eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ لطفا افراد حساس، پاراگراف های پایانی قسمت امشب را مطالعه نکنند
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا آدام کسی نبود که هر شرطی را بپذیرد. ولی وقتی آبراهام بعد از یکی دو روز، به او جواب مثبت داد و شرطش را گفت، جواب رد نداد اما همه را در محوطه جمع کرد. کل زندان. با این که جا برای همه نبود. اما به جز کسانی که در انفرادی بودند، همه را به زور در محوطه جا دادند. با همان وضعیت زنجیر پا که البته وقتی قرار بود به محوطه بروند، زنجیر دست هم به آنها میزدند. بعد از این که گروهبان، نظم و سکوت را برقرار کرد، آدام پشت بلندگو رفت و گفت: «هر کس نمیدونه بدونه که بالاخره آبراهامِ پیر به درخواست من جواب داد و قرار شد که فرداشب با هم مسابقه بدیم. ولی یه چیزی اذیتم میکنه و بنظرم تا تکلیفش مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از شروطی که آبراهام گذاشته.» این را گفت و با سر به چند سرباز اشاره کرد. همه دیدند که از در سمت چپ محوطه، چیزی شبیه تابوت وارد کردند و در حالی که روی دوش سربازان بود، آن را از وسط جمعیت رد کردند و گذاشتند نقطه وسط محوطه. نقطه ای که حالت سکو مانند داشت و تقریبا میتوانستند آن را ببینند. سپس دوباره سر تکان داد و پارچه سفید روی آن برداشته شد و همه یک جنازه دیدند. آدام پشت بلندگو گفت: «این جنازه، دو سه روز پیش، پس از ساعت هواخوریِ بند هفت در دستشویی های ردیف آخر منتهی به دیوارهای بلند زندان پیدا شده. جایی که دو متر اون ورتر، مسیر تردد و بازگشت کسانی هست که در بند هفت هستند. تا تکلیف این مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از یک روز غذای پاک و شروط آبراهام.» نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرات کوچکترین مخالفت و یا اعتراض نداشت. داروین و جوزت که در یک ردیف بودند، یک لحظه زیر چشمی و ریز با هم چشم تو چشم شدند و نگرانی در چشمان هر دو آنها موج میزد. لحظات سخت و سنگینی بود. کشتن و زخمی کردن و دعوا و مرافعه کار همیشگی زندانیان آنجاست اما آدام نمیتوانست پذیرد که کسی بدون اجازه و یا اشاره او دست به همچین کاری در نقطه ای زده باشد که نقطه کور دوربین هاست و هیچ سر نخی از قاتل یا قاتلان وجود ندارد. لحظاتی گذشت و یهو همه شنیدند که آدام از پشت بلندگو گفت: «چیه آبراهام؟ چی میخوای بگی؟» همه با شنیدن اسم آبراهام به طرف او رو برگرداندند. داروین و جوزت هم با نگرانی به آن طرف نگاه کردند. در ان سکوت و یخبندان صبحگاهی، صدای آبراهام به خوبی به همه علی الخصوص آدام میرسید که گفت: «آدام مطمئنی که کار خودت نیست؟!» با همین یک سوال کوتاه که در واقع یک سوال و چند کلمه ساده نبود، بلکه نقطه زنی به قلب سیاه یک توده متعفن بود، لرزه به اندام آدام افتاد. آدام فورا گرفت که آبراهام میخواهد چه بگوید و چه بازی میخواهد درآوَرَد! لحظه ای سکوت کرد و فقط به چشمان آبراهام زل زد. آبراهام ادامه داد: «اگر نمیخوای با من مسابقه بدی و یا پشیمون شدی، دیگه این بازیا چیه که در میاری؟ مگه میشه در این خراب شده اتفاقی بیفته اما تو در جریانش نباشی؟ مگه میشه جنازه به این گندگی یه جا بیفته اما از چشم تو دور باشه؟» و باز هم آدام سکوت کرد و داشت در ذهنش دنبال کلمات میگشت که آبراهام خلاصش کرد و با فریاد گفت: «آدام از من گذشت اما برای اعتبار خودت خوب نیست که به این زودی بترسی و پشیمون بشی و مثل قدیسه ها بگی تا تکلیف این جنازه روشن نشه، همه چی بی همه چی! اینجا کلیساست؟ خانه مقدسه؟ روزانه توش قتل و غارت انجام نمیشه؟ اینقدر اینجا همه نَجیبَن؟ جواب منو بده آدام!» این را گفت و برخلاف دستور و قوانین حاکم بر کل زندان، به آدام پشت کرد و با همان دست و پایی که زنجیر به آن آویزان بود، به طرف بندها حرکت کرد. با حرکت کردن آبراهام، برایش کوچه باز کردند و تا او رد شود اما با فریاد «وایسا سر جات آبراهام!» همان طور، پشت به آدام، سر جایش میخکوب شد و حرکت نکرد. آدام پشت بلندگو و خطاب به آبراهام گفت: «اقرار میکنم که آدم فوق العاده زیرکی هستی. اقرار میکنم که برای مسابقه دادن با تویِ کفتار پیرِ سیاه و چندش، لحظه شماری میکنم. قبول. مسابقه میدیم و همه شروط تو هم سر جاش. اما تو هنوز از شرط من خبر نداری! درسته؟» تا این را گفت، بین همه پچ پچ افتاد. آبراهام همچنان سرجایش، پشت به آدام ایستاده بود. آدام گفت: «من دو تا شرط دارم. یکیش این که اگه باختی، عنوانت رو ازت بگیرم و بدم به کسی که خودم صلاح میدونم. و دومیش این که...» چند هزار چشم به لب و دهان کثیف آدام بود تا بداند شرط دومش چیست؟ آدام ادامه داد: «دومیش هم این که اگر باختی، یک سال ساکن همون دستشویی باشی که این جنازه در اونجا افتاده بود.» آبراهام با شنیدن این شرطِ بی ادبانه و وقیحانه آدام عصبانی شد و با خشم و نفرت به طرف او برگشت و به او زل زد. با هم چشم در چشم شدند. لحظه ای گذشت و دوباره رو به طرف بندها کرد و به راه خود ادامه داد. ادامه ...👇
آدام هم لبخندی بر لب، چشمانش را پشت سر آبراهام ریز کرد و سپس رو به گروهبان سر تکان داد. گروهبان هم به سربازان دستور داد که همه را به طرف بندها حرکت بدهند و راهنمایی کنند. همه این صحنه ها و کلماتی که رد و بدل شد، از چشم جس دور نماند و همه را از طریق دوربین و مانیتورش میدید. آن لحظه نه، بلکه دو ساعت بعد، به دفترش گفت که زندانی به نام داروین را صدا کنید تا بیاد! وقتی داروین وارد اتاق جس شد، جس با همان حالت ایستاده و بدون مقدمه با او وارد بحث شد. -این جنازه کار شماست؟ -داشت همه چی خراب میشد. -این قبلا از ارتش آمریکا بوده. بخاطر این که ارتش همچنان دوست نداشته کارشو تموم کنه و نگهش داشته بوده برای روز مبادا انداختیمش بند هفت. اما الان جنازه اش رو دستمونه. ما باید به ارتش آمریکا جواب بدیم. -هر کدام از ما داریم برای راه و هدفی که داریم، هزینه میدیم. اینم یکی از هزینه هایی باشه که شما مجبوری بدی تا کار خوب پیش بره. -اما من نمیخوام هزینه ای به این بزرگی بدم. مخصوصا اگر ... -فکر نکنم نظرت این باشه جس! چون طبیعتا شبانه روز به پدر و برادرت فکر میکنی و دوس داری از همین سیستم فاسد و کثیف آمریکا انتقام بگیری. -حالا این هیچی. آدام با اون اخلاق مزخرفش رو چیکار میکنی؟ این درباره یه جنازه حاضره رو آرزوش که مسابقه و شکست آبراهام باشه پا بذاره. دیگه چه برسه به این که پنج تا آدم گنده گم بشن و بر فرض محال بتونن از این سیستم فوق امنیتی فرار کنن! میتونی تصورش کنی چیکار میکنه و اگه موفق به فرار نشین، چه بر سر شما میاره؟ داروین لحظه سرش را پایین انداخت و سپس چشمانش را به این ور و آن ور دواند و یکی دو قدم به جس نزدیکتر شد و با صدای آرام گفت: «دو تا نقشه برای این مسئله طراحی کردیم. نه من. همونایی که منو فرستادند اینجا و الان روبروت ایستادم. اما امروز به من خبر دادند که یه چیزی رو پیش خودم نگه دارم و بذارم برای دقیقه نود. یه چیز خیلی باارزش که اگر بشنوی، آدام و سیستم این زندان و همه و همه چیزو به فنا میدی برای بیرون بردن ما از اینجا.» چهره جس و طرز نگاهش با شنیدن آن جملات عوض شد. با جدیت و تعجب پرسید: «چی میخوای بگی که اینقدر ارزش داره که حاضر باشم درِ این جهنمو باز کنم و شما رو با دستای خودم بفرستم بیرون؟» داروین گفت: «بذار به وقتش. الان تا فرداشب باید همه چیز...» جس با عصبانیت گفت: «خفه شو و به سوال من جواب بده! تو چی میدونی تازه وارد؟» داروین که تردید داشت بگوید یا نه؟ یک قدم دیگر نزدیک تر شد و پس از لحظاتی مِن مِن کردن، بالاخره سرش را به گوش جس نزدیک و دهان وا کرد و گفت: «برادرت ... بنجامین زنده است ... و حتی ... و حتی تازگی بچه دار شده ... اسم بچش هم لوکاست! اما متاسفانه با یکی از عوامل قتل پدرت از سازمان سیا داره زندگی میکنه. با یه حیوون وحشی اما خوش خط و خال به نام میشل!» جس با شنیدن این کلمات، چشمش چنان گرد شد و در خودش فرو رفت که ... ⛔️آمریکا بنجامین رفته بود دانشگاه و میشل و لوکا در خانه تنها بودند. میشل دید که لوکا کمی خودش را کثیف کرده و نیاز به شستن دارد. اصلا اعصاب و روانش نمیکشید و در خودش نمیدید که یک نیروی زبده و بی رحم به روزی افتاده باشد که مجبور باشد با یک سیاه پوست زیر یک سقف زندگی کند و از او بچه دار بشود و کهنه بچه را عوض کند. لوکا را زد زیر بغل و همین طور که بچه زبان بسته گریه میکرد، در حمام را باز کرد و میخواست وارد حمام بشود که ناخواسته سر بچه به چارچوب در خورد و صدای گریه و شیوه بچه مظلوم بلندتر شد. ادامه ... 👇
میشل به جای این که برگردد و بچه را ابتدا آرام بکند و پس از دقایقی ناز و نوازش او را برای شست و شو به حمام ببرد، بی رحمانه و بدون توجه به گریه های سوزناک بچه، چراغ را روشن کرد و شیر وان حمام را باز کرد. بچه همین طور داشت از درد فریاد میزد. تا این که کمی آب در وان جمع شد. لباس لوکا را کَند و او را میخواست در آب بگذارد که تا نوک پای بچه به آب رسید، تکان بدی خورد و جیغ و گریه اش بیشتر شد. میشل تازه یادش آمد که آب را سرد و گرم نکرده و نوک پای بچه به آب داغ برخورد کرده. بدون توجه به گریه های لوکا، اندکی آب سر باز کرد تا سرد و گرم بشود. سپس پا تا کمر بچه را در آب گذاشت و شروع به تمیز کردن بچه کرد. خب طبیعتا وقتی بچه ای که ناراحت است، بدنش به آب میخورد و اندکی خوشش می آید، گریه اش را فراموش میکند و یواش یواش گریه تبدیل به اخم و نفس نفس زدن و زل زده به مادر و اطراف میشود. میشل داشت با نارضایتی از آن اوضاع، لوکا را میشست و آب تنی میداد که جنونش عود کرد و دلش خواست که بچه را در آب خفه کند و به خیال خودش از شر بچه راحت شود. همین طور که یک دستش پشت کمر بچه بود و یک دستش زیر پای بچه را گرفته بود، سانت به سانت لوکای زبان بسته را در آب فرو برد. ابتدا تمام کمرش ... سپس آب رسید به زیر سینه های بچه ... و البته هر چه بیشتر تن بچه در آب فرو میرفت، اندکی بیشتر خوشش می آمد و لبخند کودکانه ای میزد ... تا این که کم کم میشل آب را رساند به زیر گردن بچه ... ینی مثلا وقتی لوکا سرش را تکان میداد و به آب نگاه میکرد، چانه اش به آب میخورد ... و میشل باز هم بچه را در آب فرو برد ... آب رسید به میانه گردنش... وقتی که سرش را تکان میداد، حتی آب به دهانش میرسید و حتی اندکی آب را مجبور بود فرو ببرد... و میشل لوکا را افقی تر در آب خواباند و آب رسید به گوش های لوکا... یعنی در آن حالت فقط قرص صورت بچه از آب پیدا بود. خب طبیعتا وقتی همه بدن بچه در آب است، و کسی که بدن بچه را در اختیار دارد بی رحم و عصبی است ... بچه وقتی جنب و جوش دارد، آب کم کم روی صورتش می آید و قطرات و کم کم حجم بیشتری از آب به طرف دماغ و دهان بچه میرود ... و وقتی آب به دماغ و دهانش برسد، هر کس چند قلپ آب در آن لحظات بخورد، هول میشود و بیشتر تکان میخورد و به خفه شدن نزدیک تر میشود ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
تخلیه جنوب لبنان و سرازیر شدن آوارگان به طرف سوریه، می‌تواند رژیم صهیونیستی را برای حمله و ورود زمینی حریص‌تر کند. اکنون مسیر صور_ صیدا حرکت آوارگان لبنانی https://virasty.com/Jahromi/1727125714709817938
سلام وقت بخیر حدود دو هفته پیش یک نفر از دوستان طلبه پس از اینکه متوجه شد بنده به کتب شما علاقه مند و اونا رو دنبال می کنم، کانال شما( دل نوشته های یک طلبه) رو بهم معرفی کرد و خودش که می گفت اکثر کتابای شما رو خونده و بخصوص از کتاب بهار خانوم بسیار لذت برده، به منم پیشنهاد داد بهارخانوم رو مطالعه کنم و من همون شب از طریق کانال شما ۱۳بخش از کتاب رو خوندم ... الان من از افراد کانال شما هستم؛ اما اون آقا سید عزیز و بزرگوار سه شبانه‌روز هست که زیر خروار خروار خاک خوابیده؛ چهارشنبه گذشته پس از خداحافظی و حلالیت طلبیدن از دوستان در مجموعه ای که بودیم هر که بسمت شهرستان خودش راه افتاد که چند ساعت بعد مطلع شدم که ایشون و یک نفر دیگه از دوستان دچارسانحه رانندگی شدن و در دم فوت کردند. روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی 👈واقعا ناراحت شدم. روح همه رفتگان علی الخصوص سید بزرگواری که حتی نامشان را هم نمیدانم شاد و با اباعبدالله الحسین محشور باد. لطفا صلوات و فاتحه قرائت فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا همه زندان به تکاپو افتاده بود. علی الخصوص بند پنج. عده زیادی در حال جابجایی دیوارهای کاذب بودند تا فضای بزرگتری را ایجاد کنند. عده ای در حال انتقال تخت ها به اطراف و کناره های دیوار داخلی بودند. یه عده شروع به آب و جارو کردند و عده ای هم روی پیراهن های قرمز و سفیدشان، شعارهایی در حمایت از آبراهام نوشتند. در لابلای آن همه کار، آبراهام بیست نفر از زندانیانی را که سالها با آنها زندگی کرده بود و میدانست که در غذاپختن و کاربلدی، اوستای کار هستند را جمع کرد و فرستاد تا زیر نظر سرآشپز مرکزی شروع به طبخ شام کنند. همان که یا برای آبراهام شام آخر محسوب میشد و یا برای آدام. در گوشه ای از بند زنان، که البته در آن ساعات نظمش به هم خورده بود و در حال گسترشش بودند، داروین یک تبلت به لنکا داد و گفت: «به من گوش بده! اینجا رو ترک کن. هر از یک ساعت به دستشویی برو و هر وقت اونجایی، یک ربع معطل کن تا بالاخره بتونی از طریق این تبلت که کد و رمزش تاریخ تولد خودته، سیستم مرکزیِ ورود و خروج زندان رو هک کنی.» لنکا که بار اول بود با یکی در آن زندان حرف میزد فورا گفت: «سیستم مرکزی ورود و خروج اینجا با هفت هشت بار دستشویی رفتن من و هر بار یه ربع کار کردن با این تبلت هک نمیشه. مگه فیلمای هالیوودیه که...» داروین حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت: «اگه نتونی قهرمان این مرحله بشی، دیگه به درد نمیخوری و معلوم میشه که از اولش هم تو رو اشتباهی انتخاب کردیم.» این را گفت و میخواست تبلت را از دست لنکا بکشد که لنکا در حالی که به او زل زده بود و ذهنش خیلی زیاد مشغول بود، آن را محکم گرفت و به او نداد. داروین هم متوجه تصمیم لنکا شد و حرف آخرش را اینگونه زد و رفت: «تمرکز کن رو در جنوبی. دری که به ساحل متروک باز میشه.» لنکا فورا تبلت را فرستاد زیر لباسش و عادی نشست. جوزت در ساعتی که زندانیان میتوانستند به بندهای دیگر بروند تا همدیگر را به مسابقه و شرط‌بندی دعوت کنند، از وسط جمعیت خودش را کم کم به طرف گوشه انتهای سالن بند پنج رساند و خیلی عادی، به گونه ای که کسی مشکوک نشود، آهسته آهسته به طرف تختی رفت که باروتی با دستان باندپیچی شده در آنجا دراز کشیده بود و هیاهوی آنجا باعث نمیشد که چشمش را باز کند و به طرف جمعیت برود و روحیه داشته باشد. جوزت همین که به تخت باروتی رسید، همین طور که تکه کبریتی را خلال دندان کرده بود و در دهانش میچرخاند، نگاهی به این ور و آن ور کرد و آهسته گفت: «امشب شبی هست که ماه زودتر میره خونه.» باروتی که مشخص بود که خواب نیست، گوشهایش با این جملات جُنبید و چشمانش باز شد و همین طور که رو به طرف تخت بالایی دراز کشیده بود آهسته پرسید: «پس وقتش رسید؟» جوزت آرام جواب داد: «مشخص نیست؟ این همه سر و صدا و هیاهو و برو و بیا؟» باروتی به طرف جوزت چرخید. وقتی با او چشم در چشم شد، گفت: «اما من یه کار نیمه تموم دارم.» جوزت نزدیکتر شد و گفت: «بذار داروین حلش میکنه. قرار شده که من کنارت باشم که کار احمقانه ای نکنی.» باروتی با حرص و عصبانیت اما صدای آرام و ته گلو گفت: «من تا زهرمو به آدام نریزم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. بفهم اینو!» جوزت هم خیلی جدی جواب داد: «خرابش نکن تا عصبانی نشم. گفتم بذار داروین درستش میکنه بگو چشم! نذار امشب شام آخر تو هم باشه.» باروتی با شنیدن این جمله، حس تهدید خیلی جدی و صریح از طرف جوزت دریافت کرد. به خاطر همین، دیگر حرفی نزد و فقط به جوزت که با زیرپیراهن رکابی و بازوی بسیار گنده جلویش ایستاده بود اما آن لحظه روی تخت کنارِ باروتی دراز کشید، نگاه کرد و خشمش را فور خورد. نفری که رابطِ آبراهام و تیم آشپزخانه بود، نزدیکی های غروب به طرف آبراهام آمد. یک پیرمرد سیاه پوست که آبراهام او را داداش خود میدانست و اکثر کارهایش را به او میسپرد. آبراهام اندکی با او خلوت کرد. وقتی آبراهام میخواست شروع به حرف زدن بکند، چشمش به دو تا دوربینی خورد که از شب قبلش روی آبراهام زوم شده بود و همه حرکات و سکناتش را از بیست و چهار ساعت قبل از مسابقه زیر نظر داشتند. بخاطر همین سرش را نزدیکتر آورد تا رابط حرفش را بزند. رابط در گوش آبراهام گفت: «آدام زیر بارِ غذای سربازا و خودش و بقیه نرفت. فقط گفته غذای خودتون رو بپزید و برید.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آبراهام نفس عمیقی کشید و گفت: «خب حق داره. ما هم جای اون بودیم، همین کارو میکردیم.» پرسید: «پس چیکار کنیم؟ اینجوری که بچه ها از صبح زحمت الکی کشیدند.» آبراهام دوباره گوشه چشمش به دوربین ها خورد. ابتدا کله رابط را گرفت و به پیشانی اش ماچ کرد و سپس در حالی که خیلی زیرپوستی و یواشکی انگشترش را از دستش درآورد و به دست رابط کرد، به چشمش زل زد و گفت: «حُقه نان سفید!» رابط با تعجب و اندکی وحشت به چشمان آبراهام زل زد و گفت: «اما تو همیشه، از جوونیمون از نونای من بدت میومد. فقط سوپامو میخوردی. یادته؟» آبراهام لبخندی زد و گفت: «آدام عاشق قرص نونای بلند و سفیده. حس میکنم شب منه ... شبی که قراره به همه خوش بگذره.» رابط لبخندی زد و آبراهام چشمکی به او انداخت و از هم جدا شدند. ولی کار داروین از بقیه اگر بیشتر نباشد کمتر هم نبود. خیالش از بابت تقسیم کاری که کرده بود راحت بود. اما برای این که مهم ترین بخشش که لنکا و هک سیستم آنجا بود به خوبی انجام شود، با فاصله قابل توجهی که جلب نظر نکند، نشست در مسیری که لنکا از تختش تا دستشویی باید طی میکرد. دید که لنکا از همان ساعت نخست، دقیقا مطابق برنامه ای که به او داده بود، دستش روی دلش بود و مثل کسانی که حالشان خوب نیست و بیرون روی دارند، به طرف دستشویی میرفت و یک ربع معطل میکرد و دوباره برمیگشت و... شب شد. بند پنج از ازدحام جمعیت داشت میترکید. دو ردیف سرباز از بالای بند، مسلح ایستاده بودند. اینقدر استرس و هیجان جمعیت بالا بود که از همان سر شب، همه به رقص و پایکوبی و شعار دادن و... مشغول شدند. همگی زندانیان با سوابق جنایی و سیاسی بالا و اکثرا خطرناک. داروین دید که در زندان باز شد و آدام با دو ستون از سربازان که گروهبان در جلوی همه آنها حرکت میکرد، به طرف وسط، یعنی جایی که با تخت ها یک سِن مناسب ساخته بودند، رفتند. داروین دید که از طرف دیگر، آبراهام سرحال با موها و ریش های بلند و سفید و مرتب کرده، با دو ستون از دور و بری هایش که همگی سیاه و هیکلی بودند، به طرف سِن و آدام حرکت کرد. داروین یک چشمش به لنکا و مسیر دستشویی بود و یک چشمش هم به سِن و مسابقه آنها. دید که داور مسابقه که گروهبان بود، با اشاره دست، همه را ساکت کرد و گفت: «این مسابقه بین عالیجناب آدام و آبراهامِ پیر برگزار میشه. کسی حق حرف زدن نداره. پس از پایان هر راند و تایید من، میتونید شادی و سر و صدا کنید. اگر خلاف این ببینم، جشنتون رو به عزا تبدیل میکنم و مسابقه رو تمام میکنم.» وقتی نفس ها در سینه ها حبس شد، داروین دید که لنکا دوباره سر نیم ساعت، به طرف دستشویی رفت. اما او را تا آخر با چشمش دنبال نکرد. نگاهش را به طرف مسابقه و هیجان جمعیت و جدیت آدام و آبراهام دوخت. قرار شد که اول آدام یک عدد چهل رقمی بگوید. بک بار گفت اما وقتی طبق قانون مسابقه باید دوباره تکرار میکرد و یکی دو دقیقه به حریفش فرصت میداد. ولی آبراهام بدون این که معطل کند، به محض این که آدام آخرین عددِ آن چهل رقمی را گفت، شروع کرد و با چشم باز و رو به جمعیت، آن را یک بار از اول تا آخر و یک بار هم از آخر به اول، یک بار از سمت راست به چپ و یک بار هم از سمت چپ به راست گفت و با لبخندی که در نگاهی داشت، یک چشمک به جمعیت زد و نشست. ملت منتظر تایید گروهبان بود. چون آبراهام اینقدر تند و دقیق و بی وقفه و یک نفس، در کمتر از یک دقیقه همه آن اعداد را به چهار روش گفت که گروهبان و دو سه نفری که کمک داور بودند، اندکی طول کشید که تایید کنند. ملت داشت زیر پوستی میترکید از هیجان که پرچم سفیدِ گروهبان رفت بالا. پرچم سفید رفتن به بالا همانا و انفجار شادی جمعیت خلافکار در آن یک وجب زندان هم همانا! حتی داروین هم که از استرس عرق کرده بود، تا پرچم را دید، محکم کف دستش را به هم زد و سپس دستانش را مشت کرد و به نشان قدرت و شادی و پیروزی، دستانش را بالا آورد. یک لحظه به خودش آمد و به طرف دستشویی نگاه کرد. دید لنکا نیامد. به ساعت نگاه کرد. دید اندکی از یک ربع دیرتر شده. مسابقه دنبال شد و این بار نوبت آبراهام بود که یک عدد چهل رقمی بگوید. آبراهام شمرده شمرده و مردانه، یک عدد چهل رقمی گفت. حتی دوباره آن را تکرار کرد. به محض سکوتش، آدام شروع کرد و منتظر سپری شدن یکی دو دقیقه نشد و آن عدد را به چهار روش گفت. پرچم سفید گروهبان بالا رفت و سربازان در حال فریاد و تشویق بودند که داروین دلنگران لنکا شد. دید شوخی بردار نیست و ممکن است اتفاقی افتاده باشد. فورا از جا کنده شد و خیلی عادی از جلوی دوربین ها رد شد و به طرف دستشویی ها رفت. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
به فضای دستشویی وارد شد. صدای سر و صدای جمعیت را در پشت سرش داشت. اما جلویش که محیط دستشویی بود، یک سکوت مرگبار فرا گرفته بود. تک و توکی که کارشان تمام شده بود، در حال خارج شدن از دستشویی بودند که داروین خودش را وسط آنجا دید. نگران تر شد. اطرافش را نگاه انداخت. یکی یکی همه را چک میکرد که ناگهان صدای بدی شنید. صدایی مثل صدای کسی که جلوی دهانش را گرفته باشند و او بخواهد به زور و از عمق جانش فریاد بزند اما نمیتواند. داروین همین طور که به طرف صدا و بااحتیاط میدوید، لباسش را درآورد و دور مُشت دست راستش کرد و به طرف دستشویی یکی مانده به آخر نزدیک شد. وقتی با لگد به در دستشویی زد، دید همان فردی که قبلا به لنکا نظر داشت اما باروتی حالش را گرفته بود، توانسته بود لنکا را تنهایی گیر بیندازد و قصد تعرض به او داشت که داروین سر رسید. در آن سمت، آبراهام دوباره موفق شد که عدد چهل رقمی آدام را بگوید و سر و صدا و هلهله جمعیت. در این سمت هم درگیری خونین بین داروین و آن بی همه چیز. اینقدر به سر و صورت و بدن لنکا زده بود که از سر و صورت و گوشه لبهای لنکا خون میریخت. اما وقتی با داروین عصبانی درافتاد، چنان درگیری بالا گرفت که سر همدیگر را محکن به در و دیوار میزدند. هر کدام از آنها آن لحظه را آخرین فرصتش میدانست که اگر بر باد میرفت، دیگر تا آخر عمر قادر به جبرانش نبود. دقیقا مثل درگیری که به اسم مسابقه بین آبراهام و آدام در حال انجام بود. چهار پنج بار و بدون وقفه، آدام و آبراهام با هم رقابت کردند. خب در مسابقات ذهنی، مخصوصا بین نخبه ها که تمام تمرکزشان روی اعداد است، مغز خیلی حوصله تکرار ندارد و پس از چند دور مسابقه، قند آنها کم و زیاد میشود و باید یک چیزی بخورند و اندکی سر حال بشوند. به خاطر همین، اطرافیان آبراهام یک سینی از یک نان سفید و بلند و خوشمزه و خوشبو به همراه کاسه ای سوپ آوردند و جلویش گذاشتند. گروهبان هر چه به سربازان اشاره کرد بلکه زودتر بتوانند پذیرایی آدام را بیاورند، انگار به مشکلی برخورد کرده بود و دیر شد. تا این که آبراهام کل سوپ را سر کشید. همین طور که هورت آخرش را کشید، وسط سر و صدا و شعر و شادمانی جمعیت به آدام گفت: «وقتی پیر شدی و انسولینت دیر و زود شد، باید فورا یه چیزی به معدت برسه تا چشمات بتونه خوب ببینه.» آدام که اندکی ضعف کرده بود و اینقدر اعداد آبراهام پیچیده بود که گیجش کرده بود، حوصله اش سر رفت و خواست زودتر ضعفش را برطرف کند که دستش را برد به طرف نان. اما به محض این که میخواست یک تکه را بکند و بخورد، نگاهش به گروهبان افتاد که با نگاه و حرکت دستان هشدارآمیز گروهبان، از خودنش منصرف شد. آبراهام پرسید: «چرا نخوردی؟ از چی میترسی؟ بخور آدام. بخور و نترس.» آدام نفس عمیقی کشید و در حالی که عصبی بودنش را مخفی میکرد، گفت: «پروتکل های حفاظتی نمیذاره. سینی من هر گوری که گم شده باشه، کم کم باید پیداش بشه.» سپس با داد که صدایش وسط آن معرکه و شلوغی به گروهبان برسد فریاد زد: «چی شد لعنتی؟!» در گوشه دستشویی، لنکا توانست خودش را حرکت بدهد و دست و پاهایش را جمع و جور کند. وقتی از دستشویی زد بیرون، در حالی که سرش خیلی درد میکرد و سر و صورت و لباسش خونی بود، دید داروین روی سینه آن عوضی نشسته و با تمام وجود، با همه زخم و زیلی که برداشته بود، با تمام قدرت و وجودش، ده تا انگشتش را دور گردن او انداخته بود و داشت خفه اش میکرد. لنکا دید که آن عوضی دارد دستش را روی زمین میکشد بلکه بتواند یک چیز تیز مثل تکه های کنده شده کاشی و میله های کنده شده روشویی را پیدا کند و بزند به داروین و از شرش خلاص بشود. به محض این که نوک انگشتش به یک تیزی خورد و میخواست بردارد و بزند به داورین، لنکا به آرامی و با سرگیجه رفت بالای سر آن دو و با دو پایش ایستاد روی همان دست و انگشتی که رسیده بود به تیزی. آن عوضی در حال خفه شدن، نتوانست دستش را از زیر پای لنکا خلاص کند و در حالی که سیاه شده بود و خون به سر و مغزش نمیرسید، با چشمان و نگاهی پر از التماس به لنکا خیره شد و ذره ذره جانش بالا آمد و رفت به جهنم. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour