🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
محمد معمولا صبحانه اش را که میخورد، حوالی ساعت نه و نیم به طرف حوزه میرفت تا از کتابخانه آنجا استفاده کند. اما قبل از اینکه پایش را در حوزه بگذارد، حتما تماس کوتاهی با صفیه میگرفت و مراتب فروتنی و عشق و تملق و چاپلوسیاش را به سمع و نظر قبله عالمش میرساند.
-چطوری بانو جان؟
-الهی شکر. خوبم. فقط ... تحمل دوریت ندارم.
-من بدترم. هر لحظه مخصوصا وقتایی که مطالعه میکنم، فورا یاد تو میفتم و به خودم که میام، میبینم که یک ساعته دارم به تو فکر میکنم.
-محمد میخواستم یه چیزی بهت بگم!
-جانم! چیزی شده؟
-چیزی که ... چه عرض کنم ...
-زود باش. نگرانم نکن.
-محمد داری پدر میشی.
-به به. چه عالی... جاااان؟ چه گفتی؟ شوخی میکنی؟
-نه. جدی میگم. دیروز رفتم آزمایش دادم.
-وای صفیه جدی میگی؟ بگو به خدا!
-به خدا. مگه اینقدر حالم بده. همش میارم بالا.
محمد که قلبش در آن لحظه به نشانِ خوشی و شعف، دو میلیون بار در دقیقه میتپید گفت: «کاش میتونستم همین حالا سوار اتوبوس بشم و بیام. صفیه خیلی خوشحالم کردی.»
-محمد منم خوشحالم اما خیلی میترسم. خیلی حالم بده.
-بابا اینا طبیعیه. نگران نباش. بعد از یه مدت درست میشه.
-بله بله! تو از کجا اینا رو میدونی؟
-ناسلامتی شیش تا خواهر داشتما. به طور میانگین از هر کدومشون دو شکم دیده باشم، میشن ماشالله ماشالله دوازده تا. اگه من ندونم کی بدونه پس؟
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
شب از نیمه گذشته بود که محمد به خانه جمیله برگشت. دید همه خواب هستند. آرام و پاورچین رفت و عبا و قبا را درآورد. دید جمیله رختخوابش را گوشه اتاق گذاشته تا راحتتر بردارد. در همین افکار بود که دید وسط تاریکی، یهو سر و کله جمیله پیدا شد. با چشمان و صورتی پر از خواب.
-سلام. بیدارت کردم؟
جمیله دستی به صورتش کشید و گفت: «بیدار بودم. شام خوردی؟»
-آره. ممنون. راستی جمیله یه خبر خوش!
-بعله. میدونم. مبارکه انشاءالله.
-وا. تو از کجا فهمیدی؟
-مادر گفت. فورا زنگ زدم و به صفیه خانم تبریک گفتم. راستی تو این چند روز به مادر زنگ زدی؟
-وای نه. البته چرا ... چند روز پیش بعد از نماز صبح باهاش حرف زدم.
-بیشتر به فکرش باش. راستی یه آقایی دو سه بار امروز زنگ زد خونه ما! با تو کار داشت.
محمد یک لحظه سر جایش خشکش زد. رو به جمیله گفت: «کی بود؟ از کجا؟»
-گفت از سازمان تبلیغات هستیم. آقای عبدالهی.
-یا پیغمبر! چیکارم داره؟
-نمیدونم. برو شاید یه مسجدی ... هیئتی ... یه جای آبرومندی برات پیدا کردن.
جمیله این را گفت و شب بخیر هم گفت و رفت. محمد همین طور که فکرش مشغول شده بود، به رختخواب رفت و مثل همیشه سه تا قل هو الله که معادل یک ختم قرآن هست زیر لب خواند و تقدیم امام عصر ارواحنا فداه کرد و خوابش برد.
صبح شد. برای نماز صبح که بیدار شد، دیگر نخوابید. دفتر و خودکارش را درآورد و تا موقع صبحانه، مطالبی را نوشت. جمیله پرسید: «صبح بخیر. چه مینویسی کله صبحی؟»
محمد گفت: «صبح بخیر. چند تا سوژه خوب برای شب تاسوعا و شب عاشورا. اگه بتونم درست درش بیارم، عالی میشه.»
جمیله گفت: «امروز میری تبلیغات؟»
محمد گفت: «دیشب که نگفتی آقای عبدالهی چه گفت؟ فقط گفتی زنگ زده و سراغت گرفته!»
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
محمد یاالله یاالله گویان وارد خانه ملیکا خانم شد. دید اوس کریم و یکی دو نفر دیگر در گوشهای از حیاط که کنتور برق قرار داشت ایستاده بودند و عرق ریزان، در حال ور رفتن با سیم و کابل و کنتور بودند. هر کاری میکردند، نمیتوانستند برق روشنایی کوچه را درست کنند.
اوس کریم در حالی که با گوشه آستینش عرقش را خشک میکرد، نشست کنارِ پلههای حیاط و جوری که بقیه هم بشنوند گفت: «ولش کنین. نمیشه. بلدی میخواد.»
محمد کنار اوس کریم نشست و با لبخند به او گفت: «خسته شدی پیرمرد؟»
اوس کریم یک لیوان آب ریخت و گفت: «از پیش از ظهر تا الان گرفتارشیم. نمیدونم کجاش ایراد داره که برق نمیرسونه؟!» این را گفت و لیوان آب را سر کشید.
محمد همین طور که به عمارت خانه نگاه میکرد گفت: «اوس کریم! اون پیرمرده کیه؟»
اوس کریم نگاه کرد و گفت: «اسحاق! همین که از ظهر از اتاقش بیرون نیومده و فُحشکِشِمون نکرده، خدا را شکر!»
محمد گفت: «آهان. باجناغت؟ ازش حساب میبری؟»
اوس کریم آهی کشید و گفت: «کاش بود و میزد تو سرمون. والا حاضر بودیم ازش حساب ببریم. از وقتی دو تا پسرش رفتن، با همه چی و همه کی قهره. اینم که الان اینجاییم، دولتیِ ملیکا خانمه. وگرنه این کجا ما رو تو خونهاش راه میداد؟!»
محمد گفت: «یه عکس قاب شده ... تهِ اتاقش... همون اتاقی که پنجرهاش...»
اوس کریم فورا حرف محمد را قطع کرد و گفت: «نگاه نکن... یه ورِ دیگه رو نگا کن... آره ... پسره بزرگشه... سر رفتن همون، اسحاق از همه برید.»
محمد پرسید: «شهید شده؟»
اوس کریم جواب داد: «نه. جزء اعدامیهای قبل از انقلابه. میگن کمونیست شده بوده. خدا میدونه. اما بیچاره خیلی پسر خوبی بود. خیلی آروم و سر به راه و خوشکل.»
محمد گفت: «عجب! پسر دومش چی؟»
اوس کریم گفت: «شوهر حوا... هنریک... باورت میشه هنریک جانباز جنگ بود؟!»
محمد دوباره پرسید: «ینی پسر اولشون اعدام شد و پسر دومشون رفت جبهه؟»
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
صبح روز بعد، محمد در کتابخانه حوزه بود که پیامک صفیه را روی گوشی همراهش دید. نوشته بود: «سلام. خوبی. صبح بخیر. دیشب زنگ نزدی!»
محمد همان لحظه گوشیاش را شارژ کرد و برای صفیه زنگ زد.
-سلام. خوبی؟
-سلام. ممنون. شما چطوری؟
-الهی شکر. صفیه کاش بودی اینجا. اتفاقات جالبی افتاده.
-من حتی نمیتونم از درِ خونه مادرم بیرون برم. حتی خونه خالهام که دو قدم بیشتر تا خونه مادرم فاصله نداره، نمیتونم برم.
-راستی بچهمون چطوره؟
-خوبه. خدا را شکر.
-به اسمش هم فکر کردی؟
-حالا میخواستم همینو ازت بپرسم. اگه پسر شد اسمش میخوای چی بذاری؟ چون مامانمم میگفت شاید پسر بشه.
-نمیدونم. ولی کلا از اسم محمد خیلی خوشم میاد. ولی باید یه چیز دیگه هم بعدش باشه که بتونم راحت اسمشو تلفظ کنم.
-چی تو نظرته؟
-من خیلی اسم طاها رو دوست دارم. هم قرآنی هست. هم اسم پیامبر هست. هم اسم قشنگیه.
-تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بنظرم قشنگ میاد.
-پس از حالا بهش میگم طاها؟
-زود نیست؟ بذار جون بگیره. بذار تو دلم تکون بخوره.
-میخوره ایشالله. غصه نخور. از حالا وقتی خواستی باهاش حرف بزنی، بهش بگو طاها. طاهاجان.
-محمد کی میایی؟
-خدا بزرگه. نمیدونم تا کی اینجا مراسم باشه. ولی شاید مثلا دوزادهم سیزدهم محرم راه بیفتم بیام جهرم.
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
حدودا ده دقیقه از کلام هانی گذشته بود که سر کوچه کمی همهمه شد. توجه همه به آن طرف جلب شود. محمد دید ایران خانم و ملیکا و حبرا و حوا با لبخند از مردان گذشتند و به آن طرف رفتند. محمد و هانی دیدند که یک خانم مُسن وسط ایران خانم و بقیه زنها قرار دارد و وارد جلسه شدند. همه مردان و زنان از سر جایشان بلند شدند و آن بانو را با عزت و محبت به طرف خانمها بردند.
بعد از ورود آنها به جلسه، مردم سر جایشان نشستند و منتظر ادامه سخنرانی شدند. اوس کریم آمد بغل دستِ محمد و حرف کوتاهی زد و رفت. محمد میکروفن را از هانی گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خیر مقدم عرض میکنم خدمت مادر شهید و مفقود الجسد عزیز، شهید مانوکیان. خیر مقدم بانو. انشاءالله این جلسه مورد عنایت همه شهدا علی الخصوص شهید مانوکیان و شهید آقاخانیان و شهید زوریک مرادیان و شهید ویگن کاراپتیان و شهید روبرت لازار و همه شهدا قرار بگیرد. در جایی میخوندم که 94 شهید و 346 جانباز و 10 آزاده مسیحی، 11 شهید و 407 جانباز و 2 آزاده کلیمی، 42 شهید و 244 جانباز و یک آزاده زرتشتی، و 74 شهید و مفقودالاثر و 35 آزاده و 105 جانباز ارمنی تقدیم کشور عزیزمون شده است. یاد و خاطره همشون گرامی باد.»
با این آمارها و اکرامی که محمد از مادر شهید مانوکیان کرد، لبخند رضایت به لبان مادر شهید و ایران خانم نشست. محمد ادامه داد و گفت: «از برادر خوبم آقا هانی تشکر میکنم که این دهه محرم در کنارم بود و در تنظیم و مطالعاتی که درباره موضوع این شبها داشتم خالصانه به من یاری رسوندند. با کسب اجازه از ایشون بحثشون را در شب تاسوعا ادامه میدم.
در کنار امام حسین، مانند کنار موسی، خداوند یک برادر عزیز و بزرگ و پر جلال و جمال به نام ابالفضل العباس قرار داد. ابالفضل با این که با امام حسین از یک مادر نبودند و با این که امام حسین دو سه مرتبه به او گفت که دست زن و بچه ات را بگیر و از اینجا برو و با این که از طرف سپاه دشمن برای ابالفضل امان نامه آمده بود و به او گفته بودند که با تو کاری نداریم و میتوانی از اینجا به سلامت بروی، و با این که حتی امام حسین بیعتشون رو از همه برداشتند و گفتند شماها بروید چرا که این ها با من کار دارند، اما ابالفضل العباس لحظهای در خدمت به امام حسین علیه السلام کوتاهی نکرد و تا آخرین قطره خونش ایستاد.
صحنه برادری و یاری رساندن ابالفضل العباس به امامش، از جذابترین تابلوهای تاریخ بشریت است. خیمهاش را وسط خیمه ها و نزدیکترین خیمه به دشمن قرار داد و حتی تا شب عاشورا چند مرتبه موفق شد که برای بچه ها و زنهای حرم آب بیاورد. حتی بار آخر که با چشم گریه به نزد امام حسین آمد، گفت بچهها تشنه هستند و عطش دارند و دیگر تحمل دیدن تشنگی بچهها را ندارم. امام حسین به او اجازه داد که برود و آب بیاورد که نشد...»
محمد تا گفت نشد، صدایش لرزید. با لرزش صدای محمد، کل جلسه منقلب شد و کمکم صدای ناله مردم از گوشه کنار بلند شد.
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیستم
چشمش به حوا افتاد و وسط آن همه صفا و آرامش، تپش قلب گرفت و یاد آن عکس و آن مرد افتاد.
میهمانی تمام شد. مادر شهید مانوکیان خداحافظی کرد و رفت. همه یک جورایی متفرق شدند. محمد به جمیله پیام داد و نوشت که منتظرش نباشد. آرام درِ گوشِ اوس کریم گفت: «اوس کریم میتونم امشب تو تکیه بمونم؟»
اوس کریم جواب داد: «خب همین جا بمون! اینا... اتاق خالی هم داریم. قدمت بالای سرم.»
محمد گفت: «من که با شما تعارف ندارم. امشب دلم یه جوریه و دوس دارم تو تکیه بمونم.»
اوس کریم گفت: «هرجور صلاحه. باشه.»
ایران خانم که پچپچ محمد و اوس کریم شنید، جلوتر آمد و گفت: «پسرم چیزی میخوای؟ چیزی شده؟»
اوس کریم گفت: «میخواد بمونه تکیه. بهش گفتم همین جا بمون اما دلش تو تکیه گیر کرده.»
ایران خانم لبخندی زد و گفت: «میگم ابوالفضل برات بالشت و پتو بیاره و یک فلاکس چایی و کیک هم حوا بذاره کنارتون.»
اوس کریم با شوخی گفت: «خب اگه اینجوریه تا منم بخوابم تکیه! والا وضعیش از خونه ما بهتره.»
محمد خندهای کرد و به ایران خانم گفت: «راضی به زحمت نیستم. ممنونم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. امری نیست؟»
ایران خانم لبخندی زد و گفت: «خیر پیش پسرم.»
وقتی محمد به طرف تکیه رفت، ایران خانم به اوس کریم گفت: «محمدِ امشب، محمد شبهای قبل نیست. حالش خوب نیست. یه دلمشغولی بزرگ داره.»
اوس کریم گفت: «شاید بخاطر خانمش و بچه توراهی و...»
ایران خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه اینطوری بود، میرفت خونه خواهرش. این طور موقعها مردها به خواهر و مادرشون پناه میبرن تا باهاشون حرف بزنن. غمِ امشبش مال این چیزا نیست. بگذریم. به ابوالفضل بگو چایی براش ببره. سفارش کن نمونه و اذیتش نکنه و زود برگرده.»
محمد یکی دو ساعت خوابید اما نیمههای شب از خواب پرید. گلویش خشک شده بود. دید جلوش بساط چایی و کیک و این چیزاست. در همان نورِ کم، چایی ریخت و گلویی تازه کرد. بعدش بلند شد و با نصف آب لیوانی که همانجا بود وضو گرفت. عبا به دوش انداخت و در حالی که اطرافش را کتیبه عزا و نمادهای مقدس کلیمیان و ارامنه بود، رو به قبله ایستاد و الله اکبر گفت.
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست ویکم
تابوت شهید را با عزت و احترام به معراج الشهدا برگرداندند. شب خاصی برای همه بود. چرا که از یک طرف باید برای تشییع بدن مطهر آن شهید در روز عاشورا آماده میشدند. و از طرف دیگر، قرار بود شام غریبان داشته باشند. ایران خانم که از خستگی آن روز داشت از حال میرفت، رو به همه گفت: «با خانم مانوکیان حرف زدم. قرار شد ترحیم و تسلیت رو بذاریم شام غریبان. خودشون خواستند که مجلس ترحیم و تسلیت، تو تکیه خودمون باشه.»
اوس کریم که حالش کم از ایران خانم نداشت و خستگی از سرخی چشمانش میبارید گفت: «بنظرم کسی از این جمع لازم نیست در مراسم تشییع فردا شرکت کنه. خیلی کار داریم. اصلا نمیرسیم.»
حبرا با تعجب و اندکی چاشنی تندی گفت: «مگه میشه ما نریم؟ درسته از هفت تیر و بقیه جاها میان و شلوغ میشه اما کلّ عمرمون هست و یه عاشورا و یه تشییع جنازه شهیدی که از خودمونه.»
حوا ساکت بود و چیزی نمیگفت. ایران خانم رو به ملیکا کرد و گفت: «نظر تو چیه خواهر؟»
ملیکا خانم گفت: «هم حبرا راس میگه هم آقاکریم. تعدادمون کمه. با در و همسایه که فردا بیان کمک، حداکثر میشیم بیست سی نفر. نمیدونم. چی بگم والا!»
ایران خانم رو به حوا کرد و گفت: «نظر تو چیه؟»
حوا خانم نگاهی به همه کرد و آخر سر، چشم به ایران خانم دوخت و گفت: «ما اگه این تکیه رو نداشتیم و امسال اینجوری رونق نمیگرفت، میزبان شهید نمیشد. بنظرم ما نباید سنگرو خالی کنیم. اگه هممون هم کار رو تعطیل کنیم و بریم تشیع، بازم تو اون جمعیت به چشم نمیاییم و فقط به خاطر دل خودمون رفتیم. دو سه نفر از طرف تکیه تو مراسم تشییع باشن کافیه. بقیه وایسن سرِ کار و بارشون.»
ایران خانم سری به نشان تایید تکان داد و گفت: «موافقم. همینه. نظر شما چیه آقامحمد؟»
محمد که اندکی عمامهاش شل شده بود و دغدغه عمامهاش داشت، رو به ایران خانم کرد و گفت: «این جمعیتی که امشب من دیدم، بنظرم فرداشب هم میان. شایدم بیشتر. بعلاوه اینکه فرداشب بی برو برگرد حتی باید منتظر رجال سیاسی و دینی هم باشیم.»
اوس کریم و دکتر سرشان را به نشان تایید تکان دادند. ایران خانم گفت: «فکر این نبودم. درسته. مخصوصا این که چند ماه دیگه انتخابات هست و بدشون نمیاد با ما هم عکس بندازن.»
تا ایران خانم این را گفت، همه لبخند به لبشان نشست.
محمد ادامه داد و گفت: «بنظرم امشب و فردا خواب و خوراک حرامه. ما حداکثر بتونیم از سر کوچه تا سر میدون، پشت سر تابوت شهید حرکت کنیم. بقیهاش باید بسپاریم به جمعیت و...»
وسط همین حرفها بود که جرقهای به ذهنش خورد و به نقطهای خیره شد. چون صدایش کم شد و کلماتش نیمه ناقص رها شد، ایران خانم پرسید: «محمد آقا! آقا محمد ... چیزی شده؟»
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
هنریک در حالی که ماسک بر صورت داشت و یک عینک آفتابی درشت به چشم داشت، در تکیه نشسته بود. محمد و اوس کریم هم کنارش نشسته بودند. اوس کریم که خبری از لبخند و شوخیهای همیشگیاش نبود، چشم از هنریک برنمیداشت. رو به هنریک گفت: «کجا بودی این همه سال؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی چه بر سر حوا و دخترات و ما میاد؟»
هنریک که مشخص بود حالش چندان تعریفی ندارد، تا خواست لب وا کند، ناگهان ایران خانم و ملیکا خانم وارد شدند. هنریک پشت به آنها نشسته بود و آنها صورت هنریک را نمیدند. ملکیا خانم فورا با هیجان زیاد گفت: «کجاست؟ هنریکم کجاست؟»
خانم مانوکیان خبر برگشتن هنریک را به ایران و ملیکا داده بود و کار محمد را راحت کرده بود. محمد و اوس کریم و هنریک از سر جا بلند شدند. هنریک رو به طرف مادرش و ایران خانم کرد و ماسک و عینکش را برداشت و با صورت غمبار اما مشتاق، به آنها سلام کرد و به پای آنها افتاد.
ملیکا دیگر طاقت نیاورد و غش کرد. فشار ایران خانم هم افتاد. با اینکه خانم مانوکیان به آنها گفته بود، اما دیدن چهره ترک خورده و شکسته هنریک برای مادرش و ایران خانم خیلی سخت بود.
اوس کریم به دکتر سپرده بود که کسی وارد تکیه نشود. یک ساعت دیگر که آنها حالشان بهتر شد، هنریک شروع کرد به حرف زدن.
-وقتی قرار شد که جانبازان شیمیایی رو به آلمان و فرانسه برای درمان بفرستند، و حتی برای اونایی که نمیتونستند به اروپا برای درمان برن، خون فرستادند، کسی فکرش نمیکرد که اونا اینقدر نامرد و بیوجود باشن که حتی از بچههای جانباز و شَل و پَلِ جنگ نگذرن و خونهای آلوده به رگ و جونِ بچهها تزریق کنن!
همه چشمانشان دهتا شد!
-سفر اول که برگشتم، یادتونه که چقدر حالم خوب بود. یکی دو سال که گذشت، وقتی تمام بدنم تاول زد، دوباره رفتم آلمان. اونجا بود که متوجه شدم منم از خونِ آلوده در امان نبودم و منم به بیماری ایدز دچار شدم.
تا این حرف را زد، دنیا و زمین و آسمان روی سر همه خراب شد. ایران خانم محکم به صورت خودش زد. ملیکا با دو دستش به زانوهایش زد و ای وای ای وای کرد. حال اوس کریم و محمد هم با شنیدن آن جملات بد شد.
-ایدز بد کوفتی هست. نهفته میشه و اجازه میده یه مدت به زندگی عادیت برگردی. اما وقتی خوب به همه چیز خو گرفتی و فکر کردی چیزی نیست و در حد یه سرماخوردگی عادی هست و برطرف میشه، اون روی سگش نشونت میده. دیگه اون وقته که هم خودت درگیری و هم همسرت درگیره و هم تبدیل میشی به یه موجودِ مریضِ سرافکنده که رو دست عزیزانت باد میکنی. دیگه کی روش میشه به مردم بگه فلان رزمنده ایدز گرفته؟ کی باور میکنه که بخاطر خونهای آلوده یه مشت از صدام حرامزادهتر به این حال و روز افتادی؟
ادامه 👇👇
19.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا فکر نکن آخر دنیاست...
گاهی مقدر است که تنها بشوی...
قصه #مممحمد۲ را خوندی؟
@Mohamadrezahadadpour
♦️لیست رمانهای موجود در کانال
🔺رمان #نه
قسمت اول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15046
قسمت دوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16054
🔺رمان خاطرات کاملا #کرونایی
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18214
🔺رمان #هادی_فرز
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18216
🔺رمان #بهار_خانوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18215
🔺رمان #تقسیم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18217
🔺رمان #حیفا(2)
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14429
🔺رمان #یکی_مثل_همه۱
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16210
🔺رمان #یکی_مثل_همه۲
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16211
🔺رمان #یکی_مثل_همه۳
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16415
🔺رمان #مممحمد۲
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18012
🔺رمان #خط_سوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18787
«و العاقبه للمتقین»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخی ، عزیزم 😊😭
یاد #مممحمد افتادم که مجبور بود کلماتشو عوض کنه
✔️ کسی که نمیداند دکارت چه گفته، هیدگر چه گفته، کانت چه گفته، این چطور میتواند شاگرد حضرت باشد؟!
🔹حالا کسی منتظر ظهور حضرت است حداکثر فکرش #حرم تا #جمکران باشد این که دیگر #جهانی نیست. این ظهور حضرت نمیخواهد. این حداکثر یک پیادهروی ثواببری میخواهد. کسی نمیداند #دکارت چه گفته، #هیدگر چه گفته، #کانت چه گفته، این چطور میتواند شاگرد حضرت باشد؟ کجا میخواهد برود؟ این میخواهد بین جمکران و حرم برود یا میخواهد جهان را اصلاح کند، حرف حضرت را به جهان برساند یا نرساند؟ این بدون اطلاع و آگاهی از جهان میتواند [مصداق] «لیظهره علی الدین کله ولو کره المشرکون»، «ولو کره الکافرون» و «و کفی بالله شهیدا» [باشد؟].
🔹در این سه آیه؛ اینکه فرمود الاسلام یعلو و لا یعلی علیه بهدست چهکسی باید احیا شود؟ کسی که نداند [در] غرب چه خبر است و نداند [در] آگاهی غرب چه خبر است، مکتبهای غرب چه خبر است، ادیان غرب چه خبر است، این چطور میتواند شاگرد حضرت باشد؟ این فقط جمکرانی فکر میکند و نه جهانی. باید حواسمان جمع باشد.
📚 استاد؛ علامه جوادی آملی
👈 این بیان حضرت استاد را به خاطر داشته باشید تا قصه #مممحمد۳ 😉
@Mohamadrezahadadpour