eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
673 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم بانک وام بگیرم...رییس بانک پرسید؟ شغلتون چیه؟ گفتم مدیر هستم! از جاش بلندشدکلی حال و احوال کرد دستور داد قهوه با کیک برام آوردن..بعدپرسید؟ مدیر کجا هستید؟ گفتم توی واتساپ مدیر گروه هستم بلند شد با لگد از بانک انداختم بیرون بی وجدان نذاشت حداقل کیک و قهوه را بخورم!!🙈😁 تقدیـم به مدیــران گـروه که مواظب باشند هرجایی خودرا مدیر معرفی نکنند😄😃😜😂😂😂😂😂 ⁣تو اتوبوس نشسته بودم پیرزنه ازم پرسید ؟ کجادرس میخونی؟ گفتم گرگان مادرجون. گفت: کرمان؟ گفتم:نه گرگان. گفت:کجای کرمان. گفتم :نه گرگان گفت:گفتی کجای کرمان؟ دیدم زشته تو اتوبوس صدامو ببرم بالا گفتم:اره کرمان گفت:پس غلط می‌کنی هی میگی گرگان.!!! خدا شاهده مسافرا صندلیارو گاز میگرفتن ازخنده!! 😁😉😄😂😅😂😁😅 سوار یه تاكسی شدم به مقصد كه رسيدم گفتم آقا ممنون من كنار اون وانت پياده ميشم يهو وانتی حركت كرد! الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم میریم به سمت اردبیل فقط خداکنه واسه نماز نگه داره 😂😂😂😂😂😂😂😂 ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻒ ﭘﺎﻣﻮ ﭘﺸﻪ ﺯﺩﻩ ... ﺁﺧﻪ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻪ ﺣﯿﻮﻭﻥ بیشعور، ﺍﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻥ ﺑﻮﺩ؟؟؟؟ ۳ ﺛﺎﻧﯿﻪ می‌خارونم .. ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ 😂😂😂😂😂😂😂😄 یارو گربه شو میزاره تو گونی میبره بیابون ولش میکنه عصر زنش زنگ میزنه میگه: گربه دوباره برگشته! یارو میگه: بپرس از کجا اومده من گم شدم.. 😂😂😂😂😂😂😂😂 دیشب واسم خواستگار اومد مادر داماد گفت: عروس خانم، به غیر از آرایش کردن، کار دیگه ای هم بلده؟ مامانمم گفت: شستشو .... دخترم میتونه در عرض١٠ ثانیه کل خانواده‌تون رو بشوره بذاره کنار! 😂😂😂😂😂😂😂😂 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﯿﺦ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻣﺘﺮﻭ 😂😂😂😂😂😂😂😂 زن مشهدی: مُگوم اگه مو بميرُم تو چکار مُکنی؟ مرد مشهدی: معلومه ديگه ديونه مُروم! زن: ديگه زن نيمگيری؟ مرد: نمدونم، از ديونه هر کار بگن برميه! 😂😂😂😂😂😂😂😂 از یارو پرسیدن ماه عسل خوش گذشت؟ گفت : خیلی... گفتن : پس چرا زنت داره گریه میکنه؟ گفت : خیلی دوست داشت بیاد نبردمش! 😂😁😄😅😁😂😄😂 به‌سلامتی دوستان بامعرفت. بخندید و دیگران را بخندانید که شاید غمی را از دلی بزدائید. شریک شادی باشیم نه رنجاندن دیگران شاید دیگر فردایی نباشد.🌞🌞🌻🌻 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 😂🌸🌾
🌷 یه خانم میره خرید کنه، موقع حساب کردن صندوقدار متوجه کنترل تلویزیون تو کیف خانم میشه و میپرسه: همیشه کنترل تلویزیون رو با خودتون میبرین؟ زن جواب میده: نه همیشه، ولی شوهرم امروز نخواست باهام بیاد خرید چون میخواست فوتبال ببینه، برای همین کنترل تلویزیون رو برداشتم. *نتیجه اخلاقی :* *همیشه همراه و حامی زنت و سرگرمی‌هاش باش.* صندوقدار به خنده افتاد و تمام خریدهای خانم رو برگردوند، زن که از این کار شوکه شده بود از صندوقدار پرسید این چه کاریه داری میکنی؟ صندوقدار گفت شوهرتون کارت اعتباری تون رو مسدود کرده! *نتیجه اخلاقی :* *همیشه به سرگرمی شوهرتون احترام بذارید* زن کارت بانکی شوهرش رو در آورد و از اون کشید. متاسفانه شوهرش کارت بانکی خودش رو مسدود نکرده بود. *نتیجه اخلاقی :* *هیچوقت قدرت و هوش زنت رو دستکم نگیر !* کارتخوان موقع کشیدن کارت نوشت: رمز موقتی که به گوشی همراهتون ارسال شد را وارد کنید. *نتیجه اخلاقی :* *وقتی یه مرد داره میبازه، ماشین‌ها انقدر باهوش میشن تا نجاتش بدن.* زن لبخند زد و از ته کیفش گوشی شوهرش رو درآورد که روش پیامک رمز اومده بود. زن گوشی شوهرش رو با کنترل از خونه برداشته بود. *نتیجه اخلاقی :* *زنی که از کارات خسته شده رو دستکم نگیر.* وقتی زن به خونه برگشت نامه ای رو توی صندق پستی پیدا کرد که روش نوشته بود: نتونستم کنترل تلویزیون رو پیدا کنم، با دوستام میرم بازی رو از نزدیک ببینم. چون ممکنه خریدت طول بکشه، از ترس دزد درها رو قفل کردم و کلیدها رو با خودم میبرم. اگه چیزی خواستی به گوشیم زنگ بزن. *نتیجه اخلاقی :* *هیچوقت سعی نکن شوهرت رو کنترل کنی.*😄 خانم شاه کلیدش بیرون آورد و با لبخند وارد خانه شد 😍😍😍 خانمها را دست کم نگییرید🌸🌸🌸 روز مرد مبارک
🔹سلام. عیدتون مبارک اینکه میخوام بگم لطیفه نیست حقیقته...😅 روایت داریم که روز مرد هم یکی از انشعابات روز زن هست😁 چون اگر ما زن ها نبودیم تا براشون بچه بیاریم ؛ پدر نمیشدن که کسی روز پدر رو بهشون تبریک بگه! اگر باهاشون ازدواج نمیکردیم هم مرد نمیشدن؛ هنوز بچه ننه شون بودن😂 پس به افتخار خانم های عزیز و همیشه در صحنه... بزن کف قشنگه رو ...🎊👏👏 🔹یه سوتی ضایع هم بگم... کمی چندشه🪳 یه باری اقوام شوهرم مهمون مون بودن تابستون بود در خونه به حیاط رو باز گذاشته بودیم نمیدونم چطور یه سوسک اومده بود ... دیدمش و خیلی طبیعی به روی خودم نیاوردم که کسی نفهمه آبروم بره رو زمین نشسته بودم کنار جاری جان همین طور که همه حرف میزدن سوسکه نزدیک من شد😖🥴 منم خیلی طبیعی بدون اینکه جلب توجه کنم و کسی ببینه؛ دستمال کاغذی رو گذاشتم بالاش و آروم لبه فرش رو دادم بالا و انداختمش اون زیر که بعدا سر فرصت به اعمالش رسیدگی کنم😂 سرمو آوردم بالا دیدم کل مهمونا دارن بهم نگاه میکنن😶🤕 خدا نیاره برا هیچکس...😮‍💨 🔹دخترم بیست ماهشه چند وقت قبل که رفته بودیم سوپر محله، آقای فروشنده بهش گفتن: عموجان اسمت چیه؟ اونم با همون لحن بچه‌گونش، گفت: علی😳 (قبلا به جای فاطمه، میگفت: باااادِده.. ولی چند وقته نظرش عوض شده، نمیدونم چرا؟!) الحمدلله متوجه نشدن چی میگه و گفتن: متوجه نشدم من که کلی خنده‌م گرفته بود و نمی‌تونستم حرفی بزنم ولی الحمدلله برادرم همراهم بودن و گفتن: فاطمه خانمن.. 🤲🏻 خدا به حق این شب عزیز به همه آرزومندان فرزندان سالم و صالح عنایت کنه 🔹سلام حاج اقا عیدتون مبارک امتحانات بچها بود چند شب پیش داشتم با پسرم ریاضی کار میکردم همینطور ذکرهای ماه رجب رو هم با تسبیح میگفتم که بعد یه مدت متوجه شدم دو سه دور تسبیح ذکر یه بسته ده تایی یه بسته ده تایی یه بسته ده تایی رو قرائت فرموده ام😁 🔹شما کجا فهمیدین دماغتون نیاز به عمل زیبایی داره؟ خودم اونجایی که طلبکار زنگ زد گفت پولمو از خرطومت میکشم بیرون👃😐 🔹جملات ترسناک در مدرسه😂👇😱 فردا امتحان داریم😂😢 برگه ها بالا وقت تمامه😁 فلانی بیا پا تخته😁 (یکی از معاونین وارد کلاس میشه): با فلانی کار داریم😁😭 والدینت فردا میان مدرسه😁 فلانی تو کلاس شماست؟😂 🔹یکی از بچه ها اومد گفت این زنگ معلم نداریم😍 یکی دیگه بلند شد خیلی شیک و مجلسی رقصید😍😂 معلم دیدش گفت شاباش نمیخوای؟؟؟؟؟😂😂 🔹یه سؤال؟؟؟؟ چرا میگن واژه نمیگن بسته ژه؟😁 چرا میگن کلمه نمیگن سرمه دستمه پامه؟؟؟؟😁 چرا میگن تلویزیون نمیگن کلیپس ویزیون؟😁 یا چرا میگن تلگرام نمیگن کلیپس گرام یا تلگرات؟😂 چرا میگن کافر نمیگن ام صاف؟😁 چرا میگن نوکریم نمیگن کهنه رهیم؟😁 چرا میگن مدرسه نمیگن مدرچهار مدرپنج مدرشیش و...؟😁 چرا میگن مریض نمیگن مدرشت؟؟؟😁 چرا میگن همسایه نمیگن هم آفتاب؟😁 چرا میگن آفتاب نمیگن آف سرسره؟؟؟😁 چرا می گویند: فیلسوف و نمی گویند گاوسوف؟!😐 چرا می گویند: پیراهن و نمی گویند جوان آهن؟!😅 چرا می گویند: اتوبوس و نمی گویند اتوماچ یا جاروبوس؟!🤔 چرا می گویند: خداحافظ و نمی گویند خداسعدی؟!😜 چرا می گویند: اتومبیل و نمی گویند اتومکُلنگ؟!😳 چرا می گویند: ماشین و نمی گویند شماشین؟!😁 چرا به طراح چنین سوالاتی می گویند: دیوانه ” و نمی گویند غول آنه😅😜
چرا آتش‌سوزی بیمارستان گاندی(که الحمدلله چند دقیقه پیش کنترل شد) از رسانه‌های صهیونیستی پخش میشه؟🧐 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی‌ و پنجم» 🔺هنوز خیلی خوشی‌ها و لذّتها هست که باید تجربه‌اش کنم! در آن‌جا علی¬الظّاهر همه‌چیز خوب پیش می¬رفت. نه خبری از شهریه دانشگاه بود، نه منّت کارمندهای بخش آموزش و جذب دانشجو، نه مشکل تعیین واحد، تداخل دروس و انتخاب اساتید باقی مانده، نه هیچ‌چیز ناراحت‌کننده و منزجر کننده¬ای که بخواهد پشیمانم کند. امّا ته ته دلم نسبت به اینکه در اسرائیل هستم یک جوری بود، ولی بهش توجّه نمی¬کردم. بزرگ¬ترین دلیلی که باعث می¬شد به ته ته دلم توجّهی نکنم، اختلاف آشکار بین تصوّرات قبلی و مشاهدات فعلی¬ام نسبت به اسرائیل بود؛ چون با چیزی که از آن شنیده بودم از زمین تا آسمان فاصله داشت. اوّلش که تازه به اسرائیل رفته بودیم، انتظار داشتم مثلاً یک تعداد فلسطینی را بیاورند و وسط میدان تل¬آویو دار بزنند! و یا مثلاً وسط خیابان¬هایش سکس و خشونت موج بزند و یا... امّا خبری از این چیزها نبود؛ یعنی من ندیدم، به قول ماهدخت: «یه مشت یهودی و مسیحی داشتن با هم زندگی می¬کردن! مثل همه‌جاهای دیگه.» به‌خاطر همین، فقط گاهی دلم یاد گذشته¬ام می¬کرد که آن هم با تجویز ماهدخت، دیگر شبکه¬های ماهواره¬ای آسیایی نگاه نمی¬کردم که هوایی و دلتنگ نشوم. این‌ها یک طرف... از طرف دیگر، اجازه بدهید کمی از شرایط روحی و رفتاری¬ام در طول شش هفت ماه اوّل بگویم: یک آدمی مثل من؛ یعنی با خصوصیّات خاصّ من، یک دختر عزیز دردانه مسلمان شیعه افغانستانی باهوش و مستعد که تا حدودی هم عرق مذهبی دارد و باباش هم آخوند بوده و در خانواده خوبی زندگی کرده، حالا بماند کجا... بیش‌تر مبهوت چند تا چیز می¬تواند بشود: - لوکس بودن و مجهّز بودن مؤسّسه تحقیقاتی و دانشگاهش به انواع اسباب مورد نیاز یک محقّق به‌صورت شبانه¬روزی و بدون محدودیّت¬های دست‌و‌پا‌گیر! - احترام بیش از حد به دانشجو و محقّقان از طرف اساتید و پرسنل دانشگاه به آن عریضی و طویل! - شرایط خوب اسکان، خوابگاهش و ..... - و از همه مهم‌تر؛ هم خوابگاهی بودن با دختر معرکه¬ای به نام ماهدخت خودمان!! که آن موقع نقش فرشته نجات و یک دوست همه‌چیزتمام بازی می‌کرد! همین چیزها در طول حدّاقل چهار ماه، آره تقریباً چهار ماه کافی بود که کم‌کم سبب بشود تیپ و مدلم را مثل ماهدخت و بقیّه دخترها کنم. طوری که خیلی کسـی نتواند تشخیص بدهد که دختری افغانستانی هستم. خیلی کم به فکر خانواده¬ و بابام بیفتم و سرم گرم درس و جلساتم بشود. رنج و ملالت¬های آن سگ¬دانی را هم فراموش کنم! کمی به خودم فکر کنم، به جوانی‌ام، به اینکه کشورم را دوس دارم، امّا نباید جهان سوّمی ماند. به اینکه هنوز خیلی خوشی‌ها و لذّت¬ها هست که باید تجربه¬اش کنم. خیلی جاهای باحال هست که باید بروم، از آن‌جا سلفی بگیرم و بگذارم پیجم! خیلی شخصیّت¬ها هستند که باید ببینمشان و اگر شد با آن‌ها دوست بشوم یا مرا به شاگردی قبول کنند و... بعداز چهار پنج ماه حتّی یک‌کم رژ می¬کشیدم و گاهی یک خطّ و سایه چشم؛ اگر هم با کسـی قرار پژوهشـی داشتم، بدم نمی¬آمد که کمی جذّاب¬تر و دخترانه¬تر حاضر بشوم. ماه ششم هفتم دیگر تقریباً جا افتاده بودم و اکثر اساتیدمان مرا از بین آن همه دانشجو به اسم و شهرت کاملم می¬شناختند، حتّی مرا به خانه و جلساتشان دعوت و خیلی با احترام و محبّت با من برخورد می¬کردند، حتّی می¬توانستم وقتی می¬خواهم چیزی بخرم یا کمی تنها قدم بزنم، بیرون بروم، کلّ شهر را بگردم و به خوابگاه برگردم. آن چیزی که می¬خواستم بگویم این بود که خیلی داشت همه‌چیز با سرعت اتّفاق می¬افتاد، البتّه به قول ماهدخت: «سرعت هیچ‌چیز ی عوض یا تندتر نشده، این تویی که حسابی مشغول هستی و داری لذّت می¬بری و به شرایطی رسیدی که حقّ مسلّم تو بوده و دروازه دنیا به‌طرف تو از بین میلیون¬ها دختر افغان باز شده! و لذا یا فکر می¬کنی داری خواب می¬بینی یا این که همه‌چیز داره با سرعت اتّفاق میفته!» راست می¬گفت. من متوجّه زمان نبودم. علاوه بر زمان، متوجّه تغییر و تحوّلات پیرامونم هم نبودم. فقط درس، جلسات، کتابخانه آنلاین و آفلاین، آخرین مقالات روز دنیا، تفریح و اروپاگردی و... دور شدن موقّت از احوال و اوضاع جهان و خلاصه یک نوع قرنطینه علمی و تفریحی. در همه آن روزها و در کنار همه آن تحوّلات، دلیل و راهنمای محکم و ثابتی برای پاسخ دادن به همه سؤالات و ابهاماتم داشتم به نام ماهدخت! آن دختر، خیلی در شکل¬گیری شخصیّت جدیدم به من کمک کرد. با اینکه نمرات و ارائه من نسبت به او خیلی بهتر بود، امّا هر دو نفرمان می¬دانستیم که هوش ماهدخت خیلی عالی¬تر از من بود، خیلی زود یاد می¬گرفت، می¬نوشت و همه را قانع می¬کرد. خب در کنار چنین اعجوبه¬ای بودن، جای خیلی از چیزهای داشته و نداشته را پُر می¬کند و اجازه خلاء به ذهن و دل کسی نمی¬دهد. رمان ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی‌ و ششم» 🔺هرکس تاریخش را نداند و نخوانده باشد، قادر به آینده‌سازی نخواهد شد! خب اجازه بدهید برگردیم از اوّل و سیستم آموزشی، دروس و مطالب پژوهشکده خودمان را برایتان توضیح بدهم. تمام امور مربوط به ثبت نام و خوابگاه در کم‌تر از نصف روز انجام شد. وارد راهرویی شدیم که اسم هر کشوری را بر سر در آن اتاق زده بودند. پاکستان، ارمنستان، ترکیه، عربستان، ایران، افغانستان و... وارد اتاق دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان افغانستان شدیم. یک مرد نسبتاً چهل‌‌ساله و دو خانم بین سی تا چهل‌ساله آن‌جا بودند. تا با آن‌ها سلام و احوالپرسی کردیم، فهمیدیم که سه نفرشان افغانستانی و مسلمان هستند. خیلی تعجّب کردم، با خودم گفتم آن‌ها اینجا چه می¬خواهند؟! خیلی مؤدّب، شیک و باسواد به نظر می¬رسیدند با لحن و لهجه غلیظ خودمان، طوری که هر کاری می¬کردند نمی¬توانستند لحن و لهجه را مخفی کنند. با آن‌ها معاشرت کردیم و ما از خودمان گفتیم و آن‌ها هم کمی از خودشان گفتند. آن دو تا خانم خواهر بودند، با این آقا هیچ نسبتی نداشتند و فقط همکار بودند، رابطه¬ای خیلی رسمی و همکاری معمولی. برنامه کلاس¬ها و ساعات مطالعات را گرفتیم. از صبح تا عصر برنامه داشتیم، دو کلاس عمومی و یک کلاس اختصاصی داشتیم، بقیّه¬اش هم زمان مطالعه بود که به آن «زمان تجمیع داده¬ها و پردازش اطّلاعات» می¬گفتند. بین کلاس¬ها هم اسـتراحـت آزاد بـود و با حفظ نظم کلاس و مطالعه می¬شد به بوفه رفت‌و‌آمد کرد. به هرکسـی یک سیستم با پسورد مشخّص دادند با دامنه اینترنت نامحدود و بیش از چهل کتابخانه آفلاین و آنلاین که دسترسی به آن‌ها از طریق سیستم آن مرکز، مثل دسترسی به لیوان آب خنک یخچال خانه¬مان بود! به همین راحتی. بعداً فهمیدم که این امکان فقط برای ده تا کشور وجود دارد و بقیّه جهان از آن منابع علمی محروم¬اند. و امّا اساتیدمان... بنا به دلایلی نمی¬توانم از اسامی حقیقی اساتید فعّال در حوزه زنان پژوهشکده‌های اسرائیل حرفی بزنم، امّا یک نفرشان با نام مستعار «عایشه» بسیار باسواد، خوش برخورد و سر و زبان¬دار، حدوداً پنجاه ساله و مجرّد، دارای پنجاه مقاله جهانی و اصالتاً اهل اسد آباد افغانستان بود. این شخصیّت بر فکر، اندیشه و اعتماد به نفس من و خیلی از زنان فعّال در این عرصه اثر مثبت داشت. یکی از خصوصیّات جالب او بیش از پانزده ساعت مطالعه روزانه است که واقعاً تحسین برانگیز است. اجازه بدهید اوّلین درسی را که در طول دو جلسه به ما داد و حسابی من و امثال مرا ترغیب و تحریک کرد برایتان بگویم تا دیگر درباره من فکر بد نکنید یا فکر نکنید خیلی آدم سست و شُلی هستم و به راحتی تسلیمشان شدم و خیلی زود خودم را باختم. عایشه در اوّلین کلاس دو جلسه¬ای که داشت، به ما گفت: سلام بر دختران و زنان آینده¬ساز کشورم! اسم مرا می¬دانید. حدوداً 20 سال است که در فرانسه زندگی می¬کنم و هر سال به مدّت شش ماه در اسرائیل تدریس می¬کنم. می¬خواهم امروز برای شما تصویری از زنان کشورم بگویم که تا حالا کسـی اینگونه آن‌ها را به شما معرّفی نکرده است و حتّی بعید می¬دانم کسـی از شما این‌قدر در این موضوع تحقیق کرده باشد. می¬خواهم از زنانی بگویم که چندان قبولشان ندارم، امّا تحسینشان می¬کنم و به نظرم آغاز راه هستند و ادامه و آینده آن زن¬ها باید توسّط شما صد نفر دختر افغان در کشور خودمان و جهان رقم بخورد. بعضی از آن زن¬ها مثل شما صد نفر، شاگردم بودند و حتّی تا حالا هم با هم ارتباط داریم، امّا این‌ها برای من افتخار نیست. هیچ کدامشان نتوانستند کارهایی را که ما از آن‌ها می¬خواستیم به خوبی انجام بدهند و باری را از دوش ما بردارند. خیلی تلاش کردند، امّا کافی نبود. من به شما بیش‌تر امیدوارم تا آن بانوان محترمی که الان هم دارند به اسم آب و خاک من و شما، هر چند با نگاه و سیاست متفاوت، اسم کشور من و شما را در جهان داد می¬کشند و تبدیل به نمایندگان زنان افغان شدند. لطفاً خیلی با دقّت گوش بدهید تا بعد بگویم قرار است که چه‌کار کنیم. فقط این را فعلاً داشته باشید که: «هرکس تاریخش را نداند و نخوانده باشد، قادر به آینده¬سازی نخواهد شد.» رمان ادامه دارد...