eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه ... 👆👇 بابا! الان همه چی ردیفه برای این که یا آن دو سه میلیارد را بریزند به حسابمان و برویم بزنیم به زخممان و دهان طلبکارها را گِل بگیریم. و یا دعوتم کنند برنامه زندگی پس از زندگی و یک ساعتی معاشرت کنیم و بعدش هم خدا کریم است. با اسی هم هماهنگ کردم که اگر رفتند درِ خانه‌شان، گردن بگیرد که زده توی سرم و حتی دو سه تا از داداشاش را به عنوان شاهد معرفی کند. ضمنا این را هم بگویم که اگر برای تحقیق آمدند، اصلا نگران نباش! با کمک همان دکتری که گفتم، مدارک پزشکی‌ درست کردم و به او قول داده ام که اگر کارم گرفت، پیجش را در پیجم تبلیغ کنم و یا اگر در مسجد و حرم امامزاده محله‌مون دعوتم کردند، واسش تبلیغ کنم. داداشیای راسته پُشتِ بازار قشنگ برام مدرک درست کردند. با دو سه تا دکتر و پرستار دیگر هم هماهنگ میکنند تا کسی مُغُر نیاید و ضایع نشویم. فقط بابا حواست باشد که باید هفت هشت ده مرتبه تمرین کنیم تا مو لای درز حرفهایمان نرود و حرفمان دو تا نشود. خاطرت جمع باشد که اتفاقی برای کسی نمی‌افتد. اگر قشنگ بازی کنیم، می‌افتیم در کاسه عسل و از آن به بعد، زندگیمان تغییر میکند. فقط شما دو سه تا کام سنگین بردار تا بهتر در نقشت فرو بروی. بقیه اش را بسپار به خودم. @Mohamadrezahadadpour
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقد برنامه زندگی پس از زندگی لطفا بادقت و بدون تعصب حتما گوش بدید @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام آقای حدادپور راجع به رمان یکی مثل همه و مخصوصا داستان خواستگاری داوود من پدر بزرگم و سه تا از دایی هام روحانین و مادرم و زن دایی هم طلبه‌ان به عنوان کسی که تو خانواده روحانی بزرگ شده میگم دایی هام بعضاً تو خواستگاری هاشون این مشکلو داشتن که خانم ها فکر میکردن ما خیلی خشکه‌مقدسیم . حتی زندایی‌هام میگن بعد ازدواج تصوراتمون خیلی عوض شد .چون خانواده ما خیلی همه شوخ و با نشاطن .برای همین با رمان یکی مثل همه خیلی ارتباط برقرار کردم و حتی شخصیت داوود و کارهایی که می‌کنه خیلی شبیه یکی از دایی هامه . 🔹سلام‌آقای‌حدادپور چقدر اِبتدای متن اِمشب داستان یکی مثل همه۳ رو دوست داشتم. چه صداقت ظریف و دلچسبی آقا داوود داشت که آدم لذت میبره و حالشُ خوب میکنه. چقدر یک انسان میتونه اینقدر بافهم و شعور باشه. که تمام نکات ریز زندگی بلده و از همون ابتدا تکلیفش با خودش و دیگران مشخصه. ان‌شاء‌الله ‌آقاداوود و انسان‌هایی از جنس ایشون در پناه همیشگی خدا باشند و روزی زیر پرچم آقا امام زمان(عج) سربازی کنند. 🔹سلام طاعاتتون قبول. آفرین به آقا داوود که همین اولش به الهام این آگاهی رو داد که کارش اشتباهه و جلب توجه نامحرم و ...خیلی از جوانان هم کارهای اشتباه و گناهی که انجام میدن به خاطر عدم آگاهیه. کاش قشر مذهبی ما به جای اینکه جوانان رو زود قضاوت کنن یه کار فرهنگی انجام بدن و یه جاهایی به صورت غیر مستقیم و یه جاهایی به صورت مستقیم آگاهی بدن. 🔹سلام جناب جهرمی نماز و روزه هاتون قبولِ درگاه حق🤲🏻 قسمت امشب رو ک خوندم خیلی دوس داشتم ، بنظرم داوود خیلی خوب نکات رو به الهام گفت درسته که تو ذوقش خورد ولی باعث میشه بشینه و درست تر فکر کنه راجب این قضیه ، درکل خیلی خوشم اومد ولی چیزی که برام جالب بود اینه که الهام بنده خدا نمیدونست که این کارش اشتباهه فکر میکرد داره کار درستی انجام میده ، بنظرم دلیلش هم این بوده که کسی قشنگ و درست براش توضیح و تذکر نداده بود که این کار اشتباهه و اگر هم تذکری بود با تندی و تشر بود که اثر خودش رو نمیگذاشت 🙂 🔹پدر مارو در آورده همین روشنفکر بازی ها جمله ای که باید با طلا نوشت.تو این چند سال اخیر توجه به دختران وزنان کم حجاب وبد حجاب به قدری زیاد و روشنفکرانه شده که به جای اینکه وضع بهتر بشه خیییییلی بدتر شده.وما این تفاوت رو تو خانواده وفامیل داریم میبینیم جوری که دختران باحجابی که باحجاب موندن گوشه گیر واز فامیل دور شدن وباحجابانی که دیگر باحجاب نیستن وبرای ماندن و توجه در فامیل بی حجاب شدن 🔹خب ...خب.. الان مخاطبین گرامی حاج داوود رو می‌بندن به رگبار..😂😂 ولی منی که با مثل داوود زندگی کردم نشستم تخمه می‌شکنم میخندم مرور خاطرات میکنم 😆 آقا نترسین..ایشون حالش داغونتر از الهام خانومه و خودش هم بلده چه طور جبران کنه..صبر دوستان..صببببر الهام خانوم تو این مسیر امتحان ها داره ..خدا کمکش کنه.. اگر همه ی دختر پسر ها می‌تونستن واقع بینانه و منطقی به این شکل از همون اول به زندگی مشترک و خصوصیات طرف مقابلشان نگاه کنن و تصمیم گیری کنن و رفتارشون رو مدیریت کنن دیگه شاهد این همه طلاق به خاطر رو شدن واقعیت ها بعد از خوابیدن هیجان ها نبودیم شما نمی‌دونید داوود هم چه رنجی می‌کشه که بخواد سعی کنه همه چیز عاقلانه و منطقی و شفاف جلو بره و اینکه به لطف این تدبیر آقاداوود، الهام خانوم چقققدر تو زندگی عاشقانه و آرام جلو میافته 🔹حاجی شدیدا بابت داستان امشب ممنون همونی بود ک من همیشه دنبالش بودم برای منی ک روزی چادری بودم و کسی ما چادری ها زو نخواست چون ساده میگشتیم و پی جذب کسی نبودیم 🔹سلام یکی مثل همه یک رو که میخوندم حرکت های اینستایی الهام برام قابل هضم نبود در قالب دین هم نبود میدیدم اون موقع واکنشی هم خودتون ندارین بیشتر حرصم میگرفت ولی این قسمت خوب شد یعنی عالی شد نقد عالی بود شما هم جایگاهتون پیش من حفظ شد😅 🔹همیشه گفتن جنگ اول،بهتر از صلح آخره خیلی از این رفتار آقا داوود خوشم اومد،حساب شده و دقیق حرف زدن و رفتار کردن،خیلی دل و جرئت میخواد بنظرم به علاوه ممنون از شما که خیلی نامحسوس دارین این بحث رو جا میندازین که طلبه هارو انسان های معصوم تصور نکنیم...چه خانوم و چه آقا شرایط جامعه طوری شده که اگه اشتباهی از یک انسان به ظاهر مسلمان سر بزنه به پای دین مینویسنش در حالی که اسلام به ذات خود ندارد عیبی هر عیب که هست از مسلمانی ماست... 🔹سلام هر سه فصل و خوندم و انگار با داوود زندگی کردم و لحظه به لحظه بزرگ شدنش و حس کردم.. و چقد خوب بزرگ شده و چقد پرکرده و فهمیدس الان که فکر میکنم اون پسر کوچولو چقد زحمت کشید واسه خواهرش و الان چه مردی شده واسه خودش ذوق میکنم
🔹نمیتونم نگم وسط داستان ول کردم اومدم بنویسم نظرمو هر کس دیگه ای این حرفارو مستقیما بهم میگفت کاملا گارد میگرفتم ... اما چرا با خوندن داستان باید حس کنم بار از دوشم برداشته شده جای اینکه بدم بیاد؟ چرا باید بغضم بگیره؟ مدگرایی پدری از منه مذهبی درآورده که... همین امشب وسط داستان مهمون اومد و من یه عبای رنگ روشن و پوشیده داشتم لباسام پوشیده بود کاملا و آزاد اما تم رنگش ست شده بود و خیلی روشن بود به قولی پوشش بود اما حجاب نبود... طی یک حرکت ناگهانی تا مهمونا رسیدن لباسامو با یک لباس ساده تر و چادر رنگی عوض کردم:) احساس سبکی داشتم خیلی سبک تر شدم وای از احساس و فکری که با این قسمت منتقل شد که تاثیرش از هزاران حرف بلاگرها و مستقیم گفتنا بیشتر بود من نظر بقیه رو نمیدونم ، اما نظر من اینه واقعا این سادگیه گمشده برام و برای خیلیامون آراسته و تمیز و خوشبو و امروزی بودن خوبه اما نه درحدی که کم کم دغدغه زندگیمون شه و مارو به نابودی بکشه نمیتونم توصیفش کنم همین اوله سالی اینکه من به مد فکر نکنم اینکه میتونم ساده تر باشم ساده بودن بد نیست 😭😭😭😭 به فال نیک میگیرم😭😭😭 چند ساله گمشدم تو این حالت حس میکنم میخوام بیرون بیام از این پوسته دروغین سه روز دیگه عازم کربلاییم ان شاالله اگر قابل باشیم ، جزو اولین نفراتی هستید که دعا میکنم برای تاثیر گذاری و حق بودن قلم و خودتون 🔹بیچاره الهام😔: من چادرم رادوست دارم،چون تو می خواهے دیـوانـه ی آنـم بـرایـم شـرط بـگــذاری این بـار هـم پایان حرف و بـاز این پـرسش عـالـیـجـنـاب مــهـربانـم! دوســتــم داری؟! 🔹داوود: چادرت غیراز خودم ازخلق هم دل می‌برد😡 لطف کن آن چادر گلدار آبی را نپوش😐 🔹داوود: اگر خدا بخواد و نویسنده از لحاظ روحی اوکی باشه😐: « اَنْکَحْتُ…» عشق را و تمام بهار را « زَوَّجْتُ…» سیب را و درخت انار را « مَتـَّعتُ…» خوشه خوشه رطبهای تازه را گیـــلاس های آتشی آبـــــدار را « هذا مُوَکِّلی …» : غزلم دف گرفت و گفت تو هم گرفته ای به وکالت سه تار را « یک جلد …»آیه آیه قرآن ! تو سوره ای چشمت «قیامت» است ! بخوان «انفطار» را « یک آینه …» به گردن من هست …دست توست دستی که پاک می کند از آن غبار را « یک جفت شمعدان …»؟! نه عزیزم ! دو چشم توست که بر دریده پرده شبهای تار را ! مهریه تو چشمه و باران و رودسار بر من بریز زمــزمه آبشــار را « ده شرطِ ضمنِ … ‌» ده ؟! …نه! بگویید صد! …هزار! با بوســـه مُهـــر می کنم آن صدهـــزار را لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده پس خــط بزن شرایــط دیــوانه وار را این بار من به بوسه ات افطار می کنم خانم ! شکسته ای عطش روزه دار را 🔹سلام و خداقوت تا به اینجای داستان یکی مثل همه_۳ هیچ صحنه ای غافلگیر کننده تر از این صحنه جلسه اول خواستگاری ودرواقع جلسه اول صحبت آقا داود با الهام خانوم برام نبود!!😊 خیلی لذت بردم ازین درایت و ظرافت تون در نقد این حجاب استایل های مذهبی طور یا به قول بعضیا مذهبی صورتی! همیشه گوشه ذهنم این سوال از داستان یکی مثل همه قبلی مونده بود و تو نوشته هاتون بالاخص این فصل از داستان، دنبال جواب این سوال بودم که چرا داود با اون درک خوب و کاملی که از اسلام داره و نه اهل افراط هست نه تفریط ! این حجاب استایلی الهام رو چیجوری و با چه منطقی برای خودش هضم کرده و چه توضیحی براش داره که بهش علاقمند شده و میخواد بره خواستگاریش؟! که باکمال تعجب دیدم داود این موضوع رو به عنوان مهمترین دغدغه اش تو همون جلسه اول خواستگاری مطرح می کنه !! و در عین اینکه می تونه بین ویژگی های مثبت الهام و این رفتارش تمایز قائل بشه ؛ ایراد این مدل رفتاری رو هم بخوبی توضیح میده👌 عالی بود اجرتون با مادرسادات 🔹کاش خوندن داستان یکی مثل همه برای همه طلبه های خواهر و برادر الزامی میشد از نون شب واجب تره ... 🔹حقیقتا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و لحنی دارد آقا داوود اگه ادعای تبلیغ و صحبت با مردم داره اولا نباید این شکلی غرور یک دختر رو با این نکته که به روش بیاره عاشقه جریحه دار کنه دوما از اول این شرایط الهام خانم رو میدونست نباید شب خواستگاری که یه دختر در پر استرس ترین و آسیب پذیر ترین حالته این شکلی به روش میاورد رک بگم به عنوان یک دختر اگر آقا داوود خواستگار بنده بود پا رو دلم میزاشتم و کسی که هیچ درکی نداره رو کلا رد میکردم 🔹شاید اگه خود شما نبودین ک اینچنین صفحه خصوصی امنی دارین واقعا نمتونستم باور کنم ی روحانی مثل داوود باشه ک یکساله با الهام در ارتباط نباشه 🔹سلام چقدر داوود دوست داشتنیه... چقدر الهام را دوست داره.... چقدر عاقلانه عاشقه.... و چقدر شما زرنگین تمام حرفاتون را در قالب داستان می زنین. خیلی این قسمت داستان را دوست داشتم.
🔹سلام عمق حرفهای داوود فقط یه دردکشیده میفهمه... اونجایی که دلش میخواد همه معشوق فقط برای خودش باشه و میگه این ظاهر برای اینجا مناسبه نه فضای مجازی یعنی میخواد بگه همه تو مال نگاه منه و همه من برای تو و بقیه هم نامحرمن برای دیدن چیزی که برای نگاه منه حالا چرا درد کشیده چون اونجایی که نگاهت همینه و میخوای همه طرف مال تو باشه و برعکسش اما بهت اتهام ویترینی و غیراجتماعی و عقده ایی میزنن نمیدونم تقصیر فضای مجازیه یا ما ادما یا هر دو که نتونستیم نگاه پاک عاشق و معشوق حفظ کنیم و الوده اش نکنیم به هزاران نگاه دیگه قسمت امشب که خوندم یاد داستان خودم افتادم و دلم گرفت خداکنه هیچ وقت به اسم عشق به هم دیگه خیانت نکنیم حتی با یه نگاه به نظر ساده به نامحرم یا علی 🔹سلام حاج اقا سحرا برای ماهم دعا کنین.بتونیم توصراط مستقیم قذم برداریم.برای ظهور امام زمانم خیلی دعا کنین. داستان امشب قشنگ بود .نظرمو راجع به خودتون ثابت تر کردین و راجع به تفکرتون نسبت به دین وعقاید. داوود دمش گرمه واقعا.جلسه خاسگاریش درس بود برا الهام و همه.که دین راهش مشخصه نمیشه همه توی راه موند و هم ازش اطلاعات کافی نداشت.دقیقا همه طول داستان به این نقطه فکر میکردم که نشر روحانی مث داوود راجع به الهام چیه.بهترین حرفو زد.هرچند ناراحت بشه الهام اما باید ممنونش باشه که کمکش کرد و راهپ نشونش داد.مث خیلی از ما حالا دیگه باید تصمیم بگیره بین دلش و دین انتخاب کنه.سحر بخیر التماس دعا 🔹سلام حاج آقا چقدر من با این قسمت ارتباط گرفتم من توی شرایطی مشابه داوود بودم و به طرف گفتم که دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه و نمی‌خوام توی مراسم عروسی رقص داشته باشیم... طرف هم ناراحت شد و همه چی به هم خورد... یا مواردی بوده که بهم کسی رو پیشنهاد کردن و چون ایشون حدود شرعی رو رعایت نمی‌کردن من قبول نمی‌کردم. همه اینا باعث شد که من اعتماد به نفسم ضربه بخوره و مدام اطرافیان بهم بگن که «دختری که تو میخوای اصلا پیدا نمیشه» و «الان دیگه هیچکس دیندار نیست» و «تو ازدواج کن، اگه عشق باشه طرف خودش هدایت میشه» و از این جور حرفا اما من با اینکه دلم می‌شکست ولی بازم به حرفهای بقیه اعتنا نمی‌کردم... تا اینکه چندوقت پیش به خودم گفتم شاید واقعاً من زیادی سخت می‌گیرم... این شد که یه چله ی دعای توسل برداشتم و جالب اینه که هر روزی که می‌گذره من دارم مطمئن تر میشم که اشتباه نمی‌کردم (نمونش همین قسمت از داستان شما که خیلی دل من رو قرص کرد) اجرتون با خدا 🌹 🔹سلام یه کمی داستانتون غیر واقعیه دختری با اون وضع مالی خوب و زیبایی ظاهری که داره ، این قدر خاطر خواه و خاستگار داره که به نظر من نمیتونه اینقدر عاشق مردی باشه هنوز نیومده خاستگاری و  هنوز باهاش هم کلام نشده ، تازه شما فقط از عشق الهام به داود صحبت می‌کنید که قضاوت نباشه ولی شاید به روحیه و خصوصیت اخلاقی شما برمیگرده که غرور خاصی دارید.
🔹کاش میتونستیم فرزندانی مثل داوود تربیت کنیم که اگر اینجور می شد جامعه اصلاح میشد و هیچ جوانی گمراه نبود 😔 چقدر زیبا در جلسه خواسگاریش امر به معروف کرد در حالت عادی باید فقط حرفهای عاشقانه میزد . اما حتی اونجا هم برای خدا حرف زد فقط حسرت داشتن آدمهایی مثل داوود در شهرها و محلات و مساجد خیلی زیاده 😔😔 خدا نسل داوود و امثالهم را زیاد کنه و سر راه فرزندان ما قرار بده ان شاءالله 🔹چنان قحط سالی شد اندر دمشق... که یاران فراموش کردند عشق سلام آقای حداد پور نمیدونم چطوری تو این اوضاع احوال جهان به خصوص غم غزه که نمیذاره آب خوش از گلومون (اگه مسلمون باشیم)پایین بره اینقدر راحت میشینید داستان عاشقانه 🤑مینویسید وپز میدید ومردمو سرکار میذارید؟؟ 🔹سلام،خداقوت طاعات و عباداتتان مقبول درگاه احدیت احسنت.... عالی بود... دقیقا این قسمت باید متقارن میشد با رحلت بانو خدیجه کبری(س) صبر و صبوری چقدر خوب است. گاه باید صبور بود و همه چیز را به زمان سپرد... و چقدر عجله و عجول بودن بد است، چقدر باعث قضاوتهای نابجا میشود، و چقدر پس از به نتیجه رسیدن امر، آدم را پشیمان و شرمنده می کند. قلمتان مانا عمرتان با عزت عاقبتتان بخیر و سعادتمندی 🔹سلاااااااام استاااااااادم میدونید خیلی ساله دارم فکر میکنم فرق بین شما و بقیه کانال های مذهبی و انقلابی چیه که یکی مثل من از اونا سر ماه لفت میده ولی اینجا 8ساله هستم و اصلا تا حالا فکر رفتن هم نبودم اول فکر میکردم بخاطر اینکه تو پی وی نسبت به واکنش فالوورا بازخوردی ندارید و به اصطلاح دهن به دهن دنبال کننده هاتون نمیزارید مثلاً دوران سخت اغتشاش خودم خیلی عنایت داشتم خدمتتون😜😜 و بعد ها متوجه شدم علت جبهه گیری شما چیه و حرف اصلی شما چیه که صد در صد اگه اون زمان تو پی وی واکنشی نشون داده بودید به عنایاتم مثل بقیه گروه ها ترک میکردم چون اون لحظه حرف همدیگه رو متوجه نبودیم ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم شما از روش تربیتی مامانا استفاده میکنید ،تو مخ هستید همه حرفاتون رو راحت میزنید در اخر همه حرفاتون درست و عزیز هم هستید مثل دیشب که از زبون داوود دخترای مثل الهام و تمیز شستید خوب تکوندین و در آخر پهن کردید رو بند بدون اینکه کسی خرده ای به شما بگیره یا ازتون ناراحت بشه همه ی اون قشر رو مجبور به تأمل کردید حرفاتون و زدید تبلیغ تون رو کردید حدودتون رو مشخص کردید و..... بدون اینکه آب تو دل شما و بقیه تکون بخوره آفرین قصه و خاطره و داستان و..... بهترین راه ارتباط گیری انقد آینده شما رو روشن و قشنگ میبینم که امید دارم قشر برانداز به همین زودی مرید شما بشه خوش به حال ما که سالهاست پای درس شما نشستیم التماس دعا دعای استاد در حق شاگرد مستجاب است😁😁🌹🌹
🔹با سلام و قبولی طاعات و عبادات شما 🤲 آخر شب فرصت شد قسمت امشب رو بخونم. رسیدم به نامه و اینقدر هیجان بود که بیینم نامه از طرف کی بوده که اول یه نگاه کلی بهش انداختم و مبلغ چک و فروش صفحه رو دیدم و بعد که فهمیدم از طرف الهام هست، رفتم با حوصله از اول نامه خوندم، ولی وقتی چک و فروش صفحه رو دیدم درجا اشک اومد تو چشمم و بلاتشبیه به یاد حضرت خدیجه(س) افتادم که روز قبل از انتشار این قسمت، روز وفات شون بود. ما تا این جای ماجرا رو می دونیم و بقیه ش رو نمی دونیم ولی چه قضاوت هایی که الهام تو این مدت از طرف خواننده ها نشد. شما قبل انتشار داستان تو توضیحات عکس داستان به مورخ ۲۰ اسفند گفته بودین که: [بابا جان، دختره حلقه داره... مال یکی از سکانس های داستانه که دوران عقدشون هستند...] یعنی قبل شروع داستان ندا داده بودین و اگه مخاطبی حواسش به پیام های کانال بوده باشه، مدام تو هر قسمت نمیگه کاش کی به کی برسه یا نرسه یا کی برای کی خوبه یا بده، این ماجراها قبلا اتفاق افتاده و الان قراره ماجرای ازدواج یه زوج رو بخونیم. و اما الهام عاشق که دیدیم چه گذشتی کرد و چطوری عشقش رو توی کارهای تبلیغی و دینی همراهی کرد. بعضی مخاطبان انگار کلا بیگانه هستند با فضاهای زندگی برخی شهدا یا بزرگان. فیلم هناس رو تلویزیون امسال نشون داد، من قبلا دیده بودم و تصویر بازیگر همسر شهید بدون چادر بود و البته مویی که کمی بیرون هست، یعنی ایشون بعد اینکه همسر شهید شدن چادر رو انتخاب کردن. فیلم زندگی شهید منوچهر مدق هم ساخته شده و اونجا هم شکل و شمایل اولیه همسر شهید یه چیز دیگه بود. شهید آوینی هم که گفتن من از یک مسیر طی شده با شما صحبت میکنم و .... مگه ماها معصوم هستیم؟ یه خانم یا آقایی شاید خیلی ویژگی های خوبی داشته باشن و تحسین برانگیز باشن و آروزی خیلی ها ولی چرا فکر میکنیم که طرف مقابلش باید دختر پیغمبر باشه حتما، گاهی یه شخص ویژه پیدا میشه، گاهی هم آدم هایی با زمینه رشد و تعالی پیدا میشن و بسیاری از این گاهی ها... منم بعضی کارهای الهام رو دوست نداشتم ولی مطمئن بودم که این عشق روشون تاثیر می ذاره و حاج اقا داوود بدجایی نمیره و حواسش به انتخابش هست، همین طور که در قسمت قبل دیدیم که یک سال با خودش کلنجار رفت و تو خواستگاری هم حرف هاش رو می زنه. پس قطعا نه طفلکی هست نه به خیال بعضی ها داماد حیف شده. 😄 معجزه ی عشق رو یادمون نره و اینکه دلی که پاک باشه آماده ی پذیرش حرف حق هست. ☺️ من پیام هام رو چند وقت یه بار پاک میکنم، نمی دونم شما آرشیو پیام های خصوصی رو پاک میکنین یا برای شناخت سبقه مخاطب ها نگه می دارین. ولی خودم یادم نمیاد خیلی در خلال داستان ها یا حتی تهش نظر داده باشم. نه اینکه بی تفاوت باشم، همتم نشده 😄 چیزی که باعث شد پیام بدم، حسی بود که بعد اینکه الهام خانم صفحه شون رو فروختن و خرج دین خدا خواستن بشه و اینکه یاد حضرت خدیجه(س) افتادم بود. از قضاوت های مخاطب ها هم قبلا خیلی حرص خورده بودم ولی پیام نداده بودم. 🔹جلسه ی خواستگاری رو۵یا۶بار خوندم چرا انقد جذابه چراانقد قشنگ صحبت میکنه داود واقعا آدمای خودساخته وپر مطالعه.. بانداشتن،پول وحساب بانکی لاغر .. انقد فکرهاشون جوونه زده ک هیچی به چشم نیاد میتونن انقد قشنگ صحبت کنند و طرف مقابل رو ب چالش بکشن حساب بانکی ودک وپز و خالی بودن طرف رو ببرن زیر سوال منظورم الهام نیستا کلا بعضیا ک زیاد دک وپز دارن میشینی ب صحبت کردن خودشون متوجه خلا خودشون میشن ریشه ی خیلی مسائل رو بگن واقعااااا چرا،انقد قشنگ صحبت کنی بابا پیج شو بفروشه 😳😍 اینهمه توجیه رو ازکجا یاد گرفته داود😵‍💫😍😍😍 من ک ریشه ی دانایی رو در مطالعه ومبارزه بانفس،داوود میدونم 🔹یعنی این نامه و الفاظ و دلبری ها و چشم تر و بوییدن و ... برابری کرد با شدت ضربه همه انتحاری ها و ترورهای رمان های قبل نابودمون کرد اصن من غش🤓 اکلیلی شدیم والا😁😍 چندبار برگردیم بخونیم از اول خوبه؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهاردهم» روز دوم و سوم ماه رمضان بود. تعداد بچه‌ها برای بازی در مسجد از مرز صد و هفتاد هشتاد نفر بیشتر شد. همان‌طور که قبلا گفتم، به دو تا تیم احمد و صالح تقسیم شده بودند و هر شب، یک تیم بازی داشت و تیم دیگر، به گلزار شهدا میرفت. شبهای زوج تیم صالح و شبهای فرد تیم احمد در مسجد حضور داشتند. آن سال هم مثل سال گذشته، از چهل دقیقه قبل از نماز ظهر یا مغرب، بازیِ ps تعطیل میشد و بچه‌ها مسجد را مرتب میکردند و به کمک مربی‌ها آماده میشدند که در نماز جماعت شرکت کنند. بعد از نماز عصر، هر روز داود برای بچه‌ها قصه میگفت و طرح زوج و فرد نداشت و همه بچه‌ها می‌آمدند. اما قبل از نماز مغرب، هر روز داود سخنرانی عمومی داشت و علاوه بر مردم، بچه‌هایی که آن روز در مسجد نوبتِ بازی داشتند، موظف به شرکت در سخنرانی بودند. چون سخنرانی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه بود و بعد از آن ربنا از بلندگوی مسجد پخش میکردند و محله و مسجد حال و هوای افطار میگرفت، داود صندلی‌اش را میگذاشت دمِ در صحن مسجد تا اگر کسی با او کار دارد و یا مشکل و حرفی دارند، در آن لحظات مطرح کنند. آقافرشاد به همراه تعدادی از بچه‌های بزرگتر، ایستگاه صلواتی را راه انداخته بودند و حسابی فکر و ذهن خودش و عاطفه خانم مشغول پذیرایی از مردم و گرفتن نذورات و... بود. بعلاوه این که عاطفه، با تمام گرفتاری‌هایی که در بیمارستان داشت، اما چون داود از او خواهش کرده بود که خودِ عاطفه بالای سرِ کارِ تهیه افطاری‌ها در منزل مملکت و سلطنت باشد، آنجا را ول نکرد و با کمک شادی و گوهرخانم آنجا را مدیریت میکرد. تا این که شادی به عاطفه پیشنهاد داد که یک گروه از دختران نوجوان که دور هم جمع شده‌اند، در همان خانه مملکت و سلطنت گعده مطالعه کتاب راه بیندازند. خود شادی هم شد مسئولش و این کار را بعد از افطارها راه اندازی کردند. گروهی که از ده دوازده دختر نوجوان شروع شد و پس از چند روز، به هفده هجده نفر رسید. شادی یک کتاب را انتخاب کرد و روزی پانزده صفحه دور هم می‌خواندند و درباره اش با هم حرف میزدند. تا این که روز چهارم ماه رمضان بود که شادی به عاطفه گفت: «اجازه دارم که با بچه‌ها پول روی هم بذاریم و برای افطارمون یه چیزی بخریم؟» عاطفه گفت: «کلا مسئولیت گروهتون با خودته عزیزم. من مشکلی ندارم. حتی فکر میکنم باعث میشه بیشتر بهتون خوش بگذره. همین جا میخواید سفره بندازین؟» -آره. اگر نگران مملکت خانم و سلطنت خانم هستید، خیالتون راحت. اینا از خداشونه. قرار گذاشتیم با دخترا که هر شب بریم نمازجماعت. بعدش بیاییم اینجا و افطاری بخوریم و بعدش هم دور هم کتاب بخونیم. -عالیه. خوش به حالتون. یاد گروه دانشجویی خودمون افتادم. باشه. مشکلی نیست. منم شاید یکی دو جلسه بیام. شادی این اوکی را که از عاطفه گرفت، برای همان شب از بچه‌ها پول جمع کرد و قرار شد که به عنوان شب اول، یک کم ریخت و پاش کنند. البته پول آنچنانی نبود. اما بدک هم نبود. 🔰مغازه ساندویچی یکی دو ساعت مانده بود به مغرب. سروش سرش هنوز خیلی شلوغ نشده بود. داشت نان باگت‌ها را خالی میکرد تا وقتی مشتری ها زیاد شدند، وقتش برای خالی کردن باگت‌ها تلف نشود. شبکه رادیویی جوان روشن بود و آهنگ مختصری در فضای ساندویچی پیچیده بود که یهو درِ مغازه باز و بسته شد. سروش همین طور که سرش پایین بود و داشت تند تند کار میکرد، سرش را بالا نیاورد و گفت: «خوش اومدی. فرمایش!» دید صدایی نیامد. سرش را بلند کرد. چشمش به شادی و دوستش خورد و سر جایش خشکش زد. آب دهانش را قورت داد. فورا کلاهی را که به سر داشت از سر برداشت و انگشتانش را در موهایش کرد و همین طور که موهایش را بالا میزد گفت: «سلام. خوش اومدین.» شادی که خبر نداشت چه خبر است؟ و حتی اینقدر در فضای ذهنیِ معصومانه دخترانه‌اش سیر میکرد که متوجه دستپاچگی سروش نشد. خیلی معمولی گفت: «سلام. خسته نباشید. ببخشید... این ساندویچ فلافلاتون چند؟» ادامه👇
سروش که بار اول بود که با شادی رودرو شده بود و به معنای واقعی کلمه میخواست هر طور که شده، نظر شادی را به خودش جلب کند، گفت: «اصلا قابل شما رو نداره. چندتا میخواین؟ دو نون بزنم یا تک نون؟ سالادی باشه یا با گوجه و خیارشور؟» شادی گفت: «بیست تا میخواستیم.» نگاهی به دوستش کرد و آرام از او پرسید: «بیست تا خوبه. نه؟» و دوستش هم گفت: «آره. کافیه بنظرم.» که سروش حواسش نبود و از بس مغزش تعطیل شده بود پرسید: «بیست تاش همین جا میخورین یا بپیچم ببرین؟» حضرت عباسی خودش نفهمید چه گفت؟ اما وقتی به خودش آمد که دید شادی و دوستش، سر در هم کرده‌اند و چادرشان را جلوی صورتشان کشیده اند و دارند از خُل‌بازی‌های سروش یواش و ریزریزک می‌خندند. همان لحظه در باز شد و غلامرضا با سراپا دود سیگار وارد شد. سروش که دید دارد آبرویش جلوی شادی میرود و تازه فهمید که چه سوتی داده، فوراً مثلاً خواست درستش کند که گفت: «منظورم اینه که بپیچم دیگه؟ آره؟» شادی خنده‌اش را خورد و گفت: «ما برای بعد از افطار میخوایم. حالا یا خودم یا یکی از دوستام میان و میگیرن.» غلامرضا سراغ روشویی رفت و داشت دست و صورتش را میشست و تقریبا حواسش به سروشِ گیج و دخترا بود. سروش جواب داد: «زحمت نکشید. خودم میارم. بگید کجا بیارم؟» شادی گفت: «راضی به زحمت نیستیم اما خونه سلطنت خانم. واسه اونجا میخوایم.» سروش: «باشه. خاطر جمع. نیم ساعت بعد از اذون میارم خونه سلطنت خانم.» شادی تشکر کرد و رو به دوستش کرد تا از زیر چادرش مقدار پولی که جمع شده بود را به سروش بدهد و حساب کتاب کند که سروش گفت: «باشه حالا. وقتی اومدم حساب میکنم. نوشابه هم مهمون من!» شادی تشکر کرد و به جای این که دستش را به طرف سروش دراز کند، پول را روی یخچال مغازه گذاشت و گفت: «نوشابه ضرر داره. مخصوصا ماه رمضون و دمِ افطار. بفرمایید. این پول ساندویچا. اگه کم بود لطفا بگید تا پرداخت کنم.» این را گفت و خیلی خیلی عادی و معصومانه خدافظی کرد و رو به طرف در شیشه‌ایِ مغازه، با دوستش حرکت کردند و رفتند. آخ از دل سروش. سروش اینقدر حالِ دلش با همان سه چهار دقیقه خوب شد و رفتن آنها را از مغازه تماشا کرد و در حال خودش غرق بود که نفهمید غلامرضا مثل اَجَل معلّق آنجا ایستاده. غلامرضا بخاطر این که سروش به حال خودش برگردد، مابقیِ آبی که از چانه و دستش در حال چکیدن بود، جمع کرد و یکجا پاشید روی صورت و اعصاب و شخصیت سروش! سروش یک لحظه انگار برقش گرفته باشد. به خودش آمد و غلامرضا را جلوی خودش دید. صورتش را تمیز کرد و پرسید: «تو از کی اومدی؟» غلامرضا هم با همان قیافه جدی و خلافش جواب داد: «از وقتی داشتی مخ میزدی! خاک تو سرت بکنم که حتی مخ دو تا جوجه دبیرستانی هم نمیتونی بزنی!» سروش مثلا خواست خودش را جمع و جور کند. گفت: «مخ چیه بابا؟ کدوم مخ؟ مشتری بودند.» غلامرضا: «تو واسه همه مشتری‌هات اینقدر شیرین میزنی؟ یا چِشِت به اینا خورده و اینجوری شدی؟» سروش کلافه شد و گفت: «بابا ولم کن غلامرضا. کم بدبختی دارم، تو هم هی تیکه بنداز!» غلامرضا: «آرش چه غلطی داره میکنه؟ چرا هیچی نمیگه؟» سروش باگت‌ها را برداشت و داخل جانونی گذاشت و گفت: «چه میدونم! شیطون هم خبر نداره این میخواد چیکار کنه؟ همش دور و برِ مسجد و این آخونده میپَلَکه.» ادامه👇