eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
747 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺بیروت-دفتر کار مسعود مسعود چهار نفر را مامور آنالیز اطلاعاتی کرد که زیتون برای هیثم ارسال کرده بود و چون در کارش حساس و دقیق بود مرتب چک میکرد و همه مراحل زیر نظر خودش پیش میرفت. -«وقتی میگم به بانک آمار وصل نشید نمیخوام کارتون را سخت تر کنم. بانک آمار خیلی هم خوبه و زحمات زیادی پاش کشیده شده اما شما را آماده خور بار میاره. متوجهین برادرا؟ من نیروی آماده خور نمیخوام. چهار نفر برنداشتم بیارم که تهش دو تا کلیک کنن و از صندوق آمار خودمون بفهمن اینا که این شرکت داره باهاشون کار میکنه کیا هستند؟ من میخوام خودتون تلاش کنین و از دیگر جاها اطلاعات به روزتر بیارین. میخوام ما باعث به روز شدن صندوق آمار حزب الله و حتی ایران بشیم. نه اینکه تا کارمون گیر کرد، به خودمون زحمت ندیم و بشینیم سرِ سفره ای که دیگران کاشتند.» همان لحظه شیخ قرار آمد داخل و با هم گفتگو کردند. -محفوظ باشی مسعود. وقتی تو در کاری هستی خیالم راحته. -من شاگرد شما هستم شیخ. ولی خیلی کار داریم. این بچه ها هم تقصیری ندارند. هم باید آمار شرکت های نظامی برای حاج عماد و حاج قاسم بیرون بیاریم و تا هفته آینده بفرستیم دمشق. و هم هر چه زودتر به هیثم خبر بدیم ببینیم با زیتون ادامه بده یا نه؟ و این که اطلاعاتی که زیتون فرستاده درسته و چیزی ازش درمیاد یا نه؟ و هم کارای روزمره خودمون. -میفهمم. گفتی عماد، نگرانشم. -چرا شیخ؟ چیزی شده؟ -گاهی شجاعت بسیار، باعث میشه بعضی تهدیدات به چشم نیاد. و ما هر وقت خوردیم، از همین به چشم نیامدن ها خوردیم. -دلتون قرص باشه شیخ... یکی از آن چهار نفر کلام مسعود را قطع کرد و گفت: لطفا اینجا را ببینید! مسعود پاشد و از شیخ عذرخواهی کرد و فورا بالا سرِ سیستم حاضر شد. -ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر. -الله اکبر! عجب دختر عجیبی! شیخ قرار پاشد آمد نزدیک سیستم و گفت: مسعود جان! این حجم از نشر اطلاعات طبیعیه؟ مسعود که داشت فکر میکرد، گفت: چی بگم؟ نمیشناسمش! به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم ولی این خیلی زیاده! شیخ: بد به دلت راه نیار. ما که چیزی از دست نمیدیم. به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما! 🔺پاریس-دفتر کار هیثم هیثم و مسعود با تلفن ماهواره ای در حال گفتگو بودند. هیثم که آدم کارکشته ای بود و معمولا حواسش به همه جوانب بود به مسعود گفت: خب نگرانی شما و شیخ طبیعی هست. اجازه بده بیشتر از قبل، درباره محیط کارش تحقیق کنم و از زیتون بپرسم. بالاخره ما گفتگوهای دیگه هم با هم داریم. -ربط این نگرانی ها به محیط کار زیتون چیه؟ -بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که شما گفتید که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم. بدون هیچ دردسر و صرفا با جلب اعتماد! میتونم به بهانه این که شما دارین فکر میکنین و سبک سنگین دلاری میکنین، یه کم دیگه معطلش کنم. -باشه. اگر اینطور صلاح میدونی، عمل کن. اصلا به خاطر صداقتش و اطلاعات کاملی که به ما داد ازش تشکر کن و براش یک هدیه بفرست.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی منصور از وقتی متوجه شده بود که هاجر حامله است، خیلی دل و دماغِ هاجر را نداشت. دوران بارداری و شش ماهِ اولِ ولادت بچه، دورانی است که اگر مردی چندان عُلقه‌ای به همسرش نداشته باشد و یا آن مرد، اهل رعایت و خوشتن‌داری نباشد، سبب فاصله گرفتن زن و مرد ازهم میشود. زن در این دوران، به خودش و طفلی که یا در راه دارد و یا تازه به دنیا آمده و هنوز دچار عوارض زایمان است، دچار است و خیلی حواسش به مردش نیست. مرد اگر کوهِ آتشفشان غرایزش باشد و همسرش حواسش به او نباشد، چیزی میشود مثل منصور! چندماه بود که منصور دیر به خانه می‌آمد و یا وقتی به خانه می‌آمد، چند نخ سیگار می‌کشید و دو تا فیلمِ ویدئو می‌دید و می‌خوابید. حداکثر کاری که می‌کرد این بود که ظهر تا ظهر، چیزهایی که برای خانه نیاز است، می‌خرید و به نیره‌خانم می‌رساند و می‌رفت. نیره تلاش میکرد که هاجر با این‌که مشکلاتِ بارداری و وضع حمل داشت، اما از چشم منصور نیفتد. هر روز به هاجر کمک میکرد که آرایش کند و به جای لباس‌های گله‌گشادِ مخصوصِ بارداری، لباس‌های قشنگ و شوهرپسند بپوشد. حتی وقتی هاجر حوصله نداشت یا بی‌حال افتاده بود و یا تهوع می‌کرد، نیره باز هم به هاجر می‌رسید و اجازه نمیداد هاجر جذابِ دوران عقد، جای خود را به هاجر حامله و بی‌حوصله و فاقدِ جذابیتِ دوران حاملگی و مادری بدهد. وقتی نیلوفر به دنیا آمد، دلِ منصور به زندگی گرم‌تر شد. بیشتر خانه بود. بیشتر که چه عرض کنم! نسبت به زمان بارداری هاجر، بیشتر به خانه می‌آمد. نیره همیشه نیلوفر را زیبا و خوش‌بو در گهواره‌اش می‌گذاشت. به هاجر سفارش میکرد که: «واسه باباها مهمه که دخترشون موهاش مرتب باشه و تو صورتشون نباشه. باباها دوس دارن تا میان خونه، با همون لب و سیبیل تیزشون، یه بوسِ درشت از لُپِ دخترشون بگیرن تا دلشون حال بیاد.» هاجر می‌گفت: «مامان حیفه به خدا! نگا لُپِ کوچولوی دخترم بکن! ببین چقدر نازکه! این تحمل لبِ سیگارکشیده و نوکِ سیبیلِ تیز داره؟» نیره خانم خنده‌ای می‌کرد و می‌گفت: «دل باباها به همینا خوشه. اگه اومد بوسش کنه، فورا تو ذوقش نزن. دخترشه. بذار بوسش کنه.» منصور خیلی دختردوست بود. رابطه‌اش با هاجر هم گرم‌تر شد. هاجر پس از پنج‌شش ماه که از تولد نیلوفر گذشت، کم‌کم به خودش آمد و حتی هفته‌ای دو سه روز به باشگاه می‌رفت تا اندامش به هم نخورد. چرا که نیره گفته بود: «خانما در دو جا هیکلشون به هم میخوره و زنونه میشه! یکی موقعِ بارداری و یکی هم موقع وضع‌حمل. باید بعدش رژیم بگیرن و ورزش کنن و به خودشون اهمیت بدن تا هم روحیشون بهتر بشه و هم همیشه سرِپا باشن.» هاجر تا یک سال این حرف مادرش را گوش داد. آن موقع‌ها باشگاه بدنسازی برای زنان نبود اما در بعضی خانه‌ها عده‌ای خانم‌ها دور هم جمع می‌شدند و ورزش می‌کردند و زیر نظر یک استاد، رژیم غذایی می‌گرفتند. هاجر در آن سال با خانمی آشنا شد که پرستو نام داشت. پرستو شوهر داشت و شوهرش در اداره برق کار می‌کرد. هنوز بچه نداشتند و دلشان خیلی بچه می‌خواست. به خاطر همین، وقتی هاجر، نیلوفر را با خودش به آن باشگاه خصوصی می‌برد، اینقدر پرستو دورِ نیلوفر می‌گشت و او را بغل می‌کرد و می‌بوسید و دوست داشت، که هاجر خنده‌اش می‌گرفت و دلش برای پرستو می‌سوخت. یک سال بیشتر از دوستی آنها گذشت. پرستو زن خیلی عاقلی بود. سه چهار سال بود که دانشگاهش تمام شده بود و در یکی از دبستان‌های ورامین تدریس می‌کرد و مشاوره می‌داد. یک روز هاجر به پرستو گفت: «تو مشاوره میدی؟» -آره. مشاوره خوندم. چطور؟ -اگه دو تا سوال بپرسم، میتونی راهنماییم کنی؟ -اگه بتونم حتما! -ببین! من خیلی شوهرمو دوس دارم. اونم دوسم داره. از وقتی نیلوفر به دنیا اومده، خیلی زندگیمون گرم‌تر شده. اما... -اما چی؟ -اما مدتی هست که خیلی بهم توجهی نمیکنه! @Mohamadrezahadadpour -میشه واضح‌تر بگی! -منظورم مسائل زناشویی هست. -ببخشید که رک می‌پرسم. مثلا در طول هفته، کمتر از سه چهار بار رابطه دارین؟ -سه چهار بار؟ در یک هفته؟ چی داری میگی پرستو؟ ما یکی دو بار در طول یک ماه نداریم! چه برسه در طول هفته! -واقعا؟! خب؟ -آره. می‌گفتم... همش سیگار می‌کشه. البته فکر کنم بیشتر به خاطر این سیگار میکشه که خیلی فیلمای جمشید هاشم‌پور می‌بینه. اما من خیلی نگران سلامتی بچم هستم. می‌ترسم این همه بوی سیگار تو خونه، واسش بد باشه. ادامه 👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی شیخ عبدالعظیم فرقانی از علمای بسیار باصفا و لطیفی بود که روزگار به خودش دیده بود. روحانی مخلصی که مذهبی و غیر مذهبی به صداقت و درستی اش ایمان داشتند. ضمنا اینقدر در کارِ آخوندی اش مخصوصا اجرای صیغه عقد دقیق و حساس بود که مرحوم آیت الله حسین آقای آیت الهی معمولا با آشیخ عبدالعظیم صیغه های عقد جوانان شهر را جاری میکردند. آقای حسین آقا را که یادتان هست! همان سید جلیل القدری که محمد در کودکی اش او را در شب نیمه شعبان در حوزه علمیه جهرم دیده بود و لحظاتی را با او گفتگو کرده بود و دعا کرده بود که محمد از علما بشود. همان. سالها بود که مرحوم شده بود. روحشان با اجداد طاهرینش محشور باد. محمد علاقه داشت که شیخ عبدالعظیم صیغه عقد آنها را جاری کند. و چون شیخ عبدالظیم خدابیامرز، پدر بزرگ مهدی (شوهر ملیحه) بود، توانستند هماهنگ کنند و ایشان هم کریمانه پذیرفت و خانواده های محمد و صفیه در عصر روزی که شبش میلاد امام باقر علیه السلام بود به منزل محقر و باصفای آشیخ عبدالعظیم رفتند. آشیخ عبدالعظیم دورادور توسط مهدی جویای احوال طلبگی محمد بود و از علاقه زیادِ محمد به خودشان اطلاع داشت. وقتی محمد دست ایشان را بوسید و کنارشان نشست، فورا از درس و بحث و برنامه برای ادامه حیات علمی و این چیزها پرسید. محمد هم لذت میبرد از هم کلامی با آن عالم وارسته. به خودش که آمد، دید همان هفت هشت نفر مردی که در قسمت مردانه نشسته بودند، مبهوتِ صحبت های آنها شده اند. تا اینکه آقای صالحی و آشیخ عبدالعظیم چند کلمه ای حرف زدند. سپس محمد و آشیخ و پدر محمد و پدر صفیه و میثم وارد اتاق کوچکی شدند که خانم ها آنجا بودند. خانواده صفیه توانسته بودند میلاد را هم با خود بیاورند. پسر خیلی ساکت و خوش تیپی که سنش از محمد و صفیه بیشتر بود و وقتی محمد نگاهش میکرد، دلش برایش میسوخت که چرا یک جوان مثل سرو، تصادف کرده و وقفه قابل توجهی در زندگی اش پیش آمده؟ او هم با میثم وارد بخش زنانه شد و کنار مادرش نشست. خواهران محمد یک سفره عقد کوچک و زیبا و رنگارنگ انداخته بودند. محمد که دستپاچه شده بود، از لحظه ای که به کفش زنها رسید و هنوز وارد اتاق نشده بود مرتب در حال تمرین جمله «با اجازه امام زمان و بزرگترها بعله!» بود و مدام با خودش این جمله را تمرین میکرد. نگران بود که نکند موقعی که همه به لب و دهانش نگاه میکنند و منتظرند که «بعله» بشنوند، در گفتن این کلمات گیر کند و لکنتش باعث شود که آبرویش برود. محمد پشت سرِ آشیخ و صالحی و پدران و جلوتر از برادران صفیه وارد مجلس شد. مادرش که همچنان چادر سیاهش بر سر داشت و بخاطر حضور نامحرم، هیچ خانمی چادر رنگی اش را نپوشیده بود، از همان دمِ در، دست محمد را گرفت و به طرف صفیه برد و آنها را کنار هم نشاند. محمد به خودش که آمد، دید کنار دختری ساده و بی آلایش با چادری رنگی نشسته و قرار است سالها هم سِرّ و همسرش باشد. در سختی ها و خوشی ها. در سفر و حَضَر. در جوانی و پیری. تا آخرین لحظه عمر. هنوز محمد به خودش نیامده بود که دید ملیحه و راضیه، تور نازک و سفیدرنگی را بالای سر آنها گرفته و جمیله هم در حال سابیدن دو کله قند است. جمیله که نمیدانم آن لحظه چشمش به کی خورده بود و یا کدام نانجیب به ذهنش آمده بود که همان طور که قند میسابید گفت: «ایشالله به حق پنج تن آل عبا کور بشه چشم حسود و بخیل، صلوات ختم کن!» ملت هم مهلتش نداد و صلوات بلند ختم کردند. جمیله که دید صلوات قبلی که چاق کرده، مورد استقبال حضار قرار گرفته، باز هم گلویی صاف کرد و گفت: «برای سلامتی آقا داماد و عروس خانم عزیزمون و سلامتی بزرگترای مجلس و همچنین دور بودن چشم و گوشِ بخیل و نسناس از مجلسمون دوم صلوات بلندتر بفرست!» دوباره ملت زد زیر صلوات! ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی از وقتی داروین با آن وضعیت به زندان پولسمر آمده بود و اسم برادر و پدر جس دوباره در افکار و روح جس زنده شده بود، دل و دماغ کار در آن زندان از جس گرفته شده بود. مرتب در دفترش راه میرفت و فکر میکرد و چهره پدر و برادرش جلوی چشمش می آمد. قوی تر از این حرفها بود که گریه و زاری راه بیندازد. بخاطر همین، یا راه میرفت و فکر میکرد و یا دوربین بند سه را روی داروین زوم میکرد و به او و حالاتش دقت میکرد و یا اغلب به عکس پدر و برادرش در گالری گوشی همراهش زل میزد. دو سه روز از ملاقات خاص و بی‌نظیر داروین و آبراهام گذشت. راستی آبراهام هم دیگر آن آبراهام قبل نبود. از وقتی داروین آنگونه به او رودست زد و خاطراتش را با یک کد سی رقمی نبش قبر کرد و به او حالی کرد که هنوز به درد میخورد و کسانی هستند که هوایش را داشته باشند، آرام و قرارش کم شده بود. نمیدانست چه کند اما اینقدر باتجربه و پخته بود که مراقب رفتارش باشد تا نه خود را در دردسر بیندازد و نه داروین را. قیافه اش آرام بود اما دلش آشوب و هیجان داشت. مثل دریایی که ظاهرش آرام است اما در اعماقش طوفان و خروش برپاست. قبلا داروین و جس با هم قرار گذاشته بودند که بعد از تمام شدن سه روز، بندش عوض بشود و ترجیحا به طرف بند پنج برود. اما جس به او گفت: «من حرفی ندارم. میتونم بفرستمت اون بند اما رفتن به اون بند خیلی خطرناکه و بیشتر زندانیان بند پنج، مجرمان خشن با سابقه قتل بیش از دو سه نفر هستند.» داروین گفت: «اگه نمیشه باروتی رو از اون بند به جایی منتقل کرد که بتونم یکی دو روز باهاش باشم، چاره ای نیست. راستی اینجوری آدام شک نمیکنه؟» جس جواب داد: «نه. سابقه داره که یکی رو ظرف چند روز، چندین بار این ور و اون ور کنیم. اما تو مراقب خودت باش. من زیاد نمیتونم تو دیوونه بازی های آدام نه بیارم و مخالفت کنم. اما ... شاید بشه یه کاری کرد...» داروین پرسید: «چه کاری؟» و جس به افرادی که به بند زنان(مجاورت بند پنج) رفت و آمد داشتند از طریق دوربین آن بند دقت کرد. فردای آن روز، اسم داروین را در لیست نظافت‌چی های بند پنج و بند زنان نوشتند. آن لیست هر ماه تغییر میکرد و به هر زندانی در طول سال، چندین روز میرسید که یک یا دو بند را به کمک دیگر افراد جارو بزند و تمیز کند. لِنکا(همان دختر سفید پوست و هکر که باروتی دوستش داشت) روی تختش دراز کشیده بود که دید یک نفر در حالی که کلاه نارنجی به سر دارد و سرش پایین و با یک تِی در حال تمیز کردن آن اطراف است، به تختش نزدیک شد و آرام آرام شروع به گفتن کلماتی کرد که ذهن و حواس لنکا را به خود جلب میکرد. -من یه گروهی رو میشناسم که میدونن تو اینجایی و دستت از دنیا کوتاهه اما دوس دارن یک بار شانس خودشونو امتحان کنن و بهت اعتماد کنن بلکه بتونی از این سگ دونی بزنی بیرون. لِنکا که فکر کرد مزاحم است، چرخید روی دست راستش و رو به دیوار خوابید تا مثلا به او بی محلی کرده باشد. اما داروین دست بردار نبود و همین طور که با دقت زمین را تمیز میکرد، یکی دو قدم دیگر به تخت لنگا نزدیکتر شد. -اونا معتقدن کسی که تونسته یکی از سایت های پنتاگن رو هک کنه و به سایت و زاغه زیرزمین برسه، براش کاری نداره که در ازای آزادیش، سیستمِ یه فیزیک‌دان رو هک کنه و بعدش دُمشو بذاره رو کولشو بره یه جایی که دست کسی بهش نرسه. لِنکا با شنیدن آن وِزّه‌ها چشمانش گرد شد اما برنگشت و خودش را زد به نشنیدن. -لنکا! من وقت زیادی ندارم. فقط هم دنبال تو تنها نیومدم و خیلی کار دارم. دو روز بیشتر وقت نداری که بهم بگی هستی یا نه؟ پیمانکارای من خودشون رو معطل یه گزینه و دو گزینه نمیکنن. لنکا باز هم برنگشت اما داشت از فضولی میمُرد و همه تمرکز و حواسش پَرتِ حرفهای داروین شده بود. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آموزش واقعی تنها زمانی رخ می‌دهد که یادگیرنده آزادانه به جستجو و تحقیق بپردازد و در دنیای واقعی به تفکر و تجربه پردازد. جان دیویی] معمولاً کلاس‌ها تا ظهر پنجشنبه ادامه داشت و طلبه‌های مازندرانی از ظهر پنجشنبه به خانه می‌رفتند تا آخر هفته را زیر سایه پدر و مادرشان سپری کنند. به خاطر همین، حوزه و خوابگاه‌ها به طور عجیبی خلوت می‌شد و شاید مثلاً از 350 تا طلبه، نهایتاً پنجاه شصت نفرِ شهرستانی‌ها می‌ماندند. مجید که دو سه پایه از محمد بالاتر بود و بعدها یعنی در تابستان همان سال، برای محمد درس الموجز (کتاب «الموجز فی اصول الفقه»، یکی از آثار و تالیفات آیت الله استاد شیخ جعفر سبحانی است که به زبان عربی نوشته شده است. این کتاب، در پایه چهارم حوزه‌های علمیه به عنوان متن درسی تدریس می‌شود و جایگاه ویژه خود را پیدا کرده است. در این اثر، مهم‌ترین مسائل اصول فقه به گونه موجز مورد بحث قرار می‌گیرد.) را گفت و انصافاً قشنگ توانست در طول کمتر از 50 روز، با تلاش‌های شبانه روزی محمد و البته تدریس عالی مجید، کل کتاب را با هم بخوانند و محمد با بهترین نمره آن درس را بگذراند. مجید مسئولیت کتابخانه حوزه (حدوداً با بیش از هفت هزار عنوان کتاب و بسیار غنی و شیک، با عنوان بندی مناسب) را هم به عهده داشت. اهل شاهرود و بسیار پسر عزیز و متینی بود. وقتی دید که محمد برای ده دقیقه بیشتر ماندن در کتابخانه، صادقانه التماس می‌کند تا چراغ‌ها را خاموش و او را بیرون نکنند، فهمید که می‌شود روی او حساب کرد و حرص و ولع مطالعه و علم باعث شده که هر شب، آخرین نفری باشد که کتابخانه را ترک می‌کند و باید او را به زور از کتابخانه خارج کرد. یکی از بهترین توافقاتی که محمد در زندگی اش کرد، این بود که در ازای جاروبرقی کشیدن کل کتابخانه، که حدوداً یک ساعت و نیم طول می‌کشید و باید ماهی یک بار انجام می‌شد، مجید اجازه بدهد که شب‌های جمعه و حتی جمعه شب‌ها محمد بتواند تا اذان صبح در کتابخانه بماند و به شرط رعایت صرفه جویی در مصرف برق، مطالعه کند. به خاطر همین، اکثر شب‌های جمعه، محمد از ساعت حدوداً 22، دستشویی مفصلی می‌رفت و وضو می‌گرفت و قلم و کاغذ و کیفش را برمیداشت و می‌رفت داخل کتابخانه و مجید هم در را روی او قفل می‌کرد و می‌رفت. بدون شک و اغراق، شیرین‌ترین لحظات مجردی محمد، پس از محضر مادر و پدرش، همان ساعات شب‌های جمعه و خلوت و تنهایی در اقیانوس کتاب‌های حوزه علمیه مازندران بود. محمد در آن ساعات، مثل گشنه و تشنه‌ای بود که پس از یک هفته فراق و غش و ضعف، دستش به سفره پر از نعمتی رسیده که می‌تواند از اول تا آخرش را شخم بزند. ساعت اول را اختصاص داده بود به ادبیات عرب. در آن شب‌ها یک بار کل جامع المقدمات (کتاب «جامع المقدمات»، مجموعه‌ای از کتاب‌های صرف، نحو، منطق و اخلاق به زبان فارسی و عربی است. کتاب، مشتمل بر دو مقدمه از ناشر و محقق و پانزده کتاب است که در یک جلد تنظیم شده است. مباحث کلی کتاب را می‌توان به یک کتاب اخلاقی، یک کتاب منطقی، شش کتاب در علم صرف و هفت کتاب نحوی تقسیم کرد.) سپس کتاب مختصر المعانی در علم بلاغت را به طور دقیق و تحقیقی مطالعه کرد. ساعت دوم را اختصاص داده بود به تجزیه و ترکیب. اما از آنجا که علاقه وافری به تجزیه و ترکیب آیات قرآن داشت، استادی به نام استاد فهیم زاده (که در پایه‌های هشت و نه و ده تدریس داشت) به او کتاب تفسیر جوامع الجامع (از تفسیرهای شیعی قرآن است که اثر فضل بن حسن طبرسی (قرن ۶ قمری) می‌باشد.) را معرفی کرد. این کتاب، کل قرآن را در دو جلد و بیشتر از منظر ادبی بررسی کرده است. خب این کتاب برای محمد اندکی دشوار بود. به خاطر همین، وقتی مشکلش را با استاد فهیم زاده مطرح کرد، استاد فهیم زاده بزرگواری کرد و در طول یک سال، هر روز به مدت نیم ساعت تا چهل دقیقه، در گوشه‌ای از حوزه، بخش‌هایی از آن دو جلد را خصوصی به او تدریس کرد. ساعت سوم، اختصاص داده بود به کلام و عقاید. اکثر کتب تراز اول شیعی تا قبل از این که تالیفات استاد ربانی گلپایگانی و استاد جعفر سبحانی چاپ شود و با زبان ساده و امروزی، موضوعات را روشن کنند، به زبان عربی بودند. محمد گشت و گشت و گشت تا این که متوجه شد که تا طلبه‌ای کتاب کشف المراد (کَشفُ المُراد فی شَرحِ تَجریدِ الاِعتِقاد از کتاب‌های کلامی شیعه، اثر علامه حلی به زبان عربی. این کتاب را نخستین و بهترین شرح بر کتاب تجریدالاعتقاد، نوشته خواجه نصیرالدین طوسی می‌دانند. کشف‌المراد از مباحث فلسفی، همچون وجود و ماهیت آغاز می‌شود و سپس دوره‌ای از اصول عقاید مذهب فهیم زادهه را از توحید تا معاد بیان می‌کند.) را درس نگرفته باشد، اصلاً نباید دم از کلام بزند. @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی همان هم شد. در آن دوران، دو نفر را در کمتر از یک ماه اینقدر زدند و خونی و زخمی کردن که حد و حساب نداشت؛ یکی زبیر بود که به هواخواهی علی، سرش را از ته تراشید و خلیفه وقتی او را از دور دید به مردم گفت: «این سگ را بگیرید و ادبش کنید!» مردم هم ریختند روی سرش و تا خورد او را زدند. اما مدل زدن حُزام با مدل زدن زبیر فرق می کرد و کوبنده ترین روش، همان راهی بود که آن پیر سگ یهودی در دهان آن ها گذاشت. البته همه چیز هم آنطور که خلیفه و دستگاه خلافت و برادران راعیه و بنی کلاب فکر می کردند پیش نرفت. یک روز فاطمه و مادرش ثمامه در جلسه روشنگری و خطابه حضرت زهرای اطهر در بیت الحزان نشسته بودند و استفاده می کردند. فاطمه از دور دید که حکیمه سراسیمه وارد جلسه شد اما تا دید زهرای اطهر در حال سخنرانی هستند و آبرو برای خلیفه نگذاشته اند، حرفش یادش رفت و محو کلام زهرای اطهر شد. مدل سخنرانی حضرت زهرا این گونه بود که جریان شناسی را از پیش از بعثت پیامبر آغاز می کردند و مکرر با آیات قرآن تطبیق می دادند و اثر هنری و حماسی و معرفتی بلندی را در چشم و اذهان مخاطبان ترسیم می کردند. لذا حکیمه حق داشت که حرفش یادش برود و همان انتهای مجلس کنار کفش سایر خانم ها میخکوب شد و به جمال جلال فاطمی دختر رسول خدا زل زده بود. دقایقی بعد جلسه تمام شد. حکیمه وقتی به خودش آمد که دید بعضی خانم ها در حال رفتن هستند و عده ای هم به دختر پیامبر نزدیک تر شده و در حال سوال و جواب با ایشان هستند. از سر جا بلند شد و رفت و پشت سر فاطمه نشست. به فاطمه اشاره کرد. نمی خواست ثمامه متوجه بشود. فاطمه را به بهانه ای کشاند خارج از خیمه و زیر آفتاب، خبر بدی را که داشت به او گفت. -خبر خوبی ندارم اما باید بدونی. پدرم گفت که سریع پیدات کنم و بهت بگم! +چه شده؟ بگو حکیمه! _ یه مشت اوباش، پدرت رو دوره کردن و هرجا پدرت می شینه و شروع به حرف زدن می کنه، با سنگ و ناسزا می زننش. خون فاطمه به جوش آمد. با عصبانیت و ناراحتی پرسید: «چی؟ بابای منو می زنن؟! کجا؟! الان کجاست؟!» -الان نمی دونم اما آخرین باری که بابام باباتو دیده بود تهِ بازار دوره اش کرده بودن. + باشه. تو همین جا باش. به مادرم چیزی نگو. حرف باباتو گوش بده که گفت فقط به فاطمه بگو! چون می دونست که مادرم تحمل این چیزا نداره. -باشه اما اگه ازم پرسید چی بگم؟ نمی تونم بهش دروغ بگم. فاطمه منتظر نماند و با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. از مسیری رفت که کمی دورتر است اما جلوی چشم نامحرم نیست و می توانست مثل برق، خودش را به خانه برساند. از بقیع تا بنی کلاب دوید. یعنی یک مدینه را کامل دور زد تا به خانه رسید. تا وارد خانه شد، کلمه ای حرف نزد. به اندرونی رفت و گنجه را باز کرد. اول یک شمشیر برداشت. همان شمشیری که با آن به حکیمه آموزش میداد. سپس پوشیه برداشت و به چهره زد و در چشم به هم زدنی خودش را به بازار رساند. از قصد، از اول بازار با حالت سواره، آرام آرام زد به دل جمعیت. همین طور که جلوتر میرفت، ابتدا قوم و خویش های بنی کلابی اش را دید که حزام را مسخره می کردند و با توهین، او را در چشم بقیه تماشاچی ها خرد می کردند. سپس دیوانه ها و مجانین را دید که به اسم و اشاره، بدترین فحاشی ها و جسارت ها را به حزام روا می داشتند... و در نهایت به کودکان رسید که دامن عربی از سنگ پر کرده بودند و در حال سنگ باران حزام بودند. جمعیت همین طور که وسط آن آشوب، یک سواره نقابدار با شمشیر در حرکت را می دیدند، بی اختیار مسیر را برایش باز کردند تا اینکه دیدند او خودش را به کنار حزام رساند. ادامه... 👇