فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح ملکوتی شهید محراب، آیت الله دستغیب شاد🌷
درپایان روز
هیچ کس قرار نیست به ما بابت از خودگذشتگیهای بیش از حدمان،
در نظر نگرفتن سلامت روانمان
و انجام مسئولیتهایی بیش از توانمان
و یا کوچک کردن خودمان برای دیگران جایزهای بدهد.
چه در انجام مسئولیتهایتان و چه در انجام کارها از سر دوستی، مراقب سلامت روانتان باشید.
@Mohamadrezahadadpour
امام علی علیه السلام می فرماید:
خَوافِى الْأَخْلاقِ تَكْشِفُها الْمُعاشَرَةُ.
شرح غررالحكم، ج3، ص466
معاشـرت، خصلتها و اخلاق پنهان را آشكار مى سازد.
👈 چقدر باصفا هستند آنهایی که هر چه به آنها نزدیک تر میشوی، متدینتر و مهربانتر و خوش قلبتر و آرامتر اند.
سلام
صبحتون به صفا 🌹
✔️ سرخط مهمترین تحولات غزه:
🔺 العربیه: ارتش رژیم صهیونیستی بیمارستان «ابنسینا»، «رازی» و بیمارستان جنین را محاصره کرده است.
🔺 بیانیه نیروهای مسلح یمن: در حمایت از ملت مظلوم فلسطین، کشتی نروژی "استریندا" که حامل سوخت رژیمصهیونیستی بود را بهوسیله موشک دریایی موردحمله قراردادیم.
🔺 مدیر بیمارستان النجار در جنوب غزه: آبله در بین کودکان در حال گسترش است و روزانه حدود ۱۵۰۰ مورد بیماری روده را به دلیل کمبود مواد غذایی دریافت میکنیم.
🔺ارتش رژیم صهیونیستی: از آغاز نبرد زمینی در غزه تاکنون ۲۰ سرباز اسرائیلی بهطور اشتباهی و بهوسیله سربازان اسرائیلی کشتهشدهاند.
🔺 بایدن: ایالاتمتحده به ارسال کمکهای نظامی به رژیم صهیونیستی ادامه خواهد داد.
#غزه
#مرگ_بر_اسرائل
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمتهای اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و چهارم💥
فرصت نشده بود که از تیم ولید چیزی بگویم. ولید فرمانده فقط یک تیم نبود. بلکه چند تیم موازی را رهبری میکرد. اما چون هنوز کودک درونش زنده و سرشار از انرژی بود، ناخودآگاه با شنیدن اسمش لبخند به لب آدم مینشست. وگرنه وقتی اعلام شد که ولید فرمانده این چند تیم موازی باشد، نه تنها کسی اعتراضی نداشت، بلکه همه به قابلیت های ولید اعتراف و اعتماد داشتند. حتی یک کاربلد و چریکِ واقعی مثل بانورباب! بانورباب با ولید گاهی، و فقط گاهی بحث میکرد وگرنه مطیع محض او بود و میدانست که ولید آدم مسئولیت پذیری است.
بگذریم.
پایگاه منطقه دوم که خیلی کوچک تر از پایگاه اصلی آمریکا در آن منطقه بود، در طول هفته حداقل نیازمند به سه یا چهار تانکر سوخت برای انواع مصارفش بود. به خاطر همین، ولید فقط یک تیم از تیم هایی را که داشت، با خودش برداشت و پس از این که توانستند سه چهار راننده عراقی آن تانکرها را جابجا کنند، خودشان چهار نفر به عنوان راننده و چهار نفر دیگر با تجهیزات کامل، با مخفی شدن در تانکر سوم، به درِ اصلیِ پایگاه نظامی آمریکا در آن منطقه شدند.
ولید که راننده ماشین اول بود، پس از ارائه برگه مخصوص تردد و چکِ ماشینش، وارد پایگاه شد. ماشین دوم هم توانست با تاخیر یک دقیقه ای وارد پایگاه شود. ولید که مثلا داشت دستی به تانکر و شیرِ اصلیِ خروجیِ سوخت میزد و با آن ور میرفت، دید که ماشین سوم را نگه داشتند!
تا ولید و راننده ماشین دوم، این صحنه را دیدند، استرس همه وجودشان را فرا گرفت. آمریکایی ها راننده ماشین دوم را نگه داشتند اما خدا را شکر، ماشین چهارم هم توانست عبور کند. راننده چهارم به جایی که ولید گفته بود، رفت و شروع به ور رفتن با شیرآلات ماشینش کرد و زیر چشم به ولید نگاه کرد و با نگرانی، اشاره کرد!
ولید هم که خیلی نگران نبود، با حرکت دست، به او فهماند که جلو نیا و به کارت مشغول باش! خودش رفت جلو تا ببیند چه شده و چرا ماشین سوم را نگه داشته اند؟! که یکی از سربازان آمریکایی، با صدای بلند فریاد کشید و او را به عقب راند.
ولید مجبور شد برگردد. دید راننده را پیاده کرده اند و دارند همه جای ماشین را میگردند. آن ده دقیقه اینقدر بد گذشت، که ولید یک لحظه تصمیم گرفت به آن دو راننده اعلام عملیات کند و نقشه را وارد فاز دیگری کنند. اما عجله نکرد. صبر کرد که همه تشریفاتی که آمریکایی ها میخواهند، انجام بدهند.
ده دقیقه گذشت و حدودا داشت میشد یک ربع که ولید و بچه هایش دیدند که ماشین سوم هم حرکت کرد و وارد شد. تا راننده ماشین سوم آمد، ولید با عصبانیت اما به آرامی به او گفت: «چی شد؟ چرا معطل شدی؟ چی میگفتند؟»
راننده سوم گفت: «هیچی! اشتباه از من بود! حواسم نبود و یه نخ سیگار روشن کرده بودم!»
ولید که نزدیک بود بزند فک مکِ آن بنده خدا را پیاده کند، با تندی گفت: «تو به این میگی هیچی؟ به این میگی اشتباه کوچیک؟ آخه کدوم راننده ماشین سوخت رسان رو دیدی که موقع رانندگی و تحویل محموله، سیگار کنار لبش باشه؟! تو اهل این دردسرا نبودی! مگر برنگردیم ما! بلایی سرت میارم که دیگه سیگار ترک کنی!»
آن راننده معذرت خواهی کرد و به کارش مشغول شد.
ولید همین طور که بچه هایش لوله های بزرگ را به مخزن وصل کرده بودند، بین تانکرها راه میرفت. در نقطه ای که نقطه کورِ دوربین های مداربسته بود، در دل تاریکیِ یکی از تانکرها ایستاد و آستینش را بالا زد. کوروکیِ کوچکی که روی ساعد دستش کشیده بود، به دقت نگاه کرد و شمال و جنوبِ موقعیت خودش و نقشه ای که روی دستش کشیده بود را پیدا کرد.
با حرکت سر، به یکی دو نفر از بچه ها اشاره کرد که آماده باشند. آرام آرام به تانکر سوم رسید. آرام با کف دستش به تانکر سوم، پنج تا ضربه کوتاه زد. تا این کار را کرد، پنجره کوچکی که سمت چپِ تانکر بود باز شد و چهره سیاه و روغنی چهار نفر از نیروهایش نمایان شد.
خیلی با احتیاط در حال پیاده شدن از تانکر بودند که ناگهان صدایی شنیدند. دیدند یک سرباز مسلح آمریکایی به زمین افتاد. راننده دوم دیده بود که آن سرباز آمریکایی در حال گشت زدن و رفتن به طرف آنهاست که کارش را با شکستن گردنش ساخته بود.
ولید به بچه ها گفت: «فقط ده دقیقه فرصت داریم. تانکر من نزدیک ترین نقطه به جایی هست که بانو رباب رو اونجا زندانی کردند. یک بار برای همیشه میگم؛ همه باید مو به مو تابع نقشه باشند مگر این که خودم یا جانشین عملیات، اعلام کنیم.»
ادامه... 👇
#حیفا۲
همه سر تکان دادند و هر کسی به کار خودش مشغول شد. یک نفر رفت و به بهانه چایی، سر دو نفر کارگر عراقی که در محوطه مخزن مشغول بودند گرم کرد. ولید از فرصت استفاده کرد و آن سرباز را به طرف زیر تانکر وسطی کشید و فورا لباسهایش را درآورد.
چند دقیقه بعد، ساعتها را با هم هماهنگ کردند و شمارش معکوسِ 12 دقیقه را روی ساعت همه فعال کردند. ولید بسم الله گفت و به طرف زندان بانورباب حرکت کرد. همان راننده ای که سرِ سیگار سوتی داده بود، مامور خالی کردن تانکر اول و دوم بود و باید با کلی سر و صدا و تَق و توق و جلب کردن حواس همه به کارش ادامه بدهد.
ولید تا رسیدن به نخستین درِ زندان بانو رباب، حداقل 120 متر فاصله داشت. با دقت و حواس جمعی، خودش را تا درب اول رساند. بخشی که در آنجا برای زندان زنان و مردان در نظر گرفته بودند، حرفه ای و دیجیتال و مثل زندان های خود آمریکا نبود. بخاطر همین، میشد ریسک کرد و با توکل و برنامه عملیاتی، وارد شد. اما نه به همین راحتی.
بخاطر همین، وقتی ولید به درِ اول رسید، دو نفر به طرفش آمدند. نفر اول گفت: «چه کار داری؟»
هنوز جمله اش کامل نشده بود که ندانست چطوری ولید، چاقوی بزرگش را در هشتیِ سینه اش زد و نفر دوم هم قبل از هر عکس العملی را با ضربه محکم پا به گردنش زمینگیر کرد!
تا این صحنه پیش آمد، ولید اسلحه اش را کشید و با سرعت به طرف درِ اول رفت. از در اول که میخواست عبور کند، مغز نفر اول را فقط با یک گلوله به دیوار پاشید. اما تا در دوم، بیست متر فاصله بود و البته سه چهار سرباز تا بُن مسلح آنجا حضور داشتند.
به محض دیدن ولید و شاهکارش در شکار نفری که دربانِ در اول بود، فورا مسلح کردند و به طرف ولید آتش گشودند.
چون آن راهرو بلند بود و هیچ فرعی تا نزدیکی های در دوم نبود، ولید برای این که آبکش نشود، فقط یک راه داشت. با سرعتی که در دویدن داشت، با قدرت هر چه تمامتر، شیرجه زد روی زمین تا چندین متر جلوتر برود و چند متر هم سُر بخورد و هر چه میتواند به آنها نزدیکتر شود.
آنها برای این که ولید را بهتر ببیند و بتوانند او را بزنند، سر و صورتشان را از پشت گِیت و کمدی که آنجا بود بالاتر آوردند. که البته هیچ چیز به جز همین کار، برای ولید فرصت طلب و حرفه ای جذابتر و بهتر نبود که بتواند حداقل دونفرشان را در انتهای همان شیرجه و سُر خوردن با کاشتن گلوله ها به پیشنانی و سر و گردنشان نفله کند.
خب در آن خراب شده که فقط همان زندان و پنج شش تا نیرو نبود. به محض شنیدن صدای تیراندازی و زدن آژیر خطر توسط یکی از آن سربازان، دنیا شلوغ شد و همه از همه جا مسلح شدند و ریختند وسط!
بچه های ولید که نمره شان از بیست، صد بود، با همان لوله های اتصالِ به مخزن اصلی، ماشین ها را با سرعت حرکت دادند و هر کدام به طرفی رفت. خب دیدن تانکرهای دیوانه با آن میزان سوخت و سرعت، هر کسی را دست پاچه میکند. مخصوصا اگر لوله ها از مخزن کنده شده باشند و همین طور که روی زمین کشیده میشدند، در حال آبیاری تمام محوطه با سوخت های آماده اشتعال بودند!
و البته آن چهار نفر که در تانکر سوم مخفی بودند، وقتی تانکرها اندکی بیشتر از حد معمول به ساختمان ها نزدیک تر شدند، همه سربازان و افسران آمریکایی، از کسی را که روی برجکها بودند تا آنهایی که با شنیدن صدای آژیر به محوطه آمده بودند را به رگبار بستند. مثل برگ های پاییزی در تندباد بود که تروریستِ آمریکایی روی زمین میریخت و خون کثیفش با روغن و بنزین قاطی پاتی میشد. چرا؟ چون اصلا کسی فکر نمیکرد به آنجا حمله شود!
تا وقتی که ولید دخلِ آن چهار نفر را آورد، بیش از هفت هشت تا خشاب از طرف آنها به طرف ولید شلیک شده بود. اما ولید فقط یک خشاب!
ادامه... 👇
#حیفا۲
تا این که ولید حرکت کرد و طبق نقشه ای که روی دستش با خودکار کشیده بود، وارد سالن سمت راست شد. آن را تا انتها رفت. دید همه زندانیان، وحشت زده به درِ سلولشان آمده بودند و با صدای بلند شعار میدادند. فضای بدی در آن سالن حاکم شده بود. همه ترسیده بودند و نمیدانستند ولید کیست؟ فقط التماسش میکردند که در را باز کند تا بتوانند فرار کنند.
ولید با بی اعتنایی به آنها آن سالن را تا ته رفت. سپس پیچید سمت چپ. دید چهار تا سلول آنجاست. طبق آماری که مارشال و آن دو دختر داده بودند، ولید رفت سراغ سلول آخر. یعنی سلول چهارم. با دو تا شلیک، قفل را شکست و داخل شد. دو تا خانم عراقی آنجا بودند. با شنیدن صدای شلیک و ورود یکباره ولید به آنجا، با صدای بلند جیغ کشیدند.
ولید انتظار داشت سریع دست رباب را بگیرد و از آنجا فرار کنند. اما با کمال تعجب دید که رباب آنجا نیست!! فورا سراغ سلول های سه و دو و یک رفت و در همه را باز کرد. اما آنجا هم نبود.
حسابی جا خورد. بچه هایش داشتند آنجا را به آتش میکشیدند تا ولید و رباب فرار کنند. اما نه خبری از رباب بود و نه میدانستند که باید چه کار کنند؟!
ولید فورا بیسیم را برداشت و کسب تکلیف کرد.
-رباب اینجا نیست! تکرار میکنم؛ رباب اینجا نیست! تکلیف چیه؟
-پرس و جو کن! جای دیگه به نظرمون نمیرسه!
ولید با خشم و ناراحتی به طرف آن پنج شش نفری دوید که چند دقیقه قبل دخلشان را آورده بود. حتی یک نفرشان هم زنده نمانده بود. سراغ دفتر آنجا رفت. دفتر زنان را پیدا کرد. دید هر صفحه ای که پر شده، یک خط قرمز از بالا تا پایین خورده. تا صفحه یکی مانده به آخر. اسامی آنجا را تک به تک دید. با تعجب دید که جلوی اسم مستعار رباب نوشته: «خروج!»
ولید رفت پشت خط و گفت: «رباب رو خروج دادند. تکرار میکنم؛ رباب رو خروج دادند. تکلیف چیه؟! چه خاکی به سر کنم؟»
در همین اوضاع و احوال بود که یکی از بچه های تیم آمد پشت خط و گفت: «ولید! چیکار میکنی؟ پس چرا نمیایی؟ فقط دو دقیقه مونده! زود باش!»
همه چی به هم خورده بود. ولید و بچه های دلاورش مانده بودند وسط آتش و جهنم! از رباب هم خبری نبود. کسی را هم نداشتند که آمار بدهد و خبری از سلامتی و یا خدایی نکرده... بدهد و تکلیف را روشن کند.
در همین برزخ بودند که ولید کاردش میزدی، خونش در نمی آمد. اما تلاشش را کرد که خودش را کنترل کند تا اوضاع از دستش خارج نشود. بخاطر همین، برگشت و درِ همه سلول ها را شکست و همه را فرستاد پشتِ درِ غیر اصلی. با انفجارِ درِ فرعی، سی چهل نفر زندانی را فرستاد رفتند.
وقتی خیالش از بابت آن سی چهل نفر راحت شد، در بیسیم به بچه هایش گفت: «تیم اول، تخلیه محل! همین الان!»
تیم اول همان کسانی بودند که قبلا در تانکر بودند. آنها فورا برگشتند رو به در اصلی و راه را برای فرار باز کردند.
سپس ولید اعلام کرد: «تیم دوم، حالا!»
به محض گفتنِ حالا، سه نفرِ تیم دوم، کاری کردند که آن چهار تانکر در فواصل پنج ثانیه ای از هم، منفجر شدند. به اندازه ای موج انفجار آن سه تانکر شدید بود که حتی ساختمان های اطراف هم بی نصیب نماندند و هر کدام به سهم خود روی آمریکایی هایی که هنوز در آنها مانده بودند، خراب شد.
وقتی بچه های ولید سه دقیقه بعد از آن جهنم، در همان نزدیکی که قرار داشتند جمع شدند، خبری از ولید نبود. کسی که سیگارش نزدیک بود عملیات را به فنا بدهد از آخرین کسی که آمد پرسید: «پس کو ولید؟!»
نفر آخر گفت: «مگه سپرده بودیش به من؟! چه میدونم! کجاست حالا؟»
کسی خبر نداشت. فورا رفتند پشت خطش...
اما خبری نبود...
فورا رفتند پشت خط مقام بالاتر: «ولید با ما نیست! نیامده سر قرار! تکلیف چیست؟»
پیام آمد: «ترک کامل محل!»
گفتند: «اما ولید...!»
پیام آمد: «زود... معطل نکنید!»
این را که شنیدند، بالاجبار همگی محل را ترک کردند.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
35.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه نماهنگ زیبایی😍
دست و پنجه عواملش درد نکنه