eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سیزدهم» ماه رمضان شروع شد. و چون داود از قبل از نیمه شعبان کارش را در مسجد شروع کرده بود، آن هم در مسجدی که طلبکار و مُدعی و صاحب درست و حسابی نداشت، با قرار و نفوذ و برنامه بهتری کار را ادامه داد. آن سال، مسجد صفا از همان روز اول ماه رمضان، نمازش را در سه وعده با جماعت میخواند. جماعتی که در هر سه وعده، اقامه‌گو و امام جماعتش ثابت بود. مهربان با این که بعضی روزها روزه بود و بعضی از روزها را هم میخورد، اما هر سه وعده نماز جماعت در مسجد شرکت میکرد. یک جورایی شده بود انیس داود. با این تفاوت که داود با زبانش حرف میزد و مهربان با چشمانش. همان روز اول ماه، بعد از نماز صبح بود که داود استخاره کرد و خوب آمد و فورا به منزل الهام زنگ زد. داود دلشوره گرفته بود که یهو با صدای المیرا خانم به خودش آمد. -ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم. استخاره کردم و خوب اومد که الان مزاحم بشم. -اشکال نداره. انشاءالله همیشه به استخاره‌های خوب. -ایشالله. فکر کنم مادرم باهاتون حرف زدند. راستش... ببخشید... حالا... منظورم اینه که اگر اجازه بدید دوباره خدمت برسم. -خواهش میکنم. مراحمید. پس من گوشی رو میدم به الهام جون که خودش با شما هماهنگ کنه. برای نوشتن و به سطر درآوردن احساس داود در آن لحظه صبحگاهی و جملات دلنشین المیراخانم، حیرانم که چه واژگانی به کار ببرم. داود تا اسم الهام را شنید، از سرِ جایش مثل فنر بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. برای این که تابلو نشود، روانه حیاط مسجد شد. چند ثانیه ای که طول کشید تا الهام به پشت خط بیاید و سلام و حال و احوال کند، دل داود در بالاترین تعداد ضربانش میتپید. داود گوشی همراهش را محکم به گوشش چسانده بود و تند تند راه میرفت. تا این که حس کرد که الهام آمده پشت تلفن و صدای نفسش آمد و اولین کلمه را گفت: «سلام.» داود همانجا خشکش زد. وسط حیاط مسجد. با نمِ کمِ بارانی که میبارید. چشمانش را بسته بود. یک نفس عمیق کشید و گفت: «سلام از ماست.» الهام که پشت به مادرش روی صندلی کنارِ جزیره‌ی آشپزخانه نشسته بود، لبخندی به لب داشت و گفت: «احوال شما؟ قبول باشه.» داود همان طور که دانه‌های باران روی گونه‌اش میلغزید و در محاسنش گم میشد، با همان چشمان بسته و به آرامی جواب داد: «ممنون. از شما هم قبول باشه.» تا حالا چنین لحظه‌ای را تجربه کردید؟ معمولا میگویند «چه خبرا؟» او هم جواب میدهد «سلامتی. شما چه خبر؟» و آن یکی میگوید «خبر خاصی نیست.» و دوباره سکوت و مشغولِ پیدا کردن یک موضوعِ دمِ دستی می‌شوند. اما بعد از لحظه ای مکث، داود گفت: «اون روز که اومدید اینجا، کاش بودم میدیدمتون.» الهام با شنیدن این جمله، منتهی الیهِ لبهایش بیشتر باز شد و با همان لبخندِ بی‌صدا که به لب داشت جواب داد: «من بدون اطلاع اومدم. انشاءالله باشه سر فرصت.» و داود با همان حس و حال جواب داد: «بله. سر فرصت. فقط ... بفرمایید فرصتش کی هست که خدمت برسم؟» و الهام که کله صبحی اندکی شیطنتش گل کرده بود گفت: «خدمت؟ مگه خدمت نرفتین؟!» و داود که هم خنده اش گرفته بود، بدش نمی‌آمد که یک کَل‌کَل مختصری در کله صبحِ ماه رمضانی داشته باشند، اما جلوی خودش را گرفت و جوابش را نداد و گفت: «امروز یا فردا؟ یا حالا هر وقت که شما...» الهام که دید داود بنا ندارد سر شوخی را باز کند و فعلاً باید سرسنگین سپری شود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «وقتم خالیه. اما تا ظهر خوابم. اگه مثلا عصر یا شب بشه بهتره.» داود جواب داد: «بسیار خوب. شمارمو دارید؟» الهام: «نه. بفرمایید.» ادامه👇
و داود هم فرمود و فورا الهام به گوشی داود تک انداخت و داود گفت: «ممنون. افتاد. تلاش میکنم ساعت حدود مثلا سه و نیم و اینا خدمت ... نه ... منظورم اینه که بیام.» الهام لبخندش را کنترل کرد و گفت: «خواهش میکنم. قدمتون برچشم.» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشحال شدم. ببخشید بد موقع بود.» الهام: «خواهش. مراحمید.» و داود که کلاً چیزی را در دلش نمیگذاشت بماند، جوابِ تیکه اولِ صحبت‌ها را به الهام داد و گفت: «جسارتاً عرض نکردم که مزاحمم! که میگید مراحمید.» و الهام که دیگر واقعا کنترل خنده‌اش سخت شده بود به زور توانست بگوید: «بله. متوجهم.» -یاعلی -در پناه خدا. داود با قطع شدن گوشی، در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت، به خودش آمد و دید از درِ صحن مسجد تا وسط حیاط، بدون کفش آمده و حواسش نبوده و الان جوراب و پاهایش خیس و یخ شده‌اند. و الهام تا گوشی را قطع کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت، با مادرش چشم در چشم شدند و زدند زیر خنده. المیرا گفت: «چی شد؟ چته؟» الهام که اصلاً انگار کله صبحی، دو تا قرص انرژی‌زا انداخته بود بالا، جواب داد: «دیوونه است به خدا! بهش میگم مراحمید! دراومده میگه مگه من گفتم مزاحمم؟!» المیرا که خیلی متوجه حرف‌های الهام نبود پرسید: «کی قرار شد بیاد؟» -عصر. ساعت سه و نیم. بیدارم بنظرت؟ -میتونی بخوابی بنظرت؟ اصلا خوابت میبره؟ -راس میگی. چه کاری بود که این پسره کرد؟ اول صبحی خواب از سرمون پروند. -افطار درست کنم میمونه؟ -نمیدونم. بعیده. نماز جماعت داره. پدرش در همان نزدیکی بود. بخاطر زخم معده‌اش نمی‌توانست روزه بگیرد. نمازش را خوانده بود و داشت چایی میخورد. رو به الهام گفت: «الهام این بار نوبت توئه!» -که چی کار کنم مثلاً؟ -نمیدونم. خودت میدونی. ولی پسری که دست میذاره روی چیزای اون مدلی، ینی دیگه انتخابت کرده اما به سبک خودش تو رو میخواد. الان هم داره میاد برای آشنایی بیشتر و لوس بازی و این حرفا. -خب؟ الان چیکار کنم بابا؟ -من میگم اگه تو هم حرفی داری، بزن. یه امروزو دست از خل و چل بازیت بردار و عقلانی بشین با پسره حرف بزن. -میفهمم چی میگی اما نمیدونم چی میگی؟ -بفرما. دختر ما رو باش! بذار کمکت کنم. مثلاً... ادامه👇
🔰 محله صفا مشخص نبود آرش دارد چه غلطی میکند اما غلامرضا و سروش می‌دیدند که کم پیداست. او که همیشه آویزانِ مغازه ساندویچی سروش بود و با حرفهایش روی اعصاب سروش و بقیه سُمباده می‌کشید، عصر شد و سر و کله‌اش پیدا نشد. غلامرضا به مغازه سروش آمد. در حالی که خیلی تابلو در روز ماه رمضان سیگار میکشید وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک رو به سروش گفت: «کجاس این نسناس؟» سروش که آن لحظه بخاطر بخشنامه اماکن، به تمام پنجره‌های مغازه‌اش روزنامه چسبانده بود تا اگر کسی روزه نبود و خواست چیزی بخورد، مشکلی نداشته باشد، داشت نان باگت‌ها را جابجا میکرد که نان ها را گذاشت روی میز و گفت: «پیداش نیست. هم وقتی که دشمنمه ازش میترسم و هم وقتی که مثلاً دشمنم نیست. این چه جونوریه دیگه!» غلامرضا که فکرش خیلی مشغول بود، سیگارش را با فشار در روشویی مغازه خاموش کرد و خودش را در آینه دید و به خودش خیره شد. 🔰 خانه الهام الهام دلش می‌خواست جلسه بعدی که با داود قرار است صحبت کنند در بالکن باصفای خانه‌شان باشد اما چون هوا سرد بود و باد می‌آمد، دوباره جلسه در اتاقِ صورتیِ الهام برقرار شد. دوباره الهام با چادر رنگی و روسری خوش‌رنگ اما با آرایش خیلی کمتر و شاید فقط با یک کرم مرطوب کننده روبروی داود نشست و شروع به صحبت کردند. اما خب از حال و هوای جلسه معلوم بود که جلسه دوم است. داود گاهی سرش را بالا می‌گرفت و به چهره و چشمان الهام نگاه میکرد. الهام هم همش سرش پایین نبود و چندان رویش را محکم نگرفته بود و خیلی عادی حضور داشت. -من اول از شما بابت اون دو تا چک تشکر میکنم. خیلی کار راه‌انداز بود. وسایلی که برای بچه‌ها خریدیم از وسایل پارسال هم بهتر و بیشتر شد. اون چک دومی که محبت کرده بودید، به عنوان قرض قبول می‌کنم و ایشالله دست و بالم که بازتر بشه، خدمتتون برمی‌گردونم. -نیازی نیست. اون همه داراییِ مادیِ منه. منظورم پولی و ریالیه. پیش شما باشه بهتره. -دقیق متوجه نشدم. ینی چی همه دارایی شماست؟ -چون من الان تقریبا چهارساله که از پدرم پول نمی‌گیرم. با اجرا و نوشتن و گاهی تبلیغاتی که در اینستا داشتم خرج خودمو درمیاوردم. که دیگه همش همون بیست میلیونی بود که تقدیم شما کردم. -چقدر عالی! -چی؟ -این که اینقدر مستقلید. جسارت نباشه اما من فکر میکردم از اونایی باشین که هر روز و شب توی ناز و نعمت و پول غرق هستن و اینا. خوشحال شدم وقتی گفتید به خانواده تون چندان وابستگی مالی ندارید. -الحمدلله تو ناز و نعمت غرقم. بابام خدا رو شکر دستش به دهنش میرسه و ایران و امارات کلی کارگر داره. اما اگه یه مدت بگذره، خودتون متوجه میشین که من حتی پول بنزین و شارژ خطم و دوره های مختلفی که شرکت میکنم، تماما دسترنج خودمه. حتی مانتو و شلوارم. -آفرین. چون دروغ چرا؟ میترسیدم که نتونم مثل این زندگی براتون فراهم کنم و اذیت بشین. -ترس نداره. این اتاقو میبینین؟ بغیر از در و دیوار و رنگش و لامپ و کمدش، همه چیزای دیگش خودم خریدم. میز و کتابخونه و این کتابا و عروسکام و یه عالمه عکسای مفهومی و طبیعی و کلا همه چیزاش خودم با پول خودم خریدم. البته اینم بگم که مدتی هست که درآمدم از اجرا و کلاس و اینا کمتر شده. چون کمتر وقت گذاشتم. پیجمم که بستم. -پس شما با فروش اون پیج، ممر درآمدتون رو از دست دادین. درسته؟ -هم آره هم نه! ممر درآمدم خودمم. میتونم دوباره و با یه تمِ جدید شروع کنم که هم (سرش را پایین انداخت و دستی به گوشه روسری اش کشید) شما راضی باشین و هم بتونم بازم درآمد داشته باشم. مثلا من متن مینویسم. طراحی سایت هم بلدم. اما به نوشتن متن و کمک در تکمیل پایان نامه ها و این مدل کارا علاقم بیشتره. چون با کار علمی بیشتر حس میکنم مفیدم. -خیلی عالیه. چقدر روحیه و طبع لطیف میخواد و حوصله فراوون. راستی درسِتون چی؟ نظرتون درباره شغل و این چیزا چیه؟ -خیلی علاقه ای به مشاغل خارج از خونه ندارم. دختر اجتماعی هستم اما بیشتر دوس دارم برای خودم باشم. از زندگی کارمندی بدم میاد. شما با کار کردن من مخالف نیستید؟ -اصل بر زندگیه. بعدش کارِ تو خونه. مخصوصا این مدل کارایی که شما بلدید و تا الان بهش مشغول بودید. نظرتون درباره بچه چیه؟ -دوس دارم. اما تا سه چهار سال نه. دلم میخواد بیشتر با همسرم آشنا و دوست بشم و با هم مهارت تربیت فرزند یاد بگیریم و بعدش اگر خدا خواست پای بچه تو خونمون باز بشه. -موافقم. خانوادتون چقدر روی شما مسلط هستند؟ ادامه👇
-خیلی زیاد خدا رو شکر. اما دخالتی تو زندگیم ندارن. چون بهم اعتماد کامل دارن و میدونن که بدون مشورت با اونا کاری نمی‌کنم. -بسیار خوب. جایگاه من تو خونمون یه جورایی فرق میکنه. حالا بعدا قصه زندگیمو براتون میگم. بابا و مامانم تصمیمات بزرگشون رو بدون هماهنگی با من انجام نمیدن. که البته اینم بخاطر شرایط خاصی هست که خانواده ما تو این سالها داشتند. -میفهمم. این خیلی اخلاق مردونه و دوست داشتنی هست. به پسری میشه تکیه کرد که مشاور والدینش باشه. -و به دختری میشه تکیه کرد که مستقله اما بدون مشورت با والدینش اقدامی نمیکنه. مثل شما. و لحظاتی به سکوت و لبخند و نگاه به گلِ غالی و در و دیوار گذشت. که الهام لب به سوال گشود. -یه چیزی بپرسم؟ -بفرمایید. -هدف شما از ازدواج چیه؟ -شعار ندم؟ -چرا باید شعار بدید؟! -یه کلمه است: بی نیازی! هم جسم و هم روح. الهام ابروهایش را بالا برد و سری تکان داد و گفت: «خیلی کلمه کامل و بی نقصی هست. بی نیازی!» -اصل ولادت و زندگی و حیات و ممات ما با نیازهای مختلفی که داریم عجین شده. که اگر کسی همسر و شریک زندگی خوبی داشته باشه و در همه شرایط نیازهای همدیگه رو درک کنند، و در عین حال خودشم خودخواه نباشه و بلد باشه، تازه معنا و مزه زندگی از بعد از تاهل شروع میشه. -موافقم. ولی لطفا بیایید همیشه درباره همه چیز با هم حرف بزنیم. من معنی سکوت و حرف نزدن رو نمیفهمم. من وقتایی که بابام ناراحته اما حرف نمیزنه، میبینم که زندگیمون چقدر سخت میشه و من و مامانم غصه میخوریم. -خیلی درسته. آفرین. موافقم. باید درباره همه چی با هم حرف بزنیم و فکر نکنیم طرف مقابلمون از قبل باید همه چی میدونسته و الان داره کوتاهی میکنه. چشم. این دغدغه خودمم هست. وقت هایی که الهام چادرش و روسری اش را این ور آن ور میکرد و حرف میزد، داود خیلی بیشتر به او دقت میکرد و بدون هیچ دلهره و عذاب وجدانی، حتی چندین مرتبه از همان فاصله دو سه متری که داشتند، دقیق به چهره و کل اندامش زل زد. البته حواسش بود که الهام معذب نشود و حمل بر بی احترامی نکند. اما خب. الهام هم قشنگ به داود توجه داشت و دلش نمی‌خواست که حالا که داود گاردش بازتر است و اقدام جدی تری برای ازدواج کرده، بدون دقت در ظاهر داود و صرفا بخاطر این که خودش عاشقش است، آن جلسه بگذرد و تمام بشود. 🔰 تاکسی اینترنتی آن جلسه گذشت. اینقدر خوش و خرم و سازنده گذشت که داود همانطور که سوار تاکسی بود و قابلمه افطاری خوشمزه ای که المیرا خانم به او داده بود کنارش گذاشته بود، با یک لبخند مستمر از دیدن الهام و هم کلام شدن با او مسیر را طی میکرد. اینقدر فکرش پیش الهام و جذابیت و حرفهای متین و خودمانی و وضع و حال الهام بود که صدای راننده را نشنید. -آقا. آقا باشمام. -ببخشید. جان! -جونت بی بلا حاج آقا. پرسیدم کدوم کوچه است؟ کوچه مسجدو میگم. -آهان. بذار ببینم. گذشتیم. دو تا کوچه پایین تر بود. -دو سه مرتبه پرسیدم. اینجا نیستی حاجی! هنوز ماه رمضون شروع نشده، ضعف نکنی یه وقت! حواست باشه سحری درست و حسابی باید بخوری که دم اذونِ مغرب... راننده همچنان به افاضه مشغول بود اما داود با لبخندی بر لب، همین طور که بیرون و دور زدن راننده را تماشا میکرد، بی توجه به سخنان راننده، زیر لب می‌خواند: [داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که “مُحتسب مَستی به ره دید و گریبانش گرفت” ] رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
حالتون چطوره؟☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بابا. سیروس‌ام. این خط جدیدم است. خودت میدانی که زندگی علیه السلامی نداشتم و هر کاری دلم میخواسته، یواشکی و بعضا علنی انجام دادم. هر کاری نه ها ... هررر کاری! آنچه باعث شد الان این پیام را بنویسم این بود که دیگر از مخفی شدن و فرار از دست طلبکارها خسته شده ام. یک فکری به ذهنم رسیده. بچه ها میگویند یک برنامه راه افتاده به نام برنامه زندگی پس از زندگی! بابا دقیق گوش بده ببین چی میگم! میرویم در برنامه و میگوییم آقایی که شما باشید، من مدتی مثلا در کما بودم. مثلا یکی زد تو سرم و رفتم به کما. میگویم که وقتی در کما بودم، یک چیزهای عجیبی دیدم و حرفای عجیب تری شنیدم که نگو! اولا سه چهار تا چیز بود که مدتها گم کرده بودیم و من در آن حال پیدایش کردم. از همه مهم‌ترش بافور پدرم بود که زن بابای نچسبم قایمش کرده بود و ما فکر میکردیم که گم شده. دُیّما یکی دو تا از دوستان دوره حبسِ اولم را گم کرده بودم که حالا بماند کجا اما در همان حال دیدم که حالشان خوب است و دست بوس شما هستند. سِیُّما رویم به دیوار، سری به خانه اقدس خانم و اینها زدم و وسط آن هیری ویری یک دل سیر به نجمه خانمشان که عشقش در دلم داشتم نگاه کردم. که ناگهان همه جا تاریک شد و وسط آن تاریکی، یک یارویِ هرکول اندامی آمد و پرسید: «میخوای برگردی؟» منم دیدم نه گشنه هستم و نه تشنه و نه از قرض و بدهی هایی که بالا آورده بودم خبری هست. کلا هر چه آخوندها گفته بودند اینجا خلافش را دیدم. مثلا همین قرض و بدهی. نه کسی به ما گفت حق الناس گردنت است و نه کسی از ما بازخواست کرد. حتی کسی امر و نهی‌مان نمیکرد. باورتان میشود؟ نه از قحطی و گرانی خبری بود و نه از تورم نقطه به نقطه و خطی! با خودم گفتم مگر دیوانه شده باشم که برگردم به دنیا و شرایط قبلی ام! اما نشد بِشه. نذاشتند. نمیدانم از هندزفری به آن یارو هرکوله چه گفتند که اخم کرد و به من گفت: «نمیتونیم در خدمت شما باشیم!» پرسیدم چرا؟ چی شده؟ جواب داد: «از بس به جایِ رفتنِ به جاهای خوب و خدایی و دینی، رفتی خانه اقدس خانم و نجمه را دید زدی!» هر چه التماس کردم، هر چه دست و پا زدم، هر چه قول دادم که فقط هفته ای یکی دو بار بروم آنجا، قبول نکردند که نکردند! وقتی آن یارو حالم را دید، دلش سوخت و از بالای عینک دودی‌اش نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی خیالش از دور و برش راحت شد، با انگشت اشاره اش به من فهماند که جلوتر بروم! رفتم جلوتر بلکه راهی پیش پایم بگذارد و بتوانم همان جا بمانم. درِ گوشم گفت: «ما هم بدمون نمیومد تو اینجا باشی داداچ! اما از وقتی جنازه بی هوشِت را از بیمارستان دولتی بردند بیمارستان خصوصی، داره حالت بهتر میشه.» خیلی دمغ شدم جون تو! گفتم: «ما از وقتی یادمونه بابامون پول آسپرین بچه نداشت، چی شده حالا ما رو بردند بیمارستان خصوصی؟» که هرکوله جواب داد: «بابات خیلی لاشیه! وقتی هزینه یک سال بساط و منقلش رو از اسی لامصب تَلَکه کرد، هزینه بیمارستان رو هم انداخت گردنش تا دیگه هوس نکنه بزنه تو سرت! گفته باید پسرمو ببری بیمارستان خصوصی! اِسی هم که گردنش زیر تیغ باباته، تو رو برده بیمارستان خصوصی و دکترای اونجا دارن یه کاری میکنن که برگردی به زندگیِ نکبت بار قبلیت!» خیلی حالم گرفته شد. وقتی دیدم چاره ای نیست و باید برگردم، آقاهه یکی دو تا نصیحت طلایی کرد که خیلی حق بود. گفت: «نامه بنویس زندگی پس از زندگی و بهشون بگو ما سلام رسوندیم و گفتیم که دو سه میلیارد تومان، حالا اگر دلار هم باشد چه بهتر، به تو بدهند. اگه قبول نکردند که به تو پول بدهند، بگو لااقل دعوتت کنن تو برنامه‌شون اما قبلش یه پیچ توی اینستا بزن! همین چیزایی که دیدی و ندیدی را تعریف کن. از اون به بعد، آمار پیجِت میره بالا. از صادق بوقی که کمتر نیستی. و هم هر کی دیدت، بهت میگه التماس دعا! و هم شاید خدا زد پَسِ کَله اقدس خانم و به خاطر اعتباری که به دست آوردی، تو را به نوکری پذیرفت.» آخرش هم پیشانی ام را بوسید. منم پیشانی اش را بوسیدم. یهو دکترِ بیمارستان خصوصی(که همان دکتر بیمارستان دولتی بود که صبح از ملت قطع امید میکرد. اما عصرها میرفت در بیمارستان خصوصی و با دیدن فیشِ واریزی، دستش شفای خاصی پیدا میکرد.) نمیدانم عصر آن روز چه کرد که دیدم اصلا چشمم باز شد و نفس عمیقی کشیدم و الان هم پشت بازار اسمال طلا از دست طلبکارها مخفی شدم. با خودم میگویم بلکه تو کاری کنی و از شبکه چهار زنگ بزنند و دعوتمان کنند به برنامه‌شان! ادامه ...👇👇
ادامه ... 👆👇 بابا! الان همه چی ردیفه برای این که یا آن دو سه میلیارد را بریزند به حسابمان و برویم بزنیم به زخممان و دهان طلبکارها را گِل بگیریم. و یا دعوتم کنند برنامه زندگی پس از زندگی و یک ساعتی معاشرت کنیم و بعدش هم خدا کریم است. با اسی هم هماهنگ کردم که اگر رفتند درِ خانه‌شان، گردن بگیرد که زده توی سرم و حتی دو سه تا از داداشاش را به عنوان شاهد معرفی کند. ضمنا این را هم بگویم که اگر برای تحقیق آمدند، اصلا نگران نباش! با کمک همان دکتری که گفتم، مدارک پزشکی‌ درست کردم و به او قول داده ام که اگر کارم گرفت، پیجش را در پیجم تبلیغ کنم و یا اگر در مسجد و حرم امامزاده محله‌مون دعوتم کردند، واسش تبلیغ کنم. داداشیای راسته پُشتِ بازار قشنگ برام مدرک درست کردند. با دو سه تا دکتر و پرستار دیگر هم هماهنگ میکنند تا کسی مُغُر نیاید و ضایع نشویم. فقط بابا حواست باشد که باید هفت هشت ده مرتبه تمرین کنیم تا مو لای درز حرفهایمان نرود و حرفمان دو تا نشود. خاطرت جمع باشد که اتفاقی برای کسی نمی‌افتد. اگر قشنگ بازی کنیم، می‌افتیم در کاسه عسل و از آن به بعد، زندگیمان تغییر میکند. فقط شما دو سه تا کام سنگین بردار تا بهتر در نقشت فرو بروی. بقیه اش را بسپار به خودم. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقد برنامه زندگی پس از زندگی لطفا بادقت و بدون تعصب حتما گوش بدید @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام آقای حدادپور راجع به رمان یکی مثل همه و مخصوصا داستان خواستگاری داوود من پدر بزرگم و سه تا از دایی هام روحانین و مادرم و زن دایی هم طلبه‌ان به عنوان کسی که تو خانواده روحانی بزرگ شده میگم دایی هام بعضاً تو خواستگاری هاشون این مشکلو داشتن که خانم ها فکر میکردن ما خیلی خشکه‌مقدسیم . حتی زندایی‌هام میگن بعد ازدواج تصوراتمون خیلی عوض شد .چون خانواده ما خیلی همه شوخ و با نشاطن .برای همین با رمان یکی مثل همه خیلی ارتباط برقرار کردم و حتی شخصیت داوود و کارهایی که می‌کنه خیلی شبیه یکی از دایی هامه . 🔹سلام‌آقای‌حدادپور چقدر اِبتدای متن اِمشب داستان یکی مثل همه۳ رو دوست داشتم. چه صداقت ظریف و دلچسبی آقا داوود داشت که آدم لذت میبره و حالشُ خوب میکنه. چقدر یک انسان میتونه اینقدر بافهم و شعور باشه. که تمام نکات ریز زندگی بلده و از همون ابتدا تکلیفش با خودش و دیگران مشخصه. ان‌شاء‌الله ‌آقاداوود و انسان‌هایی از جنس ایشون در پناه همیشگی خدا باشند و روزی زیر پرچم آقا امام زمان(عج) سربازی کنند. 🔹سلام طاعاتتون قبول. آفرین به آقا داوود که همین اولش به الهام این آگاهی رو داد که کارش اشتباهه و جلب توجه نامحرم و ...خیلی از جوانان هم کارهای اشتباه و گناهی که انجام میدن به خاطر عدم آگاهیه. کاش قشر مذهبی ما به جای اینکه جوانان رو زود قضاوت کنن یه کار فرهنگی انجام بدن و یه جاهایی به صورت غیر مستقیم و یه جاهایی به صورت مستقیم آگاهی بدن. 🔹سلام جناب جهرمی نماز و روزه هاتون قبولِ درگاه حق🤲🏻 قسمت امشب رو ک خوندم خیلی دوس داشتم ، بنظرم داوود خیلی خوب نکات رو به الهام گفت درسته که تو ذوقش خورد ولی باعث میشه بشینه و درست تر فکر کنه راجب این قضیه ، درکل خیلی خوشم اومد ولی چیزی که برام جالب بود اینه که الهام بنده خدا نمیدونست که این کارش اشتباهه فکر میکرد داره کار درستی انجام میده ، بنظرم دلیلش هم این بوده که کسی قشنگ و درست براش توضیح و تذکر نداده بود که این کار اشتباهه و اگر هم تذکری بود با تندی و تشر بود که اثر خودش رو نمیگذاشت 🙂 🔹پدر مارو در آورده همین روشنفکر بازی ها جمله ای که باید با طلا نوشت.تو این چند سال اخیر توجه به دختران وزنان کم حجاب وبد حجاب به قدری زیاد و روشنفکرانه شده که به جای اینکه وضع بهتر بشه خیییییلی بدتر شده.وما این تفاوت رو تو خانواده وفامیل داریم میبینیم جوری که دختران باحجابی که باحجاب موندن گوشه گیر واز فامیل دور شدن وباحجابانی که دیگر باحجاب نیستن وبرای ماندن و توجه در فامیل بی حجاب شدن 🔹خب ...خب.. الان مخاطبین گرامی حاج داوود رو می‌بندن به رگبار..😂😂 ولی منی که با مثل داوود زندگی کردم نشستم تخمه می‌شکنم میخندم مرور خاطرات میکنم 😆 آقا نترسین..ایشون حالش داغونتر از الهام خانومه و خودش هم بلده چه طور جبران کنه..صبر دوستان..صببببر الهام خانوم تو این مسیر امتحان ها داره ..خدا کمکش کنه.. اگر همه ی دختر پسر ها می‌تونستن واقع بینانه و منطقی به این شکل از همون اول به زندگی مشترک و خصوصیات طرف مقابلشان نگاه کنن و تصمیم گیری کنن و رفتارشون رو مدیریت کنن دیگه شاهد این همه طلاق به خاطر رو شدن واقعیت ها بعد از خوابیدن هیجان ها نبودیم شما نمی‌دونید داوود هم چه رنجی می‌کشه که بخواد سعی کنه همه چیز عاقلانه و منطقی و شفاف جلو بره و اینکه به لطف این تدبیر آقاداوود، الهام خانوم چقققدر تو زندگی عاشقانه و آرام جلو میافته 🔹حاجی شدیدا بابت داستان امشب ممنون همونی بود ک من همیشه دنبالش بودم برای منی ک روزی چادری بودم و کسی ما چادری ها زو نخواست چون ساده میگشتیم و پی جذب کسی نبودیم 🔹سلام یکی مثل همه یک رو که میخوندم حرکت های اینستایی الهام برام قابل هضم نبود در قالب دین هم نبود میدیدم اون موقع واکنشی هم خودتون ندارین بیشتر حرصم میگرفت ولی این قسمت خوب شد یعنی عالی شد نقد عالی بود شما هم جایگاهتون پیش من حفظ شد😅 🔹همیشه گفتن جنگ اول،بهتر از صلح آخره خیلی از این رفتار آقا داوود خوشم اومد،حساب شده و دقیق حرف زدن و رفتار کردن،خیلی دل و جرئت میخواد بنظرم به علاوه ممنون از شما که خیلی نامحسوس دارین این بحث رو جا میندازین که طلبه هارو انسان های معصوم تصور نکنیم...چه خانوم و چه آقا شرایط جامعه طوری شده که اگه اشتباهی از یک انسان به ظاهر مسلمان سر بزنه به پای دین مینویسنش در حالی که اسلام به ذات خود ندارد عیبی هر عیب که هست از مسلمانی ماست... 🔹سلام هر سه فصل و خوندم و انگار با داوود زندگی کردم و لحظه به لحظه بزرگ شدنش و حس کردم.. و چقد خوب بزرگ شده و چقد پرکرده و فهمیدس الان که فکر میکنم اون پسر کوچولو چقد زحمت کشید واسه خواهرش و الان چه مردی شده واسه خودش ذوق میکنم
🔹نمیتونم نگم وسط داستان ول کردم اومدم بنویسم نظرمو هر کس دیگه ای این حرفارو مستقیما بهم میگفت کاملا گارد میگرفتم ... اما چرا با خوندن داستان باید حس کنم بار از دوشم برداشته شده جای اینکه بدم بیاد؟ چرا باید بغضم بگیره؟ مدگرایی پدری از منه مذهبی درآورده که... همین امشب وسط داستان مهمون اومد و من یه عبای رنگ روشن و پوشیده داشتم لباسام پوشیده بود کاملا و آزاد اما تم رنگش ست شده بود و خیلی روشن بود به قولی پوشش بود اما حجاب نبود... طی یک حرکت ناگهانی تا مهمونا رسیدن لباسامو با یک لباس ساده تر و چادر رنگی عوض کردم:) احساس سبکی داشتم خیلی سبک تر شدم وای از احساس و فکری که با این قسمت منتقل شد که تاثیرش از هزاران حرف بلاگرها و مستقیم گفتنا بیشتر بود من نظر بقیه رو نمیدونم ، اما نظر من اینه واقعا این سادگیه گمشده برام و برای خیلیامون آراسته و تمیز و خوشبو و امروزی بودن خوبه اما نه درحدی که کم کم دغدغه زندگیمون شه و مارو به نابودی بکشه نمیتونم توصیفش کنم همین اوله سالی اینکه من به مد فکر نکنم اینکه میتونم ساده تر باشم ساده بودن بد نیست 😭😭😭😭 به فال نیک میگیرم😭😭😭 چند ساله گمشدم تو این حالت حس میکنم میخوام بیرون بیام از این پوسته دروغین سه روز دیگه عازم کربلاییم ان شاالله اگر قابل باشیم ، جزو اولین نفراتی هستید که دعا میکنم برای تاثیر گذاری و حق بودن قلم و خودتون 🔹بیچاره الهام😔: من چادرم رادوست دارم،چون تو می خواهے دیـوانـه ی آنـم بـرایـم شـرط بـگــذاری این بـار هـم پایان حرف و بـاز این پـرسش عـالـیـجـنـاب مــهـربانـم! دوســتــم داری؟! 🔹داوود: چادرت غیراز خودم ازخلق هم دل می‌برد😡 لطف کن آن چادر گلدار آبی را نپوش😐 🔹داوود: اگر خدا بخواد و نویسنده از لحاظ روحی اوکی باشه😐: « اَنْکَحْتُ…» عشق را و تمام بهار را « زَوَّجْتُ…» سیب را و درخت انار را « مَتـَّعتُ…» خوشه خوشه رطبهای تازه را گیـــلاس های آتشی آبـــــدار را « هذا مُوَکِّلی …» : غزلم دف گرفت و گفت تو هم گرفته ای به وکالت سه تار را « یک جلد …»آیه آیه قرآن ! تو سوره ای چشمت «قیامت» است ! بخوان «انفطار» را « یک آینه …» به گردن من هست …دست توست دستی که پاک می کند از آن غبار را « یک جفت شمعدان …»؟! نه عزیزم ! دو چشم توست که بر دریده پرده شبهای تار را ! مهریه تو چشمه و باران و رودسار بر من بریز زمــزمه آبشــار را « ده شرطِ ضمنِ … ‌» ده ؟! …نه! بگویید صد! …هزار! با بوســـه مُهـــر می کنم آن صدهـــزار را لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده پس خــط بزن شرایــط دیــوانه وار را این بار من به بوسه ات افطار می کنم خانم ! شکسته ای عطش روزه دار را 🔹سلام و خداقوت تا به اینجای داستان یکی مثل همه_۳ هیچ صحنه ای غافلگیر کننده تر از این صحنه جلسه اول خواستگاری ودرواقع جلسه اول صحبت آقا داود با الهام خانوم برام نبود!!😊 خیلی لذت بردم ازین درایت و ظرافت تون در نقد این حجاب استایل های مذهبی طور یا به قول بعضیا مذهبی صورتی! همیشه گوشه ذهنم این سوال از داستان یکی مثل همه قبلی مونده بود و تو نوشته هاتون بالاخص این فصل از داستان، دنبال جواب این سوال بودم که چرا داود با اون درک خوب و کاملی که از اسلام داره و نه اهل افراط هست نه تفریط ! این حجاب استایلی الهام رو چیجوری و با چه منطقی برای خودش هضم کرده و چه توضیحی براش داره که بهش علاقمند شده و میخواد بره خواستگاریش؟! که باکمال تعجب دیدم داود این موضوع رو به عنوان مهمترین دغدغه اش تو همون جلسه اول خواستگاری مطرح می کنه !! و در عین اینکه می تونه بین ویژگی های مثبت الهام و این رفتارش تمایز قائل بشه ؛ ایراد این مدل رفتاری رو هم بخوبی توضیح میده👌 عالی بود اجرتون با مادرسادات 🔹کاش خوندن داستان یکی مثل همه برای همه طلبه های خواهر و برادر الزامی میشد از نون شب واجب تره ... 🔹حقیقتا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و لحنی دارد آقا داوود اگه ادعای تبلیغ و صحبت با مردم داره اولا نباید این شکلی غرور یک دختر رو با این نکته که به روش بیاره عاشقه جریحه دار کنه دوما از اول این شرایط الهام خانم رو میدونست نباید شب خواستگاری که یه دختر در پر استرس ترین و آسیب پذیر ترین حالته این شکلی به روش میاورد رک بگم به عنوان یک دختر اگر آقا داوود خواستگار بنده بود پا رو دلم میزاشتم و کسی که هیچ درکی نداره رو کلا رد میکردم 🔹شاید اگه خود شما نبودین ک اینچنین صفحه خصوصی امنی دارین واقعا نمتونستم باور کنم ی روحانی مثل داوود باشه ک یکساله با الهام در ارتباط نباشه 🔹سلام چقدر داوود دوست داشتنیه... چقدر الهام را دوست داره.... چقدر عاقلانه عاشقه.... و چقدر شما زرنگین تمام حرفاتون را در قالب داستان می زنین. خیلی این قسمت داستان را دوست داشتم.
🔹سلام عمق حرفهای داوود فقط یه دردکشیده میفهمه... اونجایی که دلش میخواد همه معشوق فقط برای خودش باشه و میگه این ظاهر برای اینجا مناسبه نه فضای مجازی یعنی میخواد بگه همه تو مال نگاه منه و همه من برای تو و بقیه هم نامحرمن برای دیدن چیزی که برای نگاه منه حالا چرا درد کشیده چون اونجایی که نگاهت همینه و میخوای همه طرف مال تو باشه و برعکسش اما بهت اتهام ویترینی و غیراجتماعی و عقده ایی میزنن نمیدونم تقصیر فضای مجازیه یا ما ادما یا هر دو که نتونستیم نگاه پاک عاشق و معشوق حفظ کنیم و الوده اش نکنیم به هزاران نگاه دیگه قسمت امشب که خوندم یاد داستان خودم افتادم و دلم گرفت خداکنه هیچ وقت به اسم عشق به هم دیگه خیانت نکنیم حتی با یه نگاه به نظر ساده به نامحرم یا علی 🔹سلام حاج اقا سحرا برای ماهم دعا کنین.بتونیم توصراط مستقیم قذم برداریم.برای ظهور امام زمانم خیلی دعا کنین. داستان امشب قشنگ بود .نظرمو راجع به خودتون ثابت تر کردین و راجع به تفکرتون نسبت به دین وعقاید. داوود دمش گرمه واقعا.جلسه خاسگاریش درس بود برا الهام و همه.که دین راهش مشخصه نمیشه همه توی راه موند و هم ازش اطلاعات کافی نداشت.دقیقا همه طول داستان به این نقطه فکر میکردم که نشر روحانی مث داوود راجع به الهام چیه.بهترین حرفو زد.هرچند ناراحت بشه الهام اما باید ممنونش باشه که کمکش کرد و راهپ نشونش داد.مث خیلی از ما حالا دیگه باید تصمیم بگیره بین دلش و دین انتخاب کنه.سحر بخیر التماس دعا 🔹سلام حاج آقا چقدر من با این قسمت ارتباط گرفتم من توی شرایطی مشابه داوود بودم و به طرف گفتم که دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه و نمی‌خوام توی مراسم عروسی رقص داشته باشیم... طرف هم ناراحت شد و همه چی به هم خورد... یا مواردی بوده که بهم کسی رو پیشنهاد کردن و چون ایشون حدود شرعی رو رعایت نمی‌کردن من قبول نمی‌کردم. همه اینا باعث شد که من اعتماد به نفسم ضربه بخوره و مدام اطرافیان بهم بگن که «دختری که تو میخوای اصلا پیدا نمیشه» و «الان دیگه هیچکس دیندار نیست» و «تو ازدواج کن، اگه عشق باشه طرف خودش هدایت میشه» و از این جور حرفا اما من با اینکه دلم می‌شکست ولی بازم به حرفهای بقیه اعتنا نمی‌کردم... تا اینکه چندوقت پیش به خودم گفتم شاید واقعاً من زیادی سخت می‌گیرم... این شد که یه چله ی دعای توسل برداشتم و جالب اینه که هر روزی که می‌گذره من دارم مطمئن تر میشم که اشتباه نمی‌کردم (نمونش همین قسمت از داستان شما که خیلی دل من رو قرص کرد) اجرتون با خدا 🌹 🔹سلام یه کمی داستانتون غیر واقعیه دختری با اون وضع مالی خوب و زیبایی ظاهری که داره ، این قدر خاطر خواه و خاستگار داره که به نظر من نمیتونه اینقدر عاشق مردی باشه هنوز نیومده خاستگاری و  هنوز باهاش هم کلام نشده ، تازه شما فقط از عشق الهام به داود صحبت می‌کنید که قضاوت نباشه ولی شاید به روحیه و خصوصیت اخلاقی شما برمیگرده که غرور خاصی دارید.
🔹کاش میتونستیم فرزندانی مثل داوود تربیت کنیم که اگر اینجور می شد جامعه اصلاح میشد و هیچ جوانی گمراه نبود 😔 چقدر زیبا در جلسه خواسگاریش امر به معروف کرد در حالت عادی باید فقط حرفهای عاشقانه میزد . اما حتی اونجا هم برای خدا حرف زد فقط حسرت داشتن آدمهایی مثل داوود در شهرها و محلات و مساجد خیلی زیاده 😔😔 خدا نسل داوود و امثالهم را زیاد کنه و سر راه فرزندان ما قرار بده ان شاءالله 🔹چنان قحط سالی شد اندر دمشق... که یاران فراموش کردند عشق سلام آقای حداد پور نمیدونم چطوری تو این اوضاع احوال جهان به خصوص غم غزه که نمیذاره آب خوش از گلومون (اگه مسلمون باشیم)پایین بره اینقدر راحت میشینید داستان عاشقانه 🤑مینویسید وپز میدید ومردمو سرکار میذارید؟؟ 🔹سلام،خداقوت طاعات و عباداتتان مقبول درگاه احدیت احسنت.... عالی بود... دقیقا این قسمت باید متقارن میشد با رحلت بانو خدیجه کبری(س) صبر و صبوری چقدر خوب است. گاه باید صبور بود و همه چیز را به زمان سپرد... و چقدر عجله و عجول بودن بد است، چقدر باعث قضاوتهای نابجا میشود، و چقدر پس از به نتیجه رسیدن امر، آدم را پشیمان و شرمنده می کند. قلمتان مانا عمرتان با عزت عاقبتتان بخیر و سعادتمندی 🔹سلاااااااام استاااااااادم میدونید خیلی ساله دارم فکر میکنم فرق بین شما و بقیه کانال های مذهبی و انقلابی چیه که یکی مثل من از اونا سر ماه لفت میده ولی اینجا 8ساله هستم و اصلا تا حالا فکر رفتن هم نبودم اول فکر میکردم بخاطر اینکه تو پی وی نسبت به واکنش فالوورا بازخوردی ندارید و به اصطلاح دهن به دهن دنبال کننده هاتون نمیزارید مثلاً دوران سخت اغتشاش خودم خیلی عنایت داشتم خدمتتون😜😜 و بعد ها متوجه شدم علت جبهه گیری شما چیه و حرف اصلی شما چیه که صد در صد اگه اون زمان تو پی وی واکنشی نشون داده بودید به عنایاتم مثل بقیه گروه ها ترک میکردم چون اون لحظه حرف همدیگه رو متوجه نبودیم ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم شما از روش تربیتی مامانا استفاده میکنید ،تو مخ هستید همه حرفاتون رو راحت میزنید در اخر همه حرفاتون درست و عزیز هم هستید مثل دیشب که از زبون داوود دخترای مثل الهام و تمیز شستید خوب تکوندین و در آخر پهن کردید رو بند بدون اینکه کسی خرده ای به شما بگیره یا ازتون ناراحت بشه همه ی اون قشر رو مجبور به تأمل کردید حرفاتون و زدید تبلیغ تون رو کردید حدودتون رو مشخص کردید و..... بدون اینکه آب تو دل شما و بقیه تکون بخوره آفرین قصه و خاطره و داستان و..... بهترین راه ارتباط گیری انقد آینده شما رو روشن و قشنگ میبینم که امید دارم قشر برانداز به همین زودی مرید شما بشه خوش به حال ما که سالهاست پای درس شما نشستیم التماس دعا دعای استاد در حق شاگرد مستجاب است😁😁🌹🌹
🔹با سلام و قبولی طاعات و عبادات شما 🤲 آخر شب فرصت شد قسمت امشب رو بخونم. رسیدم به نامه و اینقدر هیجان بود که بیینم نامه از طرف کی بوده که اول یه نگاه کلی بهش انداختم و مبلغ چک و فروش صفحه رو دیدم و بعد که فهمیدم از طرف الهام هست، رفتم با حوصله از اول نامه خوندم، ولی وقتی چک و فروش صفحه رو دیدم درجا اشک اومد تو چشمم و بلاتشبیه به یاد حضرت خدیجه(س) افتادم که روز قبل از انتشار این قسمت، روز وفات شون بود. ما تا این جای ماجرا رو می دونیم و بقیه ش رو نمی دونیم ولی چه قضاوت هایی که الهام تو این مدت از طرف خواننده ها نشد. شما قبل انتشار داستان تو توضیحات عکس داستان به مورخ ۲۰ اسفند گفته بودین که: [بابا جان، دختره حلقه داره... مال یکی از سکانس های داستانه که دوران عقدشون هستند...] یعنی قبل شروع داستان ندا داده بودین و اگه مخاطبی حواسش به پیام های کانال بوده باشه، مدام تو هر قسمت نمیگه کاش کی به کی برسه یا نرسه یا کی برای کی خوبه یا بده، این ماجراها قبلا اتفاق افتاده و الان قراره ماجرای ازدواج یه زوج رو بخونیم. و اما الهام عاشق که دیدیم چه گذشتی کرد و چطوری عشقش رو توی کارهای تبلیغی و دینی همراهی کرد. بعضی مخاطبان انگار کلا بیگانه هستند با فضاهای زندگی برخی شهدا یا بزرگان. فیلم هناس رو تلویزیون امسال نشون داد، من قبلا دیده بودم و تصویر بازیگر همسر شهید بدون چادر بود و البته مویی که کمی بیرون هست، یعنی ایشون بعد اینکه همسر شهید شدن چادر رو انتخاب کردن. فیلم زندگی شهید منوچهر مدق هم ساخته شده و اونجا هم شکل و شمایل اولیه همسر شهید یه چیز دیگه بود. شهید آوینی هم که گفتن من از یک مسیر طی شده با شما صحبت میکنم و .... مگه ماها معصوم هستیم؟ یه خانم یا آقایی شاید خیلی ویژگی های خوبی داشته باشن و تحسین برانگیز باشن و آروزی خیلی ها ولی چرا فکر میکنیم که طرف مقابلش باید دختر پیغمبر باشه حتما، گاهی یه شخص ویژه پیدا میشه، گاهی هم آدم هایی با زمینه رشد و تعالی پیدا میشن و بسیاری از این گاهی ها... منم بعضی کارهای الهام رو دوست نداشتم ولی مطمئن بودم که این عشق روشون تاثیر می ذاره و حاج اقا داوود بدجایی نمیره و حواسش به انتخابش هست، همین طور که در قسمت قبل دیدیم که یک سال با خودش کلنجار رفت و تو خواستگاری هم حرف هاش رو می زنه. پس قطعا نه طفلکی هست نه به خیال بعضی ها داماد حیف شده. 😄 معجزه ی عشق رو یادمون نره و اینکه دلی که پاک باشه آماده ی پذیرش حرف حق هست. ☺️ من پیام هام رو چند وقت یه بار پاک میکنم، نمی دونم شما آرشیو پیام های خصوصی رو پاک میکنین یا برای شناخت سبقه مخاطب ها نگه می دارین. ولی خودم یادم نمیاد خیلی در خلال داستان ها یا حتی تهش نظر داده باشم. نه اینکه بی تفاوت باشم، همتم نشده 😄 چیزی که باعث شد پیام بدم، حسی بود که بعد اینکه الهام خانم صفحه شون رو فروختن و خرج دین خدا خواستن بشه و اینکه یاد حضرت خدیجه(س) افتادم بود. از قضاوت های مخاطب ها هم قبلا خیلی حرص خورده بودم ولی پیام نداده بودم. 🔹جلسه ی خواستگاری رو۵یا۶بار خوندم چرا انقد جذابه چراانقد قشنگ صحبت میکنه داود واقعا آدمای خودساخته وپر مطالعه.. بانداشتن،پول وحساب بانکی لاغر .. انقد فکرهاشون جوونه زده ک هیچی به چشم نیاد میتونن انقد قشنگ صحبت کنند و طرف مقابل رو ب چالش بکشن حساب بانکی ودک وپز و خالی بودن طرف رو ببرن زیر سوال منظورم الهام نیستا کلا بعضیا ک زیاد دک وپز دارن میشینی ب صحبت کردن خودشون متوجه خلا خودشون میشن ریشه ی خیلی مسائل رو بگن واقعااااا چرا،انقد قشنگ صحبت کنی بابا پیج شو بفروشه 😳😍 اینهمه توجیه رو ازکجا یاد گرفته داود😵‍💫😍😍😍 من ک ریشه ی دانایی رو در مطالعه ومبارزه بانفس،داوود میدونم 🔹یعنی این نامه و الفاظ و دلبری ها و چشم تر و بوییدن و ... برابری کرد با شدت ضربه همه انتحاری ها و ترورهای رمان های قبل نابودمون کرد اصن من غش🤓 اکلیلی شدیم والا😁😍 چندبار برگردیم بخونیم از اول خوبه؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهاردهم» روز دوم و سوم ماه رمضان بود. تعداد بچه‌ها برای بازی در مسجد از مرز صد و هفتاد هشتاد نفر بیشتر شد. همان‌طور که قبلا گفتم، به دو تا تیم احمد و صالح تقسیم شده بودند و هر شب، یک تیم بازی داشت و تیم دیگر، به گلزار شهدا میرفت. شبهای زوج تیم صالح و شبهای فرد تیم احمد در مسجد حضور داشتند. آن سال هم مثل سال گذشته، از چهل دقیقه قبل از نماز ظهر یا مغرب، بازیِ ps تعطیل میشد و بچه‌ها مسجد را مرتب میکردند و به کمک مربی‌ها آماده میشدند که در نماز جماعت شرکت کنند. بعد از نماز عصر، هر روز داود برای بچه‌ها قصه میگفت و طرح زوج و فرد نداشت و همه بچه‌ها می‌آمدند. اما قبل از نماز مغرب، هر روز داود سخنرانی عمومی داشت و علاوه بر مردم، بچه‌هایی که آن روز در مسجد نوبتِ بازی داشتند، موظف به شرکت در سخنرانی بودند. چون سخنرانی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه بود و بعد از آن ربنا از بلندگوی مسجد پخش میکردند و محله و مسجد حال و هوای افطار میگرفت، داود صندلی‌اش را میگذاشت دمِ در صحن مسجد تا اگر کسی با او کار دارد و یا مشکل و حرفی دارند، در آن لحظات مطرح کنند. آقافرشاد به همراه تعدادی از بچه‌های بزرگتر، ایستگاه صلواتی را راه انداخته بودند و حسابی فکر و ذهن خودش و عاطفه خانم مشغول پذیرایی از مردم و گرفتن نذورات و... بود. بعلاوه این که عاطفه، با تمام گرفتاری‌هایی که در بیمارستان داشت، اما چون داود از او خواهش کرده بود که خودِ عاطفه بالای سرِ کارِ تهیه افطاری‌ها در منزل مملکت و سلطنت باشد، آنجا را ول نکرد و با کمک شادی و گوهرخانم آنجا را مدیریت میکرد. تا این که شادی به عاطفه پیشنهاد داد که یک گروه از دختران نوجوان که دور هم جمع شده‌اند، در همان خانه مملکت و سلطنت گعده مطالعه کتاب راه بیندازند. خود شادی هم شد مسئولش و این کار را بعد از افطارها راه اندازی کردند. گروهی که از ده دوازده دختر نوجوان شروع شد و پس از چند روز، به هفده هجده نفر رسید. شادی یک کتاب را انتخاب کرد و روزی پانزده صفحه دور هم می‌خواندند و درباره اش با هم حرف میزدند. تا این که روز چهارم ماه رمضان بود که شادی به عاطفه گفت: «اجازه دارم که با بچه‌ها پول روی هم بذاریم و برای افطارمون یه چیزی بخریم؟» عاطفه گفت: «کلا مسئولیت گروهتون با خودته عزیزم. من مشکلی ندارم. حتی فکر میکنم باعث میشه بیشتر بهتون خوش بگذره. همین جا میخواید سفره بندازین؟» -آره. اگر نگران مملکت خانم و سلطنت خانم هستید، خیالتون راحت. اینا از خداشونه. قرار گذاشتیم با دخترا که هر شب بریم نمازجماعت. بعدش بیاییم اینجا و افطاری بخوریم و بعدش هم دور هم کتاب بخونیم. -عالیه. خوش به حالتون. یاد گروه دانشجویی خودمون افتادم. باشه. مشکلی نیست. منم شاید یکی دو جلسه بیام. شادی این اوکی را که از عاطفه گرفت، برای همان شب از بچه‌ها پول جمع کرد و قرار شد که به عنوان شب اول، یک کم ریخت و پاش کنند. البته پول آنچنانی نبود. اما بدک هم نبود. 🔰مغازه ساندویچی یکی دو ساعت مانده بود به مغرب. سروش سرش هنوز خیلی شلوغ نشده بود. داشت نان باگت‌ها را خالی میکرد تا وقتی مشتری ها زیاد شدند، وقتش برای خالی کردن باگت‌ها تلف نشود. شبکه رادیویی جوان روشن بود و آهنگ مختصری در فضای ساندویچی پیچیده بود که یهو درِ مغازه باز و بسته شد. سروش همین طور که سرش پایین بود و داشت تند تند کار میکرد، سرش را بالا نیاورد و گفت: «خوش اومدی. فرمایش!» دید صدایی نیامد. سرش را بلند کرد. چشمش به شادی و دوستش خورد و سر جایش خشکش زد. آب دهانش را قورت داد. فورا کلاهی را که به سر داشت از سر برداشت و انگشتانش را در موهایش کرد و همین طور که موهایش را بالا میزد گفت: «سلام. خوش اومدین.» شادی که خبر نداشت چه خبر است؟ و حتی اینقدر در فضای ذهنیِ معصومانه دخترانه‌اش سیر میکرد که متوجه دستپاچگی سروش نشد. خیلی معمولی گفت: «سلام. خسته نباشید. ببخشید... این ساندویچ فلافلاتون چند؟» ادامه👇
سروش که بار اول بود که با شادی رودرو شده بود و به معنای واقعی کلمه میخواست هر طور که شده، نظر شادی را به خودش جلب کند، گفت: «اصلا قابل شما رو نداره. چندتا میخواین؟ دو نون بزنم یا تک نون؟ سالادی باشه یا با گوجه و خیارشور؟» شادی گفت: «بیست تا میخواستیم.» نگاهی به دوستش کرد و آرام از او پرسید: «بیست تا خوبه. نه؟» و دوستش هم گفت: «آره. کافیه بنظرم.» که سروش حواسش نبود و از بس مغزش تعطیل شده بود پرسید: «بیست تاش همین جا میخورین یا بپیچم ببرین؟» حضرت عباسی خودش نفهمید چه گفت؟ اما وقتی به خودش آمد که دید شادی و دوستش، سر در هم کرده‌اند و چادرشان را جلوی صورتشان کشیده اند و دارند از خُل‌بازی‌های سروش یواش و ریزریزک می‌خندند. همان لحظه در باز شد و غلامرضا با سراپا دود سیگار وارد شد. سروش که دید دارد آبرویش جلوی شادی میرود و تازه فهمید که چه سوتی داده، فوراً مثلاً خواست درستش کند که گفت: «منظورم اینه که بپیچم دیگه؟ آره؟» شادی خنده‌اش را خورد و گفت: «ما برای بعد از افطار میخوایم. حالا یا خودم یا یکی از دوستام میان و میگیرن.» غلامرضا سراغ روشویی رفت و داشت دست و صورتش را میشست و تقریبا حواسش به سروشِ گیج و دخترا بود. سروش جواب داد: «زحمت نکشید. خودم میارم. بگید کجا بیارم؟» شادی گفت: «راضی به زحمت نیستیم اما خونه سلطنت خانم. واسه اونجا میخوایم.» سروش: «باشه. خاطر جمع. نیم ساعت بعد از اذون میارم خونه سلطنت خانم.» شادی تشکر کرد و رو به دوستش کرد تا از زیر چادرش مقدار پولی که جمع شده بود را به سروش بدهد و حساب کتاب کند که سروش گفت: «باشه حالا. وقتی اومدم حساب میکنم. نوشابه هم مهمون من!» شادی تشکر کرد و به جای این که دستش را به طرف سروش دراز کند، پول را روی یخچال مغازه گذاشت و گفت: «نوشابه ضرر داره. مخصوصا ماه رمضون و دمِ افطار. بفرمایید. این پول ساندویچا. اگه کم بود لطفا بگید تا پرداخت کنم.» این را گفت و خیلی خیلی عادی و معصومانه خدافظی کرد و رو به طرف در شیشه‌ایِ مغازه، با دوستش حرکت کردند و رفتند. آخ از دل سروش. سروش اینقدر حالِ دلش با همان سه چهار دقیقه خوب شد و رفتن آنها را از مغازه تماشا کرد و در حال خودش غرق بود که نفهمید غلامرضا مثل اَجَل معلّق آنجا ایستاده. غلامرضا بخاطر این که سروش به حال خودش برگردد، مابقیِ آبی که از چانه و دستش در حال چکیدن بود، جمع کرد و یکجا پاشید روی صورت و اعصاب و شخصیت سروش! سروش یک لحظه انگار برقش گرفته باشد. به خودش آمد و غلامرضا را جلوی خودش دید. صورتش را تمیز کرد و پرسید: «تو از کی اومدی؟» غلامرضا هم با همان قیافه جدی و خلافش جواب داد: «از وقتی داشتی مخ میزدی! خاک تو سرت بکنم که حتی مخ دو تا جوجه دبیرستانی هم نمیتونی بزنی!» سروش مثلا خواست خودش را جمع و جور کند. گفت: «مخ چیه بابا؟ کدوم مخ؟ مشتری بودند.» غلامرضا: «تو واسه همه مشتری‌هات اینقدر شیرین میزنی؟ یا چِشِت به اینا خورده و اینجوری شدی؟» سروش کلافه شد و گفت: «بابا ولم کن غلامرضا. کم بدبختی دارم، تو هم هی تیکه بنداز!» غلامرضا: «آرش چه غلطی داره میکنه؟ چرا هیچی نمیگه؟» سروش باگت‌ها را برداشت و داخل جانونی گذاشت و گفت: «چه میدونم! شیطون هم خبر نداره این میخواد چیکار کنه؟ همش دور و برِ مسجد و این آخونده میپَلَکه.» ادامه👇
🔰مرکز مشاوره دو ساعت به مغرب مانده بود که الهام با قرار قبلی که با داود داشت، آمد سر کوچه مسجد و داود را سوار کرد و به مرکز مشاوره رفتند. داود به مادرش و مادر الهام گفته بود که حداقل یکی دو جلسه باید دونفری به یک مشاور مراجعه کنند. آقا فرشاد یکی از مشاوران خوبِ قبل از ازدواج را به آنها معرفی کرد و عصر روز چهارم ماه رمضان قرار گذاشتند و با هم به مرکز مشاوره رفتند. در راه، داود با این که معذب بود جلو بنشیند، اما مجبور بود و جلو نشست. الهام با این که رانندگی خوبی داشت، اما ذاتا بخاطر چهره و آب و رنگِ خدادادی که داشت، جلب توجه میکرد و داود گاهی متوجه نگاهِ بعضی راننده‌ها در حین رانندگی به الهام میشد. -مادر چطورن؟ راستی پیش نیومد که قابلمه افطاری اون شب رو بهتون برگردونم. -خوبن. خدا را شکر. معطل که نشدید؟ -نه. تا رفتم لباس روحانیتم را درآوردم و اومدم، شد همون ساعتی که گفتید. -راستی چرا لباس روحانیتتون درآوردید؟ جای بدی که نمیخوایم بریم! -میدونم اما خب. چون نامحرمیم، نمی‌خواستم با عبا و عمامه کنار هم بشینیم. -آهان. درسته. حواسم به این مورد نبود. بعدش برمیگردین مسجد؟ چون مامان گفته که شما را ببرم افطار. البته اگر قول ندادید. -باید موقع نماز برگردم مسجد اما بعدش هم قراره برم به بچه‌هایی که امشب رفتند مزار شهدا سر بزنم. -خب بریم. شما را بعد از مسجد میرسونم به مزارشهدا. اونجا خیلی وقت کار دارین؟ -باید بمونم. شاید یکی دو ساعت. نمونید بهتره. -باشه. -از طرف من از مادرتون هم تشکر کنید. تا این که به مرکز مشاوره رسیدند. مشاور یک آقای مُسِن و باتجربه بود. ابتدا دو تا فرم به آنها داد و حدود پنجاه تا سوال را جواب دادند. سپس هر نفر به یک اتاق رفتند و آقای مُسن از داود و یک خانم جوان‌تر از الهام این سوالات را پرسید: • در مورد پس‌انداز پول و سرمایه‌گذاری چه احساسی دارید؟ • چقدر پس‌انداز دارید؟ آیا بدهی دارید؟ • بودجه ماهانه شما چقدر است؟ • می‌خواهید امور مالی خود را چگونه مدیریت کنید؟ جدا، مشترک یا ترکیبی از هر ۲ روش؟ • چه احساسی نسبت به خرج کردن پول دارید؟ آیا عادت‌های شما در زمینه خرج کردن با یکدیگر سازگار است؟ • آیا بچه می‌خواهید؟ • دوست دارید چند فرزند داشته باشید؟ • می‌خواهید از چه زمانی تلاش برای بارداری را شروع کنید؟ • چگونه فرزندان خود را تربیت خواهید کرد؟ • اگر در باردار شدن مشکل داشته باشید چه می‌کنید؟ آیا آمادگی فرزندخواندگی را دارید؟ • رابطه جنسی چقدر برای شما مهم است؟ انتظارات شما در مورد صمیمیت و رابطه جنسی چیست؟ • چگونه مشکلات مربوط به رابطه جنسی را با یکدیگر مطرح خواهید کرد؟ ادامه👇
• چه ویژگی‌های مثبتی را در طرف مقابل خود می‌بینید؟ • برای چه چیزی در رابطه خود ارزش قائل هستید؟ • رابطه شما با خانواده‌تان چگونه است؟ چگونه با خانواده همسرتان ارتباط برقرار خواهید کرد؟ • دوست دارید همسرتان چگونه عشق و علاقه خود را ابراز کند؟ • نظر شما در مورد تقسیم کارهای خانه چیست؟ • چگونه با مشکلاتی که قابل حل کردن نیستند برخورد می‌کنید؟ • چگونه بین شغل و زندگی خانوادگی خود تعادل برقرار می‌کنید؟ • انتظارات یا مرزهای شما در مورد روابط خارج از ازدواج از جمله رابطه با دوستان یا همکاران چیست؟ • انتظار دارید به عنوان یک زوج متاهل چگونه با دوستان خود تعامل داشته باشید؟ • چرا ازدواج برای شما مهم است؟ • ازدواج و تعهد برای شما چه معنایی دارد؟ • خیانت برای شما چه معنایی دارد؟ • چه احساسی نسبت به دین دارید؟ اعتقادات مذهبی یا معنوی چقدر برای شما مهم هستند؟ • از همسر خود چه انتظاری دارید؟ • چگونه از همسر خود حمایت می‌کنید؟ اگر تصمیم بگیرید بچه‌دار شوید، چگونه از فرزندان‌تان حمایت می‌کنید؟ • آیا با سبک زندگی شریک زندگی خود (رژیم غذایی، ورزش، عادت‌های خواب، فعالیت‌ها، سرگرمی‌ها و…) موافق هستید؟ • چگونه همسر خود را در تصمیم‌گیری‌های شخصی یا مهم مشارکت می‌دهید؟ • چگونه هویت شخصی خود را در ازدواج حفظ خواهید کرد؟ انتظار دارید چقدر با یکدیگر وقت بگذرانید؟ • چگونه اوقات فراغت خود را با هم یا به صورت جداگانه سپری خواهید کرد؟ • ازدواج شاد و رضایت‌بخش را چگونه تعریف می‌کنید؟ • برای ازدواج از چه کسی الگوبرداری می‌کنید؟ زندگی مشترک چه کسی را تحسین می‌کنید و چرا؟ حدودا دو ساعت شد و وقتی تمام شد و داود و الهام دوباره کنار هم قرار گرفتند، از اذان مغرب گذشته بود. داود تلاش کرد خودش را دستپاچه نشان ندهد و به احمد پیامک داد که به جای او اقامه جماعت کند. سپس نشستند روبروی آن مشاور. مشاور گفت: «از همکاری و صداقت فوق‌العاده‌ای که در این دو ساعت و نیم به خرج دادید تشکر می‌کنم. امشب و فردا کارشناسان ما و خودم روی جوابهایی که دادید فکر می‌کنیم و نظر نهایی را پس فردا خدمتتون عرض می‌کنیم. هم می‌تونید حضوری مراجعه کنید و هم می‌تونین تلفنی بپرسید.» داود پرسید: «ینی ممکنه جواب شما منفی باشه و از نظر شما تشخیص ما برای ازدواج با هم نادرست باشه؟» مشاور جواب داد: «هر چیزی ممکنه. ولی ما اگر ببینیم که حداقل‌ها در شماها مشترک هست و یا در یک مسیر هستید، کمکتون می‌کنیم که با آموزش‌های کافی، به حداکثر برسید. اما اگر ببینیم که تباین کامل بین شما وجود داره و یا جهان شما دو نفر با هم متفاوت هست، نمیتونیم به شما جواب غیرواقعی بدیم.» الهام پرسید: «خانواده ها چی؟ اونا لازم نیست شرکت کنند؟» ادامه👇
همین لحظه بود که گوشی داود شروع به لرزیدن کرد و داود دید که احمد در حال زنگ زدن به اوست. مشاور: «چون این ازدواج مبتنی بر خواست شما دو نفر هست و خانواده ها نقش ثانوی دارند، ما با حضور و دانش و پاسخ های شما دو نفر به نتیجه میرسیم. اما اگر جواب ما منفی باشه و برسیم به این نکته که شما به درد هم نمی‌خورید اما خانواده های شما اصرار داشته باشند که حتما با هم ازدواج کنید، اون موقع ما باید با خانواده ها صحبت کنیم و دلایل خودمون را با اونا درمیون بذاریم.» داود که اندکی ذهنش به خاطر تماس های مکرر احمد به هم ریخته بود، چند لحظه تمرکز کرد و حرفهای دکتر را شنید و با الهام از دکتر خداحافظی کردند و آمدند بیرون. لحظات برگشتن از مطب مشاور که داود و الهام در ماشین الهام بودند و میشد خیلی عاطفی و باصفا و آرام سپری شود، متاسفانه خراب شد و یکی از بدترین طوفان‌های زندگی داود شروع به وزیدن کرد. الهام دو تا شیشه کوچولویِ آب هویج و سه چهار تا کیک از صندلی عقب ماشینش برداشت و به داود که سرش در گوشی همراهش بود تعارف کرد و گفت: «گفتم شاید دیر بشه، اینا رو آوردم که همین جا افطار کنیم.» اما داود عادی نبود. الهام این را از چهره سرخ شده و برافروخته داود می‌فهمید. آرام پرسید: «چیزی شده؟ حس میکنم بهم ریختید!» داود بدون این که جواب الهام را بدهد به احمد زنگ زد. احمد فورا گوشی را برداشت. دور و برش صدای داد و بیداد می‌آمد. داود گفت: «احمد چی شده؟ الو ... یه کم از جمعیت فاصله بگیر! الو ... احمد ... چی؟ گوشیتو به دهانت نزدیک کن تا بفهمم چی میگی؟ چی؟» و چند لحظه سکوت کرد و به همان چند تا جمله آسمان خراب‌کُن احمد گوش داد... [-حاجی نیا مسجد. اینجا خیلی اوضاع بده. یه نفر چند تا عکس از شما و این پسره ... که نمیتونه حرف بزنه ... مهربان ... که دست همدیگه رو گرفته بودید و میرفتید به مغازه کسبه محل... از شما دو تا عکس گرفته و رفته به خانواده مهربان و باباش نشون داده که این آخونده مشکل اخلاقی داره و همش با بچه‌ها بُر میخوره و به اینم نظر داره و از این حرفا. الان هم آقاغفورِ بی‌اعصاب که بابای همین مهربان هست اومده مسجد و داره همه رو فُحش‌کِش میکنه. فقط حاجی تو رو خدا نیا این ور ... نیا تا یه کم اوضاع آورم بشه... همش داره اسم تو رو میاره و حرفای زشت میزنه. -ینی آقاغفور موقع اذان و شلوغی جمعیت اومده و داره آبروریزی میکنه؟! حالا من به دَرَک! آبروی بچه طفل معصوم و زبون بسته خودش چی؟! -به قرآن این بابا دیوونه است ... خیلی بی آبروه ... حتی پسرشم گرفت و یه فَس کتک زد. هر چی من و آقافرشاد میخواستیم جلوشو بگیریم، نشد. آخر سر هم جلوی همه یه چَک دیگه خوابوند تو صورتِ بچه بی زبون و فرستادش خونه.] داود تا این را شنید و چهره و چشمانِ مظلوم و معصومِ مهربان را به خاطر آورد، اعصابش به هم ریخت و دنیا روی سرش خراب شد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا