخواستم بهت بگم؛ اولیش اینه که پس از بیعت اون 13 نفر با تو، ولشون نکن! مدیریتشون کن. اونا ظرفیت اینو دارن که هر کدومشون بعدا برات شاخ بشن و اذیتت کنند. -و دومی؟! -دومیش هم ایران! ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست. نمیتونی بگی هر کسی زبان و لحن و لهجه اش فارسی بود، ایرانی هست. نه! نصیحتی که منِ پیرمرد بهت دارم اینه که از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن، حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه، اما حتما وابسته به ایران هستند! -ایران از کی اینقدر خطرناک شد؟ -از وقتی که سفارت خونه اسرائیل رو از تهران جمع کردند. -دقیقا کی میشه؟ -وقتی که ایرانیها گفتن ما «ولایت فقیه» میخوایم! از اون موقع، همه‌چیز خراب شد و دیگه دنیا جای خوبی نیست. -باشه. حواسم هست. جوزف رو توجیه کن! تو دست و پام نباشه! -نیست. خیالت راحت! جوزف، بن هورِ دومه! به من قول داده که از من بیشتر به شما خدمت کنه! -نکته آخر! -من دقیقا همین‌جا دخترم... حیفا رو از دست دادم. کاری کن که تو رو از دست ندم! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(جمعه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت دوم را خواهیم داشت. (خلاصه قسمت های ۱۱ تا ۲۰) 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت دوم حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۶) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
بن‌هور به ابومجد: هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701976569805975432 👈 قابل توجه سوپرانقلابی‌هایی که شبانه‌روز به بهانه روشنگری و مطالبه‌گری و عدالت‌طلبی، از بالا تا پایین مملکت را میشورن و خشک میکنند.
بن‌هور به ابومجد: 《ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست.از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن،حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه،اما حتما وابسته به ایران هستند!》 رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701977227632569775 👈 وقتی باید اندیشه و امکانات و تمام همت ما معطوف مبارزه با استکبار جهانی باشد، ببینید یک عده سوپرانقلابی با و گل‌آلود کردن زیست مجازی، چه می‌دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم :.السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ.: :.:چهاردهمین نمایشواره کوچه های بنی هاشم:.: بزرگ ترین پروژه تئاتر محیطی داخل کشور در ایام فاطمیه مکان:تهران-خیابان ستارخان-جنب پمپ بنزین شهرآرا زمان:از۱۰ الی ۲۷ آذرماه ساعت:۱۷:۳۰ الی ۲۱:۳۰ .منتظر حضور گرم شما عزاداران حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها هستیم. "يا أمنا الحنونة أغيثينا" https://yek.link/Kuchehaye_banihashem
⛔️توجه لطفا⛔️ یکی از رفقا زحمت کشیدند و لینک قسمت های مختلف چندین رمان از بنده را در فرستادند. با کلیک کردن روی هر لینک میتوانید به راحتی آن قسمت را مطالعه کنید. لینک کانال تلگرام حدادپور جهرمی👇 https://t.me/mohamadrezahadadpour