✔️ گاهی از خـود بپرسید که اگر خود را ملاقات میکردید، آیا از خودتان خوشتان میآمد؟!
صادقانه به این سوال جواب دهید و خواهید فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید؟
سوال خیلی باحالیه
گاهی از خودمون بپرسیم بد نیست
یهو دیدی تمام فیس و افاده ها خوابید و کارِ هزار تا کلاس اخلاق کرد.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
این سریال در حال نمایش دادن یک #پروژه_ترکیبی است که چون قبلاً در #کف_خیابون۲ و مخصوصا #پسر_نوح توضیح دادم دیگه توضیح نمیدم.
در کل سریال خوبیه
امیدوارم موفق باشند
از هر گونه ساخت و نمایش این گونه سریال ها حمایت میکنم و براشون آرزوی سلامت دارم.
لطفا شما هم دوستانتون را تشویق کنید تا تماشا کنند
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دستپاچه نشید
معلوم نیست
باید صبر کرد و دید بزرگان چه تصمیمی میگیرند؟
از حالا جوش نزنید
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
شدنی که میشه
کلا همه چی میشه☺️
ولی فعلا اولویتم ساخت فیلم نیست
چون ساخت یک سریال سی قسمتی، حداقل ۱۰۰۰ صفحه فیلمنامه میخواد و وقتی میتونم همین وقت را برای چهار پنج تا کتاب با موضوعات مختلف و متنوع بذارم، دیگه چرا بخوام به زور بشینم فیلمنامه اش بنویسم؟
ضمن اینکه کتاب، تجدید چاپ میشه و به اهلش میرسه
ولی فیلم، در باز پخشش لطف و مزه اش از دهن افتاده و اثرگذاری عمیقی که انتظار داریم، انجام نمیشه
ولی حالا
خدا کریمه
شاید نظرم عوض شد و شرمنده این چند نفر کارگردان بزرگواری که پیشنهاد دادند نشدیم
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
شدنی که میشه کلا همه چی میشه☺️ ولی فعلا اولویتم ساخت فیلم نیست چون ساخت یک سریال سی قسمتی، حداقل ۱۰۰
قبلاً هم گفتم که صبور باشید
همین طور که کسی خبر نداشت که چرا در یک سال اخیر، هیچ کتابی چاپ نکردیم؟
حتی بعضی ها نگران بودند و ما شرمنده بودیم که نمیتونیم توضیح بدیم و بگیم که چه فکری داریم؟
ولی
بچه های پشتیبانی و مشاورین و... در تلاش بودند و صبر کردند تا الان به فضل الهی، چند تا کتاب آماده شد و تونستم با «انتشارات خودمون» چاپ کنم.
👈 اهدافتون را جار نزنید
عجله هم نکنین
همه چیز به وقتش
فیلم هم به وقتش😉
لطفا به صفحه اینستای بنده بپیوندید
قدمتون بالا سر ☺️
https://www.instagram.com/p/CHRvLVFh_z8/?igshid=8l7jmwlv9x2l
هفته سوم انتشار #شوربه را با توکل بر خدا شروع میکنیم.
لطفا با دقت مطالعه کنید
نکات مهم و کلیدیش را مثل همیشه برای خودتون و برای من یادداشت کنید
ضمنا 👈 این داستان، رسماً در حال انتقال مخاطب از تمِ امنیتی و هیجانی به تمِ جاسوسی و نبرد ذهن هاست.
یعنی حداقل دو پله بالاتر از آنچه تا الان بودیم
ولی
این شروع ماجراست
و #شوربه دست گرمی است برای جریانات و داستان های آینده😉
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
✔️ حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
✔️ یکی از ماموران: بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت رییس لابراتوار عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد. عکس زیتون بود.
✔️ پیام هیثم به زیتون: با شما وارد مذاکره میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند.
✔️ رییس لابراتوار از این درخواست عصبانی شد اما زیتون آرامَش کرد و پیرمرد پذیرفت که صبح فردا به فلان آدرس بروند و از یکی از مهم ترین اماکن مونتاژ محلول های خطرناک بازدید کنند.
✔️ حامد به هیثم: شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. مهم تر از لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
🔺عصر-لندن- خیابان چهل و چهار
یک تاکسی معمولی در ضلع غربی ساختمان ایستاده بود و کسی خبر نداشت که آن تاکسی، دفتر سیّار یکی از بزرگترین عملیات های علیه کشور انگلستان است که قرار است تا چند ساعت دیگر، مثل بمب صدا کند.
درِ عقب تاکسی باز شد و یک نفر نشست و تا نشست گفت: «واحدهای کناریش معمولیه و دفاتر فنی و نقشه کشی دیگر شرکت هاست و ربطی به این موضوع نداره.»
راننده فقط در آیینه عقب نگاه کرد و با سرش تایید کرد.
لحظاتی بعد، دوباره درِ عقب ماشین باز شد و یک نفر دیگر سراسیمه نشست و گفت: «خودشه. آماری که داده بودند درست بود. فقط دو بار در طول روز درش باز میشه که مواقع ورود و خروج به اون واحد هست و درِ دیگری هم نداره.»
راننده باز هم سر تکان داد و تایید کرد. نگاهی به ساعتش اندخت و همان لحظه، یک نفر دیگر به سمت ماشین آمد و نشست صندلی جلو و گفت: «بچه ها مستقر شدند و کلّ ساختمون تحت کنترله.»
راننده باز هم سر تکون داد و این بار، گوشی همراهش را درآورد و این پیام را ارسال کرد: «تمیز است. منتظر دستوریم.»