فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بر پدر تکبر لعنت 😁👏👏
صبحتون بخیر
دلنوشته های یک طلبه
تو حس قصه هستید؟ تونسته بِکِشونتتون زندان فوق امنیتی جنوب آفریقا؟ ☺️
🔹سلام
نمیشه نویسنده کاغذوخوردکارشوبرداره از آفریقا بیاد بیرون؟آخه نویسنده هم انقدر بیش فعال ؟که سرازهمه جا درمیاره
اونجا رودرک نمی کنم احساس غریبی وترس وناراحتی ودرد دارم
همینجا دور وبر عراق وافغانستان وسوریه وحتی فلسطین مگه چش بودکه ما رو برداشت بردبه آفریقای ناآشنا
آخه ذهن فقیرما رو چه به آفریقا
ما همین خاورمیانه ی خودمون رو بیشتردرک می کنیم
اما خب صبرمی کنیم ودرد اون صندلی روتحمل می کنیم تاببینیم نویسنده چه آشی برامون پخته.
ولی زیادی از زندان وحال وهوای صندلی ودعای کشیش هاسردرمیارینااا
انگاریه دور رفتید آفریقا وبازندانی های سهمگین حرف زدید
اصلا بمن چه
من داستانمو می خونم دیگه
🔹سلام
وقتی شروع میکنم ب خوندن
غرقش میشم...
🔹سلام آقای حدادپور
انقد مشغول شدیم که از الان میگم کی فردا بشه قسمت جدید و بذارید😢😢
و از استرس اون موقع که میخواستن به داروین برق وصل کنن قلبم داشت میومد تو دهنم🥵
چرا آخهههه
خواستم درخواست کنم چند تا قسمت و باهم بذارید
که یادم اومد به خاطرات کروناییتون
اونجا میگفتین استاد جون به لب کردن آدمایین و تو اوج داستان ملت و رها میکنین😏
🔹خواستم بگم خرم اگه تا موقع تموم شدنش بخوام بخونمش
اگه الان شروعش کنم اینقدر غر می زنم که چرا زود تر نمی زارید، که بلاکم می کنین😔
🔹آره حاجی من الان بند پنجمم دارم با باروتی تمرین میکنم.
یکم اوضاع غذا بده وگرنه بد نمیگذره
🔹بله
کاملا تو حسش هستیم
واقعا کلمه ی مخوف برازندشه
🔹سلام
راستش من بعد از ۵ یا ۶ سال، هنوز از زندان_آزمایشگاه فوق امنیتی اسرائیل در جزیره ناکجاآباد، بیرون نیامدم 🙈🙈🙈
خط سوم هم داستان جذابیه ... کاش میونستم جلوی خودمو بگیرم به جای هرشب، بذارم تموم شه و یکجا همه اشو بخونم 🥲😍
رمان "نه" رو بعدازظهر شروع کردم، اینقدر جذاب بود و درگیرش شدم، تا آخر شب تمومش کردم👍☺️
🔹راستش ن آقای حدادپور تو حس قصهنرفتم
چونکه منتظر شمعون بودم😕
🔹بله خیالتون راحت
هنوز شروع نشده کاملا خواب رو خوراک رو ازمون گرفتید
خصوصا که گفتید یکنفر داستانش رو درست حدس زده
بیشتر ذهن رو درگیر کرده
🔹اینقدرررر قشنگ و با جزئیات نوشتید که تمام مدتی که توی اتاق بود نفسم و حبس کرده بودم که آدام عصبی نشه😂😂
🔹سلام علیکم به به بَ به به😍
کاش اتاق مرگ رو بیشتر به تصویر میکشیدید تازه داشتم وحشت میکردم باهاش که کشوندتم بیرون...
قلمتون پر برکت🌸
🔹سلام راستش من اصلا خوشم نیومد از این داستانتون، مخصوصا خارجی بودنش و بزور و طبق عادت قبل و بیکاری از اسم ها و اتفاقاتش سریع میخونم و رد میشم ببینم اصلا چی هست و چی میخواد بشه. البته با عرض معذرت🙃
🔹سلام حاج اقا
من اثاث کشی دارم چه وقت داستان بود🤦♀🤦♀🤦♀ الان وسط اثاث ها باید بشین قصه بخونم
🔹سلام استاد قلم
واقعا بند بند وجودم میلرزه و صدای تپش قلبم و احساس میکنم.☠🥶
آخه مگه داریم
مگه میشه نوشته ای اینقدر ریز و دقیق..... 😱
🔹سلام و ارادت
آره
تو حس قصه هستم، فقط بیشتر بذارین
تا زودتر ماجرا رو به پیش ببریم
🔹سلام
همیشه فکر میکردم فقط تا عراق و کشورهای عربی و نهایتا همون اسرائیل ملعون قصه مینویسید
اما با رمان جدیدتون فهمیدم واقعا دست کم گرفتمتون...
قلب آفریقا😱
سیاه پوستا 😱
زندان های مخوف 😱
🔹سلام حاج آقا
خدا بگم چکارتون بکنه
نصف شبی چی بر سر روحو روان ما می آورید
بعد هم می گید چیزی نیست
چای تون را بنوشید از اواخر تابستان لذت ببرید ؟😒😒😒😒😒
🔹حاجی نمیشه با این داستان جدیدت از مسیر لذت برد. خیلی خوفناکه.
🔹سلام
چی بگم؟
من دیشب قبل از خواب ۳قسمت باهم خوندم ۱ساعت اول خواب فقط تو زندان دویدم و استرس بدی داشتم.
🔹سلام،
وقت بخیر.
مگه میشه شما داستان بنویسید اونم امنیتی،
کشش و جذابیت نداشته باشه؟!!
شما فقط بفرمایید ژانر امنیتی دیگه ما گوش و چشم و همه تمرکزمون هر روز انتظار خوندن داستان رو میکشه.
من که با تپش قلب میخونم و البته تپشی که حاصل هیجان سطر به سطر این سه قسمته.
قلمتون مانا.
عاقبت بخیری نصیبتون.
🔹سلام شبیه کتاب های دیگه تون نیست
همش فکر می کنم دارم یکی از فیلم های آمریکایی و هالیوودی رو می بینم
🔹سلام حاج آقا.
خیلی هم بدجور . این قلم شما محفوظ باشه از چشم زخم انشاالله.
از اول داستان وابستگی ایجاد می شه
🔹حاج اقا من الان از زندان فوق سری افریقا ی جنوبی به شما پیام میدم البته دور از چشم آدام نامرد😂
جس باهام همکاری کرد گوشی شو یه لحظه داد بهم😁
🔹سلام حاج آقا خوبین وااااااای وااااااای وااااااای من همین امروز تازه فهمیدم که داستان گذاشتید یعنی هم میتونم حدس بزنم هم مغزم هنگ ولی باید بگم که بی نظیری خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی بی نظیری رو دستت نیست اییییییوووولللل اییییییوووولللل اییییییوووولللل حاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ائمه محترم جمعه
لطفا توجه بفرماید👆
این زن با لباس فرم و نشان ارتش منحوس اسرائیل از امام جمعه معزز شیراز حضرت آیتالله دژکام نام میبرد و به نوعی میخواهد مثلا جواب ایشان را داده باشد.
غرض این که دنیا صدای شما را میشنود و اگر از دستش بربیاید، تلاش میکند که جوابتان را بدهد و موضع درست و سخنان سنجیده شما را علیه خودش خنثی کند. اینقدر سنگر امامت جمعه و مسئولیت امامان جمعه سنگین است.
سایه استاد معظم و امام جمعه انقلابی و شجاع شیراز مستدام🌷
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاج آقا صبحتون بخیر
نوشتین تو حس قصه هستین تونسته بکشوندتون زندون فوق امنیتی افریقا
گفتم یه خاطره از دیشب بگم بدونید چقدر رفتیم تو حس قصه😂
ما دیشب مهمون داشتیم شبم خونه ما خوابیدن
به خاطر کارا تا نصفه شب نتونستم داستانو بخونم
شب که با خستگی تمام رفتم بخوابم دلم نیومد داستان نخونده بخوابم
همه خواب بودن
لامپها خاموش و خونه تاریک
رسیدم اون قسمتی که داروین حرص آدام رو در اورد و بستنش به صندلی مرگ و فکشو باز کردن که سیم فشار قوی بفرستن تو دهنش
یهو چشمتون روز بد نبینه
پسر بچه مهمونمون چنان صدایی داد که من که تو فاز داستان بودم یه جیغ از صدای اون بلندتر کشیدم همه زهره ترک شدن😂
انگار اون سیم فشار قوی رو به حنجره من وصل کرده بودن😂
خلاصه از خجالت مردم با اون جیغ نصفه شبیم
که عاملش شما و پسربچه مهمونمون بودین😂
امیدوارم دونسته باشین چقدر تونستین مارو بکشونید تو فاز داستان😂
🔹همیشه داستاناتون مارو میبره به عمق قصه که خودمون جای طرف درد میکشیم و حس میکنیم تمام موارد رو ولی خداییش زندان اسراییلی ها در داستان نه توحش بیشتری داشت
راستی اونی که داستان رو هنوز شروع نشده حدس زد خودش جز عوامل زندان یا فامیل آدام نبوده🙄
🔹بعداز مدت ها شروع کردم دوباره به یاد قدیم رمان جدیدتونو بخونم هر شب با بچه های کانال.... بعله حاج اقا تونسته بکشونه مارو به هر شب خوندن و چه کیفی هم داره. من کارمندم صبح ها تو مترو قسمت های جدیدو میخونم...
خدا قوت
🔹شما که انقدر خوب مینویسید و به تصویر میکشید
قبلا هم ازتون خواستم مثل کتاب چراتو که عالی بود و همه ی نوکرها که عالی بود
زندگانی امامان دیگر با محوریت شاگردانشان بنویسید
مثل همام
مثل مفضل با محوریت توحید مفضل و...
🔹سلام
خانواده ما همیشه درداستانتون غرق میشن ومشتاقانه پیگیری میشه
امیدوارم سرنوشت آدام مثل شرابخور آمریکایی درحیفا ۲ بشه
درضمن امروز صبح وقت صدقه روزانه نیت زندانی های آفریقا روهم داشتم
🔹سلام خسته نباشید
تا اینجا که همچنین جذابیت نداشت ولی من پیگیر هستم و داستان رو دنبال میکنم فکر کنم با خواهر حیفا سر کار داریم😊 که رفته رفته جذابیتش بیشتر بیشتر بشه شایدم ترسناکتر از داستانهای قبلی. ممنونم بابت تمام داستان های خوبتون
🔹با سلام و خدا قوت
ممنون از داستانهاتون
شاید باورتون نشه سالها دنبال یه متن و نویسنده جدید با فرمول جدید نوشتاری بودم که بتونه درد جامعه را با یه لحنی جذاب و متفاوت بیان کنه که بعد سالها با کتاب همه نوکرها آشنا شدم که خیلی از لحاظ متن و نوشتاری جذاب بود
وبقیه داستانهای امنیتی که واقعا جوری متن نوشتید که انگار خودتان تو اون موقعیت هستین و دارین اونجا زندگی میکنین یا اینکه اون اتفاق براتون اتفاق افتاده و دارین روایت میکنین
ویه چیز جالب یه جوری نوشتین که یه نویسنده برا فیلمنامه خودش دیگه نیازی به ویراستاری نداره
این قدر جذابه
🔹سلام دستتون درد نکنه ازهمین چند قسمت معلومه که با یک داستان جذاب طرفیم وهر روز چشم انتظار واسه قسمت بعدی که خیلی سخت است آخه دوست دارم داستان های شما را یکجا بخونم بازم ممنون از این قلم عالیتون
🔹سلام حاج آقا
عاشق داستان های امنیتی شما هستم 😊
خط سوم محشره 👏👏👏
اونقدر غرق داستان میشم که انگار خودمم اونجام از بس کامل و باجزئیات مینویسید اتاق مرگ واقعا ترسناک بود اون لحظه جای داروین بودم 😱
🔹سلام
اصلا و ابدا ارتباط برقرار نکردم.
وقتی میشه ارتباط گرفت که یک پیش زمینه فرهنگی یا اعتقادی وجود داشته باشه. خوندن یه رمان هالیوودی چه سودی داره اونم از نویسنده ی ایرانی که خیلی سعی داره جزییات رو با دقت دربیاره. تمام این جزئیات با دونستن اینکه نویسنده یک طلبه و ایرانیه بی معنی میشه
بهتر از اینا رو خود نویسنده های غربی مینویسن
شما همون داستانهایی که ربطی به مقاومت یا شرایط فرهنگی امنیتی ایران و منطقه داشت بنویسی بهتره
بازم صلاح دست شما
🔹سلام حاج آقا خسته نباشید دمتون گرم با این داستان ها تون قید مسافرت رو زدم باور میکنید آخهتو مسافرت نمیتونم نیمه شب یک جای دنج پیدا کنم و داستانتون رو بخونم نرفتم حالا که به احترام شما موندم خونه خون جگرمون نکنید زیاد کشش ندین قسمت بیشتری بزارین منم براتون پسرم دعا میکنم
🔹قشنگ معلومه علاوه بر مطالعات وسیع همه ی این فیلم خفن خارجیارو دیدین 😂
🔹سلام
رمان جدیدتون عالیه. نمیتونم چطور حسم رو بگم اگه بهم نمیخندید ، حتی بیان دیالوگهاتون طوری هست که مشخصه شخصیتها خارجی هستند. نمیدونم متوجه منظورم میشید یا نه. شاید ربطی نداره ولی من همش یاد فیلم پاپیون می افتم .
🔹سلام حاج آقاا، خدا قوووت، تا اینجا داستان عالی بود عالیییییییی،دلم میخواست یه شب یادم میرفت بخونم، بعد چند روز یادم میومد، اونوقت چنددددد قسمت رو. با هم میخوندم،،، میدونید برا کسایی که منتظرن پارت هر شب رو بزارید خیلی سخته تو چند ثانیه تمام میشه 😕😕😕😕
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
بخاطر تصادفی که جلوی خیابانِ منتهی به پل منهتن رخ داد، ترافیک نیمه سنگینی به راه افتاده بود. ترافیک به خودی خود آزاردهنده است اما اگر یک خانم جوان در حال زایمان باشد، و در همان لحظه مجبور به توقف کامل بشوی و حتی جای میلیمتری رفتن ماشین ها و فرار از ترافیک نباشد، لحظات سختی به راننده و اطرافیان میگذرد.
حالا اگر کیسه آب زن جوانِ در حالِ وضع حمل پاره شد و بچه هر لحظه در حال به دنیا آمدن باشد، ولی ماشین تکان نخورد و به خاطر دست تنها بودن و با راننده غریبهای که هیچ از زایمان و مراقبت های آن لحظه نمیداند تنها باشی، تنها چاره ات میشود جیغ های ممتد و عرق سرد و تنها آرزویت هم میشود این که زمین دهان باز کند و همه را با هم ببلعد.
راننده که هول شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند، از ماشین پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد.
-راه رو باز کنید. مسافر من در حال وضع حمل هست. راه رو باز کنید...
عرض خیابان به اندازه ای نبود که بشود بیش از دو ردیف ماشین در کنار و موازات همدیگر حرکت کنند اما آن لحظه به هر بدبختی بود، مردم همکاری کردند و حدود پنجاه متر راه را باز کردند تا ماشین حرکت کند و از آن معرکه به طرف بیمارستان فرار کند.
فاصله تا اولین بیمارستان کمتر از پنج دقیقه بود. به فکر راننده خورد که از زن پرس و جو کند.
-خانم اسم شما چیه؟ کَس و کار شما کیه؟ به کی زنگ بزنم؟
آن زن جوان که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و در حال قبض روح بود و هر دو دستش را روی شکمش گرفته بود، به زور لبان خشکش را تکان داد و گفت: «میشل ... میشل هستم ... به لیام زنگ بزن و بگو میشل گفت بیا»
راننده که فقط بوق میزد و ماشین را از لابلای ماشین ها عبور میداد در حالی که هول شده بود گفت: «باشه باشه ... فقط ... شماره لیام رو بهم بده! میتونی تکون بخوری و شمارشو بهم بدی؟»
میشل با مکافات نفسش را جمع کرد و دستش را روی صورتش کشید و عرقش را تمیز کرد و وسط درد و رنجش شماره همراه میشل را به صورت تک تک و بریده بریده به راننده داد و از حال رفت.
سه ساعت بعد...
زن روی تخت بیمارستان به هوش آمد. متوجه شد که وضع حمل کرده و وضعیتش بد نیست. دید پرستار در حال عوض کردن سِرُم هست. پرستار وقتی دید میشل به هوش آمده، رو به او گفت: «به هوش اومدی؟ بچه ات خوبه. تو خوبی؟»
میشل در اولین کلمه ای که گفت این بود که: «تشنمه ... من دو روزه آب نخوردم ...»
پرستار گفت: «خیلی ضعیف شدی ... دکتر با زحمت زیادی بچه ات رو به دنیا آورد ... تا نیم ساعت دیگه دکتر با بچه ات میان اینجا ... استراحت کن!»
میشل به زور کمی تکان خورد و گفت: «کسی نیومد اینجا؟ سراغ منو نگرفتن؟»
پرستار گفت: «چرا ... یکی بیرون داره سیگار میکشه ... میگم وقتی سیگارش تموم شد بیاد داخل.» پرستار این را گفت و از آن اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد، میشل دید که لیام دست در جیبش دارد و قدم قدم از در اتاق وارد شد. با پا در را بست و همان جا ایستاد و به چشمان میشل زل زد. میشل کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را آرام آرام از لیام دزدید و به دیوار و زمین و تخت و سقف چشم میدَواند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
لیام که راه رفتن و درآوردن کت و صدای قاپ قاپِ کفش سنگینش مثل پُدک تو مخ میشل کوبیده میشد، به جای نشستن روی صندلی، لبه تخت میشل نشست. قبل از گفتگو همه دستگاه هایی که آنجا بود را خاموش کرد. میشل که هول کرده بود، تلاش میکرد حواسش را از لیام پرت کند اما نمیتوانست. مشخص بود که از لیام حساب میبرد.
لیام نفس عمیقی کشید و گفت: «مگه نگفتم بچه رو بنداز؟ مگه نگفتم حواست باشه؟»
میشل کمی خودش را به زور حرکت داد و سر و گردنش را بالاتر آورد و به دیواره تخت تکیه داد. حالتی بین نشستن و خوابیدن داشت.
لیام صدایش را بلندتر کرد و جدی تر ادامه داد: «تو 14 سال سابقه عملیات داری. چندین سال هم خصوصی کار میکردی و پیمان کار بودی. از نوجوانی با سازمان آشنا شدی و نمیتونی ادعا کنی که...»
میشل که همچنان جرات نمیکرد چشم به لیام بدوزد حرف لیام را قطع کرد و در حالی که لرزش خاصی در صدایش بود گفت: «دیر فهمیدم ... وقتی فهمیدم که شده بود پنج ماهم ... اواخر پنج ماهگی متوجه این توله سگ شدم ... وقتی میخواستم بندازمش، نگذاشت ... دوس داشت از من یادگار و خاطره داشته باشه ... هر چی بهش گفتم من اجازه بارداری ندارم، تو ککش نرفت ... بخاطر همین دو ماه منو به زور نگه داشت...»
لیام با عصبانیت اما صدای نسبتا رسا گفت: «من دو نفرو فرستادم که تو رو از شر اون نجات بدن ... اما نخواستی ... خودت نخواستی که باهاشون بیایی...»
میشل هم صدایش را برد بالا و با لرزش بیشتر در صدایش گفت: «نمیشد ... هنوز کارم تموم نشده بود ... هنوز رمز لب تاپش کامل نفهمیده بودم ... تو فقط این ور و اون ور رفتی و برگشتی ... فوقش چند تا کُشتی و چند تا هم دستگیر و تعقیب و گریز کردی و بعدش مثل جنتلمنا سوار هواپیمای خودمون شدی و برگشتی به این خراب شده. اما آدمای مثل من چی؟ مثل تو نیستیم ... ما سوژه هامونو از دست آدمایی مثل تو مخفی میکنیم... سیاه پوستا تعصب خاصی رو معشوقشون دارن ... گفتی واسش معشوق باش نه فاحشه ... منم همین کارو کردم ... ولی دست منه مگه؟ حامله شدم ... نشد که نشم ... وقتی چندین سال تبعیدش کردید و یکی مثل من پیدا میشه که از حال و هوای غم نجاتش بده، وقتی دو سال به طور کامل پیشش بودم و از انواع و اقسام روش ها برای جلوگیری استفاده کردم، یه جایی نمیشه ... یه جایی دیگه دست ما نیست ...»
لیام داد زد و گفت: «چرند تحویلم نده ... تو الان نه رمز لب تاپ اونو کامل فرستادی ... نه ازت خبری بود ... چهار ماه غیبت مستمر داشتی ... اعتبار منم که به درک ... رزومه خودتم به جهنم ... با یه بچه الان چه غلطی میخوای بکنی؟»
میشل که بغض کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد که جلوی مافوقش گریه کند، از جا کنده شد و نزدیک صورت لیام فریاد کشید: «میکُشمش!»
لیام به چشمان میشل زل زد. دید میشل وسط رگه های قرمز چشمش پر از خشم است. از جا بلند شد. به طرف کتش رفت. کتش را پوشید. خودش را مرتب کرد. هنوز صدای نفسهای خشمگین میشل را میشنید. رو به میشل
گفت: «لازم نکرده ... من با سازمان مطرح کردم ... قرار شد نگهش داری ... تا بعد خودمون درباره بچه تصمیم بگیریم.»
میشل کم کم خشمش فروکش و متعجبانه به لیام نگاه کرد. چشمانش از این حرف گرد شد. وقتی لیام میخواست از اتاق به بیرون برود، دکتر با بچه میشل وارد شد. لیام ابتدا نگاه عمیقی به بچه انداخت. سپس برگشت و به میشل نگاه معناداری کرد و رفت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️جنوب آفریقا – زندان پولسمُر
سه روز از حضور داروین در بند سوم زندان میگذشت. سلولش کنار سلول آبراهام بود. عصرها زندانیان جلوی آبراهام مسابقه میدادند. یا سرِ مرگ و زندگی و یا سرِ جیره و سیگار. و چون آبراهامِ پیر، خِرّیط آن فن بود، کسی روی حرفش حرف نمیزد و هر طور داوری میکرد، برای طرفین لازم الاجرا بود.
داروین دید که وقت مناسبی است که به چشم آبراهام بیاید. وقتی مسابقه اول و دوم تمام شد، حریفی برای یکی از شاگردان آبراهام پیدا نشد و آن شاگرد هم داشت وسط بند کُری میخواند.
تا این که داروین گفت: «من حاضرم باهات مسابقه بدم.»
آبراهام نگاهی به داروین انداخت و گفت: «تازه وارد! هنوز برای باختن و از دست دادن جیره غذاییت و این چیزا خیلی زوده. معلوم نیست چن وقت اینجایی. بذار دو سه سال دیگه بیا مسابقه بده.»
این را گفت و همه خندیدند اما داروین متوجه شد که آبراهام از روی تمسخر و تحقیر این حرف را نزد. بلکه از روی مثلا بزرگتری و دلسوزی این توصیه را به او کرد. اما داروین که تکلیفش مشخص بود و با برنامه و هوشمندانه وارد آن کارزار شده بود، گفت: «میدونم. اما حاضرم مسابقه بدم. سر هر چی که شما بگید.»
بالاخره شرط تعیین شد و مقرر شد که اول شاگرد آبراهام یک عدد چهل رقمی بگوید.
-آماده ای؟ عدد من اینه: 49352902618790428174893051003749732701274 ... دوباره میگم ...
و دوباره این عدد چهار رقمی را گفت. همه دیدند داروین سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته و فقط از طریق گوش و شنیدن، دارد دقیق به اعداد شاگرد آبراهام دقت میکند. تا این که دو دقیقه تمام شد و اکنون داروین دو دقیقه فرصت داشت تا با سرعت و دقت، این عدد را یک بار از راست به چپ و یک بار هم از چپ به راست و یک بار هم از وسط به طرف سمت چپ و یک بار هم از وسط به طرف سمت راست بدون وقفه و اشتباه بگوید!
اما متعجبانه دو دقیقه بعد همه شاخ درآوردند. چون داروین بدون وقفه و اشتباه، بلکه با چاشنیِ یک لبخند شیطنت آمیز، به چهار روشی که گفتیم، آن را زیر دو دقیقه گفت!
خب کسی او را نمیشناخت که بخواهند برایش سوت و کف بزنند و هورا بکشند. از طرف دیگر، حریفش نوچه بزرگ آن بند بود و بسوزد پدر ترس که نمیگذاشت کسی او را هو بزند. آبراهام پیر سرش را تکان داد. از آن سر تکان دادن ها که هم یعنی خوشم آمد و هم یعنی درسته و قبوله.
نوبت داروین شد که عدد چهل رقمی اش را بگوید. سکوت همه بند را کرده بود مثل قبرستان. نفس ها حبس. داروین رو به آبراهام کرد و گفت: «عدد من 30 رقم بیشتر نیست. من به همین راضی ام. اگه درست گفت و شما تایید کردید، منم حرف و اعتراضی ندارم و مساوی میشیم و مسابقه میره به دور دوم. اگرم نه که من بردم.»
آبراهام گفت: «ریسک بزرگی داری میکنی اما باشه. خودت میدونی. قبوله. بگو!»
داروین چشم از چشمان آبراهام برنداشت. در حالی که به آبراهام زل زده بود، یک هزارم درصد لبخند ریزِ معناداری به گوشه لبش داشت و به همراه چشمان نازک کرده اش شروع به گفتن عدد 30 رقمی کرد: «عدد من اینه: 002584900328778456340211949256» این را گفت و دوباره هم تکرار کرد و منتظر گفتن شاگرد آبراهام شد.
کل بند به صورت و لبهای شاگردِ آبراهام چشم دوخته بودند الا داروین که چشم در چشم آبراهام خیره شده بودند. وقتی داروین آن عدد را گفت، اصلا انگار دست آبراهام را گرفته باشند و به یک جایی با یک عالمه خاطرات تلخ با یک عدد سی رقمی پرتاب کرده باشند. و آن نگاه عمیق و شیطنت ریزی که در کلام و گوشه صورت داروین بود، آبراهام را برد زیر چک و لگد تلخ ترین خاطره عمرش.
در منجلاب تلخی هایش فرو رفته بود که یهو صدای هورای زندانیان، همه آن بند و البته بند افکار آبراهام را پاره کرد و از هم پاشاند. همه فریاد میزدند: «دور دوم ... دور دوم ... دور دوم ... دور دوم ...»
اما آبراهام فریاد زد و گفت: «برای امروز کافیه ... گم شید تنِ لَشا ...»
همه پراکنده شدند. داروین هم که شکارش را کرده بود و فقط مانده بود که شکار و طعمه با هم دنبال سرش حرکت کنند، از آبراهام رو برگرداند و میخواست برود که یهو آبراهام از سر جا بلند شد و گفت: «وایسا سر جات!»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
این را که گفت، یهو داروین دید ده نفر سیاه پوست گنده و هیکلی با آبراهام از سر جا بلند شد. آبراهام به آنها اشاره کرد و گفت: «برید رد کارِتون ... کارِش دارم.»
همه رفتند. حتی حریف داروین هم رفت. آبراهامِ پیر همین طور که زنجیر به پایش بسته بود به داروین نزدیک شد و گفت: «این عدد منو یاد یه چیزایی میندازه، تازه وارد! سی رقمی ... اولش دو صفر باشه و آخرش هم دو رقم پشت سر هم! این عددو یهویی و اتفاقی گفتی؟»
داروین هم یک قدم نزدیکتر آمد و گفت: «آبراهام! جای تو اینجا نیست ... ما رمز سی رقمیِ رمز ارزها رو پیدا کردیم. هستی بریم سر وقتش یا نه؟ خوب فکراتو بکن! یا بیا ببرمت بیرون یا این که دیگه کسی دنبالت نمیاد و همین جا میمیری و همه چیزت با خودت دفن میشه.»
آبراهام که مشخص بود فرو ریخته، اینقدر به داروین نزدیک شد که فقط خودشان صدای نفس هایشان را میشنیدند.
آبراهام پرسید: «بیرون رفتن من از این خراب شده چه سودی واسه کسی داره؟ چرا باید بفرستن دنبال من؟ اونا که خودشون رمز سی رقمی رو میدونن و الان تو هم گفتی و تمام! دیگه من به چه دردی میخورم؟ دلم خوش بود که یه گنجی وسط سینه و تو ذهنم دارم که یه روزی میان دنبالش و به خاطر همینم که شده از اینجا بیرونم میارن. دیگه الان چه به درد میخورم؟»
داروین گفت: «پیمانکار من و تو یکیه. آدمای شریفی هستند. دیگه به دردشون نمیخوری اما نمیخوان تو رو اینجوری اینجا ولت کنن. حتی شایدم یه پیشنهاد کار جدید داشته باشن. به هر حال من اومدم دنبالت. اگه هستی، بهم بگو! اما اگه اینقدر پیر شدی که دیگه حوصله ریسک و تعقیب و گریز نداری و بدت هم نمیاد که اینجا دفنِت کنن، اختیار با خودت!»
آبراهام دستی به سر کچلش کشید و گفت: «پیمانکار من و تو کیه؟»
داروین گفت: «اگه درست بگم، باورم میکنی و هر چی من گفتم عمل میکنی و باهام میایی بیرون؟»
آبراهام گفت: «اگه اینقدر شریف باشن که تو میگی، آره. هستم. به هر حال بهتر از اینجا مُردنه.»
داروین لبش را به گوش آبراهام نزدیک کرد و درِ گوشش گفت: «خط سوم!»
این را گفت و سرش را از نزدیک گوش آبراهام برداشت. آبراهام آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشان تایید به آرامی تکان داد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
«گفتند انقلاب را صادر نکنید؛ ما گفتیم انقلاب مگر کالاست که انسان آن را صادر کند؟! انقلاب مثل بوی خوش گلهاست؛ خودش صادر میشود. انقلاب مثل باد بهاری است؛ خودش فضاهای گرفته و متعفّن را عوض و جابهجا میکند.
انقلاب را کسی نباید صادر کند؛ انقلاب خودش صادر میشود.»
بیانات رهبر فرزانه انقلاب، سال ۸۲/ در دیدار جمعی از کارگران و معلمان
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1726515828109847249
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆
هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍
کتاب #شمعون_جِنی به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
دلنوشته های یک طلبه
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆 هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍 کتاب #ش
چند توصیه برادرانه 🤭
۱. ترجیحا روزها کتاب شمعون را بخونید
۲. اگر ناراحتی قلبی یا بارداری و یا توهم و خیال پردازی قوی دارید، از خیرش بگذرید.
۳. والدین ابتدا مطالعه کنند و اگر صلاح بود به بچه ها توصیه کنند
۴. تمام افراد و اجزاش واقعیه و هنوز عده ای از اونا فعال اما تحت نظر هستند.
۵. خلاصه مسئولیتش با خودتون. من چیزی گردن نمیگیرم.
یاللعجب 😳😂😂
بابا شماها دیگه کی هستین؟!!
هنوز چند ساعت نشده، همشو خوندین؟!!
ماشاءالله به این همت
#شمعون
◀️ رفقا ، امشب داستان باتاخیر منتشر میشود
پیشاپیش غدرخواهی میکنم
✔️ ی خبر خووووش
الحمدلله مجوز کتاب #یکی_مثل_همه۳ و قصه عاشقی و ازدواج حاج داود و الهامکش صادر شد و انشاءالله به زودی چاپ خواهد شد😊😍
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
از وقتی داروین با آن وضعیت به زندان پولسمر آمده بود و اسم برادر و پدر جس دوباره در افکار و روح جس زنده شده بود، دل و دماغ کار در آن زندان از جس گرفته شده بود. مرتب در دفترش راه میرفت و فکر میکرد و چهره پدر و برادرش جلوی چشمش می آمد. قوی تر از این حرفها بود که گریه و زاری راه بیندازد. بخاطر همین، یا راه میرفت و فکر میکرد و یا دوربین بند سه را روی داروین زوم میکرد و به او و حالاتش دقت میکرد و یا اغلب به عکس پدر و برادرش در گالری گوشی همراهش زل میزد.
دو سه روز از ملاقات خاص و بینظیر داروین و آبراهام گذشت. راستی آبراهام هم دیگر آن آبراهام قبل نبود. از وقتی داروین آنگونه به او رودست زد و خاطراتش را با یک کد سی رقمی نبش قبر کرد و به او حالی کرد که هنوز به درد میخورد و کسانی هستند که هوایش را داشته باشند، آرام و قرارش کم شده بود. نمیدانست چه کند اما اینقدر باتجربه و پخته بود که مراقب رفتارش باشد تا نه خود را در دردسر بیندازد و نه داروین را. قیافه اش آرام بود اما دلش آشوب و هیجان داشت. مثل دریایی که ظاهرش آرام است اما در اعماقش طوفان و خروش برپاست.
قبلا داروین و جس با هم قرار گذاشته بودند که بعد از تمام شدن سه روز، بندش عوض بشود و ترجیحا به طرف بند پنج برود. اما جس به او گفت: «من حرفی ندارم. میتونم بفرستمت اون بند اما رفتن به اون بند خیلی خطرناکه و بیشتر زندانیان بند پنج، مجرمان خشن با سابقه قتل بیش از دو سه نفر هستند.»
داروین گفت: «اگه نمیشه باروتی رو از اون بند به جایی منتقل کرد که بتونم یکی دو روز باهاش باشم، چاره ای نیست. راستی اینجوری آدام شک نمیکنه؟»
جس جواب داد: «نه. سابقه داره که یکی رو ظرف چند روز، چندین بار این ور و اون ور کنیم. اما تو مراقب خودت باش. من زیاد نمیتونم تو دیوونه بازی های آدام نه بیارم و مخالفت کنم. اما ... شاید بشه یه کاری کرد...»
داروین پرسید: «چه کاری؟»
و جس به افرادی که به بند زنان(مجاورت بند پنج) رفت و آمد داشتند از طریق دوربین آن بند دقت کرد.
فردای آن روز، اسم داروین را در لیست نظافتچی های بند پنج و بند زنان نوشتند. آن لیست هر ماه تغییر میکرد و به هر زندانی در طول سال، چندین روز میرسید که یک یا دو بند را به کمک دیگر افراد جارو بزند و تمیز کند.
لِنکا(همان دختر سفید پوست و هکر که باروتی دوستش داشت) روی تختش دراز کشیده بود که دید یک نفر در حالی که کلاه نارنجی به سر دارد و سرش پایین و با یک تِی در حال تمیز کردن آن اطراف است، به تختش نزدیک شد و آرام آرام شروع به گفتن کلماتی کرد که ذهن و حواس لنکا را به خود جلب میکرد.
-من یه گروهی رو میشناسم که میدونن تو اینجایی و دستت از دنیا کوتاهه اما دوس دارن یک بار شانس خودشونو امتحان کنن و بهت اعتماد کنن بلکه بتونی از این سگ دونی بزنی بیرون.
لِنکا که فکر کرد مزاحم است، چرخید روی دست راستش و رو به دیوار خوابید تا مثلا به او بی محلی کرده باشد. اما داروین دست بردار نبود و همین طور که با دقت زمین را تمیز میکرد، یکی دو قدم دیگر به تخت لنگا نزدیکتر شد.
-اونا معتقدن کسی که تونسته یکی از سایت های پنتاگن رو هک کنه و به سایت و زاغه زیرزمین برسه، براش کاری نداره که در ازای آزادیش، سیستمِ یه فیزیکدان رو هک کنه و بعدش دُمشو بذاره رو کولشو بره یه جایی که دست کسی بهش نرسه.
لِنکا با شنیدن آن وِزّهها چشمانش گرد شد اما برنگشت و خودش را زد به نشنیدن.
-لنکا! من وقت زیادی ندارم. فقط هم دنبال تو تنها نیومدم و خیلی کار دارم. دو روز بیشتر وقت نداری که بهم بگی هستی یا نه؟ پیمانکارای من خودشون رو معطل یه گزینه و دو گزینه نمیکنن.
لنکا باز هم برنگشت اما داشت از فضولی میمُرد و همه تمرکز و حواسش پَرتِ حرفهای داروین شده بود.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-لنکا من شاید نتونم دیگه اینقدر بهت نزدیک بشم. اگه موافق بودی، فقط کافیه تا غروب دو روز دیگه، لباس قرمزت رو از تخت آویزون کنی. جوری که من ببینم. مراقب خودت باش. راستی ... متاسفانه باید بگم که دوست پدرت که در نیوجرسی مشغول بود و احتمالا تا الان منتظر بودی که اون یه کاری کنه و بتونه تو رو از اینجا بیاره بیرون، دو هفته پیش بازنشست شد و عملا دیگه پُلی پشت سرت نیست.
داروین این را گفت و حرکت کرد و همین طور که عقب عقب میرفت و تی میکشید، از تخت دختره دور شد. جوری که تا لنکا به خودش آمد و رو برگرداند، از داروین خبری نبود و رفته بود.
داروین حساب یک چیزی را در آن مرحله نکرده بود. چرا که از تعصب و کِشیک بیست و چهار ساعته باروتی از راه دور برای نزدیک نشدن کسی به لنکا خبر نداشت. بخاطر همین، همین طور که قدم به قدم عقب میرفت، یهو احساس کرد یک چیز تیز در پشت گردنش فرو رفت. تی از دستش افتاد. وقتی میخواست دستش را بالا بیاورد و به گردنش برساند، هر چه کرد دید اختیار دستش را ندارد و اصلا دستش بالا نمی آید!
فقط فرصت کرد که دو سه مرتبه بگوید «آخ» ! کم کم بدنش سست شد و عقب عقب میخواست بیفتد که دید یکی پشت سرش هست و او را در بغل گرفت و آرام خواباندش روی زمین. چشمش سقفِ بلندِ بندِ پنج و پرژوکتور بزرگ وسطش را میدید که یهو یک قیافه آمد جلویش و سرش را به گوش داروین نزدیک کرد و گفت: «نزدیک لنکا چه غلطی میکردی تازه وارد؟! هان؟!»
چون باروتی دستش را از آن نقطه حساس برداشته بود، کم کم نفس و اراده و اختیار دست و پاها به داروین برگشت. ابتدا آب گلویش را پایین کرد و سپس با همان بی حالی چشمش به خالکوبیِ سه ستارهی کنار شقیقه باروتی خورد و جواب داد: «نکنه تو باروتی هستی؟!»
باروتی جواب داد: «اینجا همه منو میشناسن. تو کی هستی عوضی؟ چرا کنار تخت لِنکا اینقدر طولش دادی؟!»
داروین که هنوز خیلی حال نداشت و گردنش درد میکرد جواب داد: «بعدا میفهمی من کی هستم فقط همینو بدون که یه روزی از این کارِت پشیمون میشی. روزی میرسه که اراده و اختیار تو و لنکا دست من میفته و اون وقت تو به دست و پام میفتی و التماسم میکنی که بذارم تو و اون با هم باشین. اینو یادت باشه گردن کلفت!» این را گفت و کم کم خودش را جمع و جور کرد و بلند شد که برود که دوباره باروتی، سینه داروین را فشار داد و او را مجددا خواباند روی زمین.
آدام داشت این صحنه را از دوربین میدید. دید که کم کم دارد اطراف آن دو نفر شلوغ میشود و نزدیک است که نظم بند پنج به هم بخورد. به خاطر همین فورا اعلام خطر بند پنج را فشار داد و گروهبان و ده نفر سرباز برای جمع کردن آن دو ریختند داخل بند.
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
میشل از بیمارستان مرخص شد. لیام و رانندهاش رفتند دنبالش. میشل، بعد از این که لباس مرتب پوشید و خودش را هم آراسته کرد، نوزادش را با ابهام و نوعی که مثلا انگار وصله نچسب است، نوزاد بیچاره را در آغوش داشت و از پله های بیمارستان پایین آمد و مستقیم سوار ماشین لیام شد.
بچه خواب بود. میشل پارچه روی صورت بچه را زد کنار و چند لحظه به صورت بچه نگاهی انداخت و سپس پارچه را دوباره و به آرامی روی صورتش کشید و به بیرون و خیابان ها زل زد.
نیم ساعت بعد، وارد خانه امن شدند. وقتی لیام و میشل از آسانسور پیاده شدند و وارد خانه شدند، چشم میشل به مردی با محاسن سفید و چهار محافظ و بسیار جدی به نام لئو شد. لئو اصالتا از مادری یهودی و پدری مسیحی بود و در سازمان، سرتیم و بالاترین مقام مجاز بود.
لئو تا میشل وارد شد و دید که میشل سر جایش ایستاده و بچه در بغل دارد، قدم قدم به طرف میشل رفت. ابتدا به آرامی پارچه را از روی صورت نوزاد کنار زد و چند لحظه او را تماشا کرد و سپس به چشمان میشل زل زد.
-شکل و ساز و کار و جنس کار ما به گونه ای هست که باید در جریان زندگی قرار بگیره تا بهترین نتیجه رو بگیریم. جریان زندگی و طبیعت زن بودن تو این هست که پس از نردیک شدن به سوژه و علی رغم همه مراقبت هایی که داشتی، باردار بشی. خب این مصیبت محسوب نمیشه. یک جریان عادی هست. ولی حواست باشه که ما با سوار شدن به این جریانات طبیعی، طبیعی ترین طرح و عملیات ها را پیش میبریم.
دوباره به نوزاد نگاه کرد و با سر انگشت اشاره اش، خیلی آرام به لپ بچه کشید و مثلا نازش کرد.
-میشل! من مادر شدنت رو تبریک میگم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour