eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
622 ویدیو
123 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و دوم» قرار شد دوباره از اون غول بیابونیه بازجویی کنیم. عمار که قبلا ازش بازجویی کرده بود. سعید و مجید هم مال این حرفا نبودن. کسی دیگه هم نمیخواستیم بگیم بیاد و این کارو بکنه. فقط موند «خودم»! تصمیم گرفتم خودم یه گپ و گفت باهاش داشته باشم. اما یه مشکل این وسط وجود داشت... اونم این بود که هردومون از نظر گویایی مشکل داشتیم و این مسئله، روند بازجویی را به مشکل جدی مواجه میکرد. باید آروم میبودم و یه فکر اساسی برای این مسئله میکردم. به خاطر همین، نشستم و تمام فیلم های بازجویی عمار و فیلم دوربین مدار بسته سلولش را بازنگری کردم. نمیدونستم دنبال چی؟ اما دنبال یه چیزی میگشتم که بتونم با استفاده از زبان بدنش، به اصرارش پی ببرم و اگر واقعا بی گناهه که هیچ! اما اگر خیلی زرنگه، دمار از روزگارش دربیارم. تمام پرونده را دوباره مرور کردم. حتی فیلم ها و مطالب دیگر معاونت ها را در این زمینه بررسی کردم و مثل کسی که داره دنبال داروی حیات بخشش میگرده، چک میکردم. بچه ها را فرستادم دنبال رصد و شکار پیمان توسط کانال و گروه ها و اکانت هایی که قبلا در ارتباط بودند و عمار را هم مامور کردم که دوباره با اون دکتر زیبایی ارتباط بگیره و ببینه چی شد؟ بالاخره میاد ایران یا نه؟ اینقدر به دقت نشستم و چند ساعت وقت گذاشتم و همه چیزو کردم که چشمام سرخ شده بود. آخر سر وقتی به کاغذی که جلوم بود نگام کردم، فقط به دو تا نکته رسیدم ... و امیدوار بودم که اون دو نکته کافی باشه و تیرمون به سنگ نخوره. دم دمای مغرب بود. من به آیه «واستعینوا بالصبر و الصلوه» خیلی اعتقاد دارم. اون شب دوس داشتم برم شازده قاسم اما چون هم خیابونا یه کم شلوغ بود و هم اوضاع خوبی بر خیابونا حاکم نبود، ترجیح دادم که در وقتم صرفه جویی کنم و یواشکی، وقتی عمار حواسش نبود، برم پشت سرش بایستم و نمازمو به امامت اون بخونم. معمولا عمار وقتی نماز میخونه، قنوت و سجده آخرش را تو دلش میگه و نمیشه بفهمی که چی شد و چی داره میخونه؟ به خاطر همین، میشه همونطوری که دستات به قنوت هست و یا سجده کردی و سجده آخرت هست، چند لحظه چشماتو ببندی و سکوت کنی و فقط به خدا بگی: «خدایا دقیقا همین چیزایی که عمار داره میگه و نمیدونم چیه و فقط میدونم که عالیه ... منم از همونا میخوام!» بعد از نماز، یه سجده رفتم و به خدا گفتم: «نگا نوکرتم! توی بد شرایطی گیر کردم. شک ندارم که داری امتحانم میکنی که وسط این پرونده، زبونمو ازم گرفتی و گفتی حالا بسم الله! چشم. منم حرفی ندارم. ینی غلط میکنم حرفی داشته باشم. من جونمو برای این انقلاب گرفتم کف دست. دیگه زبون و چشم و اینا که سهله. خدا! ازت خواهش میکنم همین امشب بتونم این بابا را به حرف بیارم و سرنخ های خوبی بهمون بده! خدایا به دلم افتاده که مقامات دارن برام میزنن و همین روزاست که بخاطر باگهایی که ناخواسته در پرونده پیش اومده، عذرمو بخوان! خدایا به ریختن آبروی این بندت راضی نشو! لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِين... فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِين...» پاشدم و رفتم سروقتش! به بچه ها گفتم بیارینش... آوردنش و نشست روبروم. وقتی دوباره از نزدیک دیدمش، دیدم حداقل هیکلش دو برابر من هست و خدا اون روز به من و عمار رحم کرد که ما را درسته نخورد و قورت نداد! چشم بندش را برداشتم و یه کم چشمشو مالوند. اون یکی چشمش که هیچی. وقتی معمولی تونست نگا کنه، منو دید و یه کم اخمش بیشتر شد و بعدش هم یه نگا به گلوم انداخت که هنوز باند پیچی هست و اوضاع خوبی نداره. اما خوشحال نشد و همونجوری مونده بود. دوتامون چشم تو چشم همدیگه بودیم. از چشمش خشم و نفرت میریخت. اما مشخص بود که بچه ها حساب کار دادن دستش و میدونه کجاست و نباید دوباره دیوونه بازی در بیاره! میدونم باورش براتون آسون نیست اما این اولین و سخت ترین بازجویی بود که باید در سکوت مطلق انجام میشد و بازجوی پرونده، مجبوره که با شرایطش کنار بیاد و خودش و متهم بدون بیان حتی یه کلمه، گفتگو کنند! کاغذمو برداشتم و بدون سلام شروع به نوشتن کردم: «من و تو هرکدوممون به یه اندازه از مرگ فرار کردیم و الان روبروی همدیگه نشستیم. اما یه تفاوت اینجا هست که داره اذیتم میکنه و دوس دارم بدونی!» سرشو از روی برگه بلند کرد و نگام کرد و دوباره به برگه دقت کرد ببینه چی میخوام بنویسم؟ نوشتم: « داشتم دقیق فیلمت را میدیدم و زیر نظرم بودی. دوس ندارم فکر کنی زرنگی و بدون آزمایش و اینا باور کردم که زبونت کار نمیکنه! هیچ آدم بی زبونی، در طول کمتر از بیست ساعت، بیش از پنجاه بار گلوشو صاف نمیکنه و یه صدای خفیف از توی گلوش به گوش خودش نمیرسونه!»
نگاش کردم ... دیدم سرشو بالا نیاورد و فقط با چشماش داشت برگه ای که داشتم مینوشتمو میخورد! نوشتم: «این از نکته اول. پس دیگه قپی مشکل گویایی و حنجره واسم درنیار که بهم برمیخوره. من خودم دو سه روزه اینجوریم و کاملا شرایط اینجوری ها را درک میکنم. اصلا شاید کار خدا بوده که اینجوری بشم تا بتونم بفهمم که داری کلک میزنی! ضمنا لازم نیست از حالا به بعد حرف بزنی. چون خیلی مشتاق شنیدن صدات نیستم. من چیزی که بخوام، ازت میگیرم و میرم و به زبونت نیاز ندارم. و اما نکته دوم! وقتی پیامای عاشقونه بهش میدادی، قرار گذاشتی که «محض رضای دخترو خودتو به گل بپلکونی!» اما لعنت به سازمان! لعنت به کسانی که نمیتونن عشق تورو به یه داف تر و تمیز ببینن و درست موقعی که هنوز بهش نیاز داری و اونم کم کم داره خط میده، دستور برسه که تمومش کن و عکسشو براشون بفرستی! درسته؟» دستاش یه لرزش خییییلی خفیفی پیدا کرده بود اما هنوز صدای نفسش نمیومد! ادامه دادم و نوشتم: «اما اون دختر داشت وابستت میشد و حتی دو سه بار بخاطر تو با داداشش جر و دعوا کرده بود. اون حتی به کیان هم پا نمیداد و اینقدر دختر گلی بود که وقتایی که تو با مهناز میخوابیدی و مثل یه گرگ وحشی به جون مهناز میفتادی، از خونه میزد بیرون که صدای شماهارو نشنوه و دلش نسوزه! غیر از اینه آشغال؟!» از پشت لبش میتونستم بفهمم که داره دندوناش را روی کم میذاره و فشار میده! پاشد ... مانعش نشدم ... دستمو بردم به طرف دوربینی که بیرون از اطاق بازجویی فعال بود و چون میدونستم الان بچه ها میریزن داخل، بهشون اشاره کردم که نیان داخل و نگران نباشن! پاشد و شروع به راه رفتن کرد! اما من همچنان به نوشتنم ادامه دادم: «سازمان فقط به برطرف کردن نیاز جنسیت و توحشی که توی سکست بود توجه داشت و جوری از پادگان اشرف شمارو تربیت کردن که دیگه به چیز دیگه ای فکر نکنی! اما من که میدونم ... میدونم نمیشه دل و دماغ و عاشقی را از یکی گرفت! نمیشه با دستور و بخشنامه به کسی دستور داد که کسیو دوس نداشته باشه و حتی بزنه بکشتش!» اومد نزدیک میز ... چند خط را خوند و بازم به راه رفتنش ادامه داد ... نوشتم: «اونی که بهت گفت اگر میخوای دست کسی به عشقت نرسه و دیگه حرص نخوری که کجاست و با کی هست و چیکار میکنه و همیشه برای خودت بمونه، باید بکشیش ... باید با دستای خودت بکشیش تا جاودانه بشه و بعدش هم خودکشی کنی و به اون برسی، گه خورد! دروغ گفته بهت! اون بی شرف اگه به این حرفا اعتقاد داشت، وقتی ترانه بهش به خاطر تو پشت کرده بود، دستور قتلش را صادر نمیکرد و اینجوری شوکه نمیشدی!» (در پیام های ترانه و پیمان اومده بود که ترانه به هیچ وجه به درخواست های بی شرمانه پیمان جواب مثبت نمیداده!) اومد خوند ... دیگه داشتم صدای نفساش میشنیدم ... حتی خودمو برای یه کتک مفصل هم آماده کرده بودم ... ولی می ارزید ... داشت جواب میداد ... باید این راهو تا تهش میرفتم... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
یه قسمت دیگم میخواید؟!😌
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و سوم» نوشتم: «ببین! من اگه مطمئن نبودم و یا تازه کار بودم، هیچوقت به خودم جرات نمیدادم اینجوری رک و راست بزنم به هدف و هر چی دارم رو کنم. البته یه چیز دیگه هم دارم که هنوز رو نکردم. دوس دارم اول تو هم یه کم برادریت ثابت کنی تا منم بتونم انگیزه پیدا کنم و بازم بهت بگم تو چه مخمصه ای گرفتار شدی!» اومد و خم شده بود و دستاشو گرفته بود دو طرف میز و داشت متن را میخوند ... مثل یه خرس، هیکلی بود و مثل یه گرگ، وحشی! تردید داشتم اینو اون لحظه بنویسم یا نه؟ اما دلمو زدم به دریا ... گفتم بالاخره یه اتفاقی میفته دیگه! دستمو بردم به طرف کاغذ ... اونم چشمش به دستمه ببینه چی میخوام بنویسم؟ من فقط جملاتی نوشتم و واویلا .... قیامت شد ... نوشتم: «همین دو ساعت پیش، دوربین چاراه زند را چک کردم ... چون به ترانه گفته بودی که مادرتو برات پیدا کنه ... اون پیداش کرده بود ... چطوریشو نمیدونم اما اون شب که پیاما رد و بدل نمیشد، ینی یه شب قبل از اینکه ما بیاییم سروقتت، واست پیام داده بود که [برو چاراه زند و مادرتو ببین! پاتوق مادرت اونجاست. کنار یه بانک میشینه گدایی میکنه و یه چشمش هم کور شده!] اما اون شب پیاما نرسید و تو هم نتونستی چکش کنی!» اینو که خوند، میز را بلند کرد و محکم به یه طرف پرتاب کرد ... بچه ها ریختن داخل و من فورا بهشون اشاره کردم که برید بیرون و اصلا دیگه تا اشاره نکردم نیایید داخل! وقتی پرتاب کرد، نعره های بلندش شروع شد و اما به طرف من نمیومد ... دستشو مشت کرده بود و دهنشو باز باز ... فقط نعره میکشید ... به دیوار تکیه داد و در حالی که بغض داشت، افتاد رو زمین و همونجا نشست! رفتم با فاصله نیم متری، نشستم کنارش ... کاغذا را برداشتم و ادامه دادم: «تو نمیدونی اما من میدونم که ترانه حتی دو سه بار به مادرت فقیرت سر زده بود و بهش پول داده و خلاصه محبتش کرده بود! بنظرت به تو هم میگن انسان؟! نه تنها انسان نیستی، بلکه به قول خودتون، مجاهد هم نیستی! تو حتی به درد سازمانتون هم نمیخوری! حتی آدم سازمانی هم نیستی! چون یا باید سیانور را میخوردی و تمام! و یا باید تا الان میومدن سر وقتت و خلاص!» خوند و داشت اشکشو جوری پاک میکرد که مثلا من نبینم! آخرش هم براش نوشتم: «فکر نکنم تو چیز به درد بخوری برای من داشته باشی ... من فقط اومدم بهت بگم چه گندی زدی و تنها کسی که تو زندگیت دوستت داشت را زدی ناکار کردی و الان جسدش تو سرد خونه است! رفتی تا الان سردخونه؟ الان جسد ترانه تو سردخونه است و یخ کرده و خشکش زده! با چی؟ با گلوی جویده شده و ... دیگه نگم دنبالش ... خودت بهتر میدونی! اعدام هم فعلا بعیده که بشی! چون هنوز هستند کسانی که تو صف باشن و قبل از تو ......... از یه طرف دیگه هم اینجا مثل زندان های ................. نیست که هر وقت اراده کردی، بزنی خودتو بکشی و مثلا پروندت مختومه بشه! بشین رو کارایی که کردی فکر کن جناب!» اینو نوشتم و پاشدم... تا پاشدم، دست انداخت و مچ دستمو گرفت! دستای گندش... هون دستایی که داشت چند ساعت قبلش خرخرمو نابود میکرد ... الان مچمو گرفته! به دوربین یه نگا انداختم و ابروهامو بردم بالا ینی کسی داخل نیاد! مچمو فشار داد ... اما نه جوری که خیلی دردم بگیره! یه کم دستمو میخواستم بکشم ... که ینی ولم کن ... اما نذاشت! هنوز لرزش دستای گندش را روی مچم احساس میکنم ... تا اینکه یه صدای خیلی خفیف ... از وسط نفسای بلند و خرس مانندش به گوشم خورد که گفت: «پیمان! دستور پیمان بود ...» هیچی نگفتم ... ینی نمیتونستم که چیزی بگم ... فقط ایستادم و همونطور که روم به طرف درب اطاق بازجویی بود و دستمو گرفته بود، بهش گوش دادم! صداش خیلی یواش بود ... واقعا گلوش مشکل داشت ... اما نه تا این حد که نتونه حرف بزنه ... گفت: «پیمان گفت ... با اون عقد آریایی و عشق باستانی مسخرش! گفت ترانه هم راضیه و خودشو برای تموم شدن در تو آماده کرده!» حرفای این غول بیابونی خیلی وحشتناک بود ... من فقط دو خط دیگشو مینویسم و رد میشم: «پیمان گفت بالاخره ترانه یه روز میمیره ... پس بهتره که به دست کسی بمیره که عاشقش هست ... من عاشقش شده بودم ... نه از این عشقای سینمایی و سازمانی! کسی که خودش تا فهمید منو فرستادن شیراز که هم کارایی که گفتنو انجام بدم و هم مادرمو پیدا کنم و با خودم ببرم عراق، داوطلب شد و بهم قول داد که برام پیداش میکنه! این دختر جنسش با بقیه فرق میکنه! چون مثل خودمه. اونم از مادر بلا دیده بود و دور شده بود. مادر فاحشه رقاصش را دوست داشت اما نمیتونست بره پیشش! نمیتونست بره فرنگ! بخاطر همین افتاد دنبال مادر من و میخواست حس مادرجوییش ارضا بشه! ولی پیمان نذاشت ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اون شب، اول پیام داد و گفت برو یه دونه علف از یخچال بردار و بخور! (علف از قرص های روان گردان فوق العاده قوی است) پیمان پیام داد و گفت الان وقتشه! گفت امشب شبی هست که ترانه خودشو برای تو آماده کرده و میتونی باهاش همبستر بشی! بعدش که علف خوردم، رفتم سر وقت گوشیمو و دیدم پیمان نوشته که همه کانالات نابود کن و تو دیگه به اونا نیاز نداری ... دیگه مغزم کار نمیکرد ... زبونم سنگین شده بود ... به مشکلات قبلی و سنگینی گلوم اضافه شده بود ... نوشته بود ترانه آماده جاودانه شدنه! گفت همه چیز آماده است و تمومش کن و آروم بخواب! منم باهاش همبستر شدم ... قرار بر همبستری نبود اما من شدم و کارمو کردم و بعدش هم نفهمیدم چجوری گلوشو خوردم...... تمومش کردم! اما خودم هنوز زنده بودم و بعدش که فهمیدم، دیگه دیر شده بود و اثر علف داشت از سرم میپرید ... که شما ریختین تو خونه ...» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️ 👈 طرح ارسال رایگان 💠فقط تا شب عید قربان💠 🔸جهت سفارش به سایت زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir 🔸جهت هرگونه پرسش و رفع اشکال در زمینه سفارش کتاب: @Mahanrayan1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااااام و صبح بخیر🌹☺️❤️ آدمیزاد، سختشه که بگه به من توجه کن! برای همین قیل و قال راه میندازه... عصبی میشه،داد میزنه،قهرمیکنه،فرار میکنه... باخودش و زمین و زمان لج میکنه! برای اینکه به چشم بیاد برای اینکه دیده بشه.... 👈حواسمون به عزیزای زندگیمون مخصوصا خانوادمون باشه،وقتی یکی بدخلق میشه ازش دورنشید،دلش توجه میخواد بهش نزدیک بشید و حالش رو خوب کنید🌸 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا با دقت مطالعه شود👇
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و چهارم» خب خوب بود ... اولا به حرف اومد ... هرچند واقعا مشکل داشت اما به زور یه چیزایی تونست بگه و حرفایی به زبون آورد ... دوما به قتل ترانه اعتراف کرد و چیزایی گفت که بازم ربط به یه موجود کثیف و خطرناک به نام «پیمان» پیدا کرد ... سوما برای کسانی که اطلاعی از ماهیت این گونه خونه های تیمی و سازمانی منافقین نداشتند، مطالب قابل توجهی داشت! اما ... اینا اون چیزی نبود که ما دنبالش بودیم ... بهش اشاره کردم که پاشه بیاد بشینه روی صندلی تا بتونیم بازم با هم صحبت کنیم. یه قلم و کاغد برداشتم و شروع کردم به نوشتن: «ببین! اینا اعترافاتی بود که وجدانتو یه کم آروم کنه ... ینی بیشتر به درد خودت خورد تا من! واسه من چی داری؟» دستش روی گلوش بود و چشمش هم بخاطر فشار عصبی زیادی که بهش وارد شده بود، درد میکرد. یه خودکار بهش دادم و یه کاغذ تا به گلوش فشار نیاد ... شروع به نوشتن کرد: «چی میخوای؟» نوشتم: «هر چی داری! از فعالیت سازمانتون در شیراز و نحوه ارتباطت با اعضای سازمانتون گرفته تا اینکه برنامتون الان چیه و قراره چیکار کنین و خلاصه هر چی میدونی بنویس! بنویس شاید به دردم خورد و نظرم جلب شد و کمکت کردم!» نوشت: «کمک؟ مگه تو میتونی کمکم کنی؟» نوشتم: «باید با قاضی پروندت حرف بزنم اما خب طرز نوشتن من و نظر کارشناسی منم بی اثر نیست. حداقلش اینه که فورا اعدام نمیشی!» نوشت: «بپرس تا بگم!» نوشتم: «چند وقته اومدی شیراز؟ اصالتا کجایی هستی؟ از کجا یهو پیدات شد؟» نوشت: «اسمم آمیار ... 46 سالمه ... خودم متولد بندر عباس اما مادرم اصالتا کُرد هست که زن دوم یه مرد شیرازی شد و وقتی اون از ایران رفت، من و مادرم آواره کوچه و خیابون شدیم. وقتی دو بار از کار اخراجم کردند، دیگه نتونستم کار پیدا کنم و با یکی از دوستام رفتیم کردستان و یه مدت اونجا بودیم و بعدش که ده نفر شدیم، ما را فرستادند عراق! اولش نمیدونستم برای چی رفتیم عراق. حتی اسم پادگان اشرف و اینا را هم نشنیده بودم اما تا من و دوستم به خودمون اومدیم، شده بودیم از اعضای سازمان مجاهدین!» نوشتم: «چطور بهشون اعتماد کردی؟ تو رفته بودی که کار پیدا کنی و برای مادرت پول بفرستی!» نوشت: «هر از دو سه ماه، برای مادرم زنگ میزدم و اون بهم میگفت که یه نفر هست که هر ماه میاد و یه پولی میذاره کف دستش! وقتی مادرم اینو گفت، خیالم راحت شد و به کارم ادامه دادم.» نوشتم: «کارت چی بود اونجا؟» نوشت: «من محافظ بودم. من و دوستم به خاطر شرایط فیزیکی که داشتیم، محافظ مهمونای ایرانی و عراقی بودیم که برای دوره و آموزش میومدند پادگان و مراکز ما» نوشتم: «چند وقت دوره دیدی؟ چند وقت اونجا بودی؟» نوشت: «حدود دو سال دوره دیدم. حدودا نه سال هم اونجا بودم.» نوشتم: «نگو همه مدت دوره را اونجا بودی که باورم نمیشه!» نوشت: «نه ... اونجا نبودم ... دو ماه اردن بودم و یک ماه هم ترکیه و بیست روز هم .......» نوشتم: «بیست روز کجا؟ چرا نمیگی؟» تردید داشت بنویسه یا نه؟ اما نوشت : ⛔️«اسرائیل!»⛔️ من کلا وقتی کلمه اسرائیل را میخونم و یا میبینم و یا میشنوم، شاخکام زیادی تیز میشه و راست میشینم ببینم بقیش چی میشه؟! نوشت: «اردن و ترکیه دوره سلاح و رزمی و اینا میدیدم!» نوشتم: «از اسرائیل بگو! اونجا دوره چی دیدی؟» نوشت: « ⛔️ من دوره کسب و کار مجازی! ⛔️ اما دوستم نمیدونم!» نوشتم: «دوره کسب و کار مجازی؟ بخاطر همین کانال فروش اسلحه و اینا را اداره میکردی؟» نوشت: «آره ... تمام فوت و فن کسب و کار مجازی در مورد وسایل ممنوعه و سلاح و اینا را بهمون آموزش دادند. اما من تنها نبودم! دو سه نفر دیگه هم بودند که اونا را نمیشناسم اما فکر کنم شیراز هستند ... یا لااقل فارس هستند! کار اونا آموزش ساخت مواد منفجره و آتش زا و این چیزا بود.» نوشتم: «در طول سال گذشته، چند تا سلاح فروختی؟» نوشت: «من تقریبا دویست سیصد تا ... بقیشون نمیدونم ... اینا غیر از سفارشات شیرین و چربی بود که بهمون خورد!» نوشتم: «ینی چی؟ کدوم سفارش چرب و شیرین؟» نوشت: «یه مورد داشتیم که افغانی بود ... دویست تا کلاش میخواست ... براش جور کردیم ... هر چند دو تا کشته هم لب مرز دادیم اما تونستیم زاهدان تحویلش بدیم ... یه مورد معامله شیرین هم لار داشتیم ... تقریبا پنجاه تا سلاح جورواجور ... آخریش هم کازرون بود که پولشو ریخت و سفارشش هم ثبت شد اما نمیدونم چرا سر قرار برای تحویل نیومد و کات شد!» نوشتم: «دوستت ! از دوستت بگو!» نوشتم: «شب آخری که خونه بودیم و شماها فرداش ریختین اونجا، دوستم با داداش ترانه و کیان رفتن که این دختره ... مهنازو از بیمارستان بیارن ... من که اونشب تو حال خودم نبودم و نمیدونم چی شدند؟!» تازه فهمیدم که اون یارو دوست آموزش دیده این باباست! به هم میخوردند!
نوشتم: «کار تو که سایت و تلگرام و فروش سلاح بود! کار اون چی بود؟» نوشت: «اون تمیز میکرد!» نوشتم: «ینی چی تمیز میکرد؟» نوشت: «وقتی همه چیز خراب میشد و یا کسی گندی میزد، پیمان بهش میگفت برو تمیزش کن! بچه ها بهش میگفتن جارو برقی!» نگو که اونشب اومده بودند بیمارستان تا مهنازو حذف کنن ... بلکه گند کیان تمیز بشه مثلا ! چقدر بدبختن! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عده ای دوستان آتش به اختیار ، دارن مسابقه مجازی از آثار بنده برگزار میکنن و براش جوایز خیلی خوبی هم قرار دادند. انصافا بچه های مخلصی هستند که بدون چشم داشت، حتی طلای خودشونو میفروشن و خرج فرهنگی میکنند. اینا👇نمونه هایی از آثار مسابقشون هست.
پوستر مسابقشون🌹
#کف_خیابون
#تب_مژگان
#تب_مژگان
#تب_مژگان
#کف_خیابون
#کف_خیابون
#حجره_پریا
#حیفا
نه به خاطر اینکه کتابهای بنده است، کلا ازشون تشکر میکنم و امیدوارم موفق و پیروز باشند. اجرشون با امام عصر ارواحنا فداه🌹❤️
خدا حفظتون کنه🌹