بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️ مسعود به هیثم ابلاغ ماموریت کرد و هیثم به طرف تهران راه افتاد اما در طیِ اشتباهی نادر، بدون هماهنگی با سلسله مراتب، زیتون را هم با خود به تهران برد. وقتی تیم انتقال آنها از فرودگاه امام متوجه این اشتباه هیثم شد انتقال را متوقف کردند ولی با ورود حامد و دستور مستقیم از طرف او مشکشل برطرف شد و هیثم و زیتون راهی هتل شدند.
✔️ مسعود در تماسی که با یکی از مجاهدان یمنی داشت، متوجه اعتراض و ناراحتی آنها شد و فهمیدند که با اینکه لابراتوار را زدند اما هنوز مسیر استفاده سعودی از آن محلول ها علیه ملت مظلوم یمن ادامه دارد. مسعود قول داد که رسیدگی کند.
✔️ مسعود این مسئله را با حامد در میان گذاشت و حامد هم قول پیگیری داد.
✔️ هیثم در ایران با طرفِ ایرانی در هتل ارتباط گرفتند و قرار شد که به محل مذاکرات و بحث قرارداد بروند اما فقط به هیثم اجازه شرکت دادند.
✔️ زیتون در هتل ماند و چند ساعت بعد، به او اطلاع دادند که میهمان دارد. وقتی آمد و میهمانش را دید و از او خواست معرفی کند، او خود را حامد معرفی کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
🔺 هتل ایوانک-لابی دوم
حامد و زیتون، خیلی رسمی و معمولی در حال صحبت کردن بودند.
-آهان. پس آقا حامد شمایید؟
-بله. از اقامتتون در ایران راضی هستید؟
-بله. خوبه. از شما هم بابت هماهنگی که برای حضور ما کردید تشکر میکنم.
-خواهش میکنم. هیثم برای مذاکرات و قرارداد رفته؟
-بله. منو با خودشون نبردند!
-حق دارند. اشکال نداره. جا داره از زحمات شما در پروژه انهدام لابراتوار تشکر کنم.
-فکر نکنم برای تشکر اینجا اومده باشید!
🔺 مکان نامعلوم-جلسه مذاکرات با هیثم
هیثم حسابی گرم گفتگو و تشریح پروژه توسط ایرانی ها بود. اینقدر براش همه چیز مهم بود و مسعود ازش خواسته بود که همه چیزو دقیق بررسی کنه و سوتی نده، که تند تند یادداشت میکرد و حتی دو بار چاییش را عوض کردند و هر دو بار هم سرد شد و فرصت خوردن چاییش نداشت.
-خلاصه ما این سیکر موشک را در حد وسیع میخوایم. اگر شما بتونی این قطعه را فقط وارد آسیا کنید، دیگه مشکل انتقال به داخل ایران نداریم. آسیا را خودمون شخم زدیم و میدونیم نیست. ما نمونه های آلمانیش را میخوایم. اگه نمونه های آلمانیش باشه که خیلی عالیه. ولی اگر نباشه، بازم تست میکنیم و به محض تایید اولیه، حتی منتظر تایید ثانویه هم نمیشیم و یک دوم آخر مبلغ را هم پرداخت میکنیم.
-گفتید برای فناوری MEMS ؟
-بله. چون این مدل خاص سیکر فقط برای این نوع فناوری تجهیز میشه.
-میشناسم. قبلا اسمش شنیدم. مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک دیگه. آره؟
-دقیقا. باز خدا را شکر که بی اطلاع نیستید.
-خب تا کی زمان دارید؟ آخه جنسش بسیار خاص هست.
-هر چه زودتر بهتر. چون دنبال کپی پیست نیستیم و اساس و اعتبارمون را در دنیا میخوایم حفظ کنیم و حتی از قدرت پنجم، میخوایم به قدرت سوم و یا حتی دوم ارتقا بدیم زمان چندانی نمیتونیم برای این مسئله از دست بدیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
مسعود به بچه های یمن قول رسیدگی داد و ایم مسئله را با حامد هم درمیان گذاشت و حامد هم گفت که پیگیری میکنه ولی باید بهش زمان بده.
هیثم و زیتون به ایران اومدند و به هیثم ماموریت دادند که سیکر مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک را برای ایران از بازارهای آزاد بین المللی تهیه کنه و هیثم هم پذیرفت هر چند کار بسیار دشواری بود.
در این خلال، حامد به هتل رفت و با زیتون ملاقات کرد و پس از گفتگوی مفصل که مفاد آن کشف نشد، زیتون را به جلسه انس خانوادگی سران امنیتی و نظامی دعوت کرد و زیتون هم پذیرفت و خیلی خوشحال شد و قرار گذاشتند که با هیثم به این میهمانی بروند.
در این اثنا، تیم محمد روی حامد و رفت و آمدش کار میکرد و او را زیر نظر داشتند.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔶
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهاردهم
🔺بیروت- دفتر مسعود
مسعود ذهنش بسیار درگیر بود. مدام تصاویر دلخراش زن و بچه های یمنی از جلوی چشمش رد میشد و صدای گلایه مظلومانه مجاهد یمنی در گوشش میپیچید. یادش می آمد که به او قول رسیدگی داده اما هنوز کاری از پیش نبرده و حامد هم قول داده اما خبری از او نیست و...
مدام راه میرفت و فکر میکرد. تا اینکه جایی ایستاد و سر جایش خشکش زد. انگار فکری به ذهن او آمده بود. چشمانش به خاطر فکری که به ذهنش آمده بود به نقطه ای خیره شده بود و داشت در ذهنش دنبال سر نخ میگشت.
سراغ سیستمش رفت و پس از اینکه صفحات مختلفی باز کرد و دنبال شخص خاصی میگشت، چشمش به فایلی خورد که نامش را «فواد» گذاشته بود. فورا فایل را باز کرد و سه چهار تا صفحه ای که مربوط به او بود خواند و چهره اش را هم دقیق نگاه کرد.
اندکی اخمهایش باز شد. عینکش را تمیز کرد و دوباره به چشم زد. وارد صفحه فیس بوک فواد شد و پیامی بدین مضمون برای او گذاشت: «سلام بر برادرم. در پناه مسجد الحرام و مسجد النبی محفوظ باشی. مسعود.»
این پیام را ارسال کرد و چون میدانست جواب فواد طول خواهد کشید، صفحه را بست و به دیگر کارهایش پرداخت.
🔺 تهران-شب-منزل محمد
محمد و خانم و دو فرزندش در حال آماده شدن بودند. محمد که آماده شده بود و فقط مانده بود که کتش را بپوشد، به پسرش کمک میکرد که کمربندش را ببندد.
-هیچ وقت کمربندت محکم نبند. هم کمرت درد میگیره و هم دلت. رو سومی میبندم که موقع شام، آروم و یواشکی بیاریش رو دومی و اولی که نه شلوارت شل بشه و نه دلت درد بگیره.
-بابا پس چرا خودت وقتی میشینی سر سفره مهمونی، کلا کمربندت باز میکنی؟
-من میتونم کنترلش کنم که ضایع نشم. ولی تو شاید نتونی. درست شد. برو. دختر تو کجایی؟
-بعله بابا. دارم مقنعم سر میکنم.
-بیا ببینم چطوری شدی؟
صدای خانم محمد از اونجاها اومد که گفت: با چادر و مقنعش شده مثل دخترِ شهیدا!
محمد طاقت نیاورد و پاشد رفت سراغ خانمش و دخترش تا ببینه چطوری آماده شدند؟ صحنه ای دید که دلش غش رفت.
-ای جونم. ای جونم. نگا مامان دختری!
-بابا مامان هم مثل زنِ شهیدا شده؟
-نه بابا. بیشتر من شبیه شوهرِ شهیده ها شدم. راستی خانم چرا زن ها شهید نمیشن؟
خانمش که داشت چادرش را روبروی آیینه درست میکرد فورا با حالت خاصی گفت: خیلی دلت میخواد من نباشم؟
-من چنین حرفی زدم؟ گفتم چرا زن ها شهید نمیشن؟ سوالی پیش اومد گفتم از حضورتون بپرسم.
-منظورت چیه؟ تو بدون منظور حتی آب هم نمیخوری! چرا باید من شهید بشم؟ خسته شدی ازم؟ محمد چرا حرف دلت نمیزنی؟ چیزی شده؟ کم گذاشتم؟ کم گذاشتم و برداشتم و تو خونه ات زحمت کشیدم؟ کم آوارگی شیراز و اصفهان و تهران کشیدم؟ نه ... بگو ... میخوام بدونم ... ولی راستشو بگو ... چی شده؟
محمد که داشت چشمش از کاسه میزد بیرون و دهنش باز مونده بود گفت: پایین منتظرتونم. روانی شدن ملت!
خانمش هم پشت چشمی نازک کرد و وقتی دید محمد داره میره پایین، یه کم صداش بلندتر کرد تا محمد بشنوه و گفت: آره ... شما خوبین!
✅ ی خبر خوش
به احتمال قوی، این هفته بیشتر از چهار شب #شوربه منتشر میشه و حتی امکان داره هفته آینده هم همینطور باشه
توکل بر خدا🌷🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️زیتون و هیثم آماده شدند و به میهمانی که حامد دعوتشون کرده بود رفتند. در راه، هیثم حرفهای خارج از چارچوب با زیتون مطرح میکرد و زیتون هم همراهی میکرد.
✔️وقتی محمد و خانواده اش رسیدند باغ یاس، دیدند حامد هم اومده اما بدون خانواده. محمد ازش پرسید کو اهل بیتت؟ اما حامد طفره رفت و حرف خاصی نزد.
✔️مسعود بالاخره تلاش و توسلش جواب داد و تونست با فواد ارتباط پیامی برقرار کنه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔺بیروت-دفتر مسعود
مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز. دلش ضعف میرفت. چون از صبح چیزی نخورده بود. مقداری برنج و خورشت برداشت و با هم قاطی کرد و بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد.
شیخ قرار فقط داشت نگاش میکرد و گاهی هم به خاطر ولع مسعود در خوردن غذا لبخندی میزد. تا اینکه وقتی دید مسعود کاسه اش را تمام کرد و یه لیوان آب هم بعد از غذاش خورد و الهی شکر گفت، با لبخند همیشگیش گفت: نوش جان!
مسعود هم جوابش داد: تشکر. ببخشید اینجا خیلی چیز دندون گیری ندارم تعارف کنم.
شیخ قرار: همه چی عالیه. نمیخوای بگی چی شده؟
مسعود که مشخص بود خیلی دلش نمیخواد درباره کاری که داره با فواد انجام میده، به شیخ آمار بده گفت: چیز خاصی نیست. ذهنم درگیر این پسره ... هیثمه. براتون گفتم چه خبطی کرده؟
شیخ هم نفس عمیقی کشید و گفت: اتفاقا منم برای همین اومدم اینجا.
مسعود که دید بهترین فرصت هست که موضوع بحث کلا به طرف دیگری برود گفت: ما همیشه از دلسوزی های شما استفاده میکنیم. بفرمایید. حکم بدید تا بگیم چشم.
شیخ گفت: جوون خوبیه. خیلی هم فداکاری داشته ولی حس میکنم داره زاده روی میکنه.
مسعود کمی این ور و اون ور نشست و خیلی جدی گفت: شیخ ببخشید اما من از شما انتظار نداشتم هیثم و اون دختر رو به منزلتون راه بدید و ازشون پذیرایی کنید.
شیخ با نرمی گفت: من مثل شما نیستم. شرایط من و مراجعات بچه ها به من با بقیه فرق میکنه. هیثم همون موقع تماس گرفت و از اینکه زیتون در شرایط روحی خوبی نیست و اسلامش متزلزل هست و امکان داره از دستمون در بره و گفته باید با یه نفر صاحب نفس صحبت کنم و هیثم هم نمیدونم در من چی دیده بوده که دعوتش کرده بود منزل من! همین. ولی قبول دارم که باید قبلش با شما مشورت میکردم.
مسعود که از معذرت خواهی شیخ شرمنده شده بودگفت: بزرگِ مایید. ولی من با خودم فکر میکنم زیتون اینقدر ... یا بهتره بگم هیثم نباید اینقدر زیتون را به تشکیلات نزدیک میکرد. اصلا رسم ما این نیست. اگه دیگران بشنون چی میگن؟
شیخ گفت: خب مگه این معرفی شده آقا حامد نیست؟ ما که تا حالا از حامد و همکارانش چیز بدی ندیدیم. از پروژه لندن گرفته تا همین الان که هیثم تونسته یکی از مردان دور زدن تحریم ها باشه، اگر نگم صد در صد، اما بالای هفتاد درصدش به خاطر زحمات همین زیتون هست. درسته طبیعت کارِ ما اینه که نباید به کسی اعتماد کنیم مگر خلافش ثابت بشه، اما ما دیگه با زیتون ندار هستیم. از تمام جیک و پوک هیثم و معاملاتش اطلاع داره و اصلا کار خود زیتون بوده که این قدر هیثم پیشرفت کرده.
مسعود گفت: همیشه بحث کردن با شما برای من سخته. چون شما حق زیادی به گردن ما دارید ولی شیخ! ... نمیدونم ... منم از زیتون و کاردانیش اطلاع دارم. میترسم هیثم زیاده روی کنه.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز و بحث را به طرف هیثم و زیتون بردند و درباره حضور زیتون و اینکه چرا اینقدر سطح دسترسیش را افزایش دادند حرف زد و ابراز ناراحتی کرد.
✔️زیتون هم در باغ یاس داشت با همسران نیروها ارتباط میگرفت و گپ و گفت میکرد که توجهش به طرف زنِ محمد رفت!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
🔺 تهران-باغ یاس
آن شب از وقتی که زیتون اسم زن و بچه های محمد شنید، مرتب به آنها توجه میکرد. شام میخوردند، به آنها توجه داشت. چایی میخوردند، چشم از روی آنها برنمیداشت. میوه آوردند، همینطور و ...
تا اینکه دلش طاقت نیاورد و وقتی که دیگه کم کم داشت خلوت میشد و مردم میخواستند خدافظی کنند و بروند، به طرف همسر محمد حرکت کرد و از پشت سر به آنها نزدیک شد.
-سلام
-سلام علیکم. بفرمایید.
-حالتون خوبه؟ شما همسر آقا محمد هستید. درسته؟
-بله! تشکر. شما خوبین؟
-ممنونم. چقدر ماشالله حواستون به بچه ها هست و مادری میکنید.
-ای بابا. مادر شدن خیلی مسئولیت داره. شما تازه ازدواج کردید؟
-من ... آره ... تقریبا ... شما مادرید و اینقدر حواستون هست. پس چرا بقیه اینقدر حواسشون نیست؟
-چی بگم والا ؟ ایرانی نیستید. درسته؟
-بله. از روستاهای نوار غزه هستم. شما اهل تهرانید؟
-نه. ما اهل استان فارسیم. شیراز.
زیتون که با شنیدن استان فارس و شیراز، گل از گلش شکفت، دستش را دراز کرد و گفت: به به. پس شما اهل شیرازید. خوشبختم!
همسر محمد که انگار انتظار این را نداشت و باید با زیتون دست میداد، فورا چادرش را گرفت کف دستش و با همان چادر، با زیتون دست داد و گفت: ببخشید چون دستم یه کم یخ کرده گفتم اذیت نشید. منم خوشبختم.
بعدش همسر محمد یه نگاه به دور و برش انداخت و از پسرش پرسید: کو خواهرت؟ همین جا بود.
پسر محمد هم جواب داد: رفت دستاشو بشوره و بیاد.
زیتون گفت: خوش بگذره. مزاحم نباشم.
همسر محمد هم گفت: نه خواهش میکنم.التماس دعا
زیتون: تشکر. خدانگدار.
دو سه دقیقه بعد که داشتند جمع و جور میکردند، محمد به طرف خانوادش اومد و گفت: اگه کاری ندارین، بریم.
خانمش گفت: نه. بریم. فقط بذار دختر بیاد و بریم. رفته دستش بشوره.
چند لحظه صبر کردن و تا یه کم حرف زدن، دخترشون هم اومد. وقتی چشم خانم محمد به دخترش افتاد گفت: دختر کجا بودی؟ رفته بودی دستتو بشوریا. این پرتقال چیه باز؟
دخترش هم جواب داد: خوشمزه است. خیلی شیرینه. تو هم میخوای؟
مامانش جواب داد: نه. زود بخور بریم. این دستمالو بگیر و بعدش که خوردی دور دهنت و دستات تمیز کن. بریم. محمد جان بریم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️فواد که اصالتا اهل سعودی بود در ارتباطی که با مسعود داشت، اولا از روش رسانه ای تیم مسعود در حذف لابراتوار و سر شاخ شدن مستقیم با انگلستان خیلی تعجب کرد! ثانیا قرار گذاشت که با مسعود در دبی ملاقات کند و سر نخ های مهمی که کشف کرده با او در میان بگذارد.
✔️زیتون در کمتر از سه چهار روز، توانسته بود با عده ای از همسران نظامی ها و بزرگان ارتباط بگیرد و به علاقمندی ها و حب و بغض ها و دغدغه های آنان پی ببرد و حتی از اماکن تفریحی و پاتوق های دنج آنان سر در بیاورد. هیثم به او گفت که باید بعد از مشهد، ایران را سریعا ترک کنیم و به انجام ماموریت هایی که ایران سفارش کرده برسیم.
✔️زیتون قصد ایجاد ارتباط با همسر محمد را داشت اما چندان موفق نبود. دختر محمد در باغ یاس پرتقالی را خورد که سبب شد چند روز به حالت خواب و بی هوشی درآید و این مسئله سبب نگرانی زیاد پدر و مادرش شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️ #شوربه ⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش بالای سرِ دخترشان ایستاده بودند که روی تخت خوابیده بود و هیچ تحرکی نداشت. مادرش هر چه سعی میکرد جلوی اشک و ناله اش بگیرد، نمیتوانست و بی صدا سیل اشک بر پهنای صورتش جاری بود. محمد اما باید خودش را کنترل میکرد تا به خانمش دلداری و صبر بدهد و هم بتواند فکر کند و تصمیم درست بگیرد.
خانم دکتر ریز نقشی وارد اتاق شد و شرایط عمومی بچه را چک کرد. به یکی از پرستارانی که با او بود دستوراتی داد و چیزهای زیادی روی کاغذ نوشت و جلوی تخت بچه آویزون کرد. بعدش رو به پدر و مادر بچه کرد و گفت: نمیتونم الان اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟
محمد و همسرش تشکر کردند و خانم دکتر رفت. زنِ محمد نشست پایین پای بچه و مفاتیح کوچکش درآورد و شروع به دعای توسل کرد. محمد هم چند قدم راه رفت و در کنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه میکرد و با خودش غرق در افکار مختلف بود و گاهی شهر را نگاه میکرد و گاهی آسمان.
🔺مسیر هوایی تهران مشهد
زیتون و هیثم کنار هم نشسته بودند و حرفی نمیزدند. هیثم کنار پنجره بود و به دوردست ها خیره شده بود. زیتون سرِ بحث را باز کرد و گفت: هیثم گاهی میبینم خیلی تو فکر میری و سکوتت طولانی میشه. دوس دارم همون موقع ها با من حرف بزنی.
هیثم به خودش آمد و گفت: نه. چیزی نیست. فکرای پراکنده.
زیتون گفت: از حرف زدن با من پشیمونی؟ تا حالا شده بد راهنمایی کنم و توی دردسر بیفتی؟
هیثم لبخندی زد و گفت: تا حالا نه. همیشه حرفات درست بوده. ولی بعضی چیزا هست که اگه آدم بگه، ممکنه متهم به حسادت بشه و اگه هم نگه ... هیچی ... ولش کن.
زیتون فورا دست گذاشت رو دستای هیثم و گفت: باید بگی. حمل بر حسادت نمیکنم. بگو کی فکرت مشغول کرده؟
هیثم خنده ای کرد و چشماشو مالوند و نفسی کشید و گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال کسان دیگه باشه.
زیتون به آرامی گفت: مثلا کی؟
هیثم گفت: حق من نیست که سرِ میزی نباشم که قاسم سلیمانی و دیگر فرماندهان نشسته باشن. حق من نیست که جایی باشم که فقط دور و برم دلال ها و اهالی بازار سیاه باشن. من چم از بقیه کمتره؟
زیتون دوباره به آرامی گفت: دقیقا مثل کی؟
هیثم گفت: برای چی از من اسم میخوای؟ چرا یادم میاری و مجبورم میکنی که اسمش به زبون بیارم؟
زیتون گفت: تو خیلی بیشتر از چیزی که فکرش میکردم ذهنت مشغول یکی دو نفری هست که اسمشون نمیاری اما داری اذیت میشی. خب به من بگو. شاید تونستم کاری کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️ خانم دکتر به محمد و زنش گفت: نمیتونم الان درباره دخترتون اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟
✔️هیثم و زیتون در راه مشهد با هم صحبت میکردند که هیثم باب درد دلش باز شد و به زیتون گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال امثال عماد مغنیه و بقیه باشه.
زیتون هم به هیثم قولی نداد اما از محل حضور عماد مغنیه در ظرف چند روز آینده پرسید. هیثم هم گرای کامل محلّ حضور عماد مغنیه و حاج قاسم و بقیه فرماندهان را در دمشق به زیتون داد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هجدهم
🔺 سه روز بعد-فرودگاه دبی
وقتی مسعود وارد سالن انتظار شد، با تیپی کاملا عربی و ظاهری متفاوت وارد شد و مستقیم سراغ محلّ استقرار تاکسی ها رفت و ماشین گرفت و حرکت کرد.
پس از ده دقیقه حرکت، با او تماس گرفتند و گفتند: مشکلی نیست. میتونید از ماشین پیاده بشید.
مسعود هم ماشین را متوقف کرد و پیاده شد و سوار ماشین فواد شد. فواد مردی حدودا 45 ساله با ریش پورفسری و لباس عربی و تا حدودی هم چاق.
سلام و علیک کردند و تا سوییت فواد که نیم ساعت راه بود هیچ صحبتی نکردند. بعد از اینکه به سوییت فواد در یکی از محله های معمولی رسیدند، مسعود به حمام رفت و همه لباس و وسایلش و تلفن همراه و کیف و حتی عینک دودیش را درآورد و در سبدی انداخت و خودش مشغول استحمام شد.
فواد همه چیز مسعود را برداشت و از سوییت خارج کرد و داخل ماشینش که در پارکینک دو کوچه پایین تر بود گذاشت و برگشت.
وقتی برگشت، مشغول دم کردن چایی بود که مسعود از حمام خارج شد و لباس هایی که فواد آماده کرده بود را پوشید. تا به هم رسیدند همدیگر را در آغوش گرفتند و حال و احوال گرمی کردند.
-مشتاق دیدار مرد خدا!
-تشکر. مزاحمت شدم. جای خوبیه. نسبت به دفعه قبل که اومدم، بهش رسیدی.
-آره. یه کم خرجش کردم. امروز دنبال کلیدش میگشتم. چون در یک سال اخیر، فقط سه چهار با بازش کردم و سر زدم.
-خوبه. بریم سر اصل موضوع یا ...؟
-موافقم. اگر خسته نیستی، شروع کنم؟
-بفرمایید.
-خیلی طول نکشید که بخوام کلّ مسیرهای تامین سعودی را چک کنم. از اولش هم میدونستم که هزینه هیچ سلاح غیر متعارفی در اینجا فاکتور نمیشه. حتی از حساب های مرسوم و معمولی خارجی ما هم پرداخت نمیشه.
-خب این که خیلی پیچیده تر شد. به چیزی رسیدی؟
-خب لابد به یه چیزی رسیدم که الان اینجایی!
-به چی؟
-به اینکه راه را اشتباه رفتم. من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره.
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود به دنبال سر نخی رفت که فواد براش جفت و جور کرده بود. فواد در دبی منتظرش بود و بعد از اینکه مسعود را دید گفت: من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره. برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. ضمنا نمیتونم ازت پشتیبانی کنم و امکاناتش را ندارم و اینجا دست و بالم بسته است.
✔️ از اون طرف هم حامد زنگ زد برای شیخ قرار تا از مسعود آمار بگیره که شیخ، رفتن مسعود به دبی و داشتن سر و نخ را گذاشت کف دست حامد و ازش خواست که هوای همو داشته باشین و شماها دوستای خوبی برای هم هستین و از این حرفا.
✔️ محمد هم درگیر بیماری ناشناخته و بی هوشی دخترش و روحیه خراب خودش و زنش بود که در بیمارستان از طریق اخبار فهمید که عماد مغنیه در سوریه شهید شده و حزب الله هم بیانیه داده و مسئولیت این عملیات وحشیانه را متوجه رژیم غاصب صهیونیستی کرده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت نوزدهم
🔺 پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم در دفتر کارش مشغول بود که او هم از طریق تلوزیون، خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و برای لحظاتی به صفحه تلوزیون زل زد. فقط بهتش زده بود. پلک نمیزد. کل اون چند دقیقه را کامل شنید و وقتی به خودش اومد، یکی دو بار پلک زد و یه نفس عمیق، مثل وقتایی که آدم نفس راحت میکشه، کشید و پوزخندی هم گوشه لبش آمد.
انگشتش را گذاشت روی دکمه تلفن و به اتاق زیتون وصل شد و گفت: بیا اینجا!
وقتی زیتون وارد اتاق هیثم شد، سلام کرد و با تیپ جدیدی که زده بود، خیلی خوشحال و سر حال جلوی میز هیثم ایستاد و گفت: اتفاقا منم میخواستم ببینمت. اول تو میگی یا من بگم؟
هیثم در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت: زیتون عماد مُرد!
زیتون با قیافه معمولی گفت: خب خدا بیامرزدش!
هیثم دوباره گفت: زیتون! حواست هست؟ میگم عماد کشته شد!
زیتون بازم خیلی معمولی گفت: خب آره. شنیدم. الان منظور خاصی داری از این حرف؟!
هیثم قهقهه ای زد و گفت: نه عزیزم ... نه عزیزدلم ... نه زیتون خانم ... نه منظور خاصی دارم و نه منظور خاصی ندارم ... وای زیتون عماد کشته شد! فکرشو بکن! حاج رضوان! مغز متفکر عملیات های خارج از مرز حزب الله!
زیتون بازم با یه حالت خیلی خیلی معمولی گفت: پس یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن.
هیثم که همچنان تو قیافه زیتون نگاه میکرد و هم خنده داشت و هم تعجب، گفت: باشه. خوب کردی. وای خدایا شکرت. خدایا رحمتش کن. راستی تو چیکارم داشتی؟
زیتون فورا گفت: اینقدر شوکه بودی که یادم رفت چی میخواستم بگم! آهان. یادم اومد. ما قبلا با یه نفر ارتباط داشتیم که خیلی نمیشناختمش ولی از وقتی فهمیدم چقدر کارش درسته، همیشه دوس داشتم تو تشکیلاتش کار کنم. حالا با یه آمار سر انگشتی که گرفتم فهمیدم اگه باهاش مذاکره کنیم به احتمال صد در صد نه، ولی نود درصد به بالا میتونه قطعاتی که ایران بهت گفته تامین کنی.
هیثم خنده اش رفت و از جاش بلند شد و اومد جلوی زیتون ایستاد و گفت: راس میگی؟ خیلی ذهنم مشغول سفارش ایران بود. کیه؟ کجا میشه دیدش؟
زیتون گفت: من تا حالا چیزی ازت نخواستم اما الان میخوام یک چیزی ازت بخوام و چاره ای نداری الا اینکه بگی چشم!
رفقا سلام
دو تا مطلب:
۱. بالاخره خوندن و شنفتن بعضی چیزا طاقت و تحمل میخواد. ظرفیت میخواد. لطفا با خودت کنار بیا. توقع نداشته باش که بخاطر شخص یا اشخاص، بعضی نکات و غم و غصه ها مطرح نشه. من برای اشخاص نمینویسم. بلکه برای اصل موضوع و درک مسئله مینویسم. لذا یا خودمون را باید کنترل کنیم یا خیلی معمولی و عادی، نخونیم و مطالعه نکنیم.
۲. از بین هزاران پیامی که در این شبها به خاطر #شوربه اومده، میبینم که تک و توکی دارن محورهای مباحث در این داستان را با رسانه ها و منابع بیگانه و خارجی علی الخصوص برخی شبکه های بومی اروپایی خاص تطبیق میدن که ذکر اسامی دقیق آن شبکه ها صلاح نیست. خب اگر این عزیزان گروه خاصی هستند و داخل کشور تشریف دارند، و همچنان میتوانند از آن منابع غیرآشکار و حرفه ای استفاده کنند، تشریف بیارن پیوی و با خودم کار کنند و حاضرم حتی باهاشون قرارداد چندین ساله ببندم. این خیلی عالیه و برای بار اول هست که میبینم داره این اتفاق میفته. اشتباهم این بود که این سه چهار دوست عزیزی که از ابتدای فصل دوم شروع به این کار کردند و حاصل تحقیقاتشون ارسال میکردند، جوابشون ندادم و صفحه شخصی آنها بین انبوه پیام ها گم شد. لطفا اگر این پیام را دیدند حتما دوباره پیام بدن.
فعلا عرضی نیست
تقدیم با احترام👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ هیثم خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و جوری واکنش به خرج داد که انگار به آرزوی دیرین و قلبیش رسیده. با زیتون مطرح کرد و زیتون خیلی معمولی و بدون هیچ عکس العمل خاصی بهش گفت: یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن.
✔️ بعدش زیتون به هیثم گفت که یه نفر پیدا کردم که میتونه سفارش سنگینی که ایران به ما سپرده، انجام بده و اجناسی که لازم داریم و در بازار سیاه و دست و بال دلال های معمولی سلاح پیدا نمیشه، جفت و جور کنه. اسمش ابونصر هست(همان اسمی که فواد به مسعود گفته بود و تاکید کرده بود که همین ابونصر هست که لیست محلول ها با یک عنوان رد گم کنی دیگه در برگه ترخیصش مینویسن!)
✔️ از طرف دیگه هم، محمد و خانمش با توضیحات تلخ و ناگوار تیم پزشکی مواجه شدند و به اونا اطلاع دادند که مغز دخترتون با یک ویروس فعال و بسیار خطرناک مواجه شده و فعالتیش در مغز جوری هست که انگار داره مغز دخترتونو میخوره و دیگه توقع و انتظار به هوش اومدن از دخترتون نداشته باشید. محمد به خاطر روبرو شدن با این حجم از تلخی و غم، حالش بسیار خراب و خانمش هم دچار رعشه و بی هوشی شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیستم
🔺 دبی-سوییت فواد
مسعود که خبر شهادت عماد مغنیه را شنیده بود در حال مذاکره و تماس با دوستاش و همکاراش بود که به یکی از همکاراش گفت: من مسئولیتی در تحقیق و تفحص در این خصوص ندارم اما شک ندارم که ما بازی خوردیم. درسته خودِ عماد هم خیلی اهل احتیاط نبود و تا جایی که شنیدم، حاج قاسم و دو سه نفر دیگه از فرماندهان مقاومت هم در جلسه بودند، ولی عماد شهید شد. چرا؟ یا هدف اصلی خود عماد بوده یا میخواستن همشون را بزنن اما اونا همه جوانب احتیاط را رعایت کردن ولی عماد نکرد و این اتفاق افتاد.
کسی که پشت خط بود گفت: هر دو احتمال هم قوی هست و نمیشه به راحتی ازشون گذشت. ولی سر و ته این عملیات در ظرف کمتر از سه دقیقه انجام شده!
مسعود: ینی به محض انفجار و آسیب به عماد، شواهد جدّی دارین که صحنه ترک شده و ...
پشت خط: دقیقا! تیم پشتیبان و انتقال نیروهای عملیاتشون همونجا بودن و حتی اگه عماد جون سالم به در برده بود، اونا برای عملیات مجدد و جایگذین و تمام کردن کار آماده بودند!
مسعود: عجب! پس اینا اومده بودن برای خودِ عماد!
پشت خط: بعلاوه اینکه اصلا محلّ جلسه ...
مسعود: نگو که جدیدا عوض شده بوده و قرار بوده یه جای دیگه باشه و...
پشت خط: دقیقا همین بوده. چرا نگم؟ آخه در ملاقات های دفعات قبل، جای دیگه بودیم. اونجا نبودیم که.
مسعود: پس کرم از خودِ درخته!
پشت خط: فقط گفتم که در جریان باشید. قرار شده خودم با آقا حامد صحبت کنم و ببینم برنامه اونا برای پاسخ و مدیریت پس از ترور حاج عماد چیه؟ فعلا که همه تو شوک هستن.
مسعود: خوبه. حامد پسر باهوشیه. ببین چی میگه؟ فقط حرفی از من نزن.
پشت خط: مگه خبر دارم که کجایی که بخوام حرفی از تو بزنم؟ چشم ولی چرا حرفی از تو نزنم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود در دبی خبردار شد که عماد شهید شده و کار بیخ داره و کرم از خودِ درخته(کنایه از اینکه نفوذی و لو رفتن مکان ملاقات ها و...) قرار شد اون بنده خدا با حامد مشورت کنه و ببینه چی صلاحه؟
✔️ مسعود همچنان در دبی منتظر موند تا ابونصر را ببیند و سر از کار ابونصر دربیاورد. چرا که فواد به مسعود گفته بود که استفاده سعودی ها از محلول های مرگبار در سلاح ها توسط همین ابونصر تامین میشه.
✔️ زیتون همه تلاشش را میکنه تا دست هیثم را تو دست ابونصر بذاره و باعث پیشرفت هیثم در تشکیلات بشه تا دیگه علامت سوال ها از پشت سر هیثم برداشته بشه. زیتون به هیثم گفت که حاضره خودش را فدای هیثم بکنه و حتی راه هایی را برای برطرف شدن شبهه های ارتباط اون با هیثم در تشکیلات حزب الله داد.
✔️ محمد تصمیم گرفت همسرش را در بیمارستان بذاره تا از دخترش مراقبت کنه و بالای سرش باشه. اما خودش برگرده به اداره و به ادامه ماموریت ها و وظایفش برسه.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و یکم
🔺 محل کار محمد-راهرو
محمد بسم الله گفت و وارد مجموعه شد. چهره اش خسته و تکیده شده و رگه هایی از سرخی در چشماش مشخص بود. ولی با همه این مسائل و مشغول بودن ذهنش برای دخترش و همسرش، لبخند معمولی همیشگی رو لباش بود که به همکارانش رسید و سلام و حال و احوال کردند.
-قربان دیروز تشریف نداشتید. دو سه بار هم تماس گرفتم اما موفق نشدم صحبت کنم.
-آره. یه کم کسالت داشتم. نیم ساعت دیگه بیا اتاقم.
-چشم. بهترین الان؟
-الحمدلله. بعد از جلسه خودمون، به سعید و مجید هم بگو بیان دفتر من. برای حدودای ساعت مثلا نه و نیم و اینا.
گفت و رفت دفترش. کتش را درآورد و قاب عکس علی هاشمی را با یه دستمال کاغذی تمیز کرد و سراغ میزش رفت و قرآنی که رو میزش بود بوسید و رو چشماش گذاشت و بعدش کنار گلدون کوچیکی که سمت راستش بود گذاشت.
سیستمش روشن کرد و وارد صفحه شخصی اش شد و نامه ها و گزارشاتی که اومده بود دید و بعضیاش هم جواب داد.
تا اینکه علی در زد و اومد داخل و سلام کرد و نشست.
-علی ما چند شب پیش یه مهمونی دعوت بودیم که بعضی بچه های خودمونم بودند. مثل همین آقا حامد میزِ اسراییل و دو سه تا خانواده دیگه. اصل مهمونی مال ما نبود. دعوت بودیم. جلسه انس بود. بذار دقیق تر بهت بگم ... ببین ... آره ... دقیقا مال هشت روز قبل ... آره ... هشت روز قبل ... باغ یاس ...
-جسارتا دعوت کی بودید؟
-دعوت بچه های...........
-آهان. خب. میفرمودید.
-آره. من لیست کامل همه مهمونای اون شبو میخوام. ببین ... همه ... وقتی میگم همه، حتی کادر و پرسنل و زن و مرد و پیر و جوون و همه شامل میشه.
-حتما. لازمه بدونم برای چی؟ و یا چه اتفاقی افتاده؟
-فعلا نه. لیست را بیار تا بهت بگم.
-چشم. همین؟
اینقدر اطلاعات کانال ها و سایت ها و پیج های دشمن در خصوص سازمان ها و هسته های حساس نظام و هزاران مسئله مهم امنیتی کامل و جامع هست که خداشاهده آدم شک میکنه که این اطلاعات سوخته باشه!
یادمه وقتی #کارتابل تمام شد و قرار بود کارشناس ها نظر بدهند، یه کم بیشتر نسبت به سایر داستان ها نگران بودم. چون موضوعش دستگاه دفاعی و نیروهای مسلح و اینا بود.
اما دیدم اکثرشون تایید کردند و مشکلی نداشتند و حتی تشویق کردند که دفعات بعد، کاملترش بنویسم.
الان درباره #شوربه هم وضع همینه
لازم نیست به کسی و جایی وصل باشی
اینقدر اطلاعات و آمار تو سایت ها و پیج و کانال ها ریخته که نگو
شما فقط کافیه به انگلیسی و عبری و عربی و ... سرچ کنی #محسن_فخری_زاده
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔺
✔️محمد به علی دستور داد که لیست اسامی افرادی که در مهمونی باغ یاس بودند براش تهیه کنه و تاکید کرد که اصلا اون مهمونی ربطی به نهاد امنیتی نداشته و از طرف یک جای دیگه بوده و از همه جا دعوت بودند.
✔️علی هم به محمد گفت که حامد مشکلی نداشته و آماری که ازش گرفتند چیزی نشون نداده. فقط محمد هنوز علت ملاقات حامد با زیتون را نمیدونه و براش همچنان جای سواله!
✔️هیثم و زیتون رسیدند دبی و وقتی در هتل بودند، برای زیتون پیامک اومد و قرار ملاقات برای فرداشب مشخص شد. زیتون همه تلاشش این هست که ملاقات خوبی بین هیثم و ابونصر برقرار بشه و هیثم به پیشرفت بیشتری در تشکیلات برسه.
✔️مسعود وقتی از فواد اطلاعات هتل و افراد نزدیک ابونصر را دریافت کرد، بهش گفت که زدن ابونصر فایده ای نداره و با زدن و حذف اون، خط ارتباط سعودی با محلول های کشنده را قطع نمیکنه. بلکه مهم اینجاست که متوجه بشن که از کجاست و تولید و صادرات این محلول ها در انحصار کجاست؟
✔️و دختر محمد ... هنوز به هوش نیومده و دل بابا و مامانش ریش شده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد و علی و سعید و مجید در حال گفتگو بودند.
علی: قربان! دیروز که فرمودید لیست تهیه کنم، تا قبل از ظهر خدمتتون تقدیم کردم اما گفتید که به آشپزخونه و فضای سبز و انتظامات و همه و همه ... اینم لیست مهمانان اونجاست ... اون شب باغ فقط در اختیار شما و سایر بزرگان بوده.
محمد همینطور که داشت به لیست نگاه میکرد، به اسم هیثم و زیتون رسید. با تعجب گفت: این دو نفر هم اون شب اونجا بودن؟
علی: بله. من اولش فکر کردم هماهنگ شده بوده ولی بعدش فهمیدم که همون شب حضورشون رو هماهنگ کردند.
محمد: از کجا فهمیدی؟
علی: از لیست مدعوین و کارت دعوت ها. اسم این دو نفر را با خودکار اضافه کرده بودند. لیست اصلی تایپ شده بود.
محمد: لابد معرّفشون هم آقا حامد خودمونه!
علی: بله.جلوی اسم معرّف، اسم آقا حامد نوشته.
محمد: باشه. خب آقا مجید. شما چیکار کردی؟
مجید: قربان من متوجه شدم که حزب الله از حضور زیتون در ایران ابراز بی اطلاعی و ناراحتی کرده.
محمد: خب باید یه نفر چراغ سبز نشون داده باشه که پذیرشش کنن. درسته؟
مجید: بله. همون شب آقا حامد دستور ورودشون دادند.
محمد بازم اسم حامد شنید و تو چشمای مجید زل زد و هیچی نگفت.
سعید از سکوت محمد استفاده کرد و گفت: قربان جسارتا هنوز برای اینطور نگاه های نافذ یه کم زوده.
محمد نگاش کرد و گفت: چطور؟ تو از حامد چی داری؟
سعید: قربان منم متوجه شدم که معرف هیثم برای عقد قرارداد با سیستم موشکی همین آقا حامد خودمونه. هنوز هم هیچی نشده، یه نفر از سیستم موشکی به خاطر این معرفی با حامد تماس گرفت و تشکر کرد و اینا.
محمد: حامد پسر بدی نیست ولی اینکه زوم کرده رو این دو نفر اذیتم میکنه. چون اصلا این دو نفر مالِ ... یه لحظه وایسا ببینم ... درباره زیتون از حزب الله استعلام گرفتین؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️ تیم محمد بهش گفتند که زیتون و هیثم جزو مدعوین اون شب نبودند و حامد شخصا هماهنگی کرده و دعوتشون کرده. ضمنا همه هماهنگی ها برای معرفی هیثم و زیتون به سیستم موشکی ما توسط حامد صورت گرفته.
✔️ محمد پس از مدت ها با مسعود ارتباط گرفت و مسعود هم که برای رد زنی از ابونصر رفته بود دبی و اون لحظه در لباس کارگری داشت در هتل مدنظر حمالی میکرد، در خصوص زیتون و سرکشی هیثم و رابطه اونا با شیخ قرار به محمد گفت و اینکه از وقتی رابطه اونا با حامد بیشتر شده، همه چی داره عوض میشه و حتی شرایط داره از کنترل اون خارج میشه!
✔️اما بچه های تیم محمد از حرفهای مسعود برداشت خیلی مثبتی نداشتند و هر کسی شروع کرد در حمایت از حامد و اینکه شاید مسئله حامد و مسعود یک مسئله شخصی هست، حرف زد و اظهار نظر کرد.
✔️بعدش بچه ها از محمد درباره خانواده اش پرسیدند و محمد ترجیح داد فقط سکوت کنه و قضیه بیماری حادّ دخترش را به اونا نگه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
حتی اگر خود مسعود هم در آینه نگاه میکرد، به خاطر گریم سنگینی که کرده بود خودشو نمیشناخت. کارش در این زمینه هم بیست بود. بعد از خالی کردن کامیونی که برای هتل جنس آورده بود، به بقیه کارگرها کمک میکرد که اجناس زیادی که در ضلع جنوبی هتل تلمبار شده، داخل انبارها ببرند و در قفسه ها بچینند.
مسعود منتظر موقعیت مناسبی بود که یه جوری از دست سرتیم کارگرها و کارمندان هتل در برود و به داخل هتل و طبقه ها و موقعیت ابونصر نفوذ بکنه.
تا اینکه تایم صرف چایی شد. چایی آوردند و ده بیست تا گارگر و کارمند رفتند و هر کسی یه گوشه نشست و شروع به خوردن چایی کرد.
دسشویی ها کنار درب پله اضطراری بود. اما بین اون در و پله ها یک راهروی باریک وجود داشت. مسعود یه نگاه به دوربین هایی کرد که اونجا فعال بود و یه نگاه هم به درب پله های اضطراری کرد. همینجوری نمیتونست سرشو بندازه پایین و از درب پله های اضطراری وارد طبقات بشه.
یه نگاه به دور و برش انداخت اما چیزی پیدا نکرد که بهانه ای داشته باشه و بتونه بره بالا. میدونست که اون راهرو خلوته و تا قبل از شروع پله ها مشکلی نیست ولی مطمئن هم نبود که خودِ پله های اضطراری هم دوربین دارن یا نه؟
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد همه مدارک مربوط به هیثم و زیتون را برداشت و با خودش به جلسه برد. در راهِ جلسه ای که با مافوقش داشت، مرتب صحنه هایی از جلسه باغ یاس و مهمونی اون شب جلوی چشمش میومد ولی گیج تر میشد. چون خیلی دقتی روی اون همه مهمون نداشته و چه میدونسته که کی به کیه؟
تا اینکه به دفتر مافوقش رسید. منشی تا محمد را دید از جاش بلند شد و سلام کرد و اجازه خواست که ورودش را هماهنگ کنه. محمد چند لحظه پشت در موند تا منشی برگشت و دعوتش کرد داخل.
وقتی سلام و علیک کردند و نشستند، محمد بدون فوت وقت شروع کرد:
-ما مدارکی در دست داریم که میگه حرکات آقا حامد در خصوص برخی مسائل مهم خیلی ناپخته است و ممکنه سر از جاهای بدی دربیاره.
-اتفاقا دنبال این بودم که بپرسم چی شد بالاخره؟
-حالا عرض میکنم. چون منشی گفتند که شما نیم ساعت دیگه با وزیر جلسه دارین فقط یکی از موضوعات رو که خیلی از همش مهم تره عرض میکنم.
-بفرمایید.
-آقا حامد دست دو نفر گرفته و برای یکی از بزرگترین و حیاتی ترین موضوعات موشکی وارد کشور کرده که نه استعلام درست و حسابی رو پرونده شون هست و نه مقررات مرسوم رعایت شده.
-جدی میگی؟ پس چرا باهاش همکاری کردند؟
-منظورتون بچه های موشکی هست؟
-مگه با کسی دیگه هم از اینجور رابطه ها داشته؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند.
✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و چهارم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.»
خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد.
وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود.
به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند.
وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد.
یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن.
مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن!
مسعود ایستاد.
گفت: برگرد!
مسعود برگشت.
گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم.
مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!!
چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند.
همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند.
مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه.
ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت.
اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
اصلا سخته که قسمت قبل را به صورت آنچه گذشت بنویسم. باید خط به خطش را خوند و وسط معرکه حاضر بود.
ولی عجالتا...
مسعود به طبقه های مربوط به ابونصر نفوذ کرد. حتی ابونصر را هم دید و ولی وقتی هیثم و زیتون را دید که برای عقد قرارداد و جلسه با ابونصر در هتل حاضر شدند، کَفِش برید و دست و پاش شل شد! همه جور فکری درباره هیثم و زیتون میکرد الا رابطه با همچین موجود خطرناکی!
خب نمیتونست فقط همونجا بچرخه و سیب و گلابی همایش را بخوره. خیلی با دقت و سرعت عمل، اتاق فرمان سالن جلات خصوصی را پیدا کرد و در را هم پشت سرش بست. زد اون نفر را ناکار کرد و نشست پشت سیستم. دید یه اقیانوس مطلب اونجاست. آرشیو کلیه ملاقات ها و جلسات مهمی که ابونصر در اون هتل با آدمای مختلف داشته روبروی مسعود بود.
فورا با محمد ارتباط گرفت و قرار شد که با کمک بچه های اداره محمد و اینا کلیه محتوای اون سیستم ها را منتقل کنند ایران. کار فوق العاده پر ریسک و خطرناکی بود. محمد هم بهش گفت اما مسعود از خود گذشتگی کرد و تصمیم گرفت این کارو انجام بده.
هنوز دو دقیقه طلایی انتقال مطالب شروع نشده بود و ویروس مدنظر تازه داشت آپلود میشد که فهمید هم اون بادیگاردی را که زیر راه پله ها زده بود به هوش اومده و هم اینکه نمیدونست چطوری و از طریق چه کسی اما عکس واقعیش با اطلاعات اولیه اش به همه نیروهای ابونصر جهت هشدار و به دام انداختنش داده شده!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و پنجم
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود همچنان در حال تلاش برای انتقال اطلاعات بود تا اینکه دید گوشیش روشن و ویروسی که بچه های محمد بهش رسونده بودند فعال شد. مسعود هم شروع به شمردن کرد: 1001 ... 1002 ... 1003 ... 1004 ... 1005
تا گفت 1005 بسم الله و یا صاحب الزمان گفت و سیم رابط را از گوشیش به سیستم اتاق فرمان وصل کرد.
🔺 مکان نامعلوم
در یک مکان نامعلوم که عده زیادی سیستم وجود داشت و هرسیستم، روی میزی بود که جلوی اون میز، اسم مناطق خاص دنیا نوشته شده بود، خانمی با سر و وضع اروپایی همینطور که داشت با سیستمش کار میکرد، پنجره ای روی سیستمش باز شد و دید داره اطلاعات خاصی را کپی میکنه!
وحشت زده شد و فورا زنگ اعلام خطر را زد و حتی بازم دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به زبان عبری با صدای بلند گفت: «ورود غیر مجاز دارم. داره کپی میکنه. ورود غیر مجاز دارم!»
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود صدای پاهای زیادی میشنید که تند تند راه میرفتن و بعضیاشون هم میدویدند. از طرف دیگه هم چشم دوخته بود ثانیه ثانیه هایی که هر کدومش به اندازه یک سال داشت میگذشت و تمام نمیشد. نگران بود که نکنه یهو سر برسن و کار ناقص بمونه و دانلود نشه.
کاری از دستش برنمیومد. خودش را در قفسی میدید که به محض خروج از آنجا دخلش اومده. به خاطر همین، ارتباطش را با محمد قطع کرد و رو زمین نشست و همونجا ... افتاد به سجده ...
🔺 مکان نامعلوم
سه چهار نفر مرد و زن متخصص با زبان و لهجه عبری دور سیستم اون خانمه جمع شده بودند و داشتند تند تند با اون سیستم کار میکردند تا بلکه بتونن جلوی کپی را بگیرن و پنجره ای که باز شده بود را ببندند.
همین طور افرادی که اطراف اون سیستم جمع شده بودند بیشتر و بیشتر میشد و همه نگران و استرس و هیجان.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
قسمت قبل، تیکه حساسی بود. امیدوارم خوب خونده باشید. گفتیم که مسعود در شرایط خاصی به اطلاعات مهم و نایابی دسترسی پیدا کرد که نه میشد بیخیالش شد و نه میشد با خیال جمع نشست و همش را به سیستم امن منتقل کرد. به خاطر همین با زور و توسل و سرعت عمل و از خودگذشتگی، از طریق روشی که محمد و اینا بهش گفتند همه اطلاعات را منتقل کرد.
اون اطلاعات که در همان مکان نگه داشته میشد و آرشیو اولیه بود، به مکان نامعلومی وصل بود که در قسمت های پیش رو میفهمیم که کجاست؟ ولی اینو فهمیدیم که مهندسان و کسانی که پشت سیستم های دشمن بودند نتونستند هیچ غلطی بکنند و اگه هر کاری میتونستند انجام بدهند، اینجام میدادند. ولی نتونستن و اطلاعات منتقل شد.
هیثم و زیتون و ابونصر و بقیه سالن را ترک کردند و به مکان امن رفتند و اصلا هیثم و زیتون متوجه حضور مسعود نشدند.
ولی ... مسعود که حضورش لو رفته بود و حتی مکانش هم افشا شده بود(حالا از کجا؟ فعلا معلوم نیست!) گرفتار یه مشت گرگ و کفتار شد و شجاعانه جنگید و چندین نفر را زد و دست آخر هم شهد شیرین شهادت را نوش جان کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و ششم
🔺 دبی-هتل
هیثم و زیتون و اون پیرمرده جلوی ابونصر نشسته بودند. چون شرایط غیر عادی بود گارسون ها تلاش میکردند با پذیرایی و موسیقی آرام، همه چیز را معمولی نشان دهند.
زیتون از ابونصر پرسید: علت به هم خوردن جلسه چیه؟ چرا با عجله ما را از آنجا خارج کردند؟
ابونصر گفت: مشکلی نیست. تیم ما قدری حساس است. وگرنه جای نگرانی نیست.
هیثم: خب. حرف ما را شنیدید. پیشنهاد ما همین بود که گفتیم. نظر شما چیه؟
ابونصر: گمان نکنم دلیلی برای رد کردن پیشنهادتون داشته باشم. فرصت میخوایم که این تعداد و برندی که میخواید آماده کنیم. پول را چطوری منتقل میکنید؟
هیثم: طرفِ ما مشکلی برای پرداخت نداره. به هر نحو که شما مدنظرتون باشه.
ابونصر: میتونم حدس بزنم برای کجاست ولی چون رسم معامله ما این نیست که تجسس کنیم سوال نمیپرسم. فقط یک هفته فرصت بدید.
بعدش هم لبخندی زد و زیتون و هیثم هم به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند و به سلامتی جمع، استکان کوچک شراب را نوشیدند.
🔺 یک هفته بعد
🔺تهران-اداره محمد
جلسه ای تشکیل شده بود و بچه های فنی و کارشناس تحقیق و کارشناس موشکی و تیم محمد و چند نفر از مقامات قرار بود اطلاعاتی که مسعود فرستاده بود و آنالیز کرده بودند را با هم به اشتراک بذارن و به جمع بندی برسند.
تیم آنالیز: اینقدر خیالشون از بابت اون هتل و با سطح امنیتی فوق العاده اونجا راحت بوده که حتی داده های موجود رو کدگزاری نکرده بودند. و اصلا مثل اینکه قرار نبوده جایی منتقل بشه. بانک اطلاعات جلسات ابونصر اونجا بوده و فقط یک پل به بانک جامع فروش تسلیحات داشتند.
محمد: به کجا؟
تیم آنالیز: تل آویو!
محمد: مطمنید؟
تیم آنالیز: شک نکنید. در مرحله انتقال داده ها از اون طرف هم تلاش کردند که جلوی ما را بگیرند اما چون مطالب کد نداشت و ما به بانک اصلی دسترسی داشتیم و اونا فقط حالت ناظر داشتند نتونستند جلوی ما را بگیرند و ما جلوی چشم اونا تمام مطالب و محتوای به اون سنگینی رو به سیستممون منتقل کردیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند!
اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و هفتم
🔺دو روز بعد
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا»
هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند.
عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت.
نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم.
نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید.
هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟
نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟
هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا.
نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده.
هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟
نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم.
هیثم: امشب. ترکیه.
نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟!
هیثم: نه. زیتون را فرستادم.
نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟
هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست!
نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم.
هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه.
نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم!
هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟
نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه.
هیثم: شما منو هم نگران کردید.
اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#شوربه⛔️
قسمت آخر
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔺تهران-اتاق جلسات اداره محمد
محمد برای سه نفر از مقامات که قرار بود برای معاون وزیر گزارش نهایی بنویسن، باید توضیح میداد تا جمع بندی کنند. به خاطر همین همه مدارک را از بچه ها گرفت و کلّ شب و روز قبلش روی اونا کار کرد و با آمادگی رفت جلسه.
آقای قدوسی: فکر نمیکنم تا الان پرونده ای به این بدی مطالعه کرده باشم. نفوذ همیشه بوده و هست و خواهد بود اما بیخ گوش خودمون تا این حد بالا و موثر واقعا جای تاسف داره. حتی سبب میشه مردم و افکار عمومی احساس بدی بهشون دست بده و اعتمادشون به سیستم از بین بره.
آقای ذکایی: منم وقتی مطالعه کردم خیلی ناراحت شدم. بیش از بیست سال با حامد از نزدیک کار کرده بودم و نمیدونم از کجا و از کی این اتفاق براش افتاده که تا این حد به قهقرا بره. ولی موافق نیستم که اگر به گوش مردم و افکار عمومی برسه، باعث سلب اعتمادشون میشه. چون بالاخره ما نباید از خودمون مدینه فاضله ترسیم کنیم. ما هم اشتباه داریم نقاط قوت و موثر هم داریم. اتفاقا اگر مردم و افکار عمومی متوجه بشن، بنظرم میتونن به ما کمک کنن و هر کدام به عنوان یک افسر اطلاعاتی، منابع خوبی برای جامعه امنیتی ما باشند.
آقای وحیدی: با دکتر ذکایی موافقم. اگر قرار شد به گوش مردم برسه، باید خودمون دست به کار بشیم و در جنگ روایت ها دستِ پیشی بگیریم. وگرنه مقهور و مغلوب روایتی میشیم که بعدا رسانه های معاند به خورد مردم میدن.
آقای قدوسی: بله. به شرطی که درست روایت بشه و همه شخصیت ها و وقایع، بدون خورده شیشه و زهرماری به سمع و نظر مردم برسه و خودشون تصمیم بگیرن و آگاه بشن موافقم.
آقای ذکایی: بحث از جای خوبی شروع شد. از اینکه مردم نامحرم نیستند. از اینکه باید در جنگ روایت ها منفعل عمل نکنیم. نشه مثل فلان مسئله که رییس امنیت ملی یه حرف زد ... رسانه های ما یه حرف دیگه ... رسانه های برادرای ما یه حرف کلا متفاوت دیگه ... این وسطم یه عده مریض، ماهی خودشون از آب گرفتن و به عناوین مختلف، جامعه اطلاعاتی را هدف قرار دادند و یه عده از برادرای نهادهای هم عرض هم خرج توپ خونه بهشون دادن و متاسفانه شد عرصه تسویه حساب ها و عقده گشایی ها!
آقای وحیدی: حالا جای گفتن نداره ولی ما یادمون نرفته که مسئول میز اسرائیل یه دیگه هم...
آقای قدوسی: آقا ... آقا ... صلوات بفرست ...
محمد: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقا اجازه میفرمایید؟
وحیدی: بسم الله برادر
ذکایی: بفرمایید
قدوسی: بله. بفرمایید!
محمد بسم الله گفت و شروع کرد. چیزی حدود دو ساعت توضیح و جمع بندی شد.
محمد: طبق تحقیقات ما مهم ترین ماموریت حامد این بوده که به هر ترتیبی هست، رقیب جدی اسراییل در تولید و توزیع محلول های کشنده را از بین برداره. رقیب جدی اسراییل در این خصوص، انگلستان بوده. ولی حامد دستور داره که رقیب اسراییل را با بزرگترین دشمنش یعنی ایران و حزب الله از میان برداره. به خاطر همین دختری به نام زیتون به هیثم معرفی میکنند که در اصل، هم نفوذی اسراییل در لابراتوار انگلیسی بوده و هم نفوذی اسراییل در تشکیلات حزب الله محسوب میشده.
ذکایی: ینی اسراییل، حامد را خرج برداشتن یک رقیب و حتی از اون بالاتر، ایران و حزب الله را گرفتار کینه شتری انگلیسی ها کرد؟
محمد: دقیقا. اگر این مسئله پیش نیومده بود، شاید هیچ وقت حامد هم لو نمیرفت و یا ماموریتش به همین زودی تمام نمیشد!
قدوسی: البته خیلی هم زود تمام نشده. حالا اگه ماموریت حامد فقط همین بوده! آخه چیزی که داری میگی، از قبل از شهادت حاج عماد تا الان حداقل سیزده چهارده سال طول کشیده!
محمد: دقیقا. منظورم منم همینه.تیر در ترکشی بوده که ارزش سوختن داشته که اینجوری پاشد و به موقع در رفت. چون هم ماموریتش تمام شده بوده و هم داشتن با آدرس اشتباه داده به ایران در خصوص معامله یکی از قطعات موشکی، نقشه خطرناکتری برای صنعت دفاعی و موشکی ما میریختند.
وحیدی: حامد تنها بد بیاری که داشت که شاید تا الان هم از اون طرف خیلی در فشار و منگنه قرارش داده باشند، افشای حجم سنگین اطلاعاتی بود که توسط مسعود به ما منتقل شد.
محمد: اصلا بذارین اینجوری بگم که خون مسعود بود که باعث افشای حامد شد. اگه جَهد و تلاش و هوش و ایثار مسعود نبود، اصلا حامد لازم نبود به اسراییل اطلاع بده که مسعود دنبال ابونصر هست و بهش نزدیک شده!
وحیدی: اینجوری باز بهتره که بگیم حتی اگر ما این حجم از اطلاعات سرسام آور هم نداشتیم، همین که شرّ حامد از سیستم کم شد و هیثم و زیتون هم از تشکیلات حزب الله رفتند بُرد خیلی زیادی داشتیم.
قدوسی: آره. اما اینکه الان یکی از بانک های خام دشمن را در دست داریم و میتونیم هر استفاده ای ازش بکنیم و جبهه جدیدی روبروی اسراییل باز کردیم، این دیگه به عظمت خون و عملیات تک سربازی و تک سرداری مسعود برمیگرده.
🔹بعد از مدت ها عرض سلام و ادب
مستند #شوربه عالی بود...
متفاوت از داستانهای پیش...
بسیار رمزگونه و خلاصه نوشته شده...
امیدوارم یه فیلم ساز بتونه این اثر رو با تفصیل بیشتر بسازه..
و اینکه این روزها حال ایران خوب نیست با
وجود خائنان وطن پرست
ورود امثال شما با قلم شیوا قبل از انتخابات پیش رو خیلی میتونه در آگاهی مردم موثر باشه...
از انتخاب اشتباه مجدد باید بترسیم اونقدر که ممکنه دیگه مردم سرنوشتشون بشه مثل اهل کوفه و چقدر
سال دیگه ظهور به عقب بیافته...😭😔😔😔😔
بخدا خوابیم
توقعات و آرمان مردم شده اندازه ی قیمت مرغ و روغن و سکه و دلار
بینش مردم که کشک
خیانت خائنین غربگدا همچنان ادامه داره
و دستان انقلابیون بسته
🔹سلام.
یه وقت به خودت غَرّه نشی کاکو شیرازی
فک نکنی اقد ملت ازت تعریف میکنن، همش هنر خودته ها
نه
اینا همش فضل خداست که به شمو داده
و یه لحظه اراده کنه ازت میسونه همشه
خواستم با کمال احترام بگم که تو هیچی نیسی... هر چه هست، اوست.
قلم رَوونم ک داری سی خودت نی
سی خدا هس
تو هیچی نداری هییییچ.
پ به خودت غره نشو کاکام.
شوِت بخیر
🔹سلام خسته نباشید
نظر اون بزرگوار رو خوندم که اولش دوبار گفته بود عالیه بعد انقدر ایراد گرفته بود که تهش گفته بود خیلی مسخره تموم شد و دیگه نمیخونم😐 و...
یاد این لطیفه افتادم که یارو رفت خیاط شلوار بدوزه. به خیاطه گفت بعدا نگی پارچه کم اومد.. نگی دکمه نبود...نگی پول بیشتر میگیرم. اصلا نخواستیم شلوار منو پس بده😅😂
خلاصه خدا به قلمتون برکت بده. ولی بعدا نگن نفوذی بود... اصلا نخواستیم ننویسید😅🙈
🔹سلام حاجی ان شاالله که همیشه سالم وسلامت باشی با شوربه خیلی حس خوبی داشتم ولی ی بنده خدایی می گفت این سریال خانه امن نباید ساخته بشه چون نفوذ را به همه یاد میده ولی به نظرم به امثال من روشنگری را یاد داد خدا قوت
🔹سلام وشب بخیر وخدا قوت
منم نمیدونم مثل خیلی ازهم کانالیهام چی باید بگم وچطور باید بگم درباره شوربه
ولی خیلی خیلی ذهنم رو درگیر خودش کرده، مثل یه فیلم تو ذهن خودم بازسازی کردمش ومن تقریبا تمام آثار قبلی شما رو خوندم ولی این یکی کاملا مشخص بود که خیلی پخته تر وبا تخصص وامادگی بسیار بیشتر نوشته شده وازاین نظر واقعا براتون خوشحالم وامیدوارم این موفقیت ها ادامه دار باشه. سوالات زیادی توذهنم هست درباره این داستان وابعاد مختلفش ولی چون میدونم جوابمو نمیدید نمیپرسم😔
ولی واقعا خدا قوت
راستی خواستم خدمتتون عرض کنم
من کتابهای شما رو تو فامیل ونزدیکان معرفی میکنم وگاهی امانت میدم بخونن وبعدش بدن به بغلی🙂و سعی در معرفی آثار شما به اندازه وسع خودم داشتم
🔹ی چیز جالب بگم براتون
تو کانالتون چندین ساله هستم تمام تعریفهایی که از اثارتون میشه و از داستانهایی که تو کانال میزارید رو میبینم مثلا همین شوربه که این چند وقت میزارید ولی حتی ی قسمتشم یادمنیست خونده باشم خودمم تعجبم چرا از کانالتون نمیرم شاید به خاطر تحلیلای سیاسیه که در مواقع خاص کشور می زارید یا به خاطر کلمه ی بیداری !!!!؟؟که مینویسید😄 خلاصه وقتم کمه منم مثل خودت شلوغه سرم😊 راستی چرا همش تعریف و تمجید ا رو تو کانالتون میزارید ؟یکی بود فحشتون می داد ازش خبری نیست؟! ی چند تا بده دلمو ن خنک شه😂
🔹بسم الله والحمدلله
و اما شوربه:
اینبار از روزنه ها حکایت کردید، منفذهایی برای نفوذ
روزنه ها نه آنقدر بزرگند که محل هدررفت ارزشهای نظامی سازمان یافته و جریان ساز همچون حزب الله باشند و نه آنقدر کوچک که ورود شیاطین وسوسه از آنها ممکن نباشد.
محافظ سید جریان مقاومت هم که باشی
هیثم محمد شوربه، هم که باشی،اول باید حفاظت از درون خویش کنی که به غمزه ی چشم و اشارت انگشت فتانه ای، منفذهای نفسانی وجودت رسوایت نکند.
باورت که نشده باشد پشت میز اسرائیل،شطرنج بازی میکنی و مهره میچینی و قمار میکنی بر سر خودت و یکهو میبینی بازی تمام شد
کیش و مات
اما میشود که سعادت یارت باشد و مسعود باشی و در اتاق فرمان اسرائیل محراب بسازی و ساقی سیرابت کند و ساغرت به شراب شهادت پرشود و مست شوی از جام الست
و دریغا، کمی آنطرفتر رفیق دیروزت هم پیاله ی ابلیس شود و پیکی به سلامتی بزند و لایعقل خودفروشی کند.
سپاس از شما که قلمتان بر کاغذ لغزید تا شبهایی را با لغزشهای آدمیانی اشک بریزیم که روزی صفهای نمازمان را کنارشان مرتب میکردیم و تکبیر میگفتیم.
و
اشک ریختیم که کبرمان تکبیرمان را از سکه نیندازد
شکرانه به جا آوردیم همراه محمد و همسرش که دخترکشان به هوش آمد و
اشک ریختیم بر آن دخترک یمنی که قربانی محلولهای کشنده شد و هرگز به هوش نیامد.
اشک ریختیم بر آنکه تنها گیرش آوردند
غریب گیرش آوردند.
بر آن شهید که دستمان حتی به پاره های پیکرش نرسید...
والسلام علی عبادالله الصالحین
✍مریم اشرفی گودرزی
🔹سلام وقت بخیر
#شوربه👌
چند نکته رو در مورد داستان میگم که خیلی مهمه و از مواردی بودن که منو جذب داستان کردن
1_نوع داستان این مدلی بود که همیشه دلت میخواست ببینی حالا بعدش چی میشه ،همین قضیه باعث جذب میشه و مخاطب با حس کنجکاوی با داستان همراه میشه و پا به پای داستان استرس و هیجان داری و غصه میخوری...
2_وقتی از مطالعه داستانی لذت میبری که تصویرسازی درستی از اون داستان در ذهنت شکل بگیره ،که اگه اینطور شد دقیقا مثل اینه که شما در سینما نشستی و دارن اون داستان رو روی پرده سینما نشونت میدن ،البته این مسئله برا من صدق میکنه اگه از من جزئیات اشخاص و مکان های شوربه رو سوال کنند، تک تک همه رو توصیف میکنم😁
دیدم که دوستان میگفتن بعضی جاها نمیفهمن که مثلا این مکالمه از کیه و یه جورایی قاطی میکردن، خب حقم داشتن شخصیت ها زیاد بود و بیشتر محاوره ایی بود اما مشکل دوستان از این بود که تصویر سازی درستی نداشتن و با داستان همراه نبودن
3_اضافه گویی یکی از مشکلاتیه که اگه یه داستان داشته باشه باعث خستگی خواننده میشه😖 نکته مثبت شوربه نبود اضافه گویی های بیجا بود
اما موسیقی های بی کلام😐از نظر من اضافه بود ... حواس پرت کن بود 😐هر کی هم با موسیقی گوش داده صد درصد یه جاهایی از داستان رو نفهمیده و حواسش به موسیقی بوده😂
خلاصه ها هم همین طور😑
من هیچ وقت خلاصه هارو نخوندم کسی که داستان رو بفهمه نیاز به خلاصه نداره
4_قلم روان و ساده نویسنده هم از مزیت های هر کتاب و داستانیه و البته شوربه👌
5_حس کنجکاوی اینکه داستان کجاش واقعیته و کجاش ساخته ذهن نویسنده قطعا تا آخر عمر با ما هست😂و عذاب آور...اگه این مسئله رو روشن کنید بد نیس
طولانی شد ببخشید🙏
در آخر تشکر از شما و قلم تون 👌🌸🌱
🔹به خانم مریم اشرفی گودرزی بگید بعد هر مستند داستانی آنگونه ک برای شوربه نوشت بنویسد...بسیار زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ طنز درباره سانسور و ممیزی😂
👈 پن: اگر این چیزا برای شما طنز و سرگرمی محسوب میشه، برای ما خاطره است و داریم یه جورایی بهش عادت میکنیم.
ی روز درباره #پسر_نوح و #کارتابل و #چرا_تو؟
امروز هم درباره #شوربه و #باید_ببازی
و احتمالا فردا هم درباره #مممحمد
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
راستی بچه ها
ی کتاب بود که تو کانال منتشر کردم و اسمش #شوربه بود و ی دختری مثل حیفا با هماهنگی بعضیا اومده بود ایران و جاسوسی کرده بود و با خانواده بعضیا هم نزدیک شده بود و علیه خانم و دختر حاج محمد آقا هم توطئه کرده بودا ...
یادتونه؟
حالا بعد از یک سال جوابش اومده و گفتن اصلا فکر مجوز و چاپش نباش که مجوز نمیگیره🤔
جالبه ها
آما
پیگیرم😉
توکل بر خدا
شما هم لطفا دعا بفرمایید 🌷🌸
اتفاقا امروز آمدم قم و ظهر بعد از نماز ظهر و عصر، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در خصوص کتاب #شوربه به بی بی متوسل شدم.
انشاءالله به حق شهید آرمان عزیز ، خدا کمک کنه و بتونیم چاپش کنیم.
🔹سلام استاد!
من از شما خیلی یاد گرفتم و ممنونم از شما و چقد. خوشحالم که خیلی سال هست که از زمان تلگرام خدابیامرز( البته برای ما یا حداقل من😁) در کانال های شما عضو بودم.
من مدیر دبیرستان دخترانه هستم و تصمیم دارم داستان تقسیم را با اجازه شما برای دخترام توی صف صبحگاه بخونم.
من مدیر مدرسه شاهد هستم و همیشه تکه کلام من به دهه هشتاد ها اینه...
شما قراره پشت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید پس من عاشقتونم.
خیلی نوشته های شما رو دوست دارم و قصد دارم ۳۰۰ تا دهه هشتادی به خواننده هاتون اضافه کنم.😁😊
تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
التماس دعا دارم از شما. دعا کنید بتونیم گامی هر چقدر کوچک در مسیر اهل بیت علیهم السلام و شهدا برداریم.
و در این جنگ نا برابر مهره ای کارآمد برای نظام مقدس جمهوری اسلامی باشیم.
راستی خیلی خوشحالم که دهه شصتی هستم.
چون چند وقت پیش یکی از بچه ها بهم گفت خانوم ما که انقلاب نکردیم شما کردید. منم خندیدم گفتم اتفاقا منم انقلاب نکردم ولی خیلی تحقیق کردم دیدم انقلاب خیلی به حق و به جا بود.
خلاصه اینکه همیشه حسرت می خوردم چرا موقع انقلاب نبودم ولی این بار به نفع ما تموم شد.😃
بچه ها بهم میگن ما از عهده زبون شما برنمیایم منم میگم اگه حرفام منطقی نبود بگید.
🔹سلام علیکم عاقبت بخیر باشین خداقوت
خدا حفظتون کنه شما رو و همه مدافعین امنیت رو
#تقسیم هم عالی بود مثل همون مستند های قبلی با این تفاوت که همه چی رو این بار لمس کرده بودیم و همش آشنا میزد
فقط جسارتاً یه سوال یادمه اونروز که میخواستین شوربه رو بزارین نظرسنجی کردین بین #شوربه و #تقسیم و شوربه برنده شد اگه اونروز تقسیم و میزاشتین یعنی بیداری یه عده بیشتر نبود؟؟؟؟
و اینکه ما خودمون و خفه کردیم که بگیم کاری به پلیس امنیت و نظام و حکومت نداره ولی به خرج کسی نرفت.....
ای کاش.....
به قول ما⇦چِشَم آب نمیخوره مجوز چاپ بگیره😁 چون برملا شدن حقایق داره عجیب
البته من منتظر چاپ و خریدش هستم😎
🔹سلام بر شیخ عزیز
آقا پرچمت بالاست
حقیر نیرو کف خیابون هستم
این ۶۰ روز با دوستان همش حرف از شما و کانالتون بود
بهشون معرفی کردم
حاجی ما که از این داستان تقسیم لذت بردیم
مشتی هستی و پرطرفدار
به آقا محمد سلام و خداقوت مارو برسونید😉
دعاگوتون هستیم
در پناه خدا
🔹سلام حاج آقا!
شب تون بخیر!
خدا قوت حساااااابی!
داستان تقسیم تون رو هر شب ،میخوندم. عااالی بود👏
تو این شبها و روزهای بعضا غمناک و پر اضطراب و اغتشاش که یهو ترس و غم میگرفت مون و خوف میکردیم که نکنه خدایی نکرده یه بلائی سر کشور مون بیارند ، با خوندن این داستان خیلی دلگرم میشدیم و می فهمیدیم که واقعا جمهوری اسلامی تنها نیست و مغرورانه به فتح و پیروزی و نهایی فکر میکردیم.... البته که همه ش از برکت و عنایات ائمه اطهار ع ،به انقلاب و ممکلت تون هست و تلاش خالصانه و شبانه روزی نیروهای امنیتی و....
حاج آقا! ولی خداییش اینقدر تو داستان تون برگ برنده همیشه دست نیروهای ما بود که بعضی وقتا فکر میکردم دارید اغراق میکنید 😂
مگه اونا هم داخل ما نفوذی های زیادی ندارند؟ به نظر تون یه کم بهتر نیست قدرت اونا رو هم تو داستان تون نشان میدادید؟
نمی دونم منظورم رو چجوری براتون بگم، ولی احساس میکنم زیادی قدرت دست ما بود انگار...
به هر حال خیییلی عالی بود.👌
خیلی دلگرم و مغرور شدیم ☺️
و بیشتر از قبل برای نیروهای خدوم مملکت مون احترام و ارزش قائل هستیم.
دم همتون گرررررم ✌️💐
خوش به سعادت همه تون که خالصانه سرباز امام زمان عج هستید...
برای ما هم دعا کنید که ما هم توفیق خدمت داشته باشیم و سر بزنگاه پشت دین و انقلاب مون رو خالی کنیم 😔
موفق و موید و بعد از ۱۲۰ سال از شهدا باشید ان شاءالله 🤲
🔹خداییش دمتون گرممممم بابت #تقسیم ولی راستش رو بخواید 80درصد داستانهایی که محمد شخصیت اصلی داستان هستش رو فقط بخاطر چند تا قسمت مکالمه محمد و خانومش میخونم اون ۲۰ درصد بقیه هم بخاطر قلم جذاب و روایت دلچسب و متن شیوا و غیره 😜
حاجی ارادت داریم به مولا
🔹سلام علیکم
با داستان تقسیم خیلی خوش گذشت
گریه کردیم ،خندیدیم،نا امید شدیم و بعد هم امیدوار!
در این دو ماه خیلی اوقات بود که اوضاع به نظرم پیچیده میآمد و ناامید میشدم اما الان حس میکنم مثل محمد آقا در یک اتاقی نشستم و دارم همه ی جریانها رو از مانیتور رصد میکنم.
متشکرم که یه نقشه ی راه نشونمون دادید و خیالمونو راحت کردید از این بابت که واقعاً کسانی هستند همه چیزو زیر ذرهبین دارند و حواسشون به نظام و ملت هست
متشکرم که باعث شدیدحس کنم دوباره حاج قاسم زنده ست😭
🔹سلام آقا محمدرضا تمامی کتابهایتان را خواندم عشق میکنم براتون خوش به حال رهبر معظم انقلاب که چنین سربازانی دارد تقسیم هم تمام شد ان شاالله که چاپش را ببینم کناب محمد هم دیروز دستم رسید واقعا شاهکار کردید احسننننننت دوست دارم