⛔️توجه لطفا⛔️
👈 طرح ارسال رایگان #پنج_کتاب_به_بالا
💠فقط تا شب عید قربان💠
🔸جهت سفارش به سایت زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
🔸جهت هرگونه پرسش و رفع اشکال در زمینه سفارش کتاب:
@Mahanrayan1
سلاااااااام و صبح بخیر🌹☺️❤️
آدمیزاد،
سختشه که بگه به من توجه کن!
برای همین قیل و قال راه میندازه...
عصبی میشه،داد میزنه،قهرمیکنه،فرار میکنه...
باخودش و زمین و زمان لج میکنه!
برای اینکه به چشم بیاد
برای اینکه دیده بشه....
👈حواسمون به عزیزای زندگیمون مخصوصا خانوادمون باشه،وقتی یکی بدخلق میشه ازش دورنشید،دلش توجه میخواد بهش نزدیک بشید و حالش رو خوب کنید🌸
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفتاد و چهارم»
خب خوب بود ... اولا به حرف اومد ... هرچند واقعا مشکل داشت اما به زور یه چیزایی تونست بگه و حرفایی به زبون آورد ... دوما به قتل ترانه اعتراف کرد و چیزایی گفت که بازم ربط به یه موجود کثیف و خطرناک به نام «پیمان» پیدا کرد ... سوما برای کسانی که اطلاعی از ماهیت این گونه خونه های تیمی و سازمانی منافقین نداشتند، مطالب قابل توجهی داشت!
اما ...
اینا اون چیزی نبود که ما دنبالش بودیم ...
بهش اشاره کردم که پاشه بیاد بشینه روی صندلی تا بتونیم بازم با هم صحبت کنیم.
یه قلم و کاغد برداشتم و شروع کردم به نوشتن:
«ببین! اینا اعترافاتی بود که وجدانتو یه کم آروم کنه ... ینی بیشتر به درد خودت خورد تا من! واسه من چی داری؟»
دستش روی گلوش بود و چشمش هم بخاطر فشار عصبی زیادی که بهش وارد شده بود، درد میکرد.
یه خودکار بهش دادم و یه کاغذ تا به گلوش فشار نیاد ...
شروع به نوشتن کرد: «چی میخوای؟»
نوشتم: «هر چی داری! از فعالیت سازمانتون در شیراز و نحوه ارتباطت با اعضای سازمانتون گرفته تا اینکه برنامتون الان چیه و قراره چیکار کنین و خلاصه هر چی میدونی بنویس! بنویس شاید به دردم خورد و نظرم جلب شد و کمکت کردم!»
نوشت: «کمک؟ مگه تو میتونی کمکم کنی؟»
نوشتم: «باید با قاضی پروندت حرف بزنم اما خب طرز نوشتن من و نظر کارشناسی منم بی اثر نیست. حداقلش اینه که فورا اعدام نمیشی!»
نوشت: «بپرس تا بگم!»
نوشتم: «چند وقته اومدی شیراز؟ اصالتا کجایی هستی؟ از کجا یهو پیدات شد؟»
نوشت: «اسمم آمیار ... 46 سالمه ... خودم متولد بندر عباس اما مادرم اصالتا کُرد هست که زن دوم یه مرد شیرازی شد و وقتی اون از ایران رفت، من و مادرم آواره کوچه و خیابون شدیم.
وقتی دو بار از کار اخراجم کردند، دیگه نتونستم کار پیدا کنم و با یکی از دوستام رفتیم کردستان و یه مدت اونجا بودیم و بعدش که ده نفر شدیم، ما را فرستادند عراق! اولش نمیدونستم برای چی رفتیم عراق. حتی اسم پادگان اشرف و اینا را هم نشنیده بودم اما تا من و دوستم به خودمون اومدیم، شده بودیم از اعضای سازمان مجاهدین!»
نوشتم: «چطور بهشون اعتماد کردی؟ تو رفته بودی که کار پیدا کنی و برای مادرت پول بفرستی!»
نوشت: «هر از دو سه ماه، برای مادرم زنگ میزدم و اون بهم میگفت که یه نفر هست که هر ماه میاد و یه پولی میذاره کف دستش! وقتی مادرم اینو گفت، خیالم راحت شد و به کارم ادامه دادم.»
نوشتم: «کارت چی بود اونجا؟»
نوشت: «من محافظ بودم. من و دوستم به خاطر شرایط فیزیکی که داشتیم، محافظ مهمونای ایرانی و عراقی بودیم که برای دوره و آموزش میومدند پادگان و مراکز ما»
نوشتم: «چند وقت دوره دیدی؟ چند وقت اونجا بودی؟»
نوشت: «حدود دو سال دوره دیدم. حدودا نه سال هم اونجا بودم.»
نوشتم: «نگو همه مدت دوره را اونجا بودی که باورم نمیشه!»
نوشت: «نه ... اونجا نبودم ... دو ماه اردن بودم و یک ماه هم ترکیه و بیست روز هم .......»
نوشتم: «بیست روز کجا؟ چرا نمیگی؟»
تردید داشت بنویسه یا نه؟
اما نوشت : ⛔️«اسرائیل!»⛔️
من کلا وقتی کلمه اسرائیل را میخونم و یا میبینم و یا میشنوم، شاخکام زیادی تیز میشه و راست میشینم ببینم بقیش چی میشه؟!
نوشت: «اردن و ترکیه دوره سلاح و رزمی و اینا میدیدم!»
نوشتم: «از اسرائیل بگو! اونجا دوره چی دیدی؟»
نوشت: « ⛔️ من دوره کسب و کار مجازی! ⛔️ اما دوستم نمیدونم!»
نوشتم: «دوره کسب و کار مجازی؟ بخاطر همین کانال فروش اسلحه و اینا را اداره میکردی؟»
نوشت: «آره ... تمام فوت و فن کسب و کار مجازی در مورد وسایل ممنوعه و سلاح و اینا را بهمون آموزش دادند. اما من تنها نبودم! دو سه نفر دیگه هم بودند که اونا را نمیشناسم اما فکر کنم شیراز هستند ... یا لااقل فارس هستند! کار اونا آموزش ساخت مواد منفجره و آتش زا و این چیزا بود.»
نوشتم: «در طول سال گذشته، چند تا سلاح فروختی؟»
نوشت: «من تقریبا دویست سیصد تا ... بقیشون نمیدونم ... اینا غیر از سفارشات شیرین و چربی بود که بهمون خورد!»
نوشتم: «ینی چی؟ کدوم سفارش چرب و شیرین؟»
نوشت: «یه مورد داشتیم که افغانی بود ... دویست تا کلاش میخواست ... براش جور کردیم ... هر چند دو تا کشته هم لب مرز دادیم اما تونستیم زاهدان تحویلش بدیم ... یه مورد معامله شیرین هم لار داشتیم ... تقریبا پنجاه تا سلاح جورواجور ... آخریش هم کازرون بود که پولشو ریخت و سفارشش هم ثبت شد اما نمیدونم چرا سر قرار برای تحویل نیومد و کات شد!»
نوشتم: «دوستت ! از دوستت بگو!»
نوشتم: «شب آخری که خونه بودیم و شماها فرداش ریختین اونجا، دوستم با داداش ترانه و کیان رفتن که این دختره ... مهنازو از بیمارستان بیارن ... من که اونشب تو حال خودم نبودم و نمیدونم چی شدند؟!»
تازه فهمیدم که اون یارو دوست آموزش دیده این باباست! به هم میخوردند!
نوشتم: «کار تو که سایت و تلگرام و فروش سلاح بود! کار اون چی بود؟»
نوشت: «اون تمیز میکرد!»
نوشتم: «ینی چی تمیز میکرد؟»
نوشت: «وقتی همه چیز خراب میشد و یا کسی گندی میزد، پیمان بهش میگفت برو تمیزش کن! بچه ها بهش میگفتن جارو برقی!»
نگو که اونشب اومده بودند بیمارستان تا مهنازو حذف کنن ... بلکه گند کیان تمیز بشه مثلا !
چقدر بدبختن!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
عده ای دوستان آتش به اختیار ، دارن مسابقه مجازی از آثار بنده برگزار میکنن و براش جوایز خیلی خوبی هم قرار دادند.
انصافا بچه های مخلصی هستند که بدون چشم داشت، حتی طلای خودشونو میفروشن و خرج فرهنگی میکنند.
اینا👇نمونه هایی از آثار مسابقشون هست.
نه به خاطر اینکه کتابهای بنده است، کلا ازشون تشکر میکنم و امیدوارم موفق و پیروز باشند. اجرشون با امام عصر ارواحنا فداه🌹❤️
اصلا یه پیامای عجیب غریبی دریافت میکنم که نگو!
واقعا جالبه بعضی از کارها و بعضی شخصیت ها
کسی داریم که واسه نماز شب پیام میده
یکی واسه یادآوری صدقه پیام میده
یکی دیگه جدیدترین مقالات خارجیشو میفرسته
یکی هم از ماموریتاش تعریف میکنه
یکی میاد محترمانه با خاک یکسانم میکنه
یکی نوجوون هست و نصیحت و راه میخواد
یکی مادر هست و نگرانه و دعا میخواد
یکی استاد هست و نصیحتم میکنه
یکی امنیتی هست و بهم مشکوکه
یکی دانشجو هست و از جو دانشگاه و خوابگاهش خسته شده
یکی سرداره
یکی کارمنده
یکی از آسایشگاه جانبازانه
یکی دختره و از زندان داره یواشکی پیام میده
یکی از سیدنی و یکی دیگه از برلین پیام میده و دلتنگ وطنشه
یکی طلبه است و میخواد رفیق بشیم
یکی خانمه و میگه پاشو بیا که طاها تا نیایی پیشش نمیخوابه
گاهی اوقات با خودم میگم چه آدمای خاص و باحالی در کانال هستند و چه کارای قشنگی میکنن و چه حرفای باحالی میزنن؟!
بعدش به خودم میگم چطور روت میشه به راحتی و بدون استرس پیام بذاری و گپ و گفت کنی و انگار نه انگار؟!😂🙈
منم هیچکدومشو جواب نمیدم🙈😞
خلاصه ببخشین
همینم دیگه
شرمندتون🙈
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
سلام و صباح العسل☺️🌹❤️
به عقب بنگرید و خدا را #شکر کنید
به جلو بنگرید و به خدا #اعتماد کنید
او درهایی را میبندد که هیچکس قادر به گشودنش نیست
و درهایی را باز میکند که هیچکس قادر به بستنش نیست
🌺روز خوبی داشته باشید🌺
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour