eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
622 ویدیو
123 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا هی بگین بداخلاقم😌
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و یکم» گلوم درد گرفته بود. یه کم نفس عمیق کشیدم و باندشو عوض کردم و تلاش کردم بیشتر آروم باشم تا بتونم بهتر فکر کنم. رفتم پای تخت وایتبرد و نوشتم: «بچه ها ما الان یه معادله دو مجهولی داریم: مجهول اول: ادمین کانالی که الان دو تا کانالشو نابود کرده و حتی جواب مشتری های دست به نقدش هم نمیده! مجهول دوم: ادمین کانالهایی که به همه خط میداده و باسواد هست و از پیامهای قبلیش مشخصه که اهل دادار دودور بقیه اعضا نیست و واسه خودش جایگاه و کلاسی قائل هست. این بابا هم فقط خطوط ارتباطیش را نابود کرده وگرنه کانالاش هست و داره پست میذاره و انگار نه انگار که برای بچه هاش اتفاقی افتاده! » یه نگا به عمار انداختم و بعدش نوشتم: «عمار این دو تا مجهول را چطور تحلیل میکنی؟» عمار که مشخص بود غرق در معادله است، چشماشو نازک کرد و گفت: «والا چی بگم؟ همینه. نکته خاصی ازش نمیفهمم.» رو کردم به مجید و سعید! اونا هم به هم یه نگا انداختن و گفتند: «ما اصلا چیز خاصی ازش نمیفهمیم و اینا همین حرفای ماست و بنظرمون خیلی گنگ و مبهمه!» زیر دو تا مجهول نوشتم: «بنظر من این دو تا در ایران هستند و توی همین مملکت زندگی میکنند!» عمار گفت: «چطور حاجی؟» نوشتم: «اگر ایران نبودند، دلیلی نداشت که اینجوری هول بشن و بزنن راه های ارتباطیشون را قلع و قمع کنن و اینجوری کولی بازی دربیارن!» سعید گفت: «خب حاجی ممکنه خارج باشن و بخاطر امنیت دوستاشون و اینکه دست ما به دوستاشون نرسه کات کردند!» مجید جوابش داد و گفت: «بعیده! حالا ادمین اون کانالای سلطنت طلبی آره ... اما درباره ادمین اسلحه فروش نه!» عمار گفت: «داره جالب میشه اما نمیدونم کجاش؟ داره چشمک میزنه اما نمیدونم با کدوم چشمش؟» یه لبخند زدم و نوشتم: «پس نتیجه اولیه اینه که اونا ایران هستن وگرنه اینقدر زود اقدام نمیکردند. اما نتیجه ثانویه اینه که .......... راستی بچه ها گفتین کانال فروش اسلحه چند وقته که نابود شده و ارتباطش با بقیه مشتری هاش کات شده؟» سعید گفت: «حدودا چهل و هشت ساعته! البته پیمان هم همینطور!» نوشتم: «ینی در یک روز، باید هردوشون یک مدل اقدام کنند اما ادمین کانال اسلحه تندتر و چکشی تر و تعطیلی و دلیت اکانت و این چیزا ... آره؟» مجید گفت: «دقیقا!» نوشتم: «بچه ها بنظرم این ینی پیمان از ما دور هست و نسبتا خیالش راحتره و اگه کاملا همه چیزو نابود میکرد همه سازماندهی مجازیشون هم نابود میشد. لذا از نظر سازمانشون باید حفظ بشه! اما این ادمین اسلحه فروشی که زده همه چیزو قطع و نابود کرده، نگران بوده ... بیشتر از پیمان ترسیده ... و یا شاید هم نترسیده اما احساس خطر کرده و ترجیح داده که نباشه ... و یا شایدم هست و خیلی بهش نزدیکیم و ... سعید میتونی بهم بگی دقیقا کی و چه ساعتی و چه دقیقه ای کانالهای فروش اسلحه نابود شد؟» سعید پاشد رفت و با یه کاغذ پرینت شده برگشت. روز و ساعت و دقیقه و ثانیه دلیت اکانت و نابودی کانالها و ... را درآورد. نوشتم پای تخته ... یه نگاه به عمار کردم و عمار هم به من یه نگا کرد ... زیرش نوشتم: «عمار دیگه چه اتفاقی در حوالی این ساعت افتاده؟ اصلا اتفاقی افتاده یا نه؟» عمار گفت: «الان هنگ هنگم ... ذهنم یاری نمیکنه!» که یهو مجید در حالی که داشت پرونده را ورق میزد، فورا و یه کم با تن صدای بلند گفت: «آره قربان! اتفاق افتاده!» برگشتم و نگاش کردم ... مجید گفت: «قربان! دقیقا همون ساعات و حوالی همون دقیقه ها بوده که دختره ... همین ترانه ... به قتل رسیده!» عمار فورا گفت: «این ینی همون ساعت، این غول بیابونی هم دستگیر شده و محمد هم مجروح شد و منم ... ای داد ... راس میگیا ...» سعید گفت: «قربان خودشه ... کاش میرفتیم سروقتش!» نوشتم: «معلوم نیست ... یهو میبینی گفت من ادمین اون کانالا نیستم و به من دستور رسیده بوده! یهو میگه من باهاش مشکل شخصی داشتم ... اگه رودست خوردیم، دیگه تا آخر عمرش اعتراف نمیکنه!» عمار گفت: «نمیتونه به این راحتی انکار کنه ... چون احراز هویت اونی که تو بیمارستان، خرخره داداش ترانه را جوید، با همین غول بیابونی، اثبات شده که از سازمان منافقین بودن و مدتی هم در اشرف آموزش دیدن و بعدش هم کردستان و...» نوشتم: «عمار این چه ربطی به ادمین بودنش داره؟ من الان برام مهمه که ادمین اون کانال اسلحه کیه که تونسته حداقل سیصد قبضه سلاح در طول کمتر از سه روز در فارس معامله کنه؟» عمار هیچی نگفت! تا اینکه بالاخره سعید یه حرف خوب زد و همه دانشگاه های اطلاعاتی و امنیتی را برای دو سه قرن، مبهوت جمله قصارش کرد و قرار شد در گینس، جزء باهوش ترین های دنیا ثبتش کنند! گفت: «بنظرم باید ازش اعتراف بگیریم!» اشک تو چشمای هممون حلقه زد !
من و عمار که دست انداخته بودیم دور گردن همدیگه و هارهار اشک میریختیم و نمیدونستیم چطور خدا را شکر کنیم که همچین ایده بکری به فکر همکارمون رسیده! مجید هم دیگه از دنیا خسته شده و چسبیده به قاب شهید علی هاشمی و چشم دوخته به چشماش و داره زار میزنه و میگه منو با خودت ببر! والا ... ادامه دارد.... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سلام آقا وحید! خوبی؟ امیدوارم همیشه عالی باشی. من تک پسر تنهای یه پیرمرد کارگر و بی سواد بودم که کلی ایده جهانی داشتم و دنبال رفیق فابریک و پایه بودم اما نمیشد. هیچ وقت نتونستم دوستای عالی و جونی و خونی برای خودم پیدا کنم. نه اینکه ضعیف باشم. نه! بلکه به این خاطر که من از ایده آل های دیگران فاصله داشتم. اونا همیشه به ایده آل ها فکر میکردند اما من فقط دنبال دوست بودم و خیلی به ایده آل فکر نمیکردم. همیشه کسانی دور و برم بودن که به بهترین های همه چیز فکر میکردند و من اون بهترین نبودم. حتی یکی از اون بهترین ها هم نبودم. کم کم بزرگ شدم. اما در همین مسیر، از وقتی که یادمه، نه تنها یکی ... بلکه ده ها « » دور و برم بودند. پسرایی که همیشه باهوشن و خیلی مرموز. شیک پوشن و ترگل ورگل. از اونا که به نظر میرسید صدتا خاطرخواه دارن و آینده مال هموناست! و از قضای روزگار میشدند رقیب من بیچاره و منم حال میکردم که اونا رقیبم هستن اما ... اما این وسط، همیشه یه سری اساتید و مربیانی گیرم میومد که هم پیر بودند و هم حال و حوصلمو نداشتن. همیشه میزن تو سرم و هیچ وقت بهم اعتماد به نفس نداند. حتی دقیقا مثل تو ... توی جمع به جای حمایت، نقدم میکردند و به جایی میرسید که حتی جواب سلامم نمیداند و حتی واسه یه بار هم که شده، تشویقم نکردند. چیز خاصی بهم یاد نمیدادند اما توقعشون همیشه از من بالا بود و انتظار شق القمر ازم داشتند. در همین حال، رقیبانم همیشه اساتیدی مثل رامبدهای جوانی را داشتند که همه چیزشون درجه یک و روی برنامه و خیلی ایده آل و خلاصه همه چیز تموم. همیشه تشویقشون میکردند و بهشون روحیه میدادند و بوسشون میکردند و براشون بازمزه بازی درمیاوردن و همیشه شیک و تیپ، مینشستن روبروم و به چشمام زل میزدند و منتظر بودند که یه چیزی پیش بیاد و احساس ترحمشون گل بکنه و توی جمع و جلوی بقیه و جلوی دوربین به من بگن: «تو هم خوبی ... بیشتر تلاش کن ... چرا فلان جات کجه؟ چرا اینجوری هستی؟ آفرین پسر خوب! بهتر باش! باشه؟ قول بده! آفرین!» بدبختی من همیشه این بوده که در نهایت، کار من بیچاره، متوقف میشد به قضاوت اساتید مثل اساتید آیت بی غم ها! به قضاوت و ترحم مثل رامبدهایی که حتی محبتشون هم خار داشت و تیزی ترحمشون روی صورتم نشونه میذاشت و همه میدیدند! آخرشم اگه اندک توفیقی پیدا میکردم، همونا پزشو میدادند و به اسم اونا تموم میشد و این وسط، کسی منو نمیدید. کسی به من حال نمیداد و لایکم نمیکرد و توی فضای رقابتی، دوربینا و توجهات میرفت سراغ همون اساتید پیر و خسته و اونا هم از شرمندگیم درمیومدند: «ما هم بهش امیدواریم. پسر خوبیه. فقط ..... کاش ..... حیفه که ..... درست میشه..... و ....» اصلا کاش هیچوقت دربارم حرف نمیزنن و مثلا تشویقم نمیکردند که تا مدت ها سینم سنگین نمیشد و دلم پر و لرزون و چشمام تو خلوت گریون نمیشد! وحید عزیزم! حالی که تو امشب در خنداننده داشتی، من بارها تجربشو کردم. روی منبر بودم و جملات و ایده های نابی داشتم که بخاطر مشکلی که داشتم نمیتونستم درست ادا کنم و به زبون بیارم و بریزم وسط و همه ر مبهوت کنم. البته گاهی میشد و گاهی هم نمیشد. روزایی که نمیشد، بعدش فقط گریه میکردم و خیلی طول میکشید که دوباره خودمو بسازم و بیام وسط. چه شبها که بیش از ده صفحه نمینوشتم و پاره نمیکردم که نکنه به دست کسی بیفته و آبروم بره و به نقاط ضعفم پی ببرن و دلشون نسوزه و یا به من نخندن! نمیتونم همه دردامو برات بنویسم. احساس میکنم به زودی میبینمت و میشینیم ساعت ها برای هم حرف میزنیم. اینجا نمیشه همه چیزو گفت. بذار بعدا میگم چه بدبختیا کشیدم... همه اینا فقط یه دلیل داشت: اونم این بود که آدمای مثل من و تو، بیش و پیش از اونی که به فکر و سواد و هنرمون مراجعه کنیم، یه روح لخت و عریان و کاملا احساساتی داریم که اول و وسط و آخر همه چیزمونو با اون شروع میکنیم. روح و احساسی که به عقلمون غلبه داره و دوس داریم دنیا را اونجوری بگیم و بنویسیم و ببینیم و بشناسونیم که حسش کردیم و دوسش داریم. نه از روی فرم و برگه ها و نقش های از پیش نوشته شده و روتین و تکراری و همه چیز تموم! میدونی من کی فهمیدم میتونم از زندگیم و حرفم و احساسم لذت ببرم؟ زمانی که از فضای رقابتی خارج شدم و رفتم و زندگیمو کردم. باور کن. وحید جون! مردم اون چیزی نیستن که خندوانه نشون میده. مردم هیچ وقت نمیتونن با همه شوخی سخیف و تمسخرشون کنن! مردم همیشه یه استاد که اتفاقا همه کاره برنامه باشه به نام رامبد جوان ندارن که تا ساعت سه نیمه شب واسشون وقت بذاره و براشون متن بنویسه که حریفشونو با خاک یکسان کنن!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مردم ما دقیقا با همین هول شدن ها و بریدن ها و سرمون پایین انداختن ها و گریه کردن های وسط جمعیت و خودمونو خوردن و دیسیپلین نداشتن ها حال و زندگی میکنن. نه با کسانی که امان دارن که با همه شوخی کنن و صغیر و کبیرو به گوشه رِنگ ببرن و با چک و لگدهای بی صدا خورد و خاکشیر کنن! وحید! مردم با احساس و هول شدن و اشک و لبخند بی ریا و واقعی من و تو حال میکنن! نه با کسی که به زور میخنده و توهم باحالی داره و همش داد میزنه و میگه: ما خیلی باحالیم! به خدا خیلی هم با حال نیستن! مردم ما بزرگوارن و میخوان تو ذوقشون نزنن که جواب میدن: خیییییلی! وحید دوستت دارم. چون تو برای یکبار هم که شده، نقش امثال ما را بازی کردی که از کلی نداری (نداشتن استاد و نداشتن حامی و نداشتن متن و نداشتن برنامه و نداشتن دلسوز و نداشتن تیم حرفه ای و ....) رنج میبرن و تنها کسانی که اونا را پیدا کردن و دوسشون دارن، مردم هستند! وحید! مردم ینی همه چیز! دنبال موفقیت و شهرت و عشق و حال در بین بالا بالایی ها نباش! گشتم نبود ... نگرد که نیست! فقط مردم! ارادتمندت: محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم و رحمه الله☺️🌹 خوبین؟ عیدتون مبارک😍 ببخشید نبودم. درگیر مراسم یادواره شهدا بودم و چون کشوری بود، دو هفته کامل شبانه روزی هم لازم بود وقت بذاریم و حسابی بچه ها سنگ تموم گذاشتند. اجازه بدید چند تا عکسش را تقدیم کنم👇
از سخنرانی بسیار زیبای قرانی آیت الله ملک حسینی عزیز حسابی استفاده کردیم.
سخنرانی دکتر صفار هرندی در یادواره و جلسه مشورتی با ایشون در زمینه ترسیم نقشه فرهنگی خیلی مفید بود.
مرز ما عشق است، هر جا اوست آنجا خاک ماست سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟! ....
چه کرد این حاج صادق آهنگران🌹 یه شعر بسیار زیبا که تمام اشعار قدیمیشون در خودش داشت و خیلییییی حال داد.
حاج صادق بعد از مراسم، اومد دفترم و بهم گفت: شما کدوم آقای جهرمی هستین؟ گفتم: جسارتا چند تا جهرمی میشناسین تا بگم؟ خندید و گفت: یه نفر هست که کف خیابون و حیفا را نوشته! اونو میشناسی؟ گفتم: آهان ... همین پسره ... چی بود اسمش؟ حدادپور میگی؟ گفت: آره آره ... کلی دنبالشم و شمارشو میخوام و حتی آیت الله صمدی آملی هم پایه کتاباش هست اما هر چی دنبالش بودم پیداش نکردم. دید همه بچه های دور و برمون دارن میخندن☺️ حاجی گفت: نکنه خودتونین؟! یهو بچه ها زدند زیر خنده😂 منم دست حاجی را بوسیدم و گفتم: من دستبوسم. شما امر بفرما حاجی جان. خیییییلی خوشحال شد و تحویل گرفت و با اینکه قندشون یه کم اذیتشون میکرد، نشستن و کلی گپ زدیم. حاج صادق عزیز گفت: اولین بار دخترم مجبورم کرد حیفا را دستم بگیرم. گفتم: منظورتون کتاب حیفاست؟! حاجی زد زیر خنده😂 ادامه داد و گفتن: همون شب تمومش کردم. بعدش دخترم کف خیابون را آورد خونه و دیدم خونه چند تا از سرداران و بچه هاشون کتابهای شما را دارن میخونن و تعریف میکنن. خلاصه ما خوندیم و دنبال بقیه آثارت بودیم. حتی پسرم آقا هم دارن مطالعه میکنن و دوست دارم با هم دوست بشین☺️ حاجی وقت رفتن منو کشید کنار و گفت: ببین حاج آقا ... تا نزدنت و حذفت نکردند، بشین بقیه داستانات هم بنویس که یهو این راه قطع نشه و ثمره بیشتری بده.‌ وقتی روی ذهن و روح من آهنگران اثر داشته، مطمئن باش واسه بقیه بیشتره. بنویس تا نزدنت. چشم حاجی. مینویسم☺️ @Mohamadrezahadadpour
آقا محمد علی آهنگران که بزرگوارند تازه خیلی دلم میخواد با آقازاده آسید حسن آقای خمینی دوست بشم🌹 اگه کسی دیدنشون، سلاممو بهشون برسونن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹☺✌🌹🌹🌹🌹 بزن کف مرتضی داماد گشته بزن کف قلب زهرا شاد گشته 👏👏👏 بزن کف در قدوم ماه داماد بزن لبخند تا حق را کنی شاد 👏👏👏 چنین داماد را باشد عروسی که هستی آیدش بر پای بوسی 👏👏👏 عروسی دختر ختم رسولان عروسی مصطفی را راحت جان 👏👏👏 عروسی مریم و هاجر کنیزش عروسی کو خدا دارد عزیزش 👏👏👏 عروسی هستی هستی فدایش عروسی خلق داماد از برایش 👏👏👏 چه دامادی که فخر کائنات است چه دامادی خداوند ثبات است 👏👏👏 چه دامادی سراپا فخر و عزت چه دامادی خدای عشق و غیرت 👏👏👏 چه دامادی محمد ساق دوشش ملائک هم غلام حلقه گوشش 👏👏👏 حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه ( س) مبارک باد @Mohamadrezahadadpour
میخوام فردا در مراسم جشن دانشگاه، بگم همه اهل سالن، یک دقیقه کل (هلهله) بکشن☺️ باور کن تو سالن دانشگاه، خیلی میچسبه مخصوصا وقتی پسرا بلد نیستن و جیغ میکشن😂
حراستیشون نکنم صلوات 🙊😂
لطفا زود قضاوت نکنید و با طرد کردن بقیه، عیار بچه حزب اللهی ها را پایین نیارید. صرفا ارتباط دوستانه با بچه های همین مرز و بوم و مسلمون و همین انقلاب، نه تنها اشکال نداره بلکه خیلی هم میتونه برای طرفین سازنده باشه. من دوستان اصلاح طلب و اهل سنت و ...بسیاری دارم. قرار نیست دور خودمون و‌ بقیه سیم خاردار بکشیم دوست عزیز🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و دوم» قرار شد دوباره از اون غول بیابونیه بازجویی کنیم. عمار که قبلا ازش بازجویی کرده بود. سعید و مجید هم مال این حرفا نبودن. کسی دیگه هم نمیخواستیم بگیم بیاد و این کارو بکنه. فقط موند «خودم»! تصمیم گرفتم خودم یه گپ و گفت باهاش داشته باشم. اما یه مشکل این وسط وجود داشت... اونم این بود که هردومون از نظر گویایی مشکل داشتیم و این مسئله، روند بازجویی را به مشکل جدی مواجه میکرد. باید آروم میبودم و یه فکر اساسی برای این مسئله میکردم. به خاطر همین، نشستم و تمام فیلم های بازجویی عمار و فیلم دوربین مدار بسته سلولش را بازنگری کردم. نمیدونستم دنبال چی؟ اما دنبال یه چیزی میگشتم که بتونم با استفاده از زبان بدنش، به اصرارش پی ببرم و اگر واقعا بی گناهه که هیچ! اما اگر خیلی زرنگه، دمار از روزگارش دربیارم. تمام پرونده را دوباره مرور کردم. حتی فیلم ها و مطالب دیگر معاونت ها را در این زمینه بررسی کردم و مثل کسی که داره دنبال داروی حیات بخشش میگرده، چک میکردم. بچه ها را فرستادم دنبال رصد و شکار پیمان توسط کانال و گروه ها و اکانت هایی که قبلا در ارتباط بودند و عمار را هم مامور کردم که دوباره با اون دکتر زیبایی ارتباط بگیره و ببینه چی شد؟ بالاخره میاد ایران یا نه؟ اینقدر به دقت نشستم و چند ساعت وقت گذاشتم و همه چیزو کردم که چشمام سرخ شده بود. آخر سر وقتی به کاغذی که جلوم بود نگام کردم، فقط به دو تا نکته رسیدم ... و امیدوار بودم که اون دو نکته کافی باشه و تیرمون به سنگ نخوره. دم دمای مغرب بود. من به آیه «واستعینوا بالصبر و الصلوه» خیلی اعتقاد دارم. اون شب دوس داشتم برم شازده قاسم اما چون هم خیابونا یه کم شلوغ بود و هم اوضاع خوبی بر خیابونا حاکم نبود، ترجیح دادم که در وقتم صرفه جویی کنم و یواشکی، وقتی عمار حواسش نبود، برم پشت سرش بایستم و نمازمو به امامت اون بخونم. معمولا عمار وقتی نماز میخونه، قنوت و سجده آخرش را تو دلش میگه و نمیشه بفهمی که چی شد و چی داره میخونه؟ به خاطر همین، میشه همونطوری که دستات به قنوت هست و یا سجده کردی و سجده آخرت هست، چند لحظه چشماتو ببندی و سکوت کنی و فقط به خدا بگی: «خدایا دقیقا همین چیزایی که عمار داره میگه و نمیدونم چیه و فقط میدونم که عالیه ... منم از همونا میخوام!» بعد از نماز، یه سجده رفتم و به خدا گفتم: «نگا نوکرتم! توی بد شرایطی گیر کردم. شک ندارم که داری امتحانم میکنی که وسط این پرونده، زبونمو ازم گرفتی و گفتی حالا بسم الله! چشم. منم حرفی ندارم. ینی غلط میکنم حرفی داشته باشم. من جونمو برای این انقلاب گرفتم کف دست. دیگه زبون و چشم و اینا که سهله. خدا! ازت خواهش میکنم همین امشب بتونم این بابا را به حرف بیارم و سرنخ های خوبی بهمون بده! خدایا به دلم افتاده که مقامات دارن برام میزنن و همین روزاست که بخاطر باگهایی که ناخواسته در پرونده پیش اومده، عذرمو بخوان! خدایا به ریختن آبروی این بندت راضی نشو! لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِين... فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِين...» پاشدم و رفتم سروقتش! به بچه ها گفتم بیارینش... آوردنش و نشست روبروم. وقتی دوباره از نزدیک دیدمش، دیدم حداقل هیکلش دو برابر من هست و خدا اون روز به من و عمار رحم کرد که ما را درسته نخورد و قورت نداد! چشم بندش را برداشتم و یه کم چشمشو مالوند. اون یکی چشمش که هیچی. وقتی معمولی تونست نگا کنه، منو دید و یه کم اخمش بیشتر شد و بعدش هم یه نگا به گلوم انداخت که هنوز باند پیچی هست و اوضاع خوبی نداره. اما خوشحال نشد و همونجوری مونده بود. دوتامون چشم تو چشم همدیگه بودیم. از چشمش خشم و نفرت میریخت. اما مشخص بود که بچه ها حساب کار دادن دستش و میدونه کجاست و نباید دوباره دیوونه بازی در بیاره! میدونم باورش براتون آسون نیست اما این اولین و سخت ترین بازجویی بود که باید در سکوت مطلق انجام میشد و بازجوی پرونده، مجبوره که با شرایطش کنار بیاد و خودش و متهم بدون بیان حتی یه کلمه، گفتگو کنند! کاغذمو برداشتم و بدون سلام شروع به نوشتن کردم: «من و تو هرکدوممون به یه اندازه از مرگ فرار کردیم و الان روبروی همدیگه نشستیم. اما یه تفاوت اینجا هست که داره اذیتم میکنه و دوس دارم بدونی!» سرشو از روی برگه بلند کرد و نگام کرد و دوباره به برگه دقت کرد ببینه چی میخوام بنویسم؟ نوشتم: « داشتم دقیق فیلمت را میدیدم و زیر نظرم بودی. دوس ندارم فکر کنی زرنگی و بدون آزمایش و اینا باور کردم که زبونت کار نمیکنه! هیچ آدم بی زبونی، در طول کمتر از بیست ساعت، بیش از پنجاه بار گلوشو صاف نمیکنه و یه صدای خفیف از توی گلوش به گوش خودش نمیرسونه!»
نگاش کردم ... دیدم سرشو بالا نیاورد و فقط با چشماش داشت برگه ای که داشتم مینوشتمو میخورد! نوشتم: «این از نکته اول. پس دیگه قپی مشکل گویایی و حنجره واسم درنیار که بهم برمیخوره. من خودم دو سه روزه اینجوریم و کاملا شرایط اینجوری ها را درک میکنم. اصلا شاید کار خدا بوده که اینجوری بشم تا بتونم بفهمم که داری کلک میزنی! ضمنا لازم نیست از حالا به بعد حرف بزنی. چون خیلی مشتاق شنیدن صدات نیستم. من چیزی که بخوام، ازت میگیرم و میرم و به زبونت نیاز ندارم. و اما نکته دوم! وقتی پیامای عاشقونه بهش میدادی، قرار گذاشتی که «محض رضای دخترو خودتو به گل بپلکونی!» اما لعنت به سازمان! لعنت به کسانی که نمیتونن عشق تورو به یه داف تر و تمیز ببینن و درست موقعی که هنوز بهش نیاز داری و اونم کم کم داره خط میده، دستور برسه که تمومش کن و عکسشو براشون بفرستی! درسته؟» دستاش یه لرزش خییییلی خفیفی پیدا کرده بود اما هنوز صدای نفسش نمیومد! ادامه دادم و نوشتم: «اما اون دختر داشت وابستت میشد و حتی دو سه بار بخاطر تو با داداشش جر و دعوا کرده بود. اون حتی به کیان هم پا نمیداد و اینقدر دختر گلی بود که وقتایی که تو با مهناز میخوابیدی و مثل یه گرگ وحشی به جون مهناز میفتادی، از خونه میزد بیرون که صدای شماهارو نشنوه و دلش نسوزه! غیر از اینه آشغال؟!» از پشت لبش میتونستم بفهمم که داره دندوناش را روی کم میذاره و فشار میده! پاشد ... مانعش نشدم ... دستمو بردم به طرف دوربینی که بیرون از اطاق بازجویی فعال بود و چون میدونستم الان بچه ها میریزن داخل، بهشون اشاره کردم که نیان داخل و نگران نباشن! پاشد و شروع به راه رفتن کرد! اما من همچنان به نوشتنم ادامه دادم: «سازمان فقط به برطرف کردن نیاز جنسیت و توحشی که توی سکست بود توجه داشت و جوری از پادگان اشرف شمارو تربیت کردن که دیگه به چیز دیگه ای فکر نکنی! اما من که میدونم ... میدونم نمیشه دل و دماغ و عاشقی را از یکی گرفت! نمیشه با دستور و بخشنامه به کسی دستور داد که کسیو دوس نداشته باشه و حتی بزنه بکشتش!» اومد نزدیک میز ... چند خط را خوند و بازم به راه رفتنش ادامه داد ... نوشتم: «اونی که بهت گفت اگر میخوای دست کسی به عشقت نرسه و دیگه حرص نخوری که کجاست و با کی هست و چیکار میکنه و همیشه برای خودت بمونه، باید بکشیش ... باید با دستای خودت بکشیش تا جاودانه بشه و بعدش هم خودکشی کنی و به اون برسی، گه خورد! دروغ گفته بهت! اون بی شرف اگه به این حرفا اعتقاد داشت، وقتی ترانه بهش به خاطر تو پشت کرده بود، دستور قتلش را صادر نمیکرد و اینجوری شوکه نمیشدی!» (در پیام های ترانه و پیمان اومده بود که ترانه به هیچ وجه به درخواست های بی شرمانه پیمان جواب مثبت نمیداده!) اومد خوند ... دیگه داشتم صدای نفساش میشنیدم ... حتی خودمو برای یه کتک مفصل هم آماده کرده بودم ... ولی می ارزید ... داشت جواب میداد ... باید این راهو تا تهش میرفتم... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
یه قسمت دیگم میخواید؟!😌
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و سوم» نوشتم: «ببین! من اگه مطمئن نبودم و یا تازه کار بودم، هیچوقت به خودم جرات نمیدادم اینجوری رک و راست بزنم به هدف و هر چی دارم رو کنم. البته یه چیز دیگه هم دارم که هنوز رو نکردم. دوس دارم اول تو هم یه کم برادریت ثابت کنی تا منم بتونم انگیزه پیدا کنم و بازم بهت بگم تو چه مخمصه ای گرفتار شدی!» اومد و خم شده بود و دستاشو گرفته بود دو طرف میز و داشت متن را میخوند ... مثل یه خرس، هیکلی بود و مثل یه گرگ، وحشی! تردید داشتم اینو اون لحظه بنویسم یا نه؟ اما دلمو زدم به دریا ... گفتم بالاخره یه اتفاقی میفته دیگه! دستمو بردم به طرف کاغذ ... اونم چشمش به دستمه ببینه چی میخوام بنویسم؟ من فقط جملاتی نوشتم و واویلا .... قیامت شد ... نوشتم: «همین دو ساعت پیش، دوربین چاراه زند را چک کردم ... چون به ترانه گفته بودی که مادرتو برات پیدا کنه ... اون پیداش کرده بود ... چطوریشو نمیدونم اما اون شب که پیاما رد و بدل نمیشد، ینی یه شب قبل از اینکه ما بیاییم سروقتت، واست پیام داده بود که [برو چاراه زند و مادرتو ببین! پاتوق مادرت اونجاست. کنار یه بانک میشینه گدایی میکنه و یه چشمش هم کور شده!] اما اون شب پیاما نرسید و تو هم نتونستی چکش کنی!» اینو که خوند، میز را بلند کرد و محکم به یه طرف پرتاب کرد ... بچه ها ریختن داخل و من فورا بهشون اشاره کردم که برید بیرون و اصلا دیگه تا اشاره نکردم نیایید داخل! وقتی پرتاب کرد، نعره های بلندش شروع شد و اما به طرف من نمیومد ... دستشو مشت کرده بود و دهنشو باز باز ... فقط نعره میکشید ... به دیوار تکیه داد و در حالی که بغض داشت، افتاد رو زمین و همونجا نشست! رفتم با فاصله نیم متری، نشستم کنارش ... کاغذا را برداشتم و ادامه دادم: «تو نمیدونی اما من میدونم که ترانه حتی دو سه بار به مادرت فقیرت سر زده بود و بهش پول داده و خلاصه محبتش کرده بود! بنظرت به تو هم میگن انسان؟! نه تنها انسان نیستی، بلکه به قول خودتون، مجاهد هم نیستی! تو حتی به درد سازمانتون هم نمیخوری! حتی آدم سازمانی هم نیستی! چون یا باید سیانور را میخوردی و تمام! و یا باید تا الان میومدن سر وقتت و خلاص!» خوند و داشت اشکشو جوری پاک میکرد که مثلا من نبینم! آخرش هم براش نوشتم: «فکر نکنم تو چیز به درد بخوری برای من داشته باشی ... من فقط اومدم بهت بگم چه گندی زدی و تنها کسی که تو زندگیت دوستت داشت را زدی ناکار کردی و الان جسدش تو سرد خونه است! رفتی تا الان سردخونه؟ الان جسد ترانه تو سردخونه است و یخ کرده و خشکش زده! با چی؟ با گلوی جویده شده و ... دیگه نگم دنبالش ... خودت بهتر میدونی! اعدام هم فعلا بعیده که بشی! چون هنوز هستند کسانی که تو صف باشن و قبل از تو ......... از یه طرف دیگه هم اینجا مثل زندان های ................. نیست که هر وقت اراده کردی، بزنی خودتو بکشی و مثلا پروندت مختومه بشه! بشین رو کارایی که کردی فکر کن جناب!» اینو نوشتم و پاشدم... تا پاشدم، دست انداخت و مچ دستمو گرفت! دستای گندش... هون دستایی که داشت چند ساعت قبلش خرخرمو نابود میکرد ... الان مچمو گرفته! به دوربین یه نگا انداختم و ابروهامو بردم بالا ینی کسی داخل نیاد! مچمو فشار داد ... اما نه جوری که خیلی دردم بگیره! یه کم دستمو میخواستم بکشم ... که ینی ولم کن ... اما نذاشت! هنوز لرزش دستای گندش را روی مچم احساس میکنم ... تا اینکه یه صدای خیلی خفیف ... از وسط نفسای بلند و خرس مانندش به گوشم خورد که گفت: «پیمان! دستور پیمان بود ...» هیچی نگفتم ... ینی نمیتونستم که چیزی بگم ... فقط ایستادم و همونطور که روم به طرف درب اطاق بازجویی بود و دستمو گرفته بود، بهش گوش دادم! صداش خیلی یواش بود ... واقعا گلوش مشکل داشت ... اما نه تا این حد که نتونه حرف بزنه ... گفت: «پیمان گفت ... با اون عقد آریایی و عشق باستانی مسخرش! گفت ترانه هم راضیه و خودشو برای تموم شدن در تو آماده کرده!» حرفای این غول بیابونی خیلی وحشتناک بود ... من فقط دو خط دیگشو مینویسم و رد میشم: «پیمان گفت بالاخره ترانه یه روز میمیره ... پس بهتره که به دست کسی بمیره که عاشقش هست ... من عاشقش شده بودم ... نه از این عشقای سینمایی و سازمانی! کسی که خودش تا فهمید منو فرستادن شیراز که هم کارایی که گفتنو انجام بدم و هم مادرمو پیدا کنم و با خودم ببرم عراق، داوطلب شد و بهم قول داد که برام پیداش میکنه! این دختر جنسش با بقیه فرق میکنه! چون مثل خودمه. اونم از مادر بلا دیده بود و دور شده بود. مادر فاحشه رقاصش را دوست داشت اما نمیتونست بره پیشش! نمیتونست بره فرنگ! بخاطر همین افتاد دنبال مادر من و میخواست حس مادرجوییش ارضا بشه! ولی پیمان نذاشت ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اون شب، اول پیام داد و گفت برو یه دونه علف از یخچال بردار و بخور! (علف از قرص های روان گردان فوق العاده قوی است) پیمان پیام داد و گفت الان وقتشه! گفت امشب شبی هست که ترانه خودشو برای تو آماده کرده و میتونی باهاش همبستر بشی! بعدش که علف خوردم، رفتم سر وقت گوشیمو و دیدم پیمان نوشته که همه کانالات نابود کن و تو دیگه به اونا نیاز نداری ... دیگه مغزم کار نمیکرد ... زبونم سنگین شده بود ... به مشکلات قبلی و سنگینی گلوم اضافه شده بود ... نوشته بود ترانه آماده جاودانه شدنه! گفت همه چیز آماده است و تمومش کن و آروم بخواب! منم باهاش همبستر شدم ... قرار بر همبستری نبود اما من شدم و کارمو کردم و بعدش هم نفهمیدم چجوری گلوشو خوردم...... تمومش کردم! اما خودم هنوز زنده بودم و بعدش که فهمیدم، دیگه دیر شده بود و اثر علف داشت از سرم میپرید ... که شما ریختین تو خونه ...» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour