🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
لحظاتی بعد، محمد و صفیه در یک اتاق سه در چهارِ معمولی که یک طرفش کمدهای قدیمی و یک طرف دیگرش آزاد بود نشسته بودند. سعید فرزند راضیه که خوابش برده بود، دمِ در خوابیده بود. به خاطر همین، محمد و صفیه آرام تر با هم حرف میزدند تا سعید بیدار نشود.
محمد که ابتدا دست و پایش را گم کرده بود، کاغذی را که از قبل نوشته بود از جیب پیراهن سفید یقه آخوندی اش درآورد و با لرزش دستی که داشت چشم به آن کاغذ دوخته بود. صفیه روبروی محمد و با فاصله ای دو متری نشست. به جز صدای نفس های سعید که خوابیده بود صدا از کسی بیرون نمیآمد. تا اینکه محمد سرش را بالا آورد. اندکی خودش را کنترل کرد. نفس عمیقی کشید. شکمش را از هوا پر کرد. آرام زیر لب بسم الله گفت و شروع به حرف زدن کرد.
محمد: «من ... اول خودمو معرفی کنم ... مممحمد هستم. طلبه حوزه علمیه. پایه پنجم تمام کردم و دارم میرم پایه ششم. اول شما شروع میکنید یا من شروع کنم؟»
صفیه: «شما بفرمایید!»
محمد: «میشه بدونم چه چیزایی برای شما در تشکیل زندگی و انتخاب همسر مهمه؟»
صفیه که شاید آن لحظه انتظار سوال و جواب نداشت گفت: «من اخلاق خیلی برام مهمه. و این که مستقل باشه و به کسی وابستگی مالی نداشته باشه.»
محمد گفت: «من از نوجوانیم کار کردم. سالهاست که پول توجیبی از کسی نمیگیرم و با همین شهریه حوزه میسازم. درسته کمه اما منم سطح انتظاراتم را در حد شهریه ام نگه داشتم.»
صفیه گفت: «ینی قناعت میکنید. درسته؟»
محمد گفت: «بله. قناعت میکنم. همه علما همین جوری بودند و هستند. با شهریه کم میسازن و خانم و خانواده ای انتخاب میکنند که مثل خودشون بساز باشه.»
صفیه که با شنیدن کلمه علما انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: «شما میخواید فورا معمم بشین و منبر برین؟»
محمد گفت: «من بیشتر به نوشتن و تحقیق و درس دادن علاقه دارم. الان میرم پایه ششم. حداقل تا پایه دهم معمم نمیشم. چطور مگه؟ نکنه شما با معمم شدن من مخالفین؟!»
صفیه: «نه. مخالف نیستم. فقط چون خیلی عادت ندارم نمیخوام چند سال اول زندگیمون عمامه بذارین.»
محمد گفت: «ولی در کل باید معمم بشم. از نظر شما که اشکال نداره؟»
صفیه: «نه. شما همین جا درس میخونین؟ منظورم جهرمه.»
محمد: «بابل درس میخوندم. ولی اگه قسمتم بشه میخوام بیام جهرم. چون به مادرم قول دادم که همین جا ازدواج کنم.»
ادامه 👇👇
صفیه هم سری تکان داد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت. علی الظاهر همه چیز تمام شده بود و خیلی خوب و معمولی داشت پیش میرفت و حتی همان لحظه میشد جلسه تمام شود اما محمد طوماری را که نوشته بود باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
شاید به جرات میتوان گفت که آن دقایق، چکیده و معجونی از سه کتاب اخلاق در خانواده حاج آقای حسینی، حلیه المتقین علامه مجلسی و شرح احادیث نبوی حاج آقای ری شهری در خصوص همسر بود! حتی به بیان صفات پانزده گانه زن و شوهر مسلمان و انقلابی که خودش نوشته بود اکتفا نکرد و علاوه بر ذکر منابع و مآخذ سخنانش، از آینده اش گفت. از اینکه دوست دارد روزی پوزه هانتیگتون و شاگرد نحسش فوکویاما را به خاک ذلت بمالد. از اینکه دنیا قرار است به طرفی پیش برود و محمد اجازه نمیدهد به آن طرف برود. از اینکه اکثر علما و شاهان و بزرگان و رجال سیاسی و مذهبی دنیا به خاطر اشتباهی که در انتخاب همسر و یا تربیت فرزند کردند در محضر تاریخ سرافکنده هستند. از اینکه اگر قرار باشد روزی تصمیم بگیرد خارج از کشور باشد و به تحصیل یا تحقیق و یا تبلیغ مشغول باشد باید همسرش با او باشد.
فقط مانده بود که از ظهور امام عصر و سِمت احتمالی که در آن روزگار شاید به او واگذار خواهد شد بگوید! از بس حرف زد. از بس همه خودِ مممحمدِ پر شورِ پر سودایش که کله اش بوی قرمه سبزی میداد پیش دختر زبان بسته و مظلوم برون ریز کرد، صفیه حرفش نمی آمد و فقط هر از گاهی، سرش را بالا می آورد و نگاهی از سرِ «چِشه بنده خدا؟ چرا اینقدر حرف میزنه؟ چه دلِ پر دردی داره بیچاره! حالا این میخواد تو زندگی هم اینقدر حرفای گنده تحویلم بده و حوصله ام سر ببره؟!» به چشمان محمد می انداخت و وقتی میدید محمد تازه موتورش روشن شده و بعید است تا قبل از نماز مغرب، حرفهایش تمام بشود دلش میسوخت.
تا اینکه پس از نیم ساعت، با تق تق در، سخنرانی نغزِ محمد در مجمع عمومی سازمان ملل با موضوع میزان وابستگی آینده جهان اسلام به افکار بلند محمد رضا حدادپور جهرمی به دو پاره نامساوی تقسیم شد!
محمد که یهو به خودش آمد، دید مادرش است. مادرش با لبخندی مهربانانه به آنها گفت: «اگه حرفاتون تموم شده، کاش زحمت کم میکردیم.»
محمد لیوان آبی که در آن نزدیکی بود برداشت و یکی دو قلپ خورد و گلویی صاف کرد و با شیطنت خاصی گفت: «چشم مادر جان. الان سازمان ملل هستم. برگردم میام دنبالت با هم بریم خونه!»
مادرش لبخندی زد و دید صفیه هم لبخند میزند. مادرش گفت: «حالا فکر من نیستی، فکر گوش و هوش و حوصله دختر مردم باش!»
محمد و صفیه با هم خندیدند. مادر گفت: «جمع و جورش کن. تا سه چهار دقیقه دیگه بریم که خیلی مزاحمشون نباشیم.»
مادر رفت و محمد رو به صفیه کرد و گفت: «خب کجا بودم؟»
صفیه که دیگر حرفش نمی آمد گفت: «سازمان ملل!»
ادامه 👇👇
از آن روز تا دو هفته بعد، خانواده صفیه سرگرم تحقیقات تکمیلی و البته ادامه کارهای درمانی میلاد در جهرم و شیراز بودند. تا اینکه محمد دلش طاق شد و به مادرش گفت: «کاش تلفن میزدی و کار را تمام میکردیم. الان دو هفته است که خبری از زنم ندارم. حتی نکرد یک تماس خشک و خالی بگیره و برای رفتنش به شیراز از جنابمان کسب اجازه کنه!»
مادرش گفت: «والا خدا شفات بده! حس و حال خوشی داریا اما خدا خوبت کنه. هنوز نه به داره و نه به باره، به دختر مردم میگی زنم! البته اینم بگم ... بی خبر از هم نیستیم. چند روزی هست که برگشتند جهرم. اونا هم موافقند.»
با این جمله مادر محمد، حس امید خوشایندی در محمد پدیدار شد و گفت: «مامان پس چرا چیزی نمیگی؟! خوبه والا! به جای من و خانمم، مامانامون برای هم زنگ میزنن و دل و قلوه میگیرن! خب کی بریم حالا؟ ادامه ماجرا چی میشه؟ بعله برون چی؟ عقد! عروسی! بچه! نوه! نتیجه! نمیره! ندیده! چیزی!»
مادر لبخندی زد و همین طور که غذای روی گاز را مزمزه میکرد گفت: «با آقای صالحی و بابات حرف میزنم تا بریم بعله برون.»
محمد با تعجب گفت: «دیر نیست امشب؟ فقط یکی دو ساعت تا مغرب مونده ها!»
مادرش که دید پسرش با همان یکی دو جلسه دیدار با صفیه، همان ذره عقل و هوشی که داشت از دست داده، گفت: «نه خیر! کی گفت امشب؟! حالا فردایی ... پس فردایی ...»
همان هم شد. پس فردای آن روز، هیئت بلندپایه خانه مادر محمد و اینها پس از بدرقه توسط خواهرانش برای مذاکرات نهایی راهی محله نیو کوشکک شدند. پدرش که همچنان تفکرات قدیمی در سر داشت و دلش میخواست سر به سر محمد و مادرش بگذارد، مرتب در راه میگفت: «آخر عمری باید پاشم برم دختر از کوشکک برای پسرم بگیرم! شش محله بالا! آخه بابات خوب ... ننه ات خوب ... همون محله خودمون مگه چش بود؟ دیگه اینقدر هم هر بار کرایه تاکسی نمیخواس بدی!»
آقای صالحی که در حال رانندگی بود و آن زمان رِنو (چهارچرخی که با ایهام و استعاره به آن خودرو میگفتند. نه اینکه واقعا ماشین محسوب شود. اندکی از ژیان تپل تر و سر و شکلش مرتب تر!) داشت هر از گاهی از آینه به محمد و مادرش که عقب نشسته بودند نگاهی میانداخت و خنده میکرد. اما از یک جایی به بعد وقتی دید محمد و مادرش نظر خوشی از این شوخی های دِموده پدر محمد ندارند، خنده خود را خورد و به مسیرش ادامه داد.
وقتی به خانه مادر صفیه رسیدند و وارد شدند، پدر محمد و پدر صفیه نشستند گوشه ای و مرتب برای هم چایی ریختند و خاطرات اجدادی خود را از احمدشاه قاجار شروع کردند و بدون اینکه خنده شان بگیرد، مو به مو اقدام به تحریف تاریخ کردند. آن جمع دو نفره، گل بود اما به سبزه آراسته شد. مادر باجناغ محمد که خجسته خانم نام داشت و بانویی بینهایت مهربان و خوش تعریف با لهجه آبادانی بود و ظاهرا سن و سالش از پدر محمد و پدر صفیه بیشتر اما سر حال تر بود، به آن ها پیوست و خاطرات آنها را به ورژن پلاسش ارتقا داد و چنان سرگرم حرف بودند که کسی باورش نمیشد آنها حتی رضاشاه ملعون را هم درست به خاطر ندارند. چه برسد به قَجَر و هَجَر!
ادامه 👇👇
اما این طرف میدان، مذاکرات داشت به قاعده جفت پوچ برای محمد رقم میخورد. همه چیز به نوعی تقصیر یکی از دایی های صفیه بود. او که کارمند بازنشسته آموزش و پرورش بود و عبدالرحیم نام داشت، تخم لقِ 313 سکه تمام بهار آزادی را در دهان میثم شکسته بود و کاری کرده بود که آن روز تا غروب، میثم همه اش یاد یاران خاص امام عصر ارواحنا فداه بیفتد و روی عدد 313 تاکید نماید! هر چه صالحی میگفت آنها یک چیزی جواب میدادند. صالحی میگفت: «خب اگر به تعداد یاران است، یاران امام حسین 72 نفر بودند! چرا 72 تا سکه نباشد؟»
عبدالرحیم جواب میداد: «انشاءالله ظهور نزدیک است.»
صالحی میگفت: «آخه بزرگوار! بنظرتون امام عصر به این مهریه سنگین راضی هستند؟»
عبدالرحیم میگفت: «اینا ... نگا به قیافه آقا محمد بکن! خودش هم راضی است.»
محمد که آمپاس بود و نمیدانست چه عکس العملی باید به خرج بدهد خودش را کنترل کرد که هول نشود و با حالت خاصی از مودبانه که لحن آدم آرام است اما دندان هایش دارند روی هم کشیده میشوند گفت: «مرجع تقلیدم گفته اگر نمیتونی مهریه سنگین بپردازی، سنگین نبند! نمیخوام مهریه ای که میبندیم باطل باشه و از همین اول ...»
خیلی بی ربط، عبدالرحیم جواب داد: «خدا به طول عمر مراجع معظم تقلید بیفزاید! راستی آقای صالحی شما شاگرد کدام مراجع بودید؟!»
صالحی که دهانش از این چرخش کلام باز مانده بود، نگاهی به محمد کرد. دید محمد بیچاره چنان در آفسیادِ عبدالرحیم گرفتار شده که نمیداند اصلا موضوع چیست؟
خلاصه. سرتان درد نیاورم. شد همان 313 سکه تمام بهار آزادی! میزان مهریه سنگینی که در طایفه محمد سابقه نداشت و شاید صلاح نباشد عکس العمل خواهران محمد را پس از شنیدن خبرِ 313 سکه برایتان بازگو کنم.
اما بدون شک بارها روضه رفته اید. مخصوصا روضه های جانسوز. از آنهایی که منبری ها معمولا در روضه هایشان وقتی به جایی میرسند که اهل بیت در دست عده ای گرفتار شده بودند میگویند «و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ»
بگذریم. برای همهشان علی الخصوص عزیزان دمِ بختشان آرزوی سلامتی و حُسن عاقبت داریم. والا.
اما خداوکیلی میثم اینجوری نبود. نمیدانیم آن روز عبدالرحیم چه در گوشش خوانده بود که زوم کرده بود روی عدد 313. حتی وقتی میخواست به کسی بگوید فلان شماره را از مخابرات بگیر، به جای عدد 118 گفت 313 را بگیر!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماها مسئول گزینش کربلا بودیم
دو سوم یاران امام حسین رو رد میکردیم!
#پیشنهاد_دانلود💯
هدیه زیبا و معنادار شیخ حسین به پزشکیان!
فارغ از اینکه حضور پزشکیان در حسینیه هدایت ستودنی است، اما شیخ حسین مهمترین داشتههایش را اهدا کرد.
یعنی نشانه سالها توسل و ندبهام دست توست.
حق هم همین است. داشتههای انقلاب امروز دست پزشکیان است. این امانت هم ابزار قدرت است هم نیازمند صیانت.
#ارسالی_مخاطبین
دلنوشته های یک طلبه
هدیه زیبا و معنادار شیخ حسین به پزشکیان! فارغ از اینکه حضور پزشکیان در حسینیه هدایت ستودنی است، ام
در این شبهای متعلق به ابیعبدالله الحسین علیه السلام، هم برای موفقیت چشمگیر رئیس جمهور منتخب؛ آقای دکتر پزشکیان دعا میکنیم و هم قول میدهیم اگر قدم و خدمتی از دستمان برای انقلاب و دولت ایشان و بهتر شدن حال مردم از دستمان بربیاید، حتما کوتاهی نکنیم.
✍ #حدادپور_جهرمی