eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سروش: «نه. گفته تو پیام نده. گفته هر وقت خواستم خودم واتساپ پیام میدم.» آرش: «تو که همیشه آنلاین نیستی. اگرم باشی، همیشه که فیلترشکنت وصل نیست. چیکار میکنی پس؟» سروش: «لازم نکرده این چیزا رو یادم بدی. حواسم هست.» غلامرضا: «یکی دو شب دیگه میشه سرِ هفته! بنظرتون بازم شیتیل میده؟» سروش: «نمیدونم اما اگه بده، چه شود!» آرش: «راستی یه چیزی دیدم. حواستون به مسجدی که زدیم ترکوندیمش هست؟» سروش با تعجب گفت: «هیس. آرومتر بابا. حواسمون به چی باشه؟» آرش: «دیروز که رد میشدم، دیدم درش بازه و ریسه کشیدن و آب جارو کردن و برو و بیا و ...» سروش با لحنی عادی جواب داد: «خب باز باشه. ریسه بکشن. این شبا همه جا ریسه کشیدن و آب جارو کردند. حساس نشو!» غلامرضا دود زیادی را از دماغ و گوش و دهانش بیرون داد و رو به سروش با عصبانیت گفت: «از بس گاگولی تو! نمیفهمی. خب اگه هوشنگ بگه دوباره از اون مسجد فیلم بفرستین، چیو میخوای بفرستی؟ میخوای از ریسه و جشن و تزیینش فیلم بگیری؟» بعدش رو به آرش کرد و گفت: «خبریه؟ اون مسجد که سالی دوازده ماه تعطیل بود. چی شد یهو عزیز شد؟» آرشِ از خدا بی‌خبر سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «صبح که رفتم از مغازه اوس کرامت سیگار بگیرم، ازش پرسیدم. گفت یه آخوند اومده و با دو سه نفر دارن مسجدو تمیز میکنن و قراره جشن بگیرن و از این جور حرفا. پرسیدم موقتی اومده؟ میخواد بعد از جشن بره؟ گفت فکر نکنم! گفت شاید بخواد بمونه. همچین حرفی زد. نمیدونم دیگه.» غلامرضا خیلی تو فکر رفت. آرش دوباره وزه کرد: «کافیه فقط یه کلیپ از جشنِ اون مسجد بیاد بیرون. میخوام ببینم بعدش جیگر دارین که تو چشم هوشنگ نگا کنین و بگین شیتیل بده!» غلامرضا دوباره با حرفِ آرش گُر گرفت و گفت: «راس میگه این راسو! مگه بعیده؟ یهو میبینی هوشنگ به یکی دیگه گفته برو از اونجا فیلم بگیر ببینم این سه تا لاشی راس گفتن یا نه؟ هان؟ نمیشه ینی؟» آرش: «چرا. اصلا بعید نیست. چیکار کنیم حالا؟» سروش که وقتی غلامرضا و آرش خیلی حرف میزدند، مغزش قفل میشد، ندانست که آن لحظه چه بگوید؟ اما یهو گفت: «بذارین اگه هوشنگ گفت، یه فکریش میکنیم. شاید دام باشه و بخوان دوباره ما رو بکشونن اونجا!» خب این حرف از عقل سروش بزرگتر بود. به خاطر همین، غلامرضا و آرش حرفی نزدند و فقط نگاش کردند. تا این که هوشنگ در واتساپ به سروش پیام داد. نمیشد آنجا و وسط آن دود و دم کانکت شد. فورا سه نفرشان رفتند برون و وقتی ده دوازده متر از قهوه‌خانه دور شدند، با هوشنگ تماس تصویری گرفتند. هوشنگ که انگار آن شب هم حالش خوب بود گفت: «وقتی شما سه تا رو میبینم، یاد جوونیای خودم و رفیقام میفتم. راستی... از اون مسجده چه خبر؟ دیدین چه کولاکی تو فضای مجازی کردین؟» سه تاشون خندیدند و خر کیف شدند. غلامرضا گفت: «بازم جایی... کاری... موردی... چیزی باشه در رکابتیم مَشتی.» هوشنگ که اطرافش دو سه تا دختر با سر و وضع بسیار نامناسب بودند و گاهی با آنها شوخی میکرد، گفت: «فرداشب، شب جشنه. شب جشن آخونداست. میخوام یه کار کوچیک کنین و یه شیتیل بزنین به جیب و حالشو ببرین!» سه نفری صورتشان را به گوشی نزدیک‌تر کردند. 🔰خانه سلطنت و مملکت سلطنت و مملکت بعضی کارها را با هم انجام میدادند. مثل پاک کردن حبوبات و یا تمیز کردن سبزی و یا آب و جاروی خانه. در حال پاک کردن سبزی بودند و هم‌زمان داشتند آخرین تحولات محله و سر و وضع و زندگیِ همسایه‌ها را آنالیز و داده‌هایشان را بروز می‌کردند که در زدند. سطلنت دستی به زانو و دست دیگرش به زمین گرفت و بلند شد و در را باز کرد. دید شادی است. خوشحال شد و گفت: «سلام دختر! خوبی؟» شادی معمولا مانتو و مقنعه ساده‌ به سر داشت. وضع مالی پدر و مادرش طوری نبود که بتواند مثل بقیه دختران و همکلاسی‌هایش مدام رنگ عوض کند. البته اخلاقش هم طوری نبود که مثل بقیه هم‌سالانش تیپ بزند. با لبخند به سلطنت خانم سلام کرد و گفت: «سلام خاله. ممنون. مزاحم شدم که بگم فرداشب تو مسجد جشنه. گفتن به همه بگین. شنیدم یکی از علما هم دعوتند. نمیدونم کی اما میگن خیلی آدم بزرگیه. مامانم گفت به شما بگم که هم خودتون بیایید و هم به بقیه بگید که بیان.» خب همین یک توصیه نیم خطِ گوهرخانم کافی بود که در کسری از ساعت، صغیر و کبیر و احیا و اموات محله خبردار بشوند. مخصوصا با روشی که سلطنت و مملکت داشتند. به هر کس می‌رسیدند نمی‌گفتند «فرداشب جشنه و تشریف بیارین!» بلکه می‌گفتند: «فرداشب جایی نریا. پاشو بیا مسجد. فهمیدی یا دوباره بگم؟ اگه نیایی و بگی یادم رفته، باور نمیکنما. به آجی و ننه و همه کَس و کارت هم بگو!» فقط این نبود. بلکه بعدش سوال میکرد تا ببیند درست متوجه شده یا نه؟ میپرسید: «آفرین. خب حالا بگو ببینم گفتم کِی؟» ادامه👇
آن بنده خدا با احتیاط و استرس جواب میداد: «فرداشب دیگه!» -کجا؟ -مسجد. همین مسجد صفا. مگه نه؟ -تنها میایی؟ -نه سلطنت خانم! مگه از جونم سیر شدم؟ -خب شروع کن از همین حالا به همه بگو! حتی راوی که عاطفه خانم باشد روایت کرده که از عصر تا حوالی مغرب، مملکت خانم حال بیرون رفتن از خانه را نداشت و مثل دیده‌بانِ ارتش سرخ چین، رفته بود بالای پشت بام و هر جنبنده‌ای که از کوچه رد میشد و او را میدید، از همان بالای بام او را صدا میکرد و به او میگفت و تعهد آبرویی از طرف می‌گرفت که خودش و خاندان و عشیره‌اش در جشنِ مسجد که گفتن یه آخوندِ گنده میخواد بیاد که اسمشو نمیدونم، شرکت کنند! خود شادی هم در مدرسه و کلاسشان اعلام کرد. عاطفه و فرشاد هم به همکاران و هر کسی که دم دستشان بود گفتند. این‌ها بعلاوه این که داود از دو روز قبل از جشن، بساط چایی و دمنوش آویشن درِ مسجد به راه انداخته بود و با مداحی زیبایی که پخش میشد، خود به خود حواس همه به آن طرف جمع میشد. داود شب قبل از مراسم برای صالح و احمد زنگ زد. اول با صالح حرف زد. صالح حرف‌هایی را که از آمال و آرزویِ نهفته در اعماقش حکایت داشت زد و گفت: «والا داداش! من فرداشب سه چهارجا دعوتم. پاکتمم که سنگینه و فکر نکنم بتونی صِله (هدیه ای که به مداحان و شاعران میدهند) بدی! عدل همین فرداشب که تو مراسم داری، دو سه تا هم پخش زنده دارم. فکر کنم دور و برای سحر بتونم بیام یه مناجات ریز بخونم و زود برم.» داود که صالح را بزرگ کرده بود و او را بهتر از والدینش می‌شناخت، جوابش را این‌طور داد و گفت: «وقتی مجبور شدی فرداشب شام مهمونمون کنی، متوجه میشی که دیگه واسه من کلاس نذاری؟ چه جِلافتا! پخش زنده و هفت هشت جا مراسم؟!» صالح پرسید: «حتی به غلط؟ حتی به شوخی؟» داود جواب داد: «بله که حتی به شوخی! صالح مگه من با تو شوخی دارم. راستی، فرداشب دو تا شعر سنگین رنگین بخونیا. آبرومون جلوی حاجی خلج و مردم نبری! صالح موقع خوندن، بالا و پایین نپریا! مگه زیر پات فنر گذاشتن که موقعی که جوگیر میشی، بالا و پایین میپَری؟» صالح با گفتن«صدات نمیاد. نمیشنوم چی میگی! خُبالا ببینم میتونم اوکی کنم بیام یا نه؟» خودش را از دست داود راحت کرد و گوشی را به احمد داد. احمد گفت: «داود! عمامه‌ات آماده است. دادم نجفی (مدلی خاص و زیبا از پیچیدن عمامه) برات پیچیدند. ما کی بیاییم؟ از امشب بیاییم؟» داود گفت: «ناسلامتی شماها صاب‌خونه‌این. نباید مثل مهمونا بیایید و برید.» احمد گفت: «خیلی خب. باشه. راستی تبلیغات چیکار کردی؟» داود گفت: «چهره به چهره یه چیزایی اعلام شده. حالا ببینیم دیگه میشه چی کار کرد؟ خدا به خیر بگذرونه. احمد همین حالا پاشین با صالح بیاید که کلی کار داریم.» صالح گوشی را محکم از دست احمد کشید و گفت: «راستی داود! پوستر مراسم معمم شدنت رو دیدی که احمد برات درست کرده؟ با علم به این که می‌دونستیم راضی نیستی و جهت خنک شدن دل خودمون گفتیم یه پوستر بزنیم و بدیم همه بچه ها استوری کنند!» داود با تعجب و باصدای بلند گفت: «چی؟!! پوستر معمم شدن دیگه چه صیغه ای هست؟ صالح بگو که داری شوخی میکنی! بگو جان داود!» 🔰خانه الهام الهام روی مبل نشسته بود و داشت اینستا را چک میکرد که یهو پوستر خاصی توجهش را جلب کرد. دید نوشته «مراسم میلاد مسعود امام عصر ارواحنا فداه. به همراه سخنرانی حضرت آیت الله خلج و مداحی برادر صالح! به همراهی برنامه معنوی تلبس حجت الاسلام داودِ... به جامه مقدس روحانیت.» الهام فورا به مادرش گفت: «مامان! داود فرداشب میخواد معمم بشه. چه بی خبر؟» المیرا خانم که داشت لباس‌هایی را که شسته بود مرتب میکرد گفت: «جالبه. تا حالا ندیدم وسط جمعیت، کسی لباس آخوندی بپوشه. مگه داود لباس نداشت؟» الهام که همچنان تو شوک بود و فکر نمیکرد به همین زودی قرار باشد داود معمم بشود جواب داد: «پارسال به صورت موقت لباس آخوندی پوشیده بود. میخواد رسمیش کنه و دائم آخوند بشه.» المیرا خانم یک تکان محکم به لباسی که دستش بود داد و گفت: «باباتم امشب یا دم دمای صبح میاد. راستی رسم نیست ما رو دعوت کنن؟» الهام که حال خاصی داشت و نمیدانست خوشحال باشد یا غمگین، گفت: «نمیدونم. اون شب خواهرش گفت میخواد معمم بشه اما حرفی از نیمه شعبان و این چیزا نزد! چه میدونم والا.» اصلا انگار خدا یک رفاقت خاصی با الهام داشت. یک جورایی صدای دلش را میشنید که قابل وصف نیست. چون همان طور که داشت بقیه استوری دوستان داود را میدید که تبلیغ مراسمش کرده بودند و زیرش پیام تبریک و گل و بلبل نوشته بودند، یهو دید هاجر (خواهر داود) دارد به گوشی‌اش زنگ میزند. با هیجانی که تهِ صورت هیجان‌زده‌اش یک خنده ریزی دارد، به المیرا خانم گفت: «مامان! مامان! آبجیش داره زنگ میزنه!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بنظرم شادی جذب آخوند دیوید سابق میشه و عاشق دل باختشم یا حسادتش گل می‌کنه و... یا یه پا طیب خان میشه 🔹سلام فقط تستای حاج خلج و داوود که با لبخند ملیح رد می‌کنه مشتاق برخورد شادی و الهام و ارازل اوباش محل صفا هستیم!!😕😂 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول . امشب در داستان شما دیدم وقتی آدمای ناسالمی مسجد رو آتیش میزنن افراد سالم باید اونو از قبل آبادترش کنن . مثل وقتی که شبهه به دین وارد میکنن و اهل دین با جواب دادن به شبهه پایه های دین رو محکمتر میکنن . این از خصوصیات دین ماست که هرچی بخوان بهش ضربه بزنن استوارتر میشه .خداروشکر 🔹سلام استاد از این دست آقا داوود بازم داری که من بتونم واسه مسجد محلمون بگیرم خودم بله قربانش هستم منتها این مسجد تو مازندران /بابل /روستای موزیگله خیلی جدی منتظر پیامتون هستم التماس دعا 🌹🌺🌼 🔹حاج حقیقتا بیشتر از اینکه بخوام از الهام و آقا داوود بخونم داخل داستان بیشتر دوست دارم از اون سه تا رفیق و مغازه ساندویچی بخونم یه حسی باحالی بهم میده عجیب.... 🔹سلام . شب بخیر و نماز روزه هاتون قبول درگاه حق باشه ان شا الله. خیلی ممنونم بابت رمان یکی مثل همه ۳ . تو داستان ، اون جایی که حاج آقا خلج به داوود میگه تبلیغ خیلی مهمه. خب این حرف ، حرف غلطی نیست. ولی من به عنوان یک جوان نسل جدید ، درستی اعمال و رفتار قشر مذهبی خیلی بیش تر روم تأثیر میزاره . خیلی برام مهمه طرف خوش اخلاق باشه. جانب حق و عدالت رعایت کنه. انصاف داشته باشه و... خلاصه رفتار و اعمال خودش بهترین تأثیر رو میزاره. حقیقت اش حاج آقا من هر سری میام طرز فکرم رو نسبت به قشر مذهبی عوض کنم یک چیزی پیش میاد. همیشه با سخت گیری های نا به جاشون تند روی هاشون بی انصافی ها شون و... من پشیمان شدم. اول این که میان به پوستر الهام و داوود گیر می دهند. من نمی دونم آخه ایراد این پوستر چیه ؟ نکنه حضرات مسلمان با دیدن این پوستر تحریک شدند ؟ یا می ترسند اسلام به خطر بیفته ؟ بعدش که میان به الهام میگن دریده. دقیقاً تعریف شون از دریدگی چیه ؟ مگه الهام بنده خدا پاچه ی چه کسی رو گرفته که بهش میگن دریده ؟ چه بی حیایی کرده که همچین حرفی بهش می زنند ؟ لازم نیست تبلیغات و کار فرهنگی بکنند همین که با رفتارها شون مارو از هر چی دین و مذهبه منزجر نکنند خودش خیلی زیاده. می دونم لحن ام خیلی تنده ولی دیگه از دست این رفتارها شون خسته شدم. 🔹اصل جنسه چقدر عالی بود لبخند خاصی رو لبم نشست و چند لحظه ای مکث 🔹سلام حاجی از قسمت سوم اینجور برمیاد که ازاین سه نفر حداقل یکی دوتا شون بر میگردن به سمت خدا😜 ولی داود شهادتش قطعیه خوش به حال ننه باباش که به واسته شهادت دیویدشون میرن محضر اقا جان شاید الهام خانومم ببرن باخودشون و چه پایانی بهتر از این. ایشالا شهادت رزق همه دوستان 🔹سلام طاعات قبول حاج آقا فکر میکنم درقالب داستان طنز وعاشقانه واجتماعی قرار است اتفاقهای مهمی رخ بده که قسمتی از ان امنیتی هست .فقط فرقش با بقیه مستندها از اول با استرس شروع نشد.البته بهتر اعصابمون راحت تره.خیر ببینید برادر . 🔹سلام جناب جهرمیه بزرگوار. من بارها بهتون پیام دادم و دریغ از یه عکس العمل. قصه ی یکی مثل همه هم‌مثل بقیه ی قصه هاتون آدمو میخ کوب میکنه رو صفحه ی گوشی. و اصلا دوس نداره تموم بشه.. ولی افسوس اینم مثل بقیه داستانها تموم میشه. من از پایان خوشم نمیاد. 🔹سلام حاج آقا ما نفهمیدیم شما معمم هستید ، کوچه بازاری هستید ، خانم خانه دار ، دکتر ، پرستار ، دختر جوان ، پسر علاف و استاد حوزه و دانشگاه و یا .... اما آنقدر زیبا کلام هر قشر را در داستان بیان می کنید که آدم لذت می بره و خودش را در دل داستان و اون محل و زمان حس می کنه . درود بر شما که با داستان های واقعی درس اخلاق می دهید . ان شا الله تندرست و سلامت باشید و به یاری خداوند متعال عاقبت بخیر. ممنون 🔹سلام علیکم با آرزوی قبولی طاعات و عبادات داود با شادی ازدواج میکند 🔹سلام حاج آقا خوبین طاعات و عبادات قبول حاجی برعکس بقیه من فکر نمیکنم شهادت تو کار باشه حسم میگه این سه تا جذب داود میشن و آدم میشن آخ قیافه ی هوشنگی مشنگی دیدن داره و بعد اینکه اصلاااااااا در مورد دوستان یه فکر دیگه میکردم توقع نداشتم اینهمه قضاوت و بی ادبی در مورد الهام خانم رو توی نظرات دوستان ببینم واقعا زشته و خییییییییلی خییییییییلی متأسف شدم إن شاءاللّه که آقا داود و الهام خانم حلالمون کنند چقدددددرررر راحته دل شکستن 🔹سلام حاج اقا پیوستگی پیامهای دوستان بعد از اتمام هرقسمت داستان شما وابراز احساسات ونقطه نظراتشون برای من جذابیت رمان راهم چندین برابر میکنه . دراین جمع یه حس خوب خانوادگی نسبت به دوستان دارم و وااقعا از پیامهای زیباشون لذت میبرم ومخصوصا قسمت قبل که پیامها خ باحال وخنده دار بود🙏
🔹سلام طاعات و عبادات قبول گفته بودین منتظر پارت جدید نظرات هستین ولی نظرات من که همیشه گم و گور میشه و توی کانال نمیاد ولی اشکال ندارد من بعد از هر قسمت نظرمو میدم. شخصیت شادی و فرشاد و عاطفه قابل تامل هست شادی که سن و سال کمی داره گر چه به لحاظ زندگی در محله نه چندان خوب و خانواده پر جمعیت ی جورایی برخلاف مسیر آب حرکت کرده ولی حس خوبی نسبت بهش دارم اما به فرشاد و عاطفه یکم مشکوکم با توجه به اینکه هر دو شاغلن و تحصیلکرده میتونستن ی آپارتمان خیلی کوچولو در ی جای خوب کرایه کنن و اینکه هنوز از راه نرسیده سمت حاج آقا خلج رفتن برای فعالیت در حالیکه زن و مرد شاغل زمان عصر رو برای کار خانه و خرید و تهیه غذا برای شب و روز بعد میگذرونن خلاصه که تا اینجای قصه به اینا مشکوکم. جالبه وقتی داستانهای شما رو میخونم میرم تو فاز هرکول پووارو😂😂😂😂 🔹سلام چندتا چیز درمورد این قسمت😊 موسیقیش منو میبره به خاطراتم هربارمی رسم به مملکت وسلطنت می خندم یبارم نشد که بخونم وچندتا چیز یادنگیرم باروح وروان مخاطبانتون خوب آشناهستین ما رو وارد اون فضا می کنید واردحس خوب اونجا می کنید یک آرامش دوست داشتنی بما میدین تا میاییم باآسودگی ازاین حس لذت ببریم سروکله سروش اینا پیدا میشه واسترس میگیریم باشخصیتهای خوب داستان هاتون همچین بامحبت برخوردمیکنید وازشون حرف میزنیدکه آدم حسادت می کنه 🔹سلام حاجی شادی بعضی کارهاش دقیقا یاد بچگیا و نوجوانی‌ خودم ميندازه همین معصوم و آرون و بی سر صدا یادش بخیر چقد خوب و پا ک و بی آلایش بودیم چقد خوب 🔹حاجی بنده که نظرات کابران رو نه یک بار شاید ده بار بخونم کنار بعضیاشون دوست داری بشینی فقط حرف بزنن فقط گوش بدی...حرفای مادران و پدرانه اس بعضیا رو میخونی لذت میبری بعضی های دیگه حرفاشون عین یک برادر یا خواهر بزرگ تر پر از حرفه اصن هم قضاوت نمیشی. ما نمیخونیم و رد بشیم بریم فقط... کاملا درس میگیرم این دفعه من اصن نمیدونم چرا این دفعه یه برکت خیلی خاصی تو این رمان هست🌹 ایشالله یه روزی ما حسرت به دل نمونیم وشما با این به قلم بسیار گیرا از ش شهدایی برامون بگید که آرزومون هست ازشون خیلی چیزا بدونیم و بفهمم نه صرفا شهدای شاخص 🌹🌹 شهدای مظلوم و بسیار گمانم🌹🌹 🔹سلام رمان یکی مثل همه پر از حس زندگیه ،آدم با خوندنش حالش خوب میشه، محله های قدیمی ادمهایی که دلشون بهم نزدیکه ،دوستانی که اعتقاداتشون مثل همه واز کنار هم بودن لذت میبرن ،دلم نمیخواد تموم بشه واین حال خوب رو از دست بدم ،ممنونم از شما جناب حدادپور جهرمی 🔹سلام حاج آقا نماز و روزتون قبول آخه مگه میشه یه داستان به ظاهر ساده هر لحظه اش غافلگیر کننده باشه داستان انقدر جزئی نوشته شده که به شخصه هر لحظه شو میتونم تصور کنم قلمتون مانا هرشب فقط منتظرم که شما پارتای جدید رو بزارید خداقوت 🔹سلام حاجی خوش قلم✏️✏️✏️ افکارتان پاینده و مانا ... یه کم دلشوره گرفتم .... یه جوری از شادی حرف میزنین که انگار شیخ داوود میخواد جذبش بشه🥺🥺🥺 واااااااااااای اگه بشه الهام چی ؟؟؟؟ این وسط شادی کجا بود؟؟؟؟؟ انگار ظاهر و باطنش به داوود بیشتر میخوره 🤭🤭🤭🤭 یه کم نگرانم .... 🔹سلام حاج آقا طاعات عباداتتون قبول باشه ان شاءالله شروع رمان تا این لحظه عالی🤩👌 یعنی رمان و که میخونم با تمام وجود خودم رو در تمام صحنه ها میبینم یه گوشه وایساده داره همه رو نگاه می‌کنه و میخواد بره کمک اونجایی که نوشتین کلا مذهبی ها وقتی هم دیگه رو میبینن انگار که سال هاست هم و میشناسن😂👌 راجع به رمان هم با اجازتون یه نظر کوچولو بدم من فکر میکنم پسر فلافل فروش عجیب عاشق شادی میشه و به خاطر رفت و امدش به مسجد کلا آدم میشه و داوود همه رو هدایت میکنه😊👌 📌و اما یه نکته مهم حاجی تو رو خدا زودتر این داوود و الهام عقد کن دوتایی با هم مسجد و آباد کنن چه معنی داره هنوز محرم نشدن 😫 اینقدر بدم میاد از این پسر مذهبی ها خودشون و هلاک میکنن برای زن گرفتن وقتی که میبینن اوضاع خوبه دختر و میزارن تو خماری و میرن تا دو سه ماه نمیان😒😒 پایان لطفا داوود بمونه هم ما رو سرگرم کنه هر سری یه رمان توپ نوش جان کنیم 😍👌 هم بمونه ذخیره ی امام زمان و شهادت در رکاب آقا 🔹سلام قبول باشه. یهو استرسم گرفت نکنه شب جشن نیمه شعبان مسجدو با همه مهمونا و مردمش بترکونن. داوود اینقدر خوبه که کمتر از شهادت واسش کم لطفیه ولی مردم و زن و بچه ها 😱😱 کاش محمد زودتر پیداش بشه 🔹صحن مسجد،دم مغرب دل ما را بردی مومنه بادل غصبی؟(مومن و یک دل غصبی) چه نمازی احسنت 😏 🔹گفتمش عاشقتم🌻 گفت محبت دارید:😒 ای به گور پدر آنکه ادب یادش داد...🤦‍♀
🔹سلام، نماز و روزه‌هاتون مقبول. تشکر بابت داستان یکی مثل همه ۳، لذت وصف نشدنی از خوندن کتاب‌های شما واقعاً در دو خط پیام جا نمیگیره. فقط بگم دعاگوتون هستم بابت اطلاعات نابی که در داستان‌های شما نصیبم شده. شخصیت داوود رو خیلی می‌پسندم هر چند که بیشتر مخاطبان برخورد مقدماتی ایشون رو سرد توصیف کردند اما من فکر میکنم چون الهام خانم معرفی شدن و پسند دست اول خود آقا داوود نیست کاملاً طبیعیه این رفتارها. البته ناگفته نماند که شاید چون خودمم یه ورژن از روحیات آقا داوود رو دارم پس کامل تأییدشون میکنم :) انتظار یک بیدارشدگی مجدد در یه اثر جذاب با قلمی گیرا از استاد حدادپور جهرمی مهمان رمضان کریم ماست. تشکر از همت‌تون. عاقبتمون بخیر. التماس دعا. 🔹یعنی کل داستان شما یه طرف نظر مخاطبان یه طرف موفق باشید قلمتان عالیییییی من هرشب از زمان ابومجد هرچی میخونم برا آقام تعریف میکنم و همش میگه اینا چیه میخونی خودتو دیوونه کردی مارو هم دیوونه کردی همش خون تفنگ قتل جنایت داعش و.... دیشب گفتم نه این عاشقانه است 😂 🔹به نظرم اینایی که میگن الهام اعتقادش ضعیفه و یا لیاقت شهادت نداره از کانال بندازید بیرون.چون از رمان ها و کتابهای شما هیچی یاد نگرفتن. فقط خودشون رو میبینن و فقط فکر میکنن خودشون مسلمونن 🔹همیشه میگم اونقدر در داستانها تون سر به سر خواننده گانتون گذاشتین که دیگه چیزی در چنته ندارید همه دستتون رو میتونن بخونن😅باز دوباره میبینی زهی خیال باطل یه چیزی ازذهن شما تراوش میکنه به عقل جن نمی‌رسه 🤕🤕 خدا می‌دونه باز آخر این داستان میخواد چی بشه من هنوز تو هنگ ابومجد موندم راستش دخترم تازه داستان رو تموم کرده آثار حیرت زدگی درش هویداست 😂 🔹سلام ووقت بخیر حاج آقاخیلی زیادم ازروحانیاتعریف نکنیدحالاازتوهزارتایکی مثه داوودمیشه درست ولی خیلی دخترای مجرددارن رمانتونومیخونن یه وقت خدایی نکرده فک نکنن طلبه هااستغفرالله پیغمبرن وعاشق این جماعت بشن چون این قشرزودازدواج میکنن وهمه ام خوب نیستن خدانیاره دختری به لباس یه طلبه اعتمادکنه وموردسوء استفاده قراربگیره به نظرمن اصلابه نامحرم جماعت نزدیک نشیم چه طلبه وچه غیرطلبه حتی برای یه سوال پرسیدن یامشاوره گرفتن.من طلبه میشناسم که چندین ساله تواین راهه ولی ازدخترمجردمردم سوءاستفاده کرده به چشمای خودم دیدم وحاضرم قسم بخورم.یه جوری رمان روپیش نبرین که خانوماخیلی اعتمادشون بیشترشه به حوزویاودورازجون براشون اتفاقی بیفته بخصوص قشرمذهبی که بیشترتومساجددررفت وآمدن واکثراهم مجردوسن بالاترا 🔹عققققق به داوود پسره ی نچسب جهان دهمی 🔹سلام حاج آقا طاعات قبول پدر من معمم هستند و باعث افتخامه و لحظه عمامه بستن رو قشنگ توضیح دادید برای من که از بچگی عاشق اون لحظه بودم که پدرم صدامون کنه بیاید عمامه ببیندیم حال دلم خوب شد و رفتم به دوران کودکیم همیشه ازشون میپرسم چطور اینجور با نظم میبیندن انگار بین چین ها خط کش گذاشتی ما از بچگی مادرمون یاد داده بهمون عمامه حرمت داره بهش دست نزنید جای مشخصی داره و این مادره که فرمون زندگی دستشه تا بچه ها رفتار درستی داشته باشن مامانم عمامه پدرمون رو با دقت میشورن صاف و مرتب پهن میکنن تا چروک نشه یاد گرفتیم به لباس پیغمبر احترام بذاریم و خداروشکر میکنیم از وجود همچنین پدر و مادری 🔹ماه رمضونی کانالتون خیلی جذاب تر شده آدم دلش میخواد بیاد تو کانالتون فرش بندازه بشینه با یه ظرف تخمه فقط پیامارو بخونا 🔹 خدا قوت میگم اول به خودتون دوم به قلمتون که لامصب انگار قلم نیست سینما سه بعدیه😁 من تا الان بالای ده پونزده تا از رمان های شما رو خوندم.به نظر من وجه مشترک همه‌ی این رمان ها و کتاب ها و فداکاری این همه شیر پاک خورده و کینه توزی یه عده نقطه چین همشون بر میگرده به یک کلمه‌ی مقدس به اسم،خانواده. یه پیام هم واسه‌ی اون دوست عزیز دارم که می‌گفت حدس میزنم این دارو دسته‌ی هوشنگ هدایت بشن؛برادر/خواهر آقای جهرمی که از ابو مجد تربیت یافته یکی از خبره ترین نیروهایMI6،نفوذی ساخت هدایت کردن اینا که یه شوخیه🥱 🔹از تعریف وتمجید قلمتونو داستان هاتون فاکتور میگیرم فقط نظرم رو درموردیکی مثل همه میگم واونم اینه که اومجا داستان که گفتید سروش لب به نجسی نمیزنه همین نجاتش میده وبه شادی میرسه ان شاءالله 🔹فکر میکنم ترکیب شادی خانن و سروش بسیار متفاوت تر از ترکیب منصور و هاجر خانم باشه به خاطر تفاوت های منصور و سروش و شادی خانم و هاجرخانم .دید مثبتی به علاقه سروش دارم و فکر می کنم از دامن شادی خانم به معراج میره... توصیه ای دوستانه:منتقدین الهام خانم لطفا یکی مثل همه۱ رو کمی دقیق تر بخونیم.اشاره شد پیج خصوصی و تنها با مخاطبین خانمه😌
🔹سلام و‌نور آقا داوودتون بدجوری دلش گیره الهام خانمه فقط رو‌نمیکنه یا بهتر بگم به بدترین شکل ممکن رو میکنه... از آدم هایی که با دخترای مردم این طوری رفتار میکنن متنفرم البته باز دم دیوید خان گرم که میرن خواستگاری و ازدواج میکنن. راستی حاجی حجاب استایل حرف درستی برای الهام خانم بالاخره تو یکی از قسمتها چند تا عکس و لایو اینستا و...داشت. و ممنون از آقا داوودتون که بهش نگاه نکرد ولی رفت خواستگاری دختری که باهاش تو‌کار فرهنگی و...هم پا بود. و در آخر حتما قسمت هایی مثل الهام میخواست بگه چرا نمیایید عقدمون کنید و...رو بذارید این حرفا برای بک عده ازقشر مذهبی واقعا لازمه شاااید از داستان شما به چیزایی یاد گرفتند. 🔹سلام حاج آقا داستان یکی مثل همه ،هم دقیقا مثل بقیه آثارتون ،بسیار بسیار زیبا ست و بعضی جاهایش غیر منتظره من که آنقدر در دلم به ابو مجد، فحش و ناسزار گفتم الآنم شرمنده که چقدر زود قضاوت کردم و ترجیح میدم در مورد سه تا لات داستان نظر ندم چه کسانی بودن که تا لحظات آخر بد زندگی کردن و یه لحظه نظر خدا بر اینه که هدایت بشه و چه کسانی که تا آخر عمر تسبیح چرخوندن و جا نماز آب کشیدن ولی در لحظه آخر ریسمانشون پاره شد، تمام حرفم اینه نه فقط الهام و داوود بلکه تموم انسانها همیشه زیر ذره بین دیگران هستند حتی اگه راست راه بریم میگن چرا راست راه رفته چپ راه بری همینطور، فقط اینو بگم داستانهای شما رو، بیشترش رو خوندم خیلی کمک میکنن که دور و اطراف رو بشناسی، به هر کسی اعتماد نکنی ، سریع با کسی که تازه آشنا شدی جیجی باجی نشی و سفره دلت رو باز نکنید من که خیلی سریع دوست میشدم و سریع راز دلم رو میگفتم الان خیلی با احتیاط پیش میرم و اینو بگم تقریبا دیگه خیلی با کسی گرم نمی‌گیرم روزه و نمازه تون مقبول درگاه حق 🔹سلام حاج اقا یه جوری مخاطبین تون از داوود حرف می زنن انگار معصوم بودن ایشون، و یه جوری از الهام بد میگن انگار خدان و الهام اجازه رشد و بهتر شدن نداره خب الهام خانم در مسیر رشد و پیشرفت هست و تازه تونسته تو این مسیر دست خیلی ها رو بگیره خدا ( و البته جناب نویسنده ) هم مزدش رو دوست داره با داوود بهش بده و اما داوود همچی تموم قصه خب قرارهست با یه دختر پول دار خوش صورت و سیرت ازدواج کنه و مزد سالها تنهایی و مجاهدت هاش رو بگیره البته اگر جناب نویسنده بگذاره یه آب خوش از گلوی این دوتا جوون و ما مخاطب ها پایین بره 🔹سلام خداقوت. قبول باشه. موسیقی متن یه استرسی به آدم میده، یه کشمکش حسابی و پر از التهاب، که دل آدم رو شور میندازه...یکی گفت آرامش میده ، من واقعا از این موسیقی آرامش نگرفتم. بیشتر استرس گرفتم...که انتهاش به یه حس پیروزی و سربلندی و اقتدار می رسه. داستان هاتون رو دوست دارم...قطعا این سه تا ارازل یه دردسری درست میکنن برا داوود اما بعید می‌دونم که حداقل این قسمت شهید بشه!! 🔹سلام و قلمتون پر نوووور با موسیقی یکی مثل همه ی ۳ دارم متن داستان رو میخونم... این موسیقی یجوریع وقتی داستان تموم میشه تا چن دیقه همینجور ب یه نقطه خیره میشم و دوباره مغزم داره داستانو مرور میکنه و ۱۰۰۰ تا قصه برای آخرش در نظر میگیره... حس باحالیه... 🔹سلام حاجی اسم مملکت نشنیده بودیم که به لطف شما شنیدیم 😅 آقا بنظرم این سلطنته باید تو وزارت اطلاعات استخدام بشه، لامصب تو سه سوت بیوگرافی آدم رو به دست میاره مگه میشه مگه داریم😅 حالا بگو این اطلاعات به چه دردت میخوره که اینقد خودت رو به زحمت میندازی زن 😅 حالا جدای از اینا نظرات مخاطبین رو ک خوندم و بعضیا میگن که داود بی احساسه و این حرفا بنظر من که اصلا اینطور نیست اتفاقا داود خیلی هم با احساسِ و به موقش نشون میده ،چون پسری که تا حالا تو این باغا نبوده یکم درمورد این چیزا بخواد حرف بزنه خجالت میکشه و طبیعیه، بعدش هم هاجر و نیلوفر نزده میرقصن وای به روزی که داود بخواد یه حرفی با چاشنی عشق بزنه 😅 درمورد الهام و داود هم اینکه بنظرم خیلی هم به هم میان ، دوتاشون هم امروزی هستن و خوب با بقیه ارتباط میگیرن هم خشک و اهل افراط و تفریط نیستن اتفاقا بنظرم این زوج میتونن با کمک هم خیلی کارا انجام بدن 😇 🔹به نظرم شادی آرزوی مذهبی هاست که باشن یا دخترشون یاهمسرشون اینطورباشه براهمین نیومده طرفدار زیادی پیداکرده وامثال الهام حتی بین مذهبیا صورتی معرفی میشن براهمین تردید میاره 🔹یه چیز جالب متوجه شدم یک نویسنده هر چقدر خودش عمیق تر یا به قولی پربار تر باشه ، نوشته هاش هم پربارتره بعضی داستانا و فیلمارو آدم میبینه،فقط از لحاظ ظاهری جذابن و محتوا ها شبیه همدیگه ،جوری راحت میتونه آدم پیش بینیش کنه ولی وقتی یک نویسنده رو عقیده و فکر و خلاقیتش( حتی من میگم شخصیتش) کار کنه واقعااااااا نوشته هایی از ذهنش به دنیا میان که شبیهش رو نمیشه پیدا کرد
😐😂
🔹سلام حاج آقا، خدا خیرتون بده و دوام بده به قلمتون، بسیار زیبا مینویسین،من خودم عمریه که رمان رو میبلعم بجای اینکه بخونم🙈میگن فلانی ماشین بازه، گوشی بازه، منم رمان بازم، از خوندن همش لذت میبرم ولی رمان‌های شما یه حال دیگه ای داره، فقط میتونم بگم امیدوارم خدا پس از ۱۵۰ سال عمر بابرکت و باعزت، مرگتون رو شهادت در راه تبلیغ دین قرار بده. ان شاءالله 🔹سلام طاعاتتون قبول . ما آدما هرجا که بهمون بیشتر بها بدن و احترام ببینیم جذب اونطرف میشیم . خدا کنه داوود با اارزش قائل شدن و بها دادن به اون سه تا جوون اونا رو جذب کنه و رو اخلاقشون کار کنه . این وظیفه همه کسایی هست که میخوان جوونا و مخصوصا نخبه ها رو حفظ کنن تا به سمت خارج و دشمنا کشیده نشن . 🔹سلام علیکم خیلی از دوستان رو دیدم که میان و نظر میدن درباره ادامه داستان که این طور باشه یا نمی دونم فلان باشه اما....چیزی که شما به بنده گفتین و خودم میدونم ظاهرا داستان های شما داستان های واقعی و اتفاق افتادست لذا بنده بدون نظر دادن بی صبرانه منتظر ادامم😍😉 🔹سلام طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق برعکس شما و کانالتون که هروقت مطالبتونو میخونم حالم خوب میشه و امیدواری از کانالتون به زندگی همه تزریق میشه، کانال خانم ..... متخصص کودکان، فقط بوی ناامیدی و بدبختی زندگی تو ایران میده. از مظلومیت پزشکان تو ایران گرفته تا .... خداخیرتون بده واقعا وقتی اینجور چیزا رو میبینم بیشتر قدرشمارو می‌دونم. خدا برای عزیزانتون نگهتون داره. التماس دعا🌺🌺 🔹سلام. وقت بخیر داستان یکی مثل همه رو خیلی فانتزی دارید پیش می‌برید. بحث کفویت مساله بسیار مهمیه و نمیشه به صرف عاشق شدن دختر ۲۲ ساله خانواده اش به چنین وصلتی به همین راحتی رضایت بدن. خانواده پسر که مشخصه از خداشونه و هرچقدر سطح بالاتر گیرشون بیاد باز خودشون رو مستحق میدونن اما این وسط بناست دختر و خانواده ی او بیش از همه اذیت بشن. به چه چیز آقا داوود انقدر راحت دارن کنار میان! اون هم پدر الهام که دنیا دیده س و متمول و ظاهرا این خانواده مشکل شخصیتی هم ندارند مگر دخترش رو از سر راه آورده ؟ 🔹سلام عزیز.ازبهشت زمین نجف باشماصحبت میکنم بعضی وقتاحرم مولی داستان یکی مثل همه رومیخونم مثل همیشه باقلمتون گل کاشتیدمن رمان خون واهل شعرو...نبودم مگرچیزایی که خاص بودن برام انصافادمتون گرم ایشالله بهترینه این دنیاواون دنیانصیبتون بشه ودلتون شادولبتون خندون.یاعلی 🔹سلام وقت بخیر حاج آقا با قبولی طاعات و عبادات یکی از اعضای کانال چیزی نوشته بود بر مبنای اینکه رفتار مذهبیون خیلی مهمه ایشون کاملن درست میگن یه دانش آموز تو مدرسه دارم با وجود اینکه تو خانواده مذهبی هست ولی هیچکی رو قبول نداره تا اینکه مادرشون رو دیدم ایشون بهم گفتن شما یعنی من معلم اولین مذهبی هستی که دخترم قبولش داره بخدا ما باید گوش شنواشون باشیم از یه جایی اینا ضربه خوردن بد، که اینجور شدن تازه قراره با هم کوه هم بریم 🔹سلام مکالمه بین آقای مهدوی و داوود خیلی باحال بود..و چه خوب که هیچکس به اون پسری که صداش واضح نیست هیچ سرزنشی نمیکنه.امیدوارم با این تشویق ها صداش خوب بشه کامل.مثل خود شما🌹 🔹سلام و عرض ادب طاعات و عبادات قبول یه نکته ی جالبی که به نظرم در رمان یکی مثل همه(۱،۲،۳) وجود داره اینه که لابه لای داستان و اون کشمکش ها و هیجان و استرسی که به ما وارد میشه درسای زندگی و نکات ریزی که شاید کمتر توجه بشه تو زندگی به آدم میده. رفتار های آقا داوود خیلی قابل تامله و به نظرم تو این سن و سال اون حجم از فهم و درک و توجه به یه سری مسائل که شاید از دید ما مهم نباشه واقعا تحسین برانگیزه. خواستم به نوبه ی خودم تشکر کنم از قلم روان و جذاب تون من بیشتر رمان ها و مستندات تون رو خوندم همه شون رو دوست داشتم و اینقدر برام جذاب و هیجان انگیز بودن که گذر زمان رو موقع خوندن شون متوجه نمیشدم امیدوارم خدا به شما عمرباعزت بده و به قلم تون خیر و برکت التماس دعا حاج آقا🙏🏻
🔹سلام جناب حداد پور بزرگوار طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیت معمولا کتابهاتون رو میزارم تموم بشه و بعد میخونم چون طاقت ندارم شبی یک قسمت بخونم. از اونجا که یکی مثل همه رو کلا مطالعه نکرده بودم از اول ماه مبارک از کتاب اول شروع کردم به این امید که تا اواخر ماه دو کتاب قبلی رو تموم کرده باشم و کتاب سوم تمام شده باشه و من از قافله جامانده، تازه شروع کنم به خوندن. ولی انگار جذابیت قلم شما رو نادیده گرفته بودم و هر دو کتاب دیروز تمام شد. با یکی مثل همه ۱ زندگی کردم. خصوصا که توفیق داشتم در فضای ناب طلبگی تنفس کنم و خیلی از مطالب برام آشنا بود.همون طور که با خیلی از مطالب بغض کردم چرا که خیلی از بی انصافی ها و تعصبات بی جایی که در داستان ذکر کرده بودین رو در سنین نوجوانی در این فضا چشیده بودم و متاسفانه هم برام ملموس بود و هم اثرات مخربش روی دوستانم جلوی چشمم زنده شد.... بماند.... به علت علاقه شدی که به داستان، علی الخصوص از نوع مستند دارم مشتری پرو پا قرص کتاب های رمان هستم. همیشه بعد از مطالعه کتاب ها با خودم فکر میکنم یعنی واقعا در عالم هستی این اتفاق افتاده؟! اما کتاب های آقای حداد پور تنها کتبی هستن که بعدش قلبا آرزو میکنم ای کاش واقعی نبودن درست مثل زندگی هاجر عزیز پیام های دوستان رو بعد از نشر کتاب تا حدی مطالعه کردم و چقدر دلم سوخت برای عزیزانی که با نامهربانی درباره هاجر صحبت کردن. چرا که زن هستم و با ذره ذره وجود این رو درک کردم که تنها عیب هاجر عشق بی قید و شرطش بود. علاقه ای که بی ذره ای ناخالصی نسبت به همسرش داشت و توقع دیدن رفتاری جز این حس ناب از همسرش نداشت. هاجر صد وجودش رو برای همسرش گذاشت چون این رو از خانه پدری و مهر ناب مادری همراه داشت و گمان نمیکرد انسانها بتونن نامهربان هم باشن. من هاجر رو درک کردم... در تصمیمات اشتباهش هیچ تردیدی نیست همان طور که همه ما از این قاعده مستثنی نیستیم ولی هاجر با بزرگواری هیچی از سهم همسری و مادری کم نگذاشت و به نظر من این واقعا قابل تقدیره. نکته بعدی که خیلی دوست داشتم بیان کنم بهت و حیرت من از درک شما، از شخصیت های متفاوت داستان هست. من تا الان فکر میکردم جناب حداد پور میتونن فقط خیلی خوب مردهای داستان رو روایت کنن ولی در قسمت هایی که شما حالات روحی الهام یا هاجر رو روایت میکنید فهمیدم جناب حداد پور یک زن پر عاطفه و حساس درون هم دارن برای مواقع خاص که بتونن صحنه رو با درستی و با ظرافت تمام در ذهن مخاطب به تصویر بکشن😁 چرا شما انقدر خوب میتونین داستان رو روایت کنین که من مخاطب در حین خوندن داستان هم بتونم تو ذهن داوود سیر کنم، هم منصور رو پیش پیش حدس بزنم، هم هاجر درونم غلیان کنه، هم با الهام بغض کنم و هم با موس ممتضی نگران آبروم باشم و .... مهارت شما در به تصویر کشیدن شخصیت های مذکر و مونث داستان ستودنیه که باعث میشه من مخاطب مونث، همون قدر که با شخصیت زن داستان همزاد پنداری میکنم، بتونم با مرد داستان هم همراهی کنم👏 نکته بعدی اگر با آقا داوود مرتبط هستین سلام گرم این حقیر رو خواهرانه به ایشون برسونید و خدمتشون بفرمایید ای کاش دستگاه تکثیر از افراد وجود داشت چرا که جای یک داوود به عنوان همسر، برادر، پدر در زندگی خیلی از زنان خالیه. خدا از گزند دنیا و آخرت ایشون رو محفوظ بداره🤲 شرمنده ام از پیام بلند بالا و گرفتن وقت شریف شما اما دلم نمیومد این نکات رو نگم خدمتتون. عمرتون با عزت، تنتون سلامت، دلتون خوش، قلمتون ماندگار و پویا و اثر گذار خداوند عزیزانتون رو برای شما و شما رو برای عزیزانتون و ما حفظ کنه ان شاءالله🤲