eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
با تعجب گفتم: بله؟! چی داری میگی؟ سید همین حالا داشت چت میکرد! چطور میگی تو هیئت بوده و تموم شده و با منزل دارن میرن منزل؟! گفت: نمیدونم قربان! از اینکه خودش هست و الان هم بیست متر از من جلوتر داره حرکت میکنه و نشون به اون نشون که امشب از بس لطمه زد، گوشه های شقیقش کبود کرده! خودشه قربان! الله اکبر! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
چطوره بچه ها؟
مرجع تقلیدم پرداخت دیر کرد به بانک را حرام اعلام کردن😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: دهم قم _ خیابان صفاییه _ پشت ترافیک با داوود نشسته بودیم تو ماشین و اون داشت رانندگی میکرد. گفتم بیا یه مرور کنیم ببینیم کجاییم و چی داریم. گفت: بسم الله! گفتم: ما اولا باید هفت هشت ده تا پسر نوح را پیدا کنیم و اطلاعاتشون را ثبت کنیم. ثانیا سر از این جلسه مشترک فاطمیه و اعضاش دربیاریم. ثالثا یه ساز و کار مناسب برای ثبت اطلاعات و شناسایی مبلغان خارجی به کشور باشیم و به حوزه و بقیه مراکز فرهنگی اطلاع بدیم و روشنگری کنیم که حواسشون باشه و یه بانک جامع از مبلغان وارداتی پیشنهاد بدیم. داوود گفت: داریم. چون بالاخره ما که تازه با این جور مسائل مواجه نشدیم. اما فکر کنم به روز نباشه. گفتم: خب همین دیگه. باید به روز باشه. رابعا ... گفت: لابد رابعا آسید رضا. آره؟ گفتم: آره. آخه مشکلم با سید رضا شد سه تا: یکی این که شده محور! همه جا هستش و هر جا میریم، یهو سر و کلش پیدا میشه. یکی هم دارن تبدیلش میکنن به چهره بین المللی. و آخریش هم که برام شده دِقّ دل، اکانت فعالش هست که دست خودش نبوده اما ادامه کارا و ماموریتهای خودشو دنبال میکنه! داوود گفت: خب اگه اینطوری باشه، ما با ده تا پسر نوح مواجه نیستیم. یکی دیگم هست! با حرص گفتم: همین‌. همین. یکی هست که حتی سید رضایی که قراره چهره بین المللیش کنن، شده پوشش و پشت اکانت سید رضا قایم شده! داوود گفت: کاش معما بود که با هوش و نبوغت حلش میکردیم. بدِ ماجرا اینجاست که آدمه. باید کشفش کنیم. راستی حاجی، تو دقیقا قم چی میخوای؟ خودت درخواست قم دادی؟ گفتم: نه جانم. من از بعد از پروژه پریا دیگه قم نیومده بودم و پرونده ای در قم نداشتم. گفت: پس چی؟ ینی منظورم اینه که اگه طبقه بندی نیست، جالبه برام بدونم اینجا چیکار میکنی و چرا بعد از دو سال، یهو اومدی قم! یه لبخندی زدم و گفتم: ای بابا. بزرگواری. خب یه پرونده دستم بود که به خاطر اینکه اسم اهل بیت توش بود، با احتیاط و پاورچین قدم برمیداشتم. تا رسیدم به اینجا و سید رضا. داوود با تعجب گفت: ینی سید رضا طرفای شیراز هم مسئله داشته؟ گفتم: خودش نه. مفصله. باشه به وقتش. گفت: باشه. حالا برنامت چیه؟ گفتم: من یه چیزی میگم، لطفا دقیق گوش بده و نظرتو بگو ببینم. گفت: بسم الله گفتم: ببین. سید رضا که فرداشب داره میره کویت. میدیم دست بچه های اونور هواشو داشته باشن و چِکش کنن. اما الان مسئله اول ما دیگه آسید رضا نیست. بلکه مسئله، اون یارویی هست که داره قایم موشک درمیاره. درسته؟ گفت: دقیقا. سید رضا همه کاره نیست. بنظر منم تا همین جا مصرف داشت و میشه از اولویت خارجش کرد. گفتم: حساس نیستما اما بنظرت بسپارمش دست خدای مهربون؟ لبخندی زد و گفت: آره حاجی جان. شک نکن. این وزنه را از پای ذهنت بکن بنداز پایین تا بریم بالاتر سیر کنیم. گفتم: درسته. این درسته. بسیار خوب. لطفا مرکزو بگیر و بگو دو سه تا از کارشناسان فاوا برای امروز یه جلسه بذاریم. ارتباط گرفت و جلسه گذاشتیم و قرار شد مستقیم بریم. رفتیم جلسه و قرار شد طرح مسئله کنیم و دنبال یه راه حل خوب بگردیم. من شروع کردم: آقا بسم الله الرحمن الرحیم آقا ما با یه کیس فوق حرفه ای مواجهیم که پشت یه بابایی قایم شده و حسابی داره ازش سواستفاده میکنه. بیانشون کپی هم. گرمی و ارتباطشون کپی هم. خلاصه قاعده انطباق شخصیتی حسابی رعایت شده. یکی از بچه های فاوا گفت: یقین دارین؟ گفتم: بله. خیالتون راحت. گفت: باشه. بفرمایید. ادامش. گفتم: مدتی که چتر اطلاعاتی رو شخصیت و زار و زندگیش زدیم، به چیز مشکوکی برخورد نکردیم. بخاطر همین فهمیدیم که اون بابا یا همون شخص یازدهم با سید رضا ارتباط نداره. فقط گاهی حرفاش را از طریق اکانت سید رضا میزنه. حرفایی که بوی فتنه میده و یه سری گردهمایی های بزرگ به اسم مذهب و وحدت سینه زن ها هستش. یکی از کارشناسا گفت: نت از چی میگیرن؟ گفتم: ظاهرا از ماهواره. نمیتونیم به این راحتی رهگیری کنیم. گفت: پس فقط میشه اکانت را غیر فعال کرد. ینی شاید بشه. گفتم: که چی بشه؟ دوس داری اون عامل بیگانه را هوشیارترش بکنیم تا بدونه دنبالشیم؟ اگه بفهمه که اکانتش غیر فعاله، دردسرمون بیشتر میشه. گفت: پس لطفا گوشیشو بزنید و بیارید تا بگم کیه و چیه؟ البته با عرض معذرت که اینجوری رک و سریع گفتم. گفتم: گوشی کی؟! سید رضا؟! گفت: راحت ترین راهش که بشه به یه چیزایی برسیم همینه. ای چه بسا حرفای زیادی برای گفتن داشته باشه. در حالی که تو فکر بودم ولی داشت گوشه چشمم مثل تو فیلم ها برق میزد، گفتم: میشه. امشب هیئت دارن. ببینم چیکار میشه کرد؟ ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم ایها الاعضای کانال
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: یازدهم پیشنهاد اون یارو فاواییه یه جوری بود. نمیدونم چرا به دلم نمینشست. زدن گوشی سید رضا و وسط هیئت و حساس شدنش و ... اصلا خوشم نمیومد. بنظرم میومد باید یه راهی داشته باشه که مجبور نشم این کارو بکنم. خلاصه ... آره ... میگم حالا ... قم_اداره مرکزری رفتم پیش کارشناس فاوا و بعد از سلام و علیک های مرسوم، نشستیم سر یه میز که با هم گفتگو کنیم. داوود هم اومد و دیگه قرار شد جلسه را شروع کنیم. کارشناس فاوا گفت: چی شد حاجی؟ زدی؟ آوردی؟ یه لبخند زدم و دست کردم تو جیب کتم و یه گوشی آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید! با تعجب و لبخند گفت: آفرین! بالاخره شمایین دیگه! اگه میگفتم سر بریدشم بیارید، میاوردین! گفتم: لطفا چک کنین و چیزایی که به سیستمون فرستادم را دربیارین و الگوی درختی ارتباطاتش و... تا ببینیم چی به چیه؟ فقط جسارتا ما زیاد وقت نداریم. بیشتر از دو سه ساعت نشه. گفت: چرا؟ فقط نگاش کردم. یه کم خجل شد و گفت: آهان. ببخشید. چشم. خدافظی کردیم و با داوود زدیم بیرون. همین جوری که راه میرفتیم داوود بهم گفت: محمد تو واقعا دیشب رفتی هیئت و گوشی آسید رضا را زدی؟ گفتم: بنظرت من جیب زنم؟ شکل جیب زنام؟ گفت: والا چی عرض کنم؟ دیگه اون گوشیو که از تو لپ لپ پیدا نکرده بودی؟ غول چراغ جادو هم که نداری! گفتم: گوشی آسید رضا نبود. گفت: جان؟ گفتم: والا . بچه شدی مگه؟ دیشب رفتم هیئت اما گوشیشو نزدم. تو خطش دست بردم و یه کد بهش دادم و به خط و گوشی که مال اداره بود و با خودم برده بودم کانکت کردم. همین. گفت: آورین آورین! بعد اون وقت اگه همین حالا فهمید و نشستِ خطتو غیر فعال کرد و انداختت بیرون چی؟ گفتم: تا خدا نخواد، نمیفهمه. آیه «وَجَعلنا ...» گذاشتن برای همین موقع ها. گفت: حالا اگه ... حرفشو قطع کردم و گفتم: میشه ته دلمو خالی تر نکنی؟ پس فکر کردی چرا گفتم دو سه ساعته جوابمو بدن؟ واسه همین چیزا بود. خطی که بهش کانکت کردم، خارجیه. اما کافی نیست. خودمم میدونم. به جای این حرفا دعا کن. دیگه چیزی نگفت. رفتم نشستم پشت سیستمم. میتونم نگرانی و دلشورمو کنترل کنم اما اون لحظه ... اصلا اجازه بدید یه اعترافی که سرِ پروژه پریا کردم، اینجا هم بگم: من همیشه تو قم هول میشم. قم برای من شهر پروژه و پرونده و متهم و این حرفا نیست. به خاطر همین، از ته دلم دوس داشتم آسید رضا خیط نشه. دوس داشتم پوشش نباشه. دوس داشتم کسی پشت سرش قایم نشده باشه و فقط یه کله خراب باشه که بزرگترین دعواش همین حرفای داغ هیئتی باشه. دوس نداشتم مجبور بشم و قلمو بردارم و برای بنویسم آنچه که باید بنویسم. پیش میاد. آدم بعضی وقتا دوس داره متهمش رو دست بزنه. زرنگ تر از خودش باشه. فقط اتهام باشه و به اثبات جرم نرسه. و یا اگر هم مجرم هست، خیلی تعمدی تو کارش نباشه. بشه یه جوری کمکش کرد و ... تو همین فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد. دلم ریخت پایین. بچه های فاوا بودند. گفتند: حاجی خطش کنترله و دست خودمونه. اگه حتی فهمید و شما را هم از نشست فعالش حذف کرد، بازم درخدمتشیم. گفتم: بسیار خوب! چیز میز چی داره؟ گفت: حرف برای گفتن بسیار داره. آنالیزش کنم؟ با دلسردی گفتم: نه. شما فقط شجره ارتباطیش را در بیار. بقیش خودم انجام میدم. افکارم داشت پاره میشد و بنظرم داشتم به چیزایی که دوس نداشتم داشته باشه، میرسیدم. اما خب ... تکلیفم ایجاب میکرد که آنالیزش کنم. حرف زیادی نمیشه از آنالیزش گفت و بعضیاش هم خودتون در طول قسمت های بعد خواهید فهمید. اما ... یه فکری به ذهنم رسید. نباید اجازه میدادم فردا شبش ... ادامه دارد ... @mohamadrezahadadpour
درگیرم آقا درگیر ببخشید دیگه بچه بدی نیستم اما ... این شرایطه که همه را بد روزگار کرده یه قسمت دیگه هم امشب آماده میشه برای انتشار اما پیشنهاد میکنم برید بخوابید که نمازتون قضا نشه دنبالشو صبح بخونید فعلا یا زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: دوازدهم قم_تماس تلفنی (تموم مردم دنیا ... منو میخونن دیوونه ... آره ما دیوونه هستیم ... بی خیال این زمونه ...) سلام علیکم سلام و رحمت الله. احوال شما آقا سید؟ تشکر! شما همون آقایی هستید که اون شب تا دم منزل خدمتتون بودیم؟ بله. ماشالله به این حافظه و تشخیص صدا. خوبین الحمدلله؟ به لطف شما که ممنوع الخروج شدم و باعث شدین دو تا مجلس اهل بیت که میخواستم برم، نشه و مشخصم نیست کی باید بره جلسه را اداره کنه؟ خدا بزرگه. مجلس، قطعا صاب مجلس داره و اگه صلاح باشه نمیذاره چراغ جلسش خاموش باشه. البته اگه شما بذارین. ما کی باشیم؟ خب چه خبر حاج آقا؟ تشکر. برای احوالپرسی تماس گرفتین؟ هم احوالپرسی و هم میخواستم یه سوال خدمتتون داشته باشم! بفرمایید؟ شما خانمی به نام ... اجازه بدین ... آهان ... اینا ... خانم مهدیه فاخر میشناسید؟ لا اله الا الله! بله؟ آقای عزیز! چرا تو زندگی خصوصی مردم تجسس میکنین؟ والا بالله حرامه! نکنید این کارا ... چه کار به ناموس مردم دارین؟ حاج آقای عزیز! لطفا جواب بنده را بدید! میشناسید یا نه؟ نه! از کجا بشناسم؟ ببین سید جان! چطوره نمیشناسیش اما لا اله الا الله و تجسس نکنید و حرام است؟ بالاخره میشناسید یا تجسس کنیم؟ منظورتون متوجه نمیشم! اصلا بذار تلفنی نباشه و حضوری صحبت کنیم. فردا عصر چطوره؟ بد نیست. اما امروز ... آره امروز عصر هم فرصت دارم. شما قم هستین؟ بله! من الان بیرون هستما. شما کجایید؟ ببینم اگه نزدیکید، یه جایی قرار بذاریم! باشه. من اطراف حرمم. منم همون دور و برام. میایید حرم؟ بله. تا یه ربع دیگه اونجا میبینمتون. باشه. یاعلی آقا. یا علی. .................................................................... داوود گفت: حساسش کردی که باهات قرار بذاره و ببینیش؟ گفتم: چاره ای گذاشته برام؟ وقتی موش و گربه بازی درمیاره، بذاره یه کاری کنم که اون بیفته دنبالمون و به جای فردا عصر، خودش بگه همین حالا میخوام ببینمت! داوود گفت: خب پاشو برو دیگه! نمیرسیا. گفتم: میرم حالا. بذار یه نیم ساعتی تو حرم دعا کنه و از خدا طلب عفو و رحمت کنه و یا ستار العیوب بگه. بعدش میرم سروقتش. نیم ساعت بعدش تازه راه افتادم. وقتی رسیدم سر قرار، قشنگ دلهره و لرزش و یخ کردن دستاش را میفهمیدم. خودمو زدم به بی خیالی و ینی نفهمیدم که چه حالی داری الان؟ تا نشستیم، گفت: جان؟ درخدمتم! گفتم: زیارت قبول! معلومه کجایی؟ حتما باید بیام هیئت و بعدش خفتت کنم که بتونیم دو تا کلمه با هم حرف بزنیم؟ سرشو انداخت پایین و آورد بالا. یه (زود باش برو سر اصل موضوع) خاصی تو نگاهش داشت موج میزد. اما من دوس داشتم اول، خوب کار روانی خودمو انجام بدم و بعدش برم سر اصل موضوع و نقشه ای که داشتم. گفتم: چند وقته؟ گفت: چی چند وقته؟ گفتم: چند وقته دوباره افتادید تو فکر تجدید فراش؟ گفت: تجدید فراش کدومه؟ چرا پرونده سازی میکنی حاجی؟ برادر؟ این حرفا کدومه؟ گفتم: به خاطر همین (تجدید فراش کدومه برادر) اینقدر دست و پاتو گم کردی؟ بین شما و اون بنده خدا داره چی میگذره که الان اینجایی و به اسمش حساسی؟ با حالت جدی اما مملو از ترس گفت: چیز خاصی نیست. دوس داره طلبه بشه و سوال موال زیادی داشت، منم داشتم راهنماییش میکردم. با یه کم اخم گفتم: آقا سید اون دوس داره طلبه بشه یا ... ببخشید ... جسارتا ... دوس داره همسر جدید شما باشه؟ دیگه داشتم صدای تپش قلبش میشنیدم که گفت: آقا این حرفا چیه؟ همسر جدید کدومه؟ من غلط بکنم دیگه دنبال همسر باشم. همین یکی از عراق و یکی از ایران بسمه دیگه! تو همینم که دارم مثل بلا نسبت موندم. چه برسه به سومی. اصلا بر هر سه خلیفه به ناحق لعنت! هیچی نگفتم. فقط به چشماش زل زدم. صدای خورد شدنش را شنیدم. دیگه بیشتر صلاح نبود پیش برم. ادامه ندادم. فقط گفتم: ولش کن. فقط دقت کن و حواست جمع باشه و بدون که بقیه حواسشون خیلی جمع هست. سر تکون داد و مثل اینایی که تازه از دهن شیر آزاد شده باشن، یه نفس کشید و آروم تر نشست. گفتم: سید تو با کسی که نمیشناسیش احتمالا و یا شاید هم بشناسیش اما خیلی نمیشناسیش، تو عراق و اربعین و ... ارتباط گرفتی؟ گفت: من با خیلی ها ارتباط میگیرم. چجور ارتباطی؟ گفتم: نمیدونم. مثلا شاید ارتباط معنوی و یا یکی که خیلی قبولش داری و تو گروه چتتون هست و حتی حرفاش یه جورایی برای همتون حجت باشه! گفت: برادر عیال اولم! گفتم: همین پسر حاج آقا که رییس دفترش هم هست؟ گفت: آره گفتم: نه ... ایشون نه! یکی دیگه! اون گروه ده نفره که تو تلگرام دارین . اونو میگم. بازم هول شد. اما نه به اندازه اون ماجرای اخلاقی. گفت: همشون بچه های هیئتی و گل هستند. مال همه جان. از گرگان گرفته تا بوشهر.
گفتم: نه . منظورم یکی هست که با شماره عراقی خودت کانکت میشه ها. همونو میگم. رنگ از رخسارش پرید. ینی اگه بگم مثل گچ سفید شد، دروغ نگفتم. گفت: آهان ... اونو میگین ... خیلی نمیشناسمش! گفت: آباریک الله! ببین. سید جان. هر چی هستو همین حالا برام بگو. حتی اگه از حرم رفتیم بیرون و فکرش کردی و یه چیز دیگه یادت اومد، قبول نمیکنم. لطفا هر چی هست و بینتون هر چی میگذره و هر کاره ای که هست. بسم الله ... گفت: اون ... والا ... چی بگم ... (پایان فصل اول) ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
خوبین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربانم .... ترسهای بی امانم را بگیر.... آشوبهای قلبم را آرام کن... و بگذار بدانم آنچه پیش می آید بهترین چیزیست که تو برایم خواسته ایی... خدایا .... دل به مهر تو داده ام و سر بر آستان تو دارم. مرا از من خویش رها ساز و به خودم باز رسان... و بگشای چشمانم را به روی معجزات بیشمارت که سخت محتاج معجزه ام.. مرا در آغوش امنت بگیر و بگذار بدانم که عشق تنها حقیقت موجود است.... بگذار بدانم که تنها با تجلی عشق تو در درونم است که میتوانم رها کنم وابستگیهایم را .... و آنچنان که شایسته است عشق بورزم به بندگانت.... خدای بخشنده ... ببخشای بر من خطاهایم را و مرا در مسیر عشق و نورت راهنما باش..... الهی .... به تو میسپارم قلبی را که نگه دارش تویی و خانه ای را که تنها امانتدارش هستم و بس...... مرا در حفاظت از امانت الهی ات یاری کن آمين اى مهربانترين مهربانان🙏♥️🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت رفقا ایشالله شب جمعه نورانی و امام حسینی داشته باشین چون دارم میرم شاه عبدالعظیم، گفتم ادامه را همین الان تقدیم کنم. دعاگوتونم❤️ تقدیم با احترام👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ✅ «آغاز فصل دوم» قسمت: سیزدهم یک سال و نیم قبل _ایام اربعین_مسیر نجف کربلا_ راوی: آسید رضا تازه رسیده بودیم. تازه که میگم، ینی دو سه روزی بود رسیده بودیم و قرار بود فعلا باب آشنایی با بچه های شهرهای دیگه باز بشه و یه کم بیشتر که با هم آشنا شدیم و جا افتادیم، برنامه ها و تقسیم کار و این چیزا ... این که میگم باب آشنایی با بقیه باز بشه، اینه که اون سال برنامه های خاصی باید هماهنگ میکردیم و برای کل سال بچه های شهرهای مختلف راشارژ میکردیم. وگرنه خودم سال اول و دومم نبود که اربعین میرفتم. بلکه ما از زمانی که اربعین اینجوری مُد بشه، میرفتیم و کار میکردیم. کارای سخت افزاری که اصلا با ما نبود و با خود بچه های نجف و کربلا بود. اینقدر قشنگ کار کرده بودن که کم و کسر سازه ای و این چیزا نداشتیم و حتی به خاطر بانیانی که از سال های گذشته داشتند، تدریجا در ایام غیر اربعین ساخت و سازها شده بود و حسینیه و زینبیه هایی که ساخته شده بود، توی کل مسیر زبان زد بود و همه میومدند و میموندن و برای بیتوته و استراحت، موکب های ما را انتخاب میکردند. از قبلش هم به ما گفته بودند که اطراف موکب های بزرگ ایرانی نریم. چون هم اکثرشون با ما مخالفند و هم از حمایت های پنهان حکومت عراق برخوردارند و ممکنه شر بشه برامون. به خاطر همین تلاش میکردیم از اونا فاصله بگیریم و از هر گونه کارهای تنش زا پرهیز کنیم. اینا همش یه طرف، اما ساپور و حمایت از بقیه موکب های عراقی و ایرانی هم در دستور کارمون بود. آقا و آقازادشون امر کرده بودند که تحت هر شرایطی که هست، نان و آب و حتی پذیرایی موکب های اطراف را تا جایی که برامون امکان داره تامین کنیم و همسایه های خوبی بشیم. این کار اینقدر تاثیر داشت، که باعث شده بود موقع نمازها حداقل بیست سی تا موکب های درشت و کوچیک اطرافمون، نمازشون تعطیل کنن و به موکب ما بیان. خب البته جای ما هم بیشتر از هزار و پونصد نفر نبود و بعضی وقتا مجبور بودیم برای نماز، کل مسیر را میبستیم و از اون طرف هم تا چشم کار میکرد، جمعیت ایستاده بود و نماز میخوند و اغلبشون هم برای سخنرانی و تبلیغات بعد از نماز مینشستند. مگه میشه این همه مهمون و زائر برای نماز و تبلیغات و این چیزا در موکب جمع بشن ولی بعدش بدون پذیرایی و شام بگیم بفرمایید تشریف ببرین؟ خب نه! به خاطر همین زحمت پخت و پز از حدود بیست سی تا موکب اطراف برداشته بودیم و شام و ناهارشون را با افتخار تامین میکردیم. یه شب که پخش مستقیم سخنرانی آقا را از بیتشون در شبکه امام حسین داشتیم، خطاب مستقیمشون به خادمان موکب ها بود و ما گرفتیم منظورشون چی هست؟ ایشون گفتند که به هیچ وجه از خوراکی و پذیرایی و صفوف طولانی برای گرفتن غذا و آب و این چیزا برای زائران و دم در موکب پرهیز کنین. میگفتن اینا باعث تبلیغ مکتب و شعائر نیست و از شیعه، یک چهره غیر واقعی در اذهان مردم و جهان میسازه. میگفتن حتما از طریق تبلیغات سمعی و بصیری و سخنرانی های پر محتوا و مداحی های جذاب برای جذب استفاده کنین. میگفتن شما این کارا را انجام بدین. بقیش با خود اباعبدالله الحسین علیه السلام هست و اگه قرار باشه کسی جذب بشه و بمونه، از این راه های باید بمونه. نه به خاطر شکم. اما باید اسباب سفر و زیارت و استراحت زائر را مهیا کنیم و اجازه ندیم به کسی سخت بگذره. من تو بخش تبلیغات چهره به چهره بودم. البته من تنها نبودم. من و حدودا پنجاه نفر از بچه های بیت خودمون و دوستان فاضلی که در قم و اهواز و مشهد و تهران و شهرهای دیگه داشتیم، دعوت کرده بودیم و اونا هم سنگ تموم گذاشتند و حدودا یکی دو ماه کامل اومدند و موندند و کارای تبلیغی انجام میدادند. همه چیز خوب پیش میره و به برکت امام حسین علیه السلام، بچه ها هم کارای تبلیغی و اینا انجام میدادند. ما حداقل چهارتا کار مهم داشتیم: سخنرانی که معمولا از چهره ای شاخص ایرانی خودمون و شخصیت های عتبه حسینی و علوی استفاده میشد. پاسخگویی به مسائل شرعی و اعتقادی که از بچه های بعضی موسسات اعتقادی بودند. هیئت و مجالس پر شور روضه و سینه زنی که با خودم و یکی دو تا از بچه های دیگه بود. آخریش که شاید از همش مهم تر بود، بچه هایی بودند که کارهای رسانه ای میکردند. تعدادشون حداقل نیمی از ما بودند و حسابی تو کارشون حرفه ای بودند و دقیقا نمیدونم کجا و چطوری آموزش دیده بودند. خب به ما گفته بودند که باید خوراک یک سوم سال چندین شبکه ماهواره در طول اون دو ماه تامین کنیم و بعلاوه اینکه روی جذب معنوی و عاطفی هم خیلی تاکید شده بود.
من خیلی از بقیه خبر ندارم. چون سرم گرم کار و وظیفه خودم بود. از بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا با صد لعن و سلام تا روضه آخر شب که برای بچه های چایی خونه و آشپزخونه به صورت خصوصی روضه میذاشتیم، کار رو سرمون ریخته بود تا آشنایی با هیئات مختلف مخصوصا هیئات ایرانی که یا بهمون لیست داده بودند و گفته بودند با اینا ارتباط بگیرین و حتی ازشون آدرس و شماره بگیرین که بتونیم در طول سال ساپورتشون کنیم. چون اغلب اون هیئات، بچه هایی بودند که یا از طرف اطرافیان و خانوادشون طرد شده بودند و یا سپاه و اطلاعات و هیئت رزمندگان و بقیه هیئتی های شهرشون تحویلشون نمیگرفتند و چوب لای چرخشون میذاشتند. من یکی از مهم ترین مسئولیت هام این بود که اونا را بشناسم و باهاشون ارتباط بگیرم و دوست بشیم و در طول سال باهاشون قرار بذاریم. بچه های بدی نبودند اما حسابی کینه و ناراحتی بقیه هیئات شهرشون تو دلشون بود و فقط منتظر یک پدر یا بزرگ یا لیدر معنوی بودند که تحویلشون بگیره و هر از مدتی احوالشون بپرسه و بتونن پیش خودشون دلگرم باشن که آره! ما هم بزرگتر و آقا داریم و راهمون درسته و بر خلاف بقیه، یه مرجع تقلید و بیتش هست که ما را همین جوری که هستیم تحویل بگیره. نه اونجوری که خودش میخواد و یا مصلحت میبینه که اونجوری باشیم. من باید اونا را کشف میکردم. بهشون پناه میدادم. دوسشون میداشتم و حلقه وصل اونا باشم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
"از هيچى بهتره" ى آدما نباشيد. شب خوووووش🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روز جمعتون بخیر و ایام به کام حرف دارم اما امروز کم کم باهاتون حرف میزنم و همشو یهویی و در یه پست نمیگم. تقدیم با احترام👇🌹
✔️ ارسالی از طرف یکی از اعضای محترم کانال👇 + شنیدی نزدیک یکی از سفارت ها انفجار شده؟ - واقعا که بی عرضه ایم! شعور دیپلماتیک نداریم! این کارا رو می کنیم کشورا ول می کنن میرن! + انفجار عمدی نبوده بخاطر اتصال برق بوده! - خوب همینه دیگه! همه زیرساختامون قدیمیه هی فاجعه رخ داده! + بابا ایران نبوده که! سوییس بوده! - من نمی دونم این اسلامگرا های تند رو جهان سومی کی می خوان کشتار توی کشورای پیشرفته رو تموم کنن! + کسی کشته نشده که! - می بینی چقدر پیشرفته هستن؟ انفجار رخ میده هیچ کس کشته نمیشه! حالا اگه ایران بود نصف جمعیت تهران مرده بودن!