eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰خانه سلطنت خانم گوهر و عاطفه یک گوشه از خانه سلطنت خانم نشسته بودند و همین طور که به جمع خانم ها نگاه میکردند، عاطفه سر صحبت را باز کرد. -راستش من میخواستم یه چیزی ازتون بپرسم که جوابش خیلی مهمه. -خیره باشه. چی شده؟ -میخوام بدونم شما تو خانوادتون سن و سال خاصی برای ازدواج مدنظرتون هست؟ مثلا دختر باید چند سالش باشه که اگه براش خواستگار آمد، قبول کنید. -اگه منظورت منصوره و فرشته است، هر چه زودتر بهتر. اونا اهل درس نیستن. کنترلشون هم سخته. من دیگه توانشو ندارم. -نه منظورم اونا نیستن. کلا پرسیدم. -خب بگو منظورم فاطمه و آزاده است دیگه. اونام طوری نیست. باباشون راضیه. کی میان؟ فرداشب میان؟ -وای گوهر خانم کی قراره بیاد؟ دارم یه سوال دیگه ازت میپرسم... -ولی فکر نکنم کسی با اخلاقِ گندِ بابای بچه هام بسازه. خودمم به زور ساختم. با من خوبه. خیلی فحش نمیده. بهش گفتم فحشمم دادی، دادی. اشکال نداره. فقط به خدابیامرز بابا و مادرم فحش نده. بقیه اش خیلی هم خوبه بعضی وقتا. ولی میدونی که، بچه ها میشنفن و یاد میگیرن و این خیلی بده. راستی عاطفه جون حامله نیستی؟ وقتشه ها! عاطفه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و لُپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی بیرون داد و گفت: «اصلا پشیمون شدم. پاشو برو ببین مملکت چه کارِت داره؟» گوهر گفت: «خب سر راس نمیپرسی! رک و راحت بپرس تا جوابت بدم.» عاطفه سرش را نزدیک تر آورد که کسی نشنود و آرام گفت: «منظورم شادی خانومه. شادی چی؟» -خب بیاد فرشته رو ببره. هر کی هست. کی هست حالا؟ فرشته هم دختر خوبیه ها! -میفهمی چی گفتم؟ گوهر خانم به خدا دارم نگرانت میشم. -خب حالا. تو هم. به خدا منصوره هم دختر خوبیه ها. لاک میزنه اما فقط لاک میزنه. واسه این یکی رو پیدا کن! -کاری نداری؟ برم خونمون که دیوونه شدم از دستت. -نه حالا بشین. کجا میخوای بری؟ چه زودم بهش برمیخوره. شادی نه. دوس ندارم شوهرش بدم. -خیلی خب. حالا اومدی سرِ خط. چرا؟ -چون کوچیکه. چون همدم خودمه. من و اون جز هم کسیو نداریم. عاطفه چند ثانیه به قیافه گوهر زل زد. دید راست میگوید و صادقانه جوابش را داده. گفت: «نظر باباشم همینه؟ اونم مثل شما نمیخواد فعلا شادی رو شوهر بده!» -اون از من بدتره. جونش هست و همین دختره. میگه بقیه شون سیل بیاد و ببره. اما این دخترو واسم نگه داره. -خدا حفظش کنه. میدونم. دختر خیلی ماهیه. -کی؟ فرشته؟ یا منصوره؟ دوتاشون خوبن. عاطفه خانم دید که اوضاع گوهر خیلی خراب است و میخواهد هر طور شده مثل مغازه دارها حتما یکی از آنها را فورا به یک خواستگار حتی فرضی و مجازی بیندازد. پاشد چادرش را پوشید و گفت: «گوهرجون میخوای فردا واست نوبت بگیرم؟ بخدا نگرانتم. شب بخیر.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
«یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت..»
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هشتم» 🔰بیمارستان خانواده سروش در حال انجام کارهای مربوط به ترخیص سروش بودند. بیات هم آنجا بود و به سروش کمک میکرد که لباسش را بپوشد و با هم بروند. چون پس از اعترافی که سروش کرده بود و رد و نشان‌هایی که ارائه داده بود، باید برای طی مراحل قانونی و محاکمه خودش و آرش و غلامرضا به زندان برود. وقتی لباسش را پوشید، با بیات چشم تو چشم شدند. بیات به سروش گفت: «نگران نباش. با قاضی تحقیق صحبت کردم. قول مساعد داده که بهت تخفیف بده. نگران شرارت آرش و غلامرضا هم نباش. اصلا با اونا مواجه نمیشی. بسپارش با من.» سروش گفت: «باشه. بریم.» وقتی میخواست از مادرش خدافظی کند، مادرش گفت: «خانم آقا فرشاد با گوهرخانم و شادی حرف زده. گفتن خیلی بچه است. هنوز باید درس بخونه.» سروش تو هم رفت و سرش را پایین انداخت. مادرش گفت: «شادی دختر خیلی خوبیه. ولی بچه است. معلوم نیست که وقتی بزرگتر شد، چی بشه و چطوری بشه؟ اما غصه نخور مادر! حواسم بهش هست. اگه خدا خواست و عفو خوردی و زود آزاد شدی، با هم میریم خواستگاریش. اگرم که طول کشید، هر چی خدا بخواد.» سروش که بغض داشت، حرفی نزد و فقط به طرف مادرش خم شد. مادرش هم سر پسرش را روی شانه اش گذاشت و او را در بغل گرفت و مادرانه گفت: «به خدا سپردمت.» سروش وقتی سرش را از روی شانه و بغل مادرش بلند کرد، صورتش گریه داشت. به مادرش گفت: «من یه نذری دارم. میتونی تا آخر رمضون، برای گروه شادی خانم ساندویچ فلافل بزنی و براشون ببری؟» مادرش که از ان خانم های باتجربه و حدودا شصت ساله بود، چادر مندرسش را بهتر روی سرش جابجا کرد و گفت: «باشه. شد یه بار یه دونه ساندویچ بندازی جلوی مادرت؟» سروش متوجه شد که مادرش دارد استارتِ یک جنگ را میزند. رو به بیات کرد و صورتش را فورا پاک کرد و گفت: «بریم آقابیات! بریم.» همین طور که داشت به طرف بیات میرفت، مادرِ دهان دارش ادامه داد: «خدا شانس بده به حق مرتضی علی! دختره‌ی سی چهل کیلویی هنوز نیومده، هم شد شادی خانم و هم نذر ساندویچ مفتی براش کردی تا آخر رمضون؟!» بیات فقط محو تغییر فاز و ادبیات مادر سروش شده بود. سروش هم میخواست تا بیشتر آبروریزی نشده، از آن معرکه به زندان پناه ببرد. اما مادرش با هر قدم که سروش دورتر میشد، صدایش را یک وُلُم زیادتر میکرد و ادامه داد: «به ما که یه قرص فلافلم نرسید و خیرِت به ما نرسوندی اما الهی نوش جون دختر مردم بشه. الهی سفیدبخت باشه با همین مهره مارِش. الهی افطار بخوره و یه لیوان آبم روش و نوش جونش. والا. مگه ما بخیلیم. ولی ببین سروش...» سروش فقط داشت از آن اتاق فرار میکرد. چون میدانست که مثل روضه ها که باید آخرش به مصیبت کربلا ختم شود، جر و دعواهای مادرش آخرش ختم به اسم پدر سروش میشود. همان هم شد. مادرش که دیگر رسما دهانش را به پهنای صورتش باز کرده بود و مثل مسلسل به طرف پسرش با مَطلعِ «تو پسر همون پدرِ پدر سگی هستی که...» در حال دُرافشانی بود، جوری از خجالت سروش و پدرش درآمد که برخلاف همیشه، متهم(سروش) دست مامور(بیات) را گرفته بود و میگفت «جان مادرت زود باش. این تا از جلوی چشمش دور نشم، تمام جد و آبادم رو به فحش میکشه. زود باش تو رو ابالفضل که الان آبرو واسمون نمیذاره.» ادامه👇
🔰بازداشتگاه شرایط نه تنها به نفع آرش و غلامرضا نبود بلکه با اعتراف سروش و خط و ربطی که به بیات داد، لحظه به لحظه پرونده سیاه آرش و غلامرضا سیاه تر و سنگین تر میشد. بازجو به آرش گفت: «دیگه برام مهم نیست که چیزی گردن بگیری یا نه؟ ولی ببین پسر جون! هر کی بهت گفته که کلا بزن زیر همه چیز و حاشا کن و دیوارِ حالا بلنده، بهت نگفته که اینا تا وقتی جواب میده که سند و مدرک علیه تو نداشته باشن. نه الان که دیگه اینقدر مدرک و شاهد علیهِت داریم که فقط میتونم بگم خدا به دادت برسه. این آخرین جلسه بین من و تو هست. پرونده ات از نظر من کامله و میفرستم دادگاه.» آرش که پُرروتر از این حرفها بود، پرسید: «من حرفامو زدم. دیگه برام مهم نیست. ولی ... گفتی شاهد ... شاهدِ چی؟ شاهد کجا؟» بازجو لبخند تلخی زد و همین طور که داشت پرونده را جمع میکرد که برود، جواب داد: «شاهد شبی که مسجدو آتیش زدین!» آرش جا خورد. بازجو ادامه داد: «شاهد شبی که بچه مردمو سوار موتور کردی و یه سی دی دادی دستش! بازم بگم؟» آرش که رگ پیشانی اش از حرص و ترس زده بود بالا ، هیچی نگفت و فقط به قیافه بازجو زل زد و همه خاطرات آن شبها جلوی چشمش زنده شد. بازجو سراغ غلامرضا رفت. -میدونی فرق جرم سیاسی با جرم امنیتی چیه؟ میدونی جزای کسی که اقدام به آتیش زدن مسجد و ترور امام جماعت و ایجاد رعب و وحشت عمومی و ایجاد اخلال در نظم و امنیت محله بکنه، چیه؟ میدونی قانون روی این چیزا خیلی بیشتر از چیزای دیگه حساسه؟ غلامرضا جوری دندانش را روی هم میکشید که صدایش را بازجو میشنید. -ببین غلامرضا! وقتی از زندان بیایی بیرون، دیگه خیلی جوون نیستی. بدنام و بیکار و بیچاره میشی. بهتر نبود قبل از این که به این دردسرا بیفتی، فکر میکردی و دلت برای خودت و جوونیت میسوخت؟ غلامرضا خیلی عصبی بود و حرفی برای گفتن نداشت. -ببین! تو آخرین کسی بودی که با هوشنگ ارتباط داشتی. درسته؟ باهاش ارتباط داشتی و بِهت خط داد. درسته؟ یه چیزی بپرسم؟ غلامرضا به چشمان بازجو زل زد. -غلامرضا ما تا الان به کسی نگفتیم و جایی اعلام نکردیم که تو و آرش گرفتار شدین. خبر دستگیری عامل خرابکاری مسجد صفا و عامل ترور امام جماعت و این چیزا را جایی جار نزدیم. تو و هوشنگ تماستون در لحظه دستگیری قطع شد و تو چند تا فحش بهش دادی و اونم خندید و تمام. مگه نه؟ حتی اونم ندید که شماها دستگیر شدین. درسته؟ غلامرضا بیشتر برایش مهم شد که بازجو در ادامه میخواهد چه بگوید؟ -من یکیو میشناسم که اگه باهاش همکاری کنی و نظرشو جلب کنی، شاید بتونه باعث بانیِ بدبختی تو و آرش و بقیه رو شکار کنه! غلامرضا با تعجب پرسید: «چطوری؟» و این «چطوری» گفتنِ غلامرضا سرآغاز همکاری او با یکی از بچه های امنیتی برای تقرب به هوشنگ و رصدِ ریز و درشتِ خطی بود که هوشنگ در آن سالها در محله های مختلف فعال کرده بود و به نام کانون های شورشی محلات ایران معروف بود. این رشته خودش سری دراز دارد که بخاطر ضیق مجال، از ذکرش در اینجا صرف نظر میکنیم. ادامه👇
🔰مسجد صفا داود و احمد و صالح دور هم نشسته بودند. قبل از ظهر روز بیست و ششم ماه رمضان بود. صالح که تا به آن جمع رسید، مجبور شد دراز بکشد. کلا از آن شبی که به مسجد حمله و زانوهایش شل شد، زود به زود ضعف میکرد. احمد هم به دیوار تکیه داده بود. داود گفت: «بنظرم برنامه هاتون ادامه داشته باشه تا فرداشب. از فرداشب که میشه شب بیست و هشتم ماه رمضون، به مدت سه شب، فینال و اهدای جوایز و این چیزا داشته باشین.» احمد: «اون که آره. واسه شَبا نظری نداری؟ این دو سه شب باقیمانده از کی دعوت کنیم؟» صالح همین طور که دراز کشیده بود گفت: «من بگم کی دعوت کنیم؟» داود: «بگو!» صالح: «به نظرم ما داریم خیلی ساده از کنار دستگیری اون سه نفر رد میشیم. هیچ روایتی تو ذهن مردم از این که چرا اونا به مسجد پیله کرده بودن و نقشه چی بوده نداریم.» احمد: «باریک الله. این چیزام بلدی؟ خب!» صالح: «بنظرم بیات رو دعوت کنیم تا برای بچه ها توضیح بده. ماشالله هیجانی هم حرف میزنه، بچه ها دوس دارن.» داود: «آفرین. چقدر پیشنهاد خوبی دادی! اصلا یه چیزی بگم؟ چرا یه برنامه خاص برای عموم نذاریم؟ عموم مردم باید بدونه که قرار بوده چی بشه و چیکار کنن.» احمد: «نمیدونم برنامه عمومی جور بشه یا نه اما اگه بشه عالیه.» داود: «چرا جور نشه؟» احمد: «چون یه بهانه ای میخواد. الان شما میخوای شب عید فطر یا روز عید فطر، بحث امنیتی بندازی وسط و یکی دو تا سخنران دعوت کنی که ابعاد پیچیده این مسئله رو برای ملتی که تازه میخواد روزه اش باز کنه و عید بشه و جشن بگیره، تشریح کنی؟ نچسب نیست به نظرت؟» داود: «گرفتم چی میگی. منظورت اینه که فکر خوبیه اما نه به این بهانه.» صالح: «خب ما یه بهانه خوب داریم. ما حداقل سی چهل تا خانواده شهید تو این محله داشتیم. میشه شب عید فطر دعوتشون کنیم مزار شهدا و با بچه ها یه یادواره بگیریم.» داود: «خوبه اما نمیخوام برنامه هول هولکی بشه. وقتی میگی یادواره و میخوای از خانواده شهید دعوت کنی، اولا نمیشه چند تا را دعوت کنی و بقیه رو دعوت نکنی. ثانیا اگه برنامه در خورِ توجه نباشه، سبُک میشه و درست نیست.» احمد: «بعلاوه این که هزینه یادواره برای ما در شرایط الان خیلی سنگینه و از پسش برنمیاییم. من میگم یه کار دیگه هم میشه کرد. میشه دو شب بیات را دعوت کنیم مزار شهدا تا برای بچه ها تعریف کنه و همه بچه ها در جریان قرار بگیرن. بعلاوه این که تبلیغات گسترده کنیم برای خطبه های نماز عید فطر که خودت میخوای بخونی. خطبه اول که باید اخلاقی و اعتقادی باشه. اما خطبه دوم رو اختصاص بدی به تشریح عمیلات منافقین برای این محله و سواستفاده از بچه های اینجا برای راه اندازی کانون شورش و این حرفا.» داود گفت: «آفرین. این عالیه.» صالح بلند شد و نشست و گفت: «منم شاید بتونم یه سرود با بچه ها درباره [مسجد] و [ما بچه های مسجدیم] و این چیزا کار کنم که بعد از نماز عید و خطبه های تو و مداحی خودم، اونا هم سرود بخونن.» جلسه تمام شد و قرار شد هر کسی کاری که به او محوّل شده است را انجام بدهد. هنوز تا موقع نماز فرصت بود. داود دلش یاد الهام کرد و رفت یک گوشه نشست و گوشی را برداشت و تماس گرفت. اما آن بار به جای این که به گوشی خودِ الهام زنگ بزند، به خانه‌شان زنگ زد. المیرا خانم گوشی را برداشت. -الو -سلام. خوبین؟ -بَه سلااااام. چطوری شما؟ -ممنون. با داشتن شما و آقاسیروس و الهام خانم مگه میشه حالم بد باشه؟ -قربونت برم. چه خبر؟ خونه زنگ زدی! -آره. میخواستم قبلش صدای شما رو بشنوم. -عزیزمی. خوشحال شدم. کجایی؟ افطار پاشو بیا دور هم باشیم. -از خدامه. ولی درست نیست مرتب مزاحم بشم. مامانم گفته مراعات کن. -نه بابا. مزاحم کدومه؟ ما دوماد گرفتیم که از جلوی چشممون جُم نخوره. -میخواستم از بابت اون شب تشکر کنم. خیلی افطاری خوشمزه ای بود. ادامه👇
-وا ! چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ نوش جون. میگم آرزومه که تو بگی چی بپزم و چی نپزم؟ -شما هر چی بپزی و نپزی خوشمزه است. -قربانت. ولی بیشتر سر بزن. اینو نباید مدام بهت بگم. میگیری که چی میگم؟ -چشم. به روی چشم. ولی خداشاهده روم نمیشه. شما خیلی مهربونید. آقاسیروس خیلی بامعرفته. ولی به خدا من خیلی روم نمیشه اما چشم. من از خدامه. -آفرین. پس تلاشتو بکن که بیشتر بیایی اینجا. کاری با من نداری؟ گوشیو میدم به الهام. -گوشیو میدین به الهام؟ مگه من اون وقت تا حالا داشتم با کی حرف میزدم؟ المیرا از این شوخی داود زد زیر خنده. اینقدر پشت تلفن قهقه زد که حتی داودِ بلا هم خنده اش گرفت. المیرا وقتی خنده اش تمام شد گفت: «از دست تو! تیکه قشنگی بود. تا حالا نشنیده بودم. از من خدافظ.» الهام گوشی را گرفت و با همان صدای خاص و حال و هوای گرم و خصوصی گفت: «سلام.» داود وقتی سلام را از الهام شنید، دست راستش را گذاشت روی قلبش و چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید و جواب داد: «سلاااااااام الهام خانم. احوال شما؟» الهام که داشت از مامانش فاصله میگرفت و کم کم به طرف اتاقش میرفت گوشی را دهانش نزدیک تر کرد و گفت: «قربانت. خوبم. تو چطوری مرد من؟» -عالی ام. دلتنگ شدم، گفتم صداتو بشنوم. الهام دیگر به در اتاقش رسیده بود. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست و همان طور که گوشی را به دهانش چسبانده بود جواب داد: «ای جووونم. میدونستم افطارِ مامانم معجزه میکنه و مهربون تر میشی.» -بدجنس نباش. مگه من نامهربون بودم؟ -اگه نامهربون بودی که نفسم نمیشدی. زنت نمیشدم. خانم خونه ات نمیشدم. -الهام من واقعا جلوی تو کم میارم. تو حتی وقتی حرف میزنی و دلم غنج میره، ادبی و مسجع و گرم و خاصی. من خیلی بلد نیستم حاضرجواب باشم و مثل تو لاو بترکونم. جان داود اینو حمل بر سردی و نامهربونی و این چیزا نکنیا. باشه؟ الهام نشست روی تختش و به دیوار تکیه داد و لبخندی زد و گفت: «تو خودتی. و این قشنگ ترین چیزیه که دارم. تو هر طورم که حرف بزنی، برای من دلنشینه. اما کَلَک بلدیا! روزی صد بار اون نامه ای بود که واسم نوشتی، میخونم و کیف میکنم.» داود لبخندی زد و پاهایش را جابجا کرد و راحت تر نشست و گفت: «ایشالله هیچ وقت کارمون به نامه نگاری نرسه. خیلی دلم میخواد همیشه پیش هم باشیم. هنوز دو هفته نیست که عقد کردیم اما احساس میکنم بیست ساله میشناسمت.» الهام جوابش داد: «جانمی. عزیز جورش کن بیشتر با هم باشیم.» داود: «تو فکرش هستم. شاید عید فطر یه سر رفتیم شهرستان. پیش مامانم و اینا. البته اگه آقاسیروس اجازه بده که بریم مسافرت و یکی دو شب اونجا بمونیم.» الهام: «به مامانم میگم که راضیش کنه. نگران نباش. شب چه کاره ای؟ بیام دنبالت که بعد از نماز بیاییم اینجا افطار کنیم؟» -بیا دنبالم اما اونجا نریم. میخوام شب بریم رستوران و یه لقمه نون و کبابِ طلبگی بزنیم. افتخاری میدی؟ -یه درصد فکر کن افتخار ندم! -قدمت رو چشمام. منتظرتم. -حتما. مراقب خودت باش. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و نهم» روزهای آخر ماه رمضان بود. از همان روزها که مردم با هم درباره احتمال بیست و نه روز و یا سی روز شدن ماه رمضان حرف میزنند. داود در مسجد داشت برای بچه ها قصه شهید ادواردو آنیلی را کامل و تمام میکرد. [با این که ادواردو با بسیاری از رهبران مذهبی جهان ملاقات کرده بود، اما شیفته سادگی و قدرت معنوی امام خمینی شده بود. با مدرک دکترا و ثروت بی نظیر و موقعیت خانوادگی بالا اما تصمیم گرفت که پای اسلام و اعتقادش به امام خمینی بایسته. بچه ها باورتون میشه اینقدر باهوش بود که حتی یه جایی نوشته بود که مطمئنم که توسط اسرائیل و صهیونیست کشته میشم. مطمئن بود که بزرگترین دشمن بشریت اسرائیل هست و تلاش میکرد با نزدیک شدن به امام و انقلاب اسلامی در مسیر مبارزه با اسرائیل قدم برداره. بخاطر همین فهمیده بود که با کارهایی که کرده و موقعیت خانوادگی که داره، اسرائیل تحمل نمیکنه که شیعه و عاشقِ انقلاب اسلامی و عاشق امام خمینی در ایتالیا به اون همه ثروت و موقعیت بالایی برسه. دقیقا هم همینطور شد. ادواردو در سن 46 در تاریخ 24 آبان 1379 که میشه سال 2000 میلادی در یک حادثه مشکوکِ رانندگی به شهادت رسید. وقتی به شهادت رسید، تا دو روز بعدش قاضی ایتالیایی اعلام کرد که خودکشی کرده و چند ماه بعدش گفتند که خودکشی نبوده و در حاثه رانندگی از بین رفته و بعدش هم به کسی اجازه تحقیق درباره این شهید بزرگوار ندادند. بچه ها اینا رو گفتم که بدونین اینقدر اسلام دین بزرگ و جذابی هست و اینقدر انقلاب اسلامی جذابیت داره که از سراسر دنیا آدمای درجه یک رو جذب میکنه. آدمایی که میتونستن خیلی بهتر از من و شما زندگی کنن و کلی امکانات داشته باشن و در دریایی از ثروت و قدرت غرق باشن. اما مگه میشه به دلی که عاشق امام خمینی و انقلاب اسلامی شد، یه شکلات ارزون بدی و بگی ولش کن و به زندگیت و خوشیت برس؟! دل و فکر آدم قبول نمیکنه. یه جایی آدم کم میاره. یه جایی آدم میبُره. ما از این مدل آدما کم نداریم. اگه از این قصه خوشِتون اومده، میتونم بعد از ماه رمضون دونه دونه براتون تعریف کنم...] وقتی قصه برای بچه ها تمام شد، داود به بیات زنگ زد. -سلام. احوال شما؟ -سلام حاج آقا. تشکر. نماز روزه هاتون قبول باشه. -تشکر. از شما هم قبول باشه. فرصت مکالمه دارین؟ -بله بله. مگه ما چند تا آقاداود داریم؟ -تشکر. نگران وضعیت سروشم. کاری میشه براش کرد؟ -تو این چند روزه سروش حداکثر همکاری رو داشته. خیلی صادقانه جواب میده و همکاری میکنه. بعلاوه این غیر از قضیه آتیش زده در و دیوار مسجد، دیگه تو هیچ کدوم از کثافت کاری های آرش و غلامرضا دخالت نداشته. -چقدر خوب. یه سادگی خاصی داره بیچاره! -دقیقا. و همین سادگیش کار دستش داد. -و جالبه بدونین همین سادگیش باعث شده بود که محبت یه دختر خانم محترم به دلش بیفته و محبت همون دختره هم نجاتش داد. ادامه👇
-حالا اینو میگی؟ میخوام بگم که اگه فقط یک روز یا بهتره بگم چند ساعت دیرتر به خودش اومده بود، دور از جون، ما الان نه شما را داشتیم و نه سروش الان وضعیتش از بقیه بهتر بود. -خدا را شکر. اینا همش لطف خدا و معجزه عشق و دل صاف سروش و اون دختر خانمه است. خب حالا میشه براش کاری کرد؟ -چی مدنظرتون هست؟ بگید تا بگم میشه یا نه؟ -خب میگم اگه میشه و قانونا اشکال نداره، ضامنش بشم تا بتونه آزاد بشه. -ببین حاجی جان! از روزی که آقا دستور عفو و مدارا با این گول خورده‌ها دادند، یه جورایی سروش هم شاملش میشه. اما باید به تشخیص قاضی باشه. ولی بالاخره سروش به خاطر ارتباط با عامل بیگانه و منافقین و فیلم برداری از فاجعه مسجد و این چیزا باید ادب بشه. ولی خیلی تخفیف شاملش میشه. بنظرم خوبه که شما این دغدغه رو دارین. میشه صحبت کرد و اگه از نظر قاضی منعی برای ضمانت نداشته باشه، به شما اطلاع میدم. -خدا خیرت بده. راستی یه چیز دیگه. احمدآقا با شما تماس گرفتند؟ -آقافرشاد تماس گرفت. برای همین مراسم بچه ها و مزار شهدا میگید؟ -آره. همون. درخدمتتون هستیم دیگه؟ -به امید خدا. چشم. خدمت میرسم. 🔰گلزار شهدا احمد و صالح موفق شده بودند که از والدینی که بچه هایشان به مراسم گلزار شهدا میرفتند، مقداری پول بگیرند تا برای افطاری بچه ها در یکی دو شب آخر ماه رمضان و همچنین خریدن جوایز عمومی دستشان بازتر باشد. بیات برای بچه ها سخنرانی میکرد و با هیجان و مطابق روحیه خودش، قضایای رخ داده شده در محله را برای بچه ها تعریف میکرد. اما احمد و صالح در گوشه ای نشسته بودند و درباره این که هدیه عمومی چه باشد به تصمیمی نرسیده بودند. -قلم قرآنی بخریم؟ -خوبه اما اینا هنوز قرآنی نشدند. میندازن تو خونه و قدرش نمیدونن. نظرت درباره کوله و چفیه و جانماز چیه؟ -با کوله موافقم اما نه کوله عادی. یه کوله بگیریم واسه کوهنوردی. -کوهنوردی؟ ینی چی؟ -ینی تجهیزات اولیه کوهنوردی داخلش باشه. اینجوری هر هفته میریم کوه و بهترین ورزش هست و تفریحش هم که خیلی عالیه. -آره. خیلی خوبه. خیلی پول نداریم. ولی میشه کفش و کوله کوهنوردی بگیریم و بقیه اش اگه خواستن خودشون بخرن. اما این بوی مسجد و کار فرهنگی و اینا میده؟ -آره. چرا که نه. بهترین ورزشه. حالا بخاطر دل تو و این که گفتی کار فرهنگی، اسم مسجد و گروه رو روی کوله چاپ میکنیم. -خوبه. اگه با هیئت کوهنوردی استان هم هماهنگ کنیم، میتونیم جاهای بهتر بریم و حتی مثلا تابستونا بعضی شبا بمونیم. -آره. داودم که دیگه نامزد کرده و نیست که همش کنترلت کنه و تو و یه مشت گودزیلا کوه و منابع طبیعی رو به چُخ بدین. -تو خوبی. تو میری بهشت. خوبه حالا بچه های گروه خودت، شب عقدکنون داود، فاز بندری برداشته بودند. -راستی گروه سرود چی شد؟ آمادن؟ -معلومه که نه. نشد. ولی یه سرود عمومی از کانون مداحان گرفتم، میخوام روز عید فطر همه مردم با هم بخونن. خیلی باحاله. از سرود خودم قشنگتره. ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم در خانه سلطنت خانم همه خانم ها مشغول کمک کردن برای افطاری شب عید و صبحانه روز عید بودند. تماما با نذورات مردم و اهل محل. بیچاره ها تا حالا آن همه دور هم بودن و قشنگی ماه رمضان را درک نکرده بودند. وگرنه زن جماعت هر جا دور هم باشد و انگیزه داشته باشد و بداند که قدردان زحماتش هستند، کم نمیگذارد. با این که روزهای آخر ماه رمضان معمولا برای عده ای دیر میگذرد و خسته هستند و حال ندارند، اما در خانه سلطنت و مملکت از این خبرها نبود. یعنی کسی نمیتوانست بیاید آنجا و فقط بنشیند و حرف بزند و لَم بدهد و هر وقت هم حوصله اش سر رفت برود. دست همه به چند تا کار بند بود. حتی دست خود سلطنت و مملکت. سلطنت: «آش رشته خوبه. آش شُله قلمکار به مزاج و معده بعضیا نمیخوره. آش رشته بهتره.» مملکت: «گل فرمایش کردی خواهر. شاید حلوای تخم مرغی هم کنارش خوب باشه. نظرت؟» سلطنت: «خوبه. هر چند آخرین بار که خوردم، یه کم سرِ معدم سوز میزد. اما بنظرم خوبه.» مملکت: «خودمون تصمیم بگیریم بهتر از اینه که حاج آقا بیاد و بگه چیکار کنین.» همه میدانستند که مملکت از قصد اسم داود را جلوی سلطنت می آورد. میخواهد او را تحریک کند که شروع کند به سلسله جلیله روحانیت تیکه بیندازد. و خانم ها عاشق لحظاتی بودند که سلطنت میخواست غیبت داود را بکند و مملکت هم با دو کلمه، به زغالِ کلماتش فوت بدهد. سلطنت: «این که همش مسجده. پس کی میره پیش نامزدش؟ اونم نامزد به اون خوشکلی و مهربونی.» مملکت: «مامانش... مامانش...» سلطنت: «مامانش که از خودشم ماه تره. یکی نیست به این پسره بگه مسجد و این چیزا همیشه هست. وقتی پیر شدی، خواه ناخواه میذارنت تو مسجد و میرن. لازم نکرده از حالا اینقدر حرص و جوش مسجد و آخوندی و این چیزا بخوری.» مملکت: «جوونن ... نادونن...» سلطنت: «بله که نادونن. بله که جوونن. اگه جوون و نادون نبود که صبح و ظهر و شب خودش امام جماعت نمیشد. دو تا دیگه هم باهاش اومدن. خب بده اونا بخونن و خودت پاشو برو سر وقتِ دختره. به قرآن دو رکعت نماز پیش اون بخونی، ثوابش از نماز خوندن جلوی من و مملکت بیشتره.» مملکت: «دختره ... دختره...» سلطنت: «دختره بیچاره هنوز دو هفته نیست با این آخونده عقد کرده، دیگه چیزی که به چشم خودش ندیده باشه نیست. عکس و بی آبرویی و چاقو خوردن و بیمارستان و ... هنوزم که دستش بسته است و آویزونه گردنشه. من جای مادر این دختره باشم، دست این پسره رو میگیرم و میگم دیگه هیچ جا نرو. فقط بچسب به زندگیت و زن عقد کرده‌ات. بابای دختره هم که وضعش ماشالله خوبه.» مملکت: «من از قصد هر روز صبح نماز میرم مسجد ببینم میشه یه روزی این پسره نیاد و یکی دیگه جاش نماز بخونه و بفهمیم که خونه مادرزنش بوده؟ والا. چقدر بی خیالن مردم!» گوهر و شادی داشتند از خنده روده بُر میشدند. گوهر گفت: «بابا ولشون کنین. با دهان روزه چقدر غیبت بچه مردم میکنین! بیچاره فقط دو هفته است که عقد کرده. با کلی مصیبت روبرو شده. هر روز روزه بوده بنده خدا. دیگه حالی واسش نمیمونه. حالا کلش کن. صلوات بفرستین.» سلطنت: «ما دلمون میسوزه. وگرنه اگه از منه که اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم. والا. من میگم اگه زن عقد کردی، دیگه این همه تو مسجد موندنت چیه؟» و همین طور نیم ساعت دیگر به آن حرفها ادامه داد. 🔰مسجد صفا شب عید فطر بود. بعد از نماز و دعای یا علی و یا عظیم، مردم در حال افطار بودند و صالح برنامه روز عید فطر را از بلندگوی مسجد اعلام میکرد. در بخش بانوان، عاطفه و الهام نشسته بودند و با هم حرف میزدند. الهام آن شب آمده بود مسجد تا با داود برای افطار به منزل عمویشان بروند. عاطفه: «خوش میگذره دوران عقد؟» الهام: «خدا را شکر. خیلی مراعات میکنه و زیاد نمیاد خونمون. وقتی میاد، زیاد نمیمونه. ولی آره. همین که ته دلم قرصه که دیگه مال خودمه، آرومم میکنه ادامه👇
-آخی. الهی بگردم. معلومه خیلی دوسش داری. الهی خوشبخت بشین. -عاطفه تو مثل خواهر نداشتمی. خیلی مدیونتم. مخصوصا به خاطر اون شب که خیلی این ور و اون ور کشوندمت تا از جلوی در بری کنار، خیلی شرمندتم. -حتی فکرشم نکن. راستی خوب شد دیدمت. میخواستم زنگ بزنم و بهت بگم ما دو سه روز نیستیم. داریم میریم شهرستان. خانواده آقافرشاد دعوت کردن. ما هم یه مرخصی گرفتیم و زدیمش به عید فطر و شد دو سه روز. -ایشالله به سلامتی برین و برگردین. خیلی هم عالی. خوش بگذره. -قربانت. میخواستم این کلیدو بهت بدم. کلید خونمونه. اگه امشب عید فطر اعلام کردن که به احتمال قوی عید فطر میشه، ما بعد از نماز صبح حرکت میکنیم و میریم. -وای عاطفه! این چه کاریه؟ خجالت میکشم که بگیرم. -اصلا خجالت نکش. روحیه حاج آقا رو هممون میدونیم. میدونیم که چقدر حیا و مناعت طبع داره. حق داره که خیلی خونه شما راحت نباشه. این کلید باشه دستت. اگه بتونی مخشو بزنی، کلا این سه روز با همین. -چقدر تو مهربونی عاطفه؟ دستت درد نکنه. ولی بذار از آقاداود اجازه بگیرم. -هر طور صلاح میدونی اما من میگم کلیدو بگیر. وقتی بدونه کلید دستته، راحتتر تصمیم میگیره. اینجوری شاید قبول نکنه. -دستت درد نکنه. -راستی چرا دیروز رفته بودی دکتر؟ -هیس. فقط به تو گفتم. فعلا معلوم نیست. -چی معلوم نیست؟ عاطفه سرش را به گوش الهام نزدیک کرد و با لبخند دو سه کلمه حرف زد. الهام: «خدای من! راس میگی؟» عاطفه: «خیلی دعا کن.» -الهی... تبریک میگم عزیزدلم. -ایشالله روزی و قسمت خودت بشه. -عاطی! به خاطر اون شب، خدایی نکرده آسیبی به خودت و جنین وارد نشده باشه. -نگران همین بودم. اما دیروز که رفتم دکتر، گفت مشکلی نیست. خیالم راحت شد. -عاطفه خیلی خوشحال شدم. خیلی. میدونم که به مامانمم بگم، خیلی خوشحال میشه. از تو باید کلی تکثیر بشه. ما کلی عاطفه میخوایم. عاطفه خندید و گفت: «بذار اولیش بیاد. بعدا بگو کلی عاطفه میخوایم.» ادامه👇
🔰روز عید فطر اکثر بچه ها پا به پای احمد و صالح تا صبح کار کردند تا فضای مسجد و کوچه جلوی مسجد و کوچه منزل سلطنت خانم برای مراسم نماز عید فطر آمده بشود. از آنجایی که مشکل سیستم صوتی در جمهوری اسلامی از جمله مسائل لاینجل است و معمولا خیلی در آن لَنگ میزنیم، اما آقافرشاد مردانگی کرد و از سر شب تا قبل از نمازصبح به نصب و تنظیم آن پرداخت و با یکی دو نفر از دوستانش خیلی زحمت کشید. پس از آن دست عاطفه را گرفت و ماشین را آتیش کرد و رفت ولایتشان. داود چند تا کار مهم داشت. هم مطالعه برای خطبه های نمازعید. هم کمک کردن به صالح برای انقلابی تر کردن شعری که برای هم خوانی عمومی درنظر گرفته بودند. هم با کمک مهربان و چند از بچه های دیگر، تمیزکردن صحن مسجد و ... از وقتی صالح پشت بلندگو رفت و شروع کرد و «الصلاه ... الصلاه ... ایها المومنون ... الصلاه ...» گفت و مردم محله را برای نمازعید دعوت کرد، داود شیک و پیک، با عمامه و قبای سفید و عبای قهوه ای دم در مسجد ایستاد و همین طور که مردم به مسجد می آمدند، به آنها خوش آمد میگفت. قسمت خانم ها خیلی زودتر پر شد و اولین جماعتی که از صحن به حیاط سرریز کردند، خانم ها بودند. جمع مردان هم خیلی شلوغ شده بود اما با پیشنهاد نصرالله روغن کِش میشد شلوغ تر هم بشود. نصر الله گفت: «اگه دو دقیقه حاجی اجازه بده که من میکروفن رو دست بگیرم، محله رو میکنم صبح قیامت!» داود جوابش داد و گفت: «ایشالله وقتی قیامت شد، میگیم بیا و میکروفن رو بهت میدیم. امروز روز عید هست و بعضیا دارن استراحت میکنن. برو بشن آقانصرالله. برو نذار شر بشه.» سیروس خان و المیرا خانم و الهام هم آمدند. داود پدرزنش را در آغوش گرفت و به هم تبریک گفتند. از دور برای المیراخانم سر تکان داد و دست به سینه عرض ادب کرد و چشمک ریزی هم به الهامک زد. از آن چشمک ها که یعنی «قرارمون یادم هست. خاطر جمع.» و الهامک هم متقابلا چشمکی حواله کرد که یعنی «منتظرتم ... زود بیا.» جمعیت زیاد شد و داود نماز را خواند. و چقدر قشنگ است نماز عید فطر. «اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْه ُعِبادُکَ الْصّالِحُونَ» خدایا! بهترین چیزى را که بندگان شایسته ات درخواست کرده‌اند از تو میخواهم و از آنچه بندگان شایسه‌ات به تو از آن پناه بردند، پناه میبرم. وقتی نمازعید تمام شد، داود دو تا خطبه خواند. در هر دو خطبه، داود خودش و مردم را به رعایت تقوای الهی و دوری از معاصی و گناهان دعوت کرد. در خطبه دوم که حدودا بیست دقیقه طول کشید، خیلی قشنگ و شفاف، همه چیز را برای مردم تعریف کرد و آخرش هم گفت؛ [اینها خلاصه ای از اتفاقاتی بود که با هماهنگی دستگاه های انتظامی و امنیتی باید برای شما تعریف میکردم تا بدونید چقدر محله مهم و حساسی داریم و دشمن چقدر برای شما و بچه هامون برنامه ریزی کرده. مردم! لطفا مسجدتون رو رها نکنید. حداقل یک وعده از نمازجماعت را حتما شرکت کنید. دست بچه هاتون بگیرید و بیارید مسجد. مسجدی که صدا و شلوغی بچه در اون نباشه، خیلی خطرناکه و خدا به داد اون محله و اهل محل برسه. مردم! به فکر فُقرا باشید. فطریه که جمع شد، با هماهنگی که با دفتر امام جمعه و کمیته امداد شده، قراره بین مردم فقیر همین محله تقسیم کنیم. اگر کسی خمس نداده و سال خمسی نداره، امروز وقت خوبیه. مال و اموالتون رو پاک و طیّب و طاهر کنید...] خطبه ها که تمام شد، همین طور که صالح مداحی میکرد، احمد و بقیه در مردان، گوهر و شادی و مملکت و سلطنت در بانوان پذیرایی میکردند. داود هم به سوالات شرعی و محاسبه فطریه و خمس مردم مشغول بود. المیرا و سیروس میخواستند به عیادت کسی بروند. به خاطر همین، از دور با داود خدافظی کردند. الهام از صندوق عقب ماشین باباش، کیف و لوازمش را برداشت. سیروس سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. المیرا لحظه آخر در گوش الهام گفت: «با بابات حرف زدم. اگه این دو سه روز خواستین پیش هم باشین، اشکال نداره.» الهام لبخندی زد و مادر و دختری همدیگر را در بغل گرفتند و رفتند. ادامه👇
🔰خانه عاطفه الهام کلید انداخت و بسم الله گفت و رفت داخل. دید هر چقدر از کدبانوگریِ عاطفه بگوید کم گفته. از بس همه جا تمیز و شیک و ساده و قشنگ. رفت داخل. مانتو و شلوارش را درآورد و همان لباس نامزدی را که آن شب پوشید اما داود نیامد و ندیده بود، پوشید. به سر و وضعش رسید. موهایش را آرام شانه کرد و عطرافشان. و یک خط چشم و سایه ای هم در جوارش و سپس لب ها ... حوالی ساعت 10 صبح شد و داود وقتی به امور همه رسیدگی کرد و مردم رفتند و فقط بچه های مسجد ماندند برای جمع کردن وسایل، دلش طاقت نیاورد و خدافظی کرد و به طرف معشوق حرکت کرد. ندانست چطور به در خانه رسید. زنگ در را به صدا درآورد. در باز شد. داود هم بسم الله گفت و وارد شد و در را پشت سرش بست. تصور این که در آن خانه فقط خودش هست و معشوقش الهامک، دست و دلش را میلرزاند. چند قدم برداشت که دید درِ هال باز شد و الهامکِ بلایِ شیطونِ زیبایِ عزیزدلِ داود با لبخندی دیوانه کننده، با آن سر و وضعش که به قصد به یغما بردن دل همسرش آراسته بود، از دو سه تا پله پایین آمد و دلبرانه به طرف داود رفت. وسط حیاط به هم رسیدند. داود مست ... مست از جمال و مِهر الهامکش ... فقط به چشمانش زل زده بود و یک لبخند هم گوشه لبش... به هم نزدیک و نزدیک تر شدند. داود دست راستش را به طرف الهام بُرد. الهام هم دست راستش را در دست داود گذاشت. داود وقتی دست لطیفِ الهام را به دست گرفت، به آرامی و تمام قد جلوی الهامش خم شد و لب به پشت دست الهام رساند. چشمانش را بست و بوسید و دوباره بوسید و باز هم بوسید و سپس بویید. الهام ابدا فکرش را نمیکرد که داود با آن همه ادعا و حیا و حتی غرورش، اینقدر عاشق باشد که ابتدا جلوی او سر خم کند و دستش را ببوسد و ببوید و عاشقانه آن سه روز را با نهایت احترام شروع کند. لبخند خیلی خیلی خوشایندی به لب الهام نشست. اما باز هم دلش میخواست داود یک حرکت دیگر بزند و یک حرف به گوشش بخورد. و داود هم که ثمره یک عمر چشم پاکی اش را داشت میدید، درسش را خوب بلد بود. وقتی سر از دستبوسی الهامش برداشت، به او نزدیک و نزدیک تر شد و آرام و در حالی که به او و شوخ چشمش زل زده بود با لبخندی بر لب گفت: «چال می‌اُفتد کنار گونه‌ات وقتی تبسم میکنی ... نامسلمان، شهر را این چاله کافر کرده است...» رمان 🌷«و العاقبه للمتقین»🌷 پایان @Mohamadrezahadadpour
Hamed Faghihhi - Jing o Jinge (320) (1).mp3
8.4M
تیتراژ پایانی از فصل سومِ منظومه داود و الهامک😉😍
✔️ حسین انصاریان‌: نماز جماعت در کشور به خط پایان رسیده است. شیخ حسین انصاریان‌ در مراسم سالگرد آیت‌الله العظمی بروجردی، هم اکنون: نماز جماعت در کشور به خط پایان رسیده است. به چهارتا مسجد اطراف حرم‌ها نگاه نکنید، در بسیاری از شهرها درب مساجد بسته است. شیرین‌تر از انبیاء و ائمه‌ هدی و فقهای واجدالشرایط‌ در عالم نبوده و نبوده است. 👈 متاسفانه این حرف درسته و وضعیت نگران کننده‌ای دارد. وقتی داشتم رمان مینوشتم، هیچ‌کدام از کارشناس هنری و امنیتی که با آنها مشورت میکنم، با این قصه نه تنها مخالفت نکردند، بلکه نوشتن این دست داستان‌ها با محوریت روحانیت و مسجد و مصائب مساجد و ... را از اولویت‌های فراموش شده ذکر کردند. خدا را شکر که حداقل سه فصل از این رمان نوشته شد. دعا بفرمایید که بتوانیم برای نمایشگاه کتاب امسال، از هر سه تاش رونمایی کنیم. بنظرم خیلی میتونه به مسجددوست‌ها و روحانیت جوان و متدینان، ایده فرهنگی و صبر را آموزش بدهد. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
😍 خبر خوش الحمدلله پس از یک سال، کتاب تایید شد و مجوز گرفت و ان‌شاءالله در نمایشگاه کتاب(۱۹ تا ۲۹ اردیبهشت) عرضه خواهد شد. خدا را هزاران مرتبه شکر☺️ شاید باورش برایتان سخت و بعید باشد اما یک سال طول کشید تا بالاخره مجوزش آمد. مجوز جلد دوم حیفا با آن موضوعات حساس و بی‌سابقه در ادبیات ایران در کمتر از دو ماه صادر شد اما مجوز جلد اول یکی مثل همه که در خصوص مصائب تبلیغ و دشواری زندگی طلبگی بود، یک سال طول کشید. من که تا الان شوکه هستم اما خوشحالم که بالاخره انتظار و دعای دوستان جواب داد و بالاخره مجوز گرفت. ان‌شاءالله شیوه تهیه این کتاب را بعدا عرض میکنم.🌹
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_10538360175.apk
26.41M
⛔️توجه لطفا⛔️ به مناسبت روز معلم و نزدیک شدن به ایام نمایشگاه کتاب تهران، نشر حداد در نظر دارد که از امشب با تخفیفی بیش از ایام نمایشگاه، اقدام به ارائه کتاب به شما کتابدوستان نماید. ‌ ضمنا کتاب و کتاب و کتاب به احتمال قوی به بخش مجازی نمایشگاه کتاب نمی‌رسد. لذا از این فرصت استفاده کنید و از اپلیکیشن آثار با تخفیف ۲۰ درصد سفارش بدهید. مهلت استفاده: ۱۵ اردیبهشت 👈 کد تخفیف 20 درصدی: moallem1403 🔻 توجه داشته باشید که این کد فقط در اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی فعال است و در سایت فعال نمی‌باشد. ضمنا کلیه سفارشات از اواسط هفته آینده ارسال می‌گردد.
شکار لحظه ها توسط مخاطبان😂😂
✔️ ی خبر خووووش الحمدلله مجوز کتاب و قصه عاشقی و ازدواج حاج داود و الهامکش صادر شد و ان‌شاءالله به زودی چاپ خواهد شد😊😍
سلام امروز به صفحه ۶۲ کتاب یکی مثل همه رسیدم. عاشقش شدم عاشق .... داستان غم انگیز و ناراحت کننده ای نیست برعکس خیلی هم جالب و خنده داره... اما نمیدانم چرا با خواندن هر خط از داستان همراه با لبخند از کار های آقا دیوید انگار ته دلم زخمی کهنه به طرز فجیحی سر باز میکنه ، انگار اسید ریختن روش و اشک در چشمم حلقه میزنه ... یاد بچه‌گی هایم که سیّدی که پیش نماز مسجد ما بود و برای بچه هایی که مسجد می آمدن و به سوال های آسان آقاسیّد جواب می‌دادند جایزه میداد... افتادم اما بعد از گذشت نه چندان طولانی با برخورد بد یکی از اهالی محل در مقابل همه نماز گذاران از مسجد ما رفت و بعد از او هر روز حضور بچه ها و نوجوان و جوان ها از مسجد کم رنگ و کم رنگ تر میشد تا جایی که فقط به هیئت امنا و چند نفر پیر مرد و پیر زن رسید... اون بنده خدا خیلی چیز ها را تحمل کرد از تهمت گرفته تا طعنه و قضاوت اما روزی که اون طور باهاش برخورد کردن رفت و دیگه بر نگشت. یادم نمیره روزی که برادرم با گریه از مسجد برگشت و گفت دیگه نمیخام به مسجد برم. یادم نمیره با چه برخوردی یکی از پیرمرد های مسجد درخواست اذان گفتن برادرم را رد کرد... الان اگر برادرم کاهل نماز شده... و در مشکلات زندگی گاهی به خدا شکایت میکنه... مسئول این کیه ؟! باشه یه چیز دیگه هم بگم که بیشتر به عمق فاجعه پی ببرید روزی من و عده ای از دوستانم خواستم در مسجد مان مسابقه قصه گویی برگذار کنیم که هیئت امنا گفتند نمیشه مسجد که جای این کار ها نیست و... با حاج آقای مسجد صحبت کردیم و واسطه قرار دادیم باز نشد یکی از بزرگان را واسطه قرار دادیم باز گفتند اینطور نمی شود که با حرف هر کسی ما اجازه بدیم که هر کسی هر کار دلش میخواهد بکند... اختیار مسجد از دست مان در میرود... انگار... کسی در حیطه امپراتوری اش تجاوز کرده... گُر گرفته بود و کلمات را که از ترکش های جنگی خشن تر بود به سمت من شلیک کرد. از آن روز سه سال و اندی میگذره و دیگه تو اون مسجد برنامه ای گرفته نشد. فاجعه به همین جا ختم نشد بعد که خواستیم در زیر زمینی های یکی از حوزه ها که جای خوبی برای بازی و ورجه ورجه بچه ها بود برنامه کار گاه بازی برگذار کنیم بخاطر چاپ نکرد اسم حوزه در پایین تبلیغات مان با چه برخورد ها و حرف ها که بر نخوردیم ... میخواستم به اون کسایی که دارن کار میکنن بگم لحظه ای نا امید نشین و دست از کار نکشید... مشکلات هست اما خدا اگر توانایی اش را در شما نمی‌دید این حس که باید بروی دنبالش را به شما نمی‌داد و به اذن الله عده کم بر عده زیاد پیروز میشه . ان‌شاءالله 👈 ان‌شاءالله از هفته آینده، هم‌زمان با چاپ و توزیع کتاب ، جلد سوم کتاب هم عرضه خواهد شد‌. به محض آماده شدن، اطلاع میدم.
🔹 توجه توجه 🔹 به مناسبت میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها 👇❤️ از ظهر امروز تا جمعه شب 10 درصد تخفیف برای کل کتب
parastar1403
کد تخفیف ضمنا بالاخره خدا را شکر، کتاب های و کتاب شد. عزیزان می‌توانند از طریق پیش‌فروش و با ۱۰ درصد تخفیف سفارش بدهند😊
📚 امروز، در مرحله پیش فروش، کتاب به رسید. سایت عرضه و ارسال آثار و خرید کتاب و 👇☺️ تا غروب جمعه، ۱۰ درصد تخفیف با کد تخفیف👈
parastar1403
Www.haddadpour.ir
📚 فقط تا امشب فرصت دارید که با استفاده از تخفیف ۱۰ درصدی، کتاب و و ده ها کتاب دیگر را تهیه کنید و درب منزل تحویل بگیرید. سایت عرضه و ارسال آثار 👇☺️ Www.haddadpour.ir با کد تخفیف👈
parastar1403