eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت ششم» هنوز سه روز نبود که داود به مسجد صفا رفته بود و هنوز اعوان و انصار چشمگیری پیدا نکرده بود اما به برکت جشن نیمه شعبان و تلاش‌های داود و بقیه، بیا و برو به مسجد آغاز شده بود. آقافرشاد و داود و یکی دو نفر از دوستان فرشاد مشغول بستن داربست برای دو تا ایستگاه صلواتی بودند. یکی طرف خواهران و یکی هم طرف برادران. یکی از دوستان فرشاد که کارش داربست زدن بود از داود پرسید: «فقط برای همین یکی دو شب جشن میخواید ایستگاه بزنین یا برنامه دیگه ای دارین؟» داود جواب داد: «کل برنامه‌های پذیرایی نیمه شعبان و بعدش افطاری های مختصر ماه رمضون و شب‌های قدر و... از همین دو تا جا استفاده میشه. چون خادم نداریم و ممکنه انشاءالله جمعیت خوبی بیاد، میخوایم از الان هر چی پذیرایی هست، جلوی همین دو تا ایستگاه صلواتی باشه.» فرشاد گفت: «فکر خوبیه. ینی دیگه نمی‌خواید کسی پذیرایی در صحن مسجد بچرخونه. درسته؟» داود: «تا جایی که امکان داشته باشه نه! هرچند میدونم که نمیشه و بالاخره مردم نذر دارن و یهو میارن سرِ نمازجماعت و توزیعش می‌کنند. اما می‌خوام کثیف شدن مسجد به حداقلش برسه.» آن یکی دوست آقافرشاد از داود پرسید: «ریسه‌ها چی؟ اینا کی جمع کنیم؟» داود صندوقی را که دستش بود زمین گذاشت و کمر صاف کرد و گفت: «تا شب تولد امام حسن چراغاش باید روشن باشه. از شام تولد تا شب عید فطر که ایام قدر و شهادت امام علی داریم، چراغاش باید خاموش باشه و با همین دو سه تا لامپ و روشنایی مسجد می‌سازیم. اما شب عید فطر به مدت سه چهار شب دوباره روشنشون میکنیم.» فرشاد گفت: «پس دلیل این که حبابِ پلاستیکی رنگی برای لامپ‌ها انتخاب کردید این بود. آره؟ که هم بمونه و هم اگه کسی شیطون گولش زد، خیلی خسارت نزنه.» داود لبخندی زد و گفت: «آره. نیّتم همین بود. و چون صدای افتادن لامپای رنگیِ بدون حباب پلاستیکی، خیلی صدای بدی هست و باعث ترس و دلهره مردم میشه، گفتم یه چیزی باشه که اذیت نشیم.» -حاجی فکر عمر کوتاهِ لامپای صد کردی؟ این یکی دو ماهه شاید خیلی خرج بذاره رو دستتون. داود: «نگران نباش! داخل هیچ کدومش لامپِ صد نیست.» فرشاد لبخندی زد و رو به دوستش گفت: «حاجی مُخش ماشالله خوب کار میکنه. حاجی لامپای نوک مدادیِ ریز سفارش داد تا بذارن تو حبابا. شبیه لامپای LED ، هم نورش بیشتره و هم دوامش زیادتره.» داود: «الان داره باد میاد و احتمالا امشب بارندگی داشته باشیم. بنظرتون اگه از لامپ صد استفاده کرده بودیم، ریسه ها به خاطر وزش باد، اینجوری راحت تو هوا میرقصید و ما هم اینجا راحت ایستاده بودیم؟» آن یکی پرسید: «حاج آقا شما برق خوندین؟» داود: «نه. اما سه چهار سال بنایی و سه چهار سال شاگرد اوستای برق‌کار و تاسیساتی بودم. روزگار راحتی نبود اما یادش بخیر.» در صحن مسجد، عاطفه خانم و شادی و گوهرخانم داشتند با چندتا پارچه و تورِ رنگی، سِن می‌بستند. مهربان هم با آنان بود. جاهایی که باید پارچه و تورها را در نقاطی بالاتر ببندند و نصب کنند، مهربان مثل قِرقی می‌پرید روی چارپایه و میرفت بالا و نصب میکرد. وسط کار و بار بودند که مملکت و سلطنت هم آمدند. اگر بگویم با هیبتی مانند تیمسارهای زمان طاغوت وارد صحن مسجد شدند، دروغ نگفتم. نه این که فکر کنید آمده بودند برای کمک و حمایت و... نخیر! دو تا سجاده خوشکل و بزرگ آورده بودند تا برای خودشان در صف اول جا بگیرند و مِمبَعد کسی جرات نکند سرجای آنان بنشیند! بخاطر همین، وقتی گُلِ جای صف اول خواهران را به طور مادام‌العُمر برای خودشان رزرو کردند، شروع به عیب و ایراد گرفتن از کار عاطفه و شادی و گوهر کردند. ادامه👇
سلطنت: «خوبه‌ها ... دستتون هم درد نکنه ... ایشالله خدا عوضتون بده اما رنگ تورها اصلا جذبم نکرد. شده مثل پرچم شوروی سابق. خب شما که می‌خواستین اینجوری بچسبونین، اصلا نمی‌چسبوندین بهتر نبود؟! بنظرم به این بی‌زبون بگو بره بالا و لااقل همه تورها را برعکس و هلالی بچسبونه و بیاره پایین که یه شکل و قیافه‌ای پیدا کنه! نه مملکت؟!» خب اهل تجربه می‌دانند که این مدل سَیّاسان تاریخ بشریت، همه جا دو نفری میروند که تا یک نفرشان حرفی زد، آن یکی در تاییدش بگوید: «آ قربون دهنت ... دقیقا گُل فرمایش کردی ... چیه آدم دلش میگیره اینجوری ... والا ...» اما مملکت برای این که طرف مقابلش را در نوعی معذوریت اخلاقی بیندازد، اینگونه تیر خلاصش را میزد: «خوب شد کسی ندید ... به قرآن ... که بعدا بگن مسجد که اومدیم، غصه مون از ده تا شد صد تا؟ خدا دوستتون داشته که ما اومدیم و دیدیم. وگرنه مگه میشه بعدا دهن مردمو بست؟ بازم هر طور خودتون میدونین اما خِفَتِش میمونه براتون!» عاطفه که اصلا داشت به خیانت نکرده متهم میشد، چنان مبهوت فن بیان و روش اقناع و مدیریت میدان و اثرگذاری عملیات روانی و کلی از این دست واژگان و تکنیک‌ها شده بود که نمی‎دانست بخندد یا گریه کند یا بگذارد و فرار کند؟! که گوهر خانم پاتکش دستش بود و همان طور که به عاطفه یک چشمک ریز زد، گفت: «قربون زبونتون حاج خانم. چشم. چشم. ایشالله باشه واسه جشن بعد. الان دیگه دخترا خستن. مگه نه دخترا؟ یالا پاشین به بقیه کاراتون برسین که صبح شد. مهربان! تو هم با من بیا بریم آبدارخونه و یه استکان چایی برای همه بریزیم. بیا پسرم!» گوهر دست مهربان را گرفت و به طرف آبدارخانه رفت و عاطفه و شادی را هم فرستاد دنبال بقیه کارها. تا بدین ترتیب، مملکت و سلطنت ندانند به کی و کجای مراسم گیر بدند و به خودشان مشغول باشند؟ 🔰ساعت حدودا نه و ربع شب بود... داود که کمی خسته بود، به جایی خلوت رفت و گوشی همراهش را درآورد و شماره منزل مادرش (نیّره خانم) را گرفت. بعد از دو سه تا بوق، مادرش گوشی را برداشت و با هم سلام و حال و احوال کردند. -دستبوسم مادرجان! میگم بابا بیداره؟ -دیگه داشت میرفت بخوابه. از من خدافظ! -راستی مامان! -جانم! -فرداشب یادتون نره. ظهر راه بیفتین تا عصر اینجا باشین. -ایشالله. هاجر و بچه‌هاش هم اومدن اینجا بخوابن تا فرداظهر همه با هم بیاییم. این را گفت و گوشی را به اوس مرتضی(پدر داود) داد. نمیدانم که چه سری است که صدای باباهای خسته که لقمه نانشان را از کارگری به دهان بچه‌هایشان میگذارند، پشت تلفن یک طنین خاصی دارد. مخصوصاً با خِس خسِ سینه ای که حکایت از کوهِ خستگی آن روز را با خود دارد. -بابا فرداشب انشاءالله قراره به طور دائم معمم بشم. حاج آقا خلج تشریف میارن و عمامه به سرم میذارن. میخوام ازت هم اجازه بگیرم و هم خواهش کنم اگه قابل بدونی، با مامان و هاجر و بچه‌هاش تشریف بیاری. -ایشالله خیره. به سلامتی. شب جشن؟ یا صبح جشن؟ -شب جشن. ینی فرداشب. بعد از نماز مغرب و عشا. منتظرتم بابا. بیا حتما. خوشحال میشم. -مامانت و بچه‌ها میان. دیگه کاری به کار من نداشته باش قربونت برم. اونا از طرف من میان. من پاهام درد میکنه. -نه بابا. اینطور نمیشه. باید تیپ بزنی و بشینی بغل منبر حاجی خلج. بیا دیگه. خب؟ -حالا ببینم. شاید تو ماشین جامون نشه. ادامه👇
-بابا بهانه نیار. من باید جلوی خودت معمم بشم. راستی یه چیز دیگه هم هست. -چی؟ -میخوام اگه صلاح میدونی، فرداشبش بریم خونه همین دخترخانمی که مامان و هاجر دیدند و پسندیدند. -باباش از مسافرت اومده؟ -آره. برگشته. میخوام برم ببینمش و حرفامون بزنیم ببینیم خدا چی میخواد. -به سلامتی. بار اولته که میخوای بری خونشون؟ -بابا این چه سوالیه؟! چون بار اولمه، میخوام دستمو بگیری ببری خونشون. من بدون اجازه تو کِی آب خوردم که این دومیش باشه؟ -خیلی خب حالا. تُرش نکن. باشه پسر. باشه. من فقط دو روز میتونم بمونما. هر کاری خواستی بکنی، همون دو روز بکن. باشه؟ -بابا میشه بگی تو اون دو روز مثلا دیگه چه کارایی میتونم بکنم؟ اصلا میخوای حالا که داری تا اینجا میایی، یهو اسم بچه‌مون هم انتخاب کن که بعدا دوباره لازم نباشه مزاحمت بشیم. یه وقت دیرِت نشه و دیگه لازم نباشه دوباره بیایی و برگردی! اوس مرتضی از بس خندید، صدای خِس خِسش تبدیل شده بود به خخخخخخخ. داود هم که خنده اش گرفته بود گفت: «والا. راستی بابا. حواست به بچه‌های هاجر باشه‌ها. یه وقت تیپ شب عروسی نزنن. من اینجا آبرو دارم. سنگین و رنگین. باشه؟» اوس مرتضی گفت: «به من چه! به من چه که هاجر و دخترش از ظهر رفتن دو دست لباس خریدند برای اونجا و رنگ دوتاشم محض اطلاع عرض کنم که قرمزه. راستی چشمت روشن! دخترخواهرت غروب رفته ناخنش رنگ زده. میگه میخوام جلوی زن داییم کم نیارم.» داود که هم خنده‌اش گرفته بود و هم داشت حرص میخورد، گفت: «لاک؟! مگه چه خبره؟ مگه کجا دعوتن؟ اصلا بابا میخوای کنسلش کنم؟» اوس مرتضی هم خیلی ریلکس گفت: «من که گفتم ولش کن. زن میخوای چیکار؟» داود گفت: «وای خدا! تصور کن تو مسجد نشستن و حاجی داره روی سر من عمامه پیغمبر میذاره و خواهر و خواهرزادم با لاکِ رنگِ جیغ، زینت بخشِ محفل شدند! بابا دارم قاطی میکنم. یه فکری بکن.» کلا هاجر و دخترش دو عدد موجود خوشحال خانواده اوس مرتضی بودند. اصلا معلوم نبود که مادر و دخترند. هر دو در چیزهایی که سبب بالا رفتن فشار خون داود بشود رقابت تنگاتنگ و جدی داشتند. وقتی مکالمه داود با باباش تمام شد، رفت به طرف آقافرشاد و بقیه. گوهرخانم یک سینی چایی به مهربان داده بود و او هم گذاشت وسط جمع مردانه و خودش هم کنار داود نشست. داود هنوز قشنگ و راحت ننشسته بود که صدای سلام دو نفر آمد. تا سرش را بلند کرد، دید احمد و صالح هستند. اینقدر داود با دیدن آنها خوشحال شد که حد نداشت. هر دو را در آغوش گرفت. اول صالح. سپس احمد. وقتی احمد در آغوشش بود، احمد آرام درِ گوشِ داود گفت: «یه موتوری مدام داره تو کوچه میره و میاد. مشکوکه.» داود شاخک‌هایش تیز شد. میدانست که شامّه احمد در این مسائل خیلی تیز هست. آرام از احمد پرسید: «شما کی رسیدید؟» احمد گفت: «ده دقیقه است که اومدیم اما سر کوچه، تو تاریکی ایستاده بودیم و این بنده خدا را دید میزدیم.» داود: «دمت گرم. حله. حواسم هست.» سپس رو کرد به آقافرشاد و دوستانش و گفت: «معرفی میکنم... احمدآقا... متخصص کار فرهنگی. مُخ کامپیوتر و کارِ فرهنگیِ کودک و نوجوان. اینم آقاصالح. مداح و رفیق و آچارفرانسه فرهنگی. من قوی تر از احمد و صالح در کار مسجدداری و مدیریت جلسات مذهبی و مخصوصا سازمان‌دهی بچه‌ها ندیدم. من با این دو تا حتی حاضرم برم کاخ سفید رو حسینیه کنم و برگردم!» نشستند و در کنار هم چایی خوردند و برنامه شب جشن را بستند و تقسیم کار کردند و بلند شدند. شد حوالی ساعت یک و نیم دوِ بامداد. همه جا ساکت. اینقدر ساکت که فقط گاهی صدای پارس سگ‌ها از دور می‌آمد. همه رفته بودند خانه و فقط داود و صالح و احمد مانده بودند. صالح داشت به حالت نشسته چُرت میزد. احمد رفته بود پشت بام. با وجود این که اندکی باران می‌آمد و هوا خیلی سرد بود، اما مخفی شده بود و کل کوچه مسجد را از لابلای سوراخی که بود میدید. داود هم آماده و بیدار، نشسته بود پشت درِ مسجد و منتظر علامت احمد بود. همان لحظه، داود حس کرد که گوشی‌اش در جیبش میلرزد. دید فرشاد پیام داده و نوشته: «حاجی به بچه‌های کلانتری سپردم که اون طرف نیان. سر چارراه ایستادند. اگه دیدی خبری شد، فقط کافیه تک زنگ بزنی.» داود نوشت: «دم شما گرم. نمیدونم چی میشه؟ شایدم اتفاقی نیفته اما من به احمد ایمان دارم. خیلی حواسش جمع هست. بازم ممنون. مزاحم شما نباشم. استراحت کنید.» ادامه👇
گوشی را گذاشت در جیبش. دستش یخ زده بود. کف دو دستش را لوله کرد و نزدیک دهانش آورد و یک آه بلند و گرم کشید تا دستش را گرم کند. دو سه بار کف دستش را محکم به هم کشید تا سرما کمتر اذیتش کند. کلاهی را که به سر داشت بالاتر کشید و خمیازه ای کشید. هنوز خمیازه اش تمام نشده بود که یهو وسط آن سکوت و باران اندکی که می‌آمد، دید احمد از سر جایش بلند شد و با صدای بلند فریاد کشید: «داووووود! مراقب باش. پشتِ در ایستاده!» نگو که ظاهرا وقتی داود داشته به فرشاد پیامک میزده و بعدش خمیازه میکشیده، چندین بار احمد اشاره کرده اما داود حواسش نبوده است. داود تا صدای فریاد احمد را شنید، در را فورا باز کرد و پرید داخل کوچه. اما دیر شده بود. چون دو نفر که نقاب زده بودند، با دو دستشان، نفری دو تا، یعنی چهارتا کوکتل مولوتُف (یک سلاح آتش‌زایِ پرتاب شونده است که از یک ظرف شکننده، مانند بطری، پرشده با مواد اشتعال‌پذیر به‌همراه یک مشتعل‌کننده (فیوز) ساخته شده‌است) به طرف مسجد پرتاب کردند و فورا پریدند روی موتور و الفرار! خدا به داود رحم کرد که آن کوکتل مولوتف‌ها به طرف در و دیوار مسجد پرتاب نشده بود وگرنه تمام سر و صورت و بدنش را به آتش میکشید. اما ... داود دید مثل فیلم‌ها چهارتا شیء به آتش کشیده شده از بالای سرش و دیوار و در مسجد رد شد و در حالی که با آتشی که به همراه داشت و در هوا زوزه میکشید، به طرف حیاط و صحن مسجد با سرعت هر چه تمامتر پرتاب شد. داود که نمی‌دانست بدود دنبال آن از خدابی‌خبرها یا فورا بپرد داخل مسجد و ببیند چه بر سر مسجد آمده، همان جا خشکش زد. خشکش زده بود که یهو با صدای افتضاحِ برخوردِ کوکتل‌ها به حیاط و در شیشه‌ای صحنِ مسجد و شکستن و خرد شدن آن، تمام سکوت محله و کوچه و مسجد و هوای بارانی به آتش و وحشت کشیده شد. احمد ندانست چطوری خودش را به حیاط مسجد رساند. از بس پله‌ها را دو سه تا یکی طی کرد و دوید تا پایین. داود هم فورا به حیاط مسجد برگشت و دید یاابالفضل!! الان است که کل مسجد در آتش و بنزینِ مشتعلی که به در و دیوار و همه جا پرتاب شده، بسوزد. کاش فقط این بود. متاسفانه اینقدر شدت پرتاب‌ها زیاد بود که یکی از کوکتل‌ها محکم به شیشه صحن مسجد خورد و از آن عبور کرد و روی قالی و نزدیک سجاده داود فرود آمد. فرود آمدن همانا و خرد و خاکستر شدن و آتش را به سجاده و فرش مسجد رساندن همانا! بیچاره صالح. صالح که با آن سر و صدا و آتش و دود، یهو خواب از چشمش پریده بود و هول شده بود و از جایی خبر نداشت، همین طور که دست و پاهایش میلرزید، زانویش شل شد و همانجا زمینگیر شد. احمد میخواست با صدای بلند درخواست کمک از همسایه ها کند که داود با فریاد گفت: «ساکت باش احمد. مردم میترسن. خودمون یه کاریش میکنیم.» همه جا دود و آتش فرا گرفته بود. اصلا تصورش هم سخت است که چهار تا کوکتل پر از بنزین و ماده آتش‌زا چه بر سر مسجد نقلی و باصفای آن محله آورد. انگار همه مسجد آتش گرفته بود. کِی؟ یک شب مانده به جشن و مراسم و حضور مردم! داود و احمد هر چه به این طرف و آن طرف می‌دویدند و لوله آب و پتو برای خاموش کردن آتش برمی‌داشتند و آب میریختند و با پتو محکم به شعله‌های بی‌رحم آتش میزدند تا خفه و خاموش شود، کم بود و کار به جایی نمی‌رسید. چرا؟ خب مشخص است. چون سرعت آتش از هول شدن من و شما و تلاش برای خاموش کردن آن به صورت مبتدی و بی تجربه، خیلی بیشتر و غیرقابل محاسبه است. صالح که همچنان افتاده بود کف حیاط مسجد. در حالی که نور شعله های آتش صورتش را روشن کرده بود، فک و دهان و زانوهایش میلرزید و به زور، یاحسین و یازهرا میگفت. حال داود و احمد هم بهتر از صالح نبود. با این تفاوت که آنها سر پا بودند و مثل گلوله به این طرف و آن طرف میدویدند اما خیلی هول و وحشت آنها را برداشته بود. کم آورده بودند. مخصوصا آتش صحن مسجد... خیلی بد بود... خیلی... همین طور که می‌دویدند و به سر آتش میزدند... نمی‌داستند چه باید بکنند و چه بگویند... اصلا وسط شعله‌های آتش فقط میشود گفت: «یازهرا ... یاحسین!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام وقت بخیر یکی از مخاطبان مطلبی رو فرمودند، گفتم خالی از لطف نیست پاسخ بدم! چرا عده ای فکر می کنن مال دنیا یعنی همه چی؟ چرا وقتی خونواده الهام به راحتی با ازدواج دخترشون با داود رضایت میدن برای عده ای عجیبه؟! اولا الهام دلبسته داود شده و مادرش اینو میدونه. چرا باید وقتی دخترش به یه پسر با اخلاق و باایمان دلبستگی پیدا کرده، مخالفت کنه؟ فقط بخاطر اینکه داود وضع مالی آنچنانی نداره؟! ازکجا معلوم یه پسر خيلی پولدار بتونه دخترشو خوشبخت کنه؟ ثانیا فرمودند پدر الهام آدم متمول و دنیا دیده ای هستن، پس از دید ایشون نباید به این ازدواج رضایت بدن. بنده فکر می کنم اتفاقا چون ایشون دنیادیده هستن میفهمن اخلاق توی زندگی حرف اول رو میزنه. تو شهر خودمون یه خونواده رو میشناسم از نظر مالی میتونن کل شهر رو بخرن و بفروشن اما دخترشون رو دادن به یه طلبه که درحال تحصیل بود و الحمدلله چقدر اون دختر خوشبخت شده و توی زندگیش آرامش داره. واقعا اگر خونواده ای از نظر مالی درسطح بالایی باشن و ملاکشون برای ازدواج اخلاق پسر باشه، نهایتا خودشون حمایت مالی می کنن، نه اینکه دخترشون رو از زندگی آروم محروم کنن چون پسر پولدار نیست! دنیا خيلی بزرگتر از نوک بینی ماست! 🔹سلام حاج آقا خوبین در جواب این دوستمون باید بگم مگه آقا داود چشه دلشونم بخواد از نظر اعتقادات که آقا داود عالیه پول هم که خدا رزق و روزی میده من که خودم دختر دارم اول اعتقادات برام مهمه و پسری مثل آقا داوود رو چشممون جا دارند اگر خانواده دختر متمول هستن میتونن کمک حال دخترشون باشند از طریق های مختلف نه اینکه پشت پا به بخت و اقبال و خوشبختیه بچه شون بزنن در ضمن دوست عزیز خدا روزی رسونه نه بنده ی خدا 🔹سلام، طاعات و عبادات شما قبول جناب حدادپور عزیز! داشتم نظرات دوستان رو میخوندم، اون بزرگواری که نوشته: شادی با داود ازدواج میکنه! دلم گرفت😔 پس الهام چی؟ بخدا که دل عاشق بشکنه، چند نسل رو میسوزونه!🔥 🔹سلام طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق چرا فکر میکنم هوشنگ بابای الهام خانمه، یا یه ربطی به بابای الهام داره!؟🤔 🔹میشه به اون بنده خدا که فاز پواروو دارن بگین اصلا وجود دو نفر تحصیل‌کرده در مقطع دکتری در محله فقیر دور از ذهن و واقعی نیست منم وقتی ازدواج کردم با اینکه دانشجوی دندانپزشکی بودم ‌و همسرم هم دانشجوی دکتری برق در یکی از بهترین دانشگاه های تهران ، اول زندگی از شدت نداری مجبور بودیم جای ضعیفی از شهر خونه اجاره کنیم اتفاقا عاطفه و فرشاد انگار اول زندگی ما هستن ، باور کنین میشه تو مملکت ما دکتر بود ولی ساکن طبقه ضعیف. اینم بگم اول نامزدی همسرم عین داود خجالتی بود روش نمیشد احساساتش رو بروز بده با همه دست روبوسی میکردن با من از دور خداحافظی 😂😂😂 بیچاره داود بی شعور نیست ، فقط روش نمیشه اتفاقا خیلی هم بلده با خانمش چه جور برخورد کنه 🔹نمیدونم درست حدس میزنم یا نه اما یه خورده به عاطفه و فرشاد مشکوکم🤔🤔 از طرفی از سلطنت و مملکت یه جورایی خوشم میاد مخصوصا از نحوه دعوت کردنشون برای جشن مسجد یه حسایی بهم میگه الهام یه جورایی نسبت به شادی حساس میشه و بهش حسادت میکنه و شادی اون کسیه که میتونه داوود رو خوشبخت کنه از ما گفتن بود😊 🔹داستان یکی مثل همه مثل همه داستان‌های دیگتون عالی هست در جواب مخاطبی که فرمودند خانواده پسر از خداشون هست که از خانواده سطح بالاتر دختر بگیرند عرض می‌کنم که اصلا اینطور نیست شاید برای بعضی این تفکر وجود داشته باشه اما برای همه صدق نمی‌کنه البته منظور بنده خدایی نکرده احترام به قشر متمول نیست بلکه اینه که با وجود اینکه خودم در خانواده‌‌ای بودم که چند برادر داشتم و یا حتی خودم هم پسر دارم اما ترجیحم وصلت با خانواده هم سطح یا حتی پایین‌تر از لحاظ مالی هست چون به شخصه تجربه کردم که سطح فکری به هم نزدیک‌تر هست. البته باز هم عرض می‌کنم که شرایط همیشه قابل پیش‌بینی نیست. 🔹بر خلاف نظرات مخاطبین که فکر میکنن آقا داوود شهید میشه ،من فکر میکنم ایشون واسطه و بانی خیر میشه داستانتون طبق روال همیشه، روشنگری و تبیین در پی داره و من فکر میکنم مربوط به اغتشاشات سال گذشته میشه...همین قدر زمان وقوعش رو نزدیک حس میکنم واقعا خیلی حیف میشه که شخصیت هایی مثل آقا داوود به این زودی شهید بشن،جامعه به امثال این بزرگواران خیلی احتیاج داره ان‌شالله که عاقبت هممون ختم به شهادت بشه،اما بعد از انجام رسالتی رو تو این دنیا رو دوش داریم... 🔹چقدر دلم گرفت از اتش زدن مسجد مسجد محله ماهم در دوران اغتشاشات اتش زدن همه چیز سوخت قران ها مفاتیج فرش ها پرده ها دستگاه ها و... همه سوختند انقد وقت سوختن زیاد بوده که حتی گچ های سقف و دیوار سوختند و فرو ریختن😢😢😢😢 مسجد ما در روستا هست اخه اگر در شهر بود و برو بیایی داشت کانون بسیجیان و جلسات متعدد هم بود باز یه چیزی ... در این مدت هیچ کس هم پیدا نشد تعمیرش کند 😞😞😞😞😞😞😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتم» مسجد و کوچه، قیامت شده بود. اما معمولا وقتی قیامت میشود که یا کار از کار گذشته و یا وسط معرکه است و همه دارند فیلم و عکس و استوری و لایو می‌گیرند. اما آن لحظه، بعد از کنترل حریق توسط داود و احمد و صالحِ زمینگیر بود. صالح داشت همه چیز را برای ماموران پلیس تعریف و گزارش میکرد. آنها هم دقیق صورتجلسه کردند و همه چیز را نوشتند. آقافرشاد هم قبل از این که برود بیمارستان، آمده بود مسجد و یک سِرم به صالح وصل کرد و کمی قرص تقویتی برایش آورد. اما داود در وسط صحنِ نیمه سوخته مسجد، تنها نشسته بود. از آن جنس تنهایی‌ها که آدم زانو در بغل میگیرد و به یک نقطه زل میزند و دل و دماغ حرف زدن با کسی ندارد. یکی دو تا از کسبه می‌خواستند بروند به طرف داود و با او بنشینند و حرف بزنند اما نرفتند و ترجیح دادند سکوت و خلوتش را به هم نزنند. داود دقیقا جای سجاده نیمه سوخته اش نشسته بود. نگاهی به سجاده‌اش انداخت. دید سجاده ای که مادرش (نیره خانم) با دست خودش بافته بود نصفش سوخته و نصف دیگرش هم سیاه و بلااستفاده است. نگاهش را به اطراف انداخت. دید دو سه تا از فرش ها کامل سوخته و به دو تا فرش قدیمی دیگر هم اینقدر آسیب رسیده که باید جمع کرد و انداخت دور. همه این خسارت‌ها غیر از در و دیوار و شیشه‌های شکسته مسجد بود. حالا ساعت چند است؟ حدودا هفت یا شاید هفت و نیم صبحی است که شبش نیمه شعبان است و قرار است مردم بیایند جشن و حاجی خلج و کلی آخوند و روحانی و طلبه و مردم و مسئولین دعوتند. این ها را اضافه کنید به مراسم معمم شدن داود و استوری‎‌هایی که دوستانش گذاشته بودند و امکان داشت کلی از بچه‌های مسجدالرسول (مسجد قبلیِ داود) به احترام او به مراسم عمامه‌گذاری‌اش بیایند. نفسش از این همه غم و خسارت بالا نمی‌آمد. عاطفه‌خانم که جای خواهری، از عقل و تدبیر و مهربانیِ زینب خانمِ حاجی مهدوی، چیزی کم نداشت، با این که دیرش شده بود و باید فورا به بیمارستان میرفت، اما هفت هشت تا ساندویچ کوچیکِ نان و پنیر و سبزی درست کرد و به مسجد آورد و به آقافرشاد داد و گفت: «این بنده خداها صبحونه نخوردند. دیشب هم که نخوابیدند.» فرشاد گفت: «دست گلت درد نکنه. باشه. بیا بریم یه سر پیشِ حاجی داود و یه کم بشینیم پیشش. حالش خیلی گرفته است. بیا.» با هم رفتند و کنار داود نشستند. فرشاد دو تا ساندویچ به داود تعارف کرد. داود گرفت و گذاشت همان‌جا. نخورد. دلِ خوردن نداشت. فرشاد گفت: «ناراحت نباش حاجی جان. شما که دو سه روزه اومدی اینجا. اگه قراره کسی ناراحت باشه، مردم این محله باید ناراحت باشند.» داود هیچی نگفت و فقط به نقطه ای زل زده بود. فرشاد گفت: «من الان زنگ میزنم بیمارستان و برای خودم و خانمم مرخصی رد میکنم و به بقیه بچه ها هم میگم بیان کمک و تا شب درستش می‌کنیم.» داود آه داغی کشید و لب وا کرد و گفت: «زحمت نکشید. به کارِتون برسین. شاید ... شاید مقدر نباشه که امشب من معمم بشم و اینجا مراسم جشن برگزار بشه.» تا فرشاد میخواست حرف بزند، عاطفه گفت: «بااجازه آقا فرشاد...» فرشاد سرش را به نشانِ رضایت تکان داد... عاطفه گفت: «حاج آقا اصلا این فکرو نکنید. باید امشب جشن بگیریم. باید امشب شما عمامه بذارین. دشمن میخواد که من و شما دلسرد بشیم.» داود گفت: «من دلسرد نیستم. اصلا با امید بار اومدم و تربیت شدم. حس میکنم کارم درست نبوده که هنوز فرهنگ‌سازی نکردیم و یهو اومدیم وسطِ مسجد و محله داریم سر و صدا و جشن و بریز و بپاش میکنیم.» عاطفه جواب داد: «اگه منظورتون اینه که این مردم جنبه‌اش نداشتن و ما باید مثلا از کم شروع می‌کردیم... مثلا باید از هفت هشت ماه قبل، مراسمات کوچیک می‌گرفتیم تا یواش یواش بتونیم نیمه شعبان جشن بگیریم، درسته و منم تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما فکر نکنم دیگه الان وقت کوتاه اومدن باشه.» ادامه👇
داود از سر جا بلند شد. فرشاد و عاطفه هم بلند شدند. داود گفت: «ببخشید باید برم جایی. باید فکر کنم.» این را گفت و خدافظی کرد و رفت. هنوز دو سه قدم دور نشده بود که عاطفه گفت: «حاج آقا خداشاهده ما از مسجد نمیریم. هیچ جا نمیریم امروز. مسجدو تا شب آماده می‌کنیم. گفتم خداشاهده و سر حرفم هستم.» داود داشت دورتر میشد که فرشاد هم صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: «حاجی سوییچ موتورمو بردار و هرجا میخوای بری برو. من همینجام.» داود موتور فرشاد را برداشت و روشن کرد و رفت. یادش رفته بود کلاهش را بردارد. با همان کاپشنِ بدون کلاه، وسط سرما تا حوزه رفت. موتور را گذاشت درِ حوزه و رفت داخل. دید حاج آقا خلج هنوز درسش تمام نشده. ده دقیقه پشت در مَدرَس(کلاس درس حوزه) نشست تا درس حاج آقا تمام شد. وقتی طلبه‌ها می‌خواستند بروند بیرون، یکی از طلبه ها به طرف داود رفت و سلام کرد و گفت: «آقا داود! چی شده باز؟ چرا دوباره به مسجدتون حمله کردند؟ خدا لعنتشون کنه.» داود که ابدا فکرش را نمیکرد که به آن زودی خبرش در فضای مجازی پخش شود، با تعجب پرسید: «تو از کجا خبردار شدی؟» آن طلبه جواب داد: «خبرش تو فضای مجازی پخش شده. من بعد از نمازصبح دیدم. همه میدونن.» داود هیچی نگفت و بی خدافظی، داخل مَدرس شد و جلوی صندلی حاجی خلج نشست. پس از دقایقی گفتگو... -صلاحش دست خودتون اما فکر میکنم زود باشه که اونجا جشن به اون بزرگی بگیریم و معمم بشم. -پس اون روز از سر شکم‌سیری حرف زدی؟ -معلومه که نه! شما که منو می‌شناسید. اهل حرفهای الکی و حساب نشده نیستم. -مثل اینه که فرمانده، نیروکِشی به منطقه داشته باشه و کلی شلیک و مانور بده اما تا دو تا ترقه از طرف دشمن زده شد، بگه برگردین که هنوز وقتش نیست. داود می‌خواست حرف بزند که حاجی خلج قدری صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: «هنوز حرفم تمام نشده حاج آقا!» داود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. حاجی خلج قدری سکوت کرد. خادم حوزه دو تا چایی برای آنها آورد. بعد از این که چایی ها را جلوی آنها گذاشت، رفت بیرون. حاجی خلج عادت داشت که چایی را لیوانی و داغ ‌بخورد. قُلپ اول را که خورد، داشت قند در دهانش را این ور آن ور میکرد که پدرانه به داود گفت: «خودتو نباز! تو الان دیگه با اون داودی که ماه رمضونِ پارسال با آستین رکابی توی حجره‌اش خوابیده بود و ظهر روز دهم ماه رمضون بیدارش کردیم و فرستادمش مسجدالرسول، خیلی فرق کردی. تو دیگه الان خیلی شناخته شده هستی. چه خوشت بیاد چه نیاد، الان برای خیلیا الگو هستی. پس یا نباید شروع می‌کردی، یا باید تا تهش بری!» در حالی که چایی از بس داغ بود، داود نمی‌توانست به آن لب زند، حاجی خلج بقیه چایی‌اش را سر کشید و لیوانش را زمین گذاشت و گفت: «ببین پسرجان! خوب گوش کن ببین چی میگم! ... » 🔰محله صفا نزدیکی‌های ظهر بود که داود با موتور فرشاد، دو برابر قد و قواره خودش و موتورش وسایل برای مسجد خریده بود و وارد کوچه مسجد شد. دید برخلاف تصورش، درِ مسجد کاملا باز است و کلی آدم در حال رفت و آمد و برو و بیا هستند. خب حالا تا اینجا خیلی چیز خاصی نبود. اما وقتی دید یکی قالیچه دستش است. یکی دیگر دو تا پتو آورده. دیگری شش تا کارد و بشقاب گلدار قشنگ برای مسجد آورده و ... داود را به وجد آورد. مخصوصا این که بچه‌ها یک مداحی خیلی قشنگ و آرام از بلندگوی جلوی مسجد پخش کرده بودند که حال و هوای خاصی به آن فضا داده بود. ادامه👇