eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر محمد جواب داد: «فکر نمیکنم. از هفت تا بچه ای که خدا برام نگه داشته، چهارتاش خارج از جهرم هستند. محمد هم از بس علاقه به حوزه داره، بعیده جهرم بمونه. یا میره قم یا جای دیگه.» مطهره گفت: «مادرم خیلی به صفیه خانم وابسته است. خانواده ما یک سال پیش دچار یه زلزله شد. میلاد تصادف کرد و چند ماه بی هوش بود و وقتی به هوش اومد، اگه صفیه کنار مادرم نبود، خیلی به مادرم سخت میگذشت. از بس فشار این مسئله تو خونه ما به همه فشار آورد.» مادر محمد دستاش رو به طرف بالا گرفت و گفت: «خدا به حق محسنِ حضرت زهرا به آقازادتون شفا بده.» این کار مادر محمد خیلی روی دل و روان مادر میثم اثر گذاشت. از تهِ دلش آمین گفت و قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود را با چادر رنگی اش پاک کرد. جمیله وقتی فضا را دوستانه و مادرانه دید با لبخند گفت: «عروس خانم تشریف نمیارن؟» هنوز جمله اش تمام نشده بود که در هال باز شد و صفیه وارد شد. مادر محمد و جمیله تا صفیه را دیدند از سر جایشان بلند شدند. صفیه خانم که صورتش از شدت شرم و حیا قرمز قرمز شده بود، با لبخند دخترانه و معمولی اش سلام کرد و سینی چایی را گذاشت روی میز و به طرف مادر محمد و جمیله رفت. با آنها دست داد. مادر محمد، صفیه را در آغوش گرفت و محکم فشارش داد و نفس عمیقی کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند مادر محمد نگاهی به صورت صفیه خانم کرد و گفت: «ماشالله. چه دختر خانم با شرم و مهربانی. ماشالله به چنین مادری که اینقدر بچه هاش خوب هستند.» شب شد. شش تا خواهر محمد و مادر و خودِ محمد دور هم نشسته بودند. مادر محمد گفت: «دختر خوبی بود. دانشجو سال آخر پیام نور. رشته مدیریت دولتی. تو صورتش دست نبرده بود. مثل دخترای خودم وقتی که مجرد بودند. خیلی ساده و خودمونی.» جمیله گفت: «درسته. خواهرش هم معلم هست و خانم خوبی بود. مثل بعضی زنا نبود که همون جلسه اول میخوان دخالت زیادی بکنن و چِل چِل بکنند.» مادر محمد گفت: «بنده خدا مادرش هم همین طور بود. خیلی خانم ساکت و سنگینی بود.» ملیحه پرسید: «چند سالشه؟» جمیله گفت: «دو سال از محمد کوچکتره.» خدیجه پرسید: «متدین بودند؟» جمیله گفت: «کاملا. مثل خودمون. با اینکه جلسه زنونه بود اما سه تاشون پوشیده بودند. خونشون هم تجملاتی و اینا نبود.» نجمه که داشت چیپس میخورد پرسید: «به هم میان؟» مادر محمد گفت: «ها ماشاالله.» راضیه پرسید: «مامان عکسش نیاوردی؟» محمد تا کلمه عکس را شنید، سرش مثل فنر بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد. مادرش خیلی جدی گفت: «چرا. گرفتم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که سه چهار تا از خواهران هم زمان به طرف کیف مادر هجوم بردند. داشتند کیف مادر را از توی دست هم درمی‌آوردند که مادر محمد گفت: «عکس دختر مردمه. امانته. پیش خدا مسئولیم. محمد فقط حق داره یک بار نگاش کنه. فهمیدی؟» محمد به مادرش گفت: «جسارتا شما اول دخترات کنترل کن که دارن کیفت تیکه تیکه میکنن! منم چشم. یه نگاه میندازم. بگما. یک نگاه از وقتی هست که چشمم بهش خورد تا وقتی که پلک نزدم!» مادر خیلی جدی گفت: «شاید تو تا ربع ساعت نخوای پلک بزنی! محمد سنگین باش. فکر کن عکس خواهر خودته.» ادامه 👇👇
محمد که به زور خنده اش را کنترل کرده بود گفت: «باشه. تو نشونم بده. منم تلاش میکنم فکر کنم مثل خواهرمه.» مادرش عکس صفیه را از دستان خواهران محمد درآورد. محمد نزدیکتر نشست و مشتاق! مادرش برای سه چهار ثانیه عکس صفیه را جلوی محمد گرفت. همه اهل حرم آن لحظه به چشم و قیافه محمد چشم دوخته بودند. نمیشد برق خاصی که در نگاهش پدید آمد را ندید. مادرش عکس را از جلوی چشم محمد برداشت و در کیفش گذاشت و از سر جایش بلند شد. بقیه هم بلند شدند و هر کسی دنبال کار خودش رفت. محمد همان طور که مثلا سرش پایین و در فکر بود، اما زیر چشم، مادرش را تعقیب کرد که عکس را در کیف کوچکش گذاشت و کیف کوچکش را در کیف دستی اش گذاشت و سپس آن را پشت پرده، زیر چادر سیاهش آویزان کرد. یک دقیقه بعد، مادر و خواهرانش به طرف حیاط و آشپزخانه رفتند. و محمد در اتاق ماند و یک برق با چاشنی شیطنت پسرانه در چشمانش و کیف و عکسی که جایش را دقیق بلد بود ... و البته شیطان رجیم هم در آن مقطع حساس کنونی بسیار فعال و خیرخواه! دو سه روز بعد، محمد و مادرش و راضیه و پسر کوچک راضیه به منزل صفیه خانم و اینها رفتند. آقا میثم که برادر بزرگتر صفیه بود و پاسدار بازنشسته بود و طبع و احوال آرام و مودبی داشت، به همراه آقا صادق که شوهر مطهره بود و لهجه آبادانی زیبایی داشت و خیلی خودمانی و شوخ طبع بود، در جلسه حضور داشتند. میثم کنار محمد نشست و چند دقیقه ای با هم گفتگو کردند. آقا صادق هم چند دقیقه بعد وارد هال شد و نشست. میثم از محمد پرسید: «شنیدم ماشالله این همه راه برای تحصیل رفتی شمال. چرا اونجا؟» محمد که حالات میثم و صادق را دید و آرامش گرفته بود خیلی شمرده شمرده گفت: «شمال را یکی از اساتید به من معرفی کردند. با اینکه حوزه های نزدیکتر بود. اما شمال را انتخاب کردم. اونجا یک استاد خیلی باصفا به نام آیت الله فاضل داره که داماد آیت الله کوهستانی هستند. آیت الله فاضل خیلی به طلبه ها محبت میکن و حوزه پر رونقی در بابلِ استان مازندران دارند. من اونجا باید میرفتم تا از حضور یکی از اساتید که استاد مسلم فلسفه غرب بود استفاده کنم. خوشبختانه اون استاد، دو تا درس فقه و اصول هم برای ما گفت و خیلی با ایشون مانوس بودم. استاد هدایت زاده گنجی. هر شب با تنها خدمتشون میرسیدم و از فلسفه غرب و هرمنوتیک و بخشی از مطالب فلسفی تفسیر المیزان را برایم گفتند. بدون هیچ چشمداشتی. البته اونجا که بودم با یه استاد دیگه هم آشنا شدم به نام استاد امامی که ایشون هم به طور خصوصی برایم تفسیر جوامع الجامع شیخ طبرسی گفتند و خیلی برام مفید بود. من بیشتر برای این دو نفر رفتم شمال. البته خدا توفیق داد و شرایط مهیا بود و چون از 24 ساعت شبانه روز، حداکثر چهار پنج ساعت میخوابیدم، اغلب عمرم رو تو کتابخونه بودم و تونستم بیشتر و جهشی درس بخونم و سه تا پایه را در کمتر از دو سال بخونم.» میثم که معلوم بود خیلی خوشش آمده گفت: «ماشالله. ما به حاج آقای بیت الهی میگیم حاج عمو. شوهر خالمون هست. ایشون خیلی از شما تعریف کردند.» همان لحظه صفیه با یک سینی شربت وارد هال شد. به همه سلام کرد. محمد و مادرش و راضیه جلویش بلند شدند. صفیه از مادر محمد شروع کرد و شربتی که در آن هوای گرمِ تابستان خیلی میچسبید، به میهمانان تعارف کرد. نوبت به محمد رسید. محمد که خجالت میکشید به صفیه نگاه کند، لیوانی شربت برداشت و صفیه از محمد گذشت. اما وقتی میخواست به میثم تعارف کند، لیوان ها در سینی سُر خوردند و الباقیِ لیوان ها با شربت های درون آنها به زمین ریخت. ادامه 👇👇
صفیه که حسابی هول شده بود و خجالت میکشید، به کمک مطهره لیوان ها را برداشتند. همه زده بودند زیر خنده. مادر محمد بلند گفت: «اشکال نداره دخترم. شده مثل تو فیلما. خیلی هم زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. انشاالله شیرین کام باشی.» صفیه که به آشپرخانه رفت، الهه که همسر میثم و خواهر دو شهید بود و الهام که تک دختر میثم و تک دختر فامیل آنان بود تا چشمشان به صفیه خورد زدند زیر خنده و سر به سرش گذاشتند. هنوز صفیه حالش جا نیامده بود و به خجالت کشیدن مشغول بود که مادرش آمد و گفت: «مادرش میگه دختر و پسر چند دقیقه ای با هم حرف بزنن.» صفیه گفت: «نمیرم. آبروم رفت. ده بار گفتم خودت سینی شربت رو ببر!» مادرش خنده ای کرد و گفت: «رو پسره که نریخت. ریخت رو میثم. اگه رو پسره ریخته بود آبروت میرفت. حالا که اتفاقی نیفتاده.» الهه فورا طرفداری از صفیه کرد و با خنده گفت: «تازه اگه رو پسره هم میریخت، بازم آبروش نمیرفت. چه اشکال داره؟ مردم باید از خداشون باشه که دختر ما شربت بریزه روشون!» صفیه که از این حرف الهه خنده اش گرفته بود اما از یه طرف استرس داشت، خودش را جمع و جور کرد تا به اتاق برود و دقایقی را با محمد گفتگو کنند. الهام که سن و سال چندانی نداشت به عمه صفیه‌اش با لحنی مرکب از لحن کارتن افسانه سه برادر و آنشرلی گفت: «عمه! همینک شکفتن و سبز شدن در انتظار توست. برگرد عمه! برگرد. با پیروزی برگرد!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال قبل از انتشار داستان انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/17982 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/17994 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18007 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18023 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18040 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18053 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18066 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18075 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18094 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18121 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18141 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18155 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18169 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18186 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18195 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18206 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18224 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18238 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18251 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18274 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18284 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18292
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایسا پای کار اباعبدالله بگو بالاخره پای روضه‌ات درست میشم 😭😭😭 @Mohamadrezahadadpour
رفیق! پای کار امام حسین علیه السلام هستی؟ این شبها نوکری میکنی؟ کفش سینه‌زن‌ها را جفت کردی؟ لیوان و نایلون و ظروف یکبار مصرف نذری را از خیابون و کوچه‌ها جمع و جور کردی؟ بالای سردرخونه‌ات نوشتی این خانه عزادار حسین است؟ مراقب چشم و زبونت هستی؟ به پسر و دخترای اون مدلی که اومدن هیئت، نیش و کنایه نزنیا ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour صفحه ویراستی: https://virasty.com/Jahromi/1720503970771549485
سلام وقتتون بخیر🌺 امیدوارم خوب واقعی باشین. شرمنده م مزاحمتون شدم🌺 اول اینکه ایام عزاداری آقا امام حسین (ع) رو بهتون تسلیت میگم. عزاداریهاتون قبول. التماس دعا🌺 حاج آقا راستش هرچی خودمو کنترل کردم گفتم یه ذره قصه جدیتر شه بعد بیام بنویسم نتونستم. خیلی وقت بود کانالتون رو نتونسته بودم چک کنم به خاطر امتحاناتم کلی پیام دارم که برمیگردم میخونم، برا همینم نتونستم رمان قبلیتون و بخونم. قضیه انتخابات اینا که پیش اومد، با کانال شما میرفتم جلو. میخوندم پیاما رو، به خانواده میگفتم حاج آقا اینجوری گفتن. میگفتن کی؟ بعد حالا من مینشستم توضیح میدادم و کانالتونو نشونشون میدادم. الان اینجوریه که میگن ببین چه خبره به ما هم بگو. خدا خیرتون بده🌺 قسمت اول رو نصف شب میخوندم، اون قسمتی که جناب محمد حرصی بودن از دست خواهرشون رو خوندم بعد چند وقت بین گریه خندیدم. خیلی خندیدم. خواهرای جناب محمد رو دوس دارم. ازشون یه حس جالب میگیرم. ملیحه خانوم خیلی با مزه ن. بقیه خواهراشونم دوس دارم ولی یه حسی بهم میگه (شایدم خودتون گفتین🌺) ملیحه خانوم آبجی کوچیکه ن. نجمه خانومم سوتی بامزه ای دادن. تصورش جالب بود. واقعا خواهر برادرن. خدا حفظشون کنه🌺🌺 اون قسمت که مادر جناب محمد از حج برمیگردن با جناب محمد حرف میزنن رو خیلی دوس داشتم. خیلی قشنگ بود. وای. عمه ی جناب محمد منو یاد عمه های خودم میندازن. خیلی عمه ن. مخصوصا همون عمه شون که گوسفند رفته تو شکمشون. من با این تیکه هم خیلی خندیدم. قلم جالبی دارید🌺🌺🌺 تو کمتر نویسنده ای دیدم که تو سبکهای مختلف کتاب بنویسن و اونقدر جالب به تصویر بکشن فضا رو. راستش اگه نمیدونستم شما نویسنده ی کتاب نه، و مممحمد ۲ هستید فک میکردم، نویسنده ی یه قسمتایی از نه، و مممحمد ۲، خانوم ن. آخه از یه دیدی دیدید بعضی قسمتا رو، آدم تعجب میکنه. منظورم گفتگوهای خانوماست🌺 نمیدونم چرا وقتی خانواده ی آقا محمد اینا رفتن خواستگاری اونقدر ذوق کردم. ناخودآگاه یاد وقتایی افتادم که آقا پسرای فامیل میخواستن ازدواج کنن، بعد خب اکثرا خواهر ندارن. سر جلسه خواستگاری، معمولا جای خواهر آقا داماد بودم. ماه دختر یا گل پسراشونم که به دنیا میومدن، مادرشون میگفتن فلانی عمه تونه. الان خواهرِ برادری نیستم متأسفانه. ولی خب دیشب یهو حسِ خواهر بودن بهم دست داد. مثل وقتایی که یه عروس خانوم آقا داماد میرن سر خونه زندگیشون ذوق کردم و دعای خوشبختی و عاقبت بخیری. صفیه خانوم خیلی ماهن. همینطور خانواده شون. وقتی از حجب و حیاشون حرف زدن مادرِ آقا محمد، خیلی قشنگ اومد به نظرم. دوس داشتنا قدیمترا چقدررر پاک بوده واقعا. حواسشون به نگاهشون هم بوده. حتی اینکه شیطنتشون یواشکی نگاه کردن عکس عروس خانوم بوده، خیلی پاک و قشنگه. الان نوجوونامون، بعضیاشون، چه دختر، چه پسر، خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام ازتون، گند زدن به هرچی عشق و دوس داشتنه. الان، وقتی آقا داماد میرن خواستگاری عروس خانوم، هدف، آشنا شدنِ خانواده ها با همه. در حقیقت میخوان فامیلای آقا داماد و عروس خانوم، همو ببینن، همین. خودشونم که میرن تو اتاق حرف بزنن، اینجوریه که: وای باورم نمیشه دارمت عشقم وای منم همینطور نفسم...... درسته با به اصطلاح ازدواج مدرن، یا هرچی که میگن بهش. دو طرف همو میشناسن. ولی این عشقای آتیشیِ قبلِ ازدواج، تهش تبدیل میشه به ازت متنفرمِ بعدِ ازدواج. میدونم، استثنا هم وجود داره قطعا، ولی کم ندیدم از این چیزا. بعضیا رو این میمیرم برات ها و تا ابد کنارتم ها، خیلی حساب کردن. ولی به قول یه عزیزی، همش همون شام در خدمت باشیم و تعارفهای ایرونیاست، که متأسفانه بعضیا به گفتنش عادت کردن. یه دبیر دینی داشتم چند سال پیش، که دبیر قرآن مون هم بودن. ایشون برای بچه های مدرسه، حکم مشاور و دبیر عربی و زبان و ریاضی رم داشتن. فوق العاده صبور بودن و من جز یه بار، ازشون عصبانیتی ندیدم. که خب اون یه بارم حقم بود. یه بار ازشون پرسیدم عزیز یعنی چی؟ گفتن در زبان عربی عزیز یعنی شکست ناپذیر. وقتی به کسی میگیم عزیزم، یعنی تو قلبمون شکست ناپذیره و جاشو به کسی نمیدیم. و همه مونم دروغ میگیم. راستش یکی از تلخترین حرفایی بود که شنیدم. با فکر کردن به بعضی عشقای الان یاد این جمله شون میوفتم. و فک میکنم که الان جمله ی دوستت دارم هم، یه همچین اوضاعی داره و هستن کسایی که از یکی متنفرن ولی بنا به هر دلیلی، عاشقتم و دوستت دارم یه لحظه م از دهنشون نمیوفته. قدیما اگه شیطنتی هم بود، تهِ تهش چهار تا sms با این گوشی کوچولوها بود. یا زنگ زدنای یواشکی. ادامه پیام مخاطب👇
که اونم دو طرف خجالت میکشیدن حرف بزنن احتمالا. الان، اصلا همه چی یه جوری شده. همشم تقصیر فضای مجازیه. قدیما ویس نبود عکس نبود ویدیو کال نبود، آدما برای دیدنِ هم، ذوق داشتن. رابطه ها، از یه حدی فراتر نمیرفت. دلتنگیِ عاشق واسه معشوق، واقعی بود. نه مثل رمان و قصه ی لیلی و مجنون. نه، واقعی بود. هرکی دلتنگ بود، دلتنگیش جنس خودشو داشت. خیلی چیزا مثل الان نبود. طرف میومد عکس ۳×۴ اونی که دوس داره رو میذاشت تو کیف پولش نگاه میکرد اصلا. ولی مثل الان نبود که... بعد تازه همین عکسم با خجالت قایم میکرد نگاه میکرد. مادر آقا محمد گفتن عکس دختر خانوم، امانته. الان اکثرا عکساشونو میذارن پروفایلشون. اونم بدون حجاب. اصلا همه چی قدیما پاکتر بود. خیلی پاکتر بود. نمیگم زشتی نبود قدیم اصلا. بود. ولی الان جامعه یه جوریه آدمایی که میخوان پاک باشن مسخره میکنن. اینقدرم قشنگیایی که آدمو به گناه میکشونن، زیاده که آدم به خودش میاد میبینه خدایی نکرده غرق شده.. یه نمونه شم همین فضای مجازی.. نمیگم من پاکم و... ولی میترسم از روزی که گرفتار همین چیزایی شم که الان برام هولناک ن. پشتکار جناب محمد، قابل تحسینه. دمشون گرم. خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. 🌺🌺🌺🌺🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی لحظاتی بعد، محمد و صفیه در یک اتاق سه در چهارِ معمولی که یک طرفش کمدهای قدیمی و یک طرف دیگرش آزاد بود نشسته بودند. سعید فرزند راضیه که خوابش برده بود، دمِ در خوابیده بود. به خاطر همین، محمد و صفیه آرام تر با هم حرف می‌زدند تا سعید بیدار نشود. محمد که ابتدا دست و پایش را گم کرده بود، کاغذی را که از قبل نوشته بود از جیب پیراهن سفید یقه آخوندی اش درآورد و با لرزش دستی که داشت چشم به آن کاغذ دوخته بود. صفیه روبروی محمد و با فاصله ای دو متری نشست. به جز صدای نفس های سعید که خوابیده بود صدا از کسی بیرون نمی‌آمد. تا اینکه محمد سرش را بالا آورد. اندکی خودش را کنترل کرد. نفس عمیقی کشید. شکمش را از هوا پر کرد. آرام زیر لب بسم الله گفت و شروع به حرف زدن کرد. محمد: «من ... اول خودمو معرفی کنم ... مممحمد هستم. طلبه حوزه علمیه. پایه پنجم تمام کردم و دارم میرم پایه ششم. اول شما شروع میکنید یا من شروع کنم؟» صفیه: «شما بفرمایید!» محمد: «میشه بدونم چه چیزایی برای شما در تشکیل زندگی و انتخاب همسر مهمه؟» صفیه که شاید آن لحظه انتظار سوال و جواب نداشت گفت: «من اخلاق خیلی برام مهمه. و این که مستقل باشه و به کسی وابستگی مالی نداشته باشه.» محمد گفت: «من از نوجوانیم کار کردم. سالهاست که پول توجیبی از کسی نمی‌گیرم و با همین شهریه حوزه میسازم. درسته کمه اما منم سطح انتظاراتم را در حد شهریه ام نگه داشتم.» صفیه گفت: «ینی قناعت میکنید. درسته؟» محمد گفت: «بله. قناعت میکنم. همه علما همین جوری بودند و هستند. با شهریه کم میسازن و خانم و خانواده ای انتخاب میکنند که مثل خودشون بساز باشه.» صفیه که با شنیدن کلمه علما انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: «شما میخواید فورا معمم بشین و منبر برین؟» محمد گفت: «من بیشتر به نوشتن و تحقیق و درس دادن علاقه دارم. الان میرم پایه ششم. حداقل تا پایه دهم معمم نمیشم. چطور مگه؟ نکنه شما با معمم شدن من مخالفین؟!» صفیه: «نه. مخالف نیستم. فقط چون خیلی عادت ندارم نمیخوام چند سال اول زندگیمون عمامه بذارین.» محمد گفت: «ولی در کل باید معمم بشم. از نظر شما که اشکال نداره؟» صفیه: «نه. شما همین جا درس میخونین؟ منظورم جهرمه.» محمد: «بابل درس میخوندم. ولی اگه قسمتم بشه میخوام بیام جهرم. چون به مادرم قول دادم که همین جا ازدواج کنم.» ادامه 👇👇