بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
از آن روز تا چند سال، نیره خانم و هاجر یکدیگر را ندیدند. نیره خانم روز به روز قلب و اعصابش داغون تر. هاجر هم یک بارِ بزرگ از عاق مادر و نفرینش بر دوش!
داود خیلی تلاش کرد بین نیره و هاجر صلح و صفا کند. اما چندان موفق نبود. مشکل اعصاب برای نیره خانم، او را با تمام بزرگی و مهر و از خود گذشتگی هایش عوض کرده بود. حرفهایی از عزت خیر ندیده جلوی چشم و گوشش نسبت به دخترش شنیده بود که برایش خیلی سنگین بود.
-مامان جان! اون از خدا بی خبر یه حرفی زد. شما دیگه چرا؟ شما که اینجوری نبودی!
-وقتی جلوی خودمون به خواهرت اینجوری میگن، پشت سرمون چی میگن؟!
-خب ما که میدونیم خبری نبوده و اونا برای این که زیر گند و کثافت پسرشون نرن، اینو گفتن!
-جای من نیستی. الهی هیچ وقت هم جای من نباشی. برو داود. برو.
-خب چرا زدیش؟ آخه اون بیچاره...
-دست خودم نبود. خودمم زدم. خودمم تیکه تیکه کردم.
-الهی دورت بگردم. الهی پیش مرگت بشم.
-خدا نکنه. دعا کن خدا مرگم بده. من دیگه تحمل حرف مردم ندارم.
این شده بود وضع و روزگار نیره خانم.
اوضاع هاجر که معلوم بود. افسرده و مریض، گوشه زندان!
اما داود، به همان سادگی نمیتوانست از نیلو و سجاد دست بکشد. تصمیم گرفت با حاج آقا مشورت کند.
-چیکار کنم به نظرتون؟
-الان شما نمیتونی کاری بکنی. اگه خودت پا پیش بذاری، اسمشو میذارن دخالت و خراب کردن آینده بچه ها و کلی حرف و تهمت دیگه. باید صبرکنی خودِ بچه ها بیان سراغت.
-میذارن به نظرتون؟ پدر و مادر منصور اصلا فکر نکنم اجازه بدن که...
-میفهمم. اما چاره ای نیست. باید ببینی چطوری و کجا میان دنبالت؟! ممکنه حتی سالها طول بکشه. اما باید منتظر بود.
همین طور هم شد. یک سال طول کشید. البته در آن یک سال، گاهی نیلو و سجاد برای نیره خانم تماس میگرفتند و با او حرف میزدند. با این که داود کنار مادرش نشسته بود، اما ترجیح داد وقتی آنها خواستند و اسم داود را بردند، با هم حرف بزنند. آنها فقط میگفتند«دایی داود چطوره؟ سلامش برسون!» اما حرفی از گپ و گفت با داود به میان نمی آوردند.
تا حدودا یک سال و سه چهار ماه دیگر هم گذشت...
داود پایه سوم حوزه را در حال تمام کردن بود و الحمدلله موفق شده بود پایه اول و دوم را با موفقیت طی کند. صبح تا ظهر کلاس میرفت و عصر مباحثه میکردند. شب ها هم گذاشته بود برای مطالعات متفرقه اما لازم. یک روز در مباحثه بود که از مدیریت حوزه به او گفتند تلفن با شما کار دارد.
-سلام.
-سلام مادر. خوبی؟
-فدات شم مادر. جانم؟
-بالاخره نیلو و سجاد زنگ زدند و گفتند با دایی کار داریم.
همان لحظه دل داود لرزید. تلاش کرد خودش را کنترل کند و جلوی مردم گریه نکند.
-گفتم بهش میگم ظهر تماس بگیره. ظهر اگه تونستی یه زنگ بزن. خوشحال میشن.
-حالشون چطور بود؟
-صداشون که خوب بود.
-باشه مامان. زنگ میزنم.
-خدا خیرت بده.
ظهر شد. البته به اندازه سه روز طول کشید تا آن روز ظهر شد. از بس داود انتظار کشید. بعد از نماز، رفت سراغ تلفن کارتی و شماره منزل طاوس خانم را گرفت.
@Mohamadrezahadadpour
صدای دخترانه و بسیار ملوس و مهربان نیلو گفت: «جانم!»
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیادهروی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد.
داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.»
باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد.
لوسی زوزهی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوهای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟»
همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرفتر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت.
داروین: «باروتی خوبی؟»
باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟»
داروین: «تو میدونی؟»
باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.»
جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟»
داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.»
باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟»
داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.»
جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.»
داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.»
جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟»
داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.»
جوزت: «خب؟ دنباله اش؟»
داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.»
جوزت: «چه جور برنامه ای؟»
ادامه ... 👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
[خدا آنقدر نور دارد که راه را به اهل ایمان نشان دهد، و آنقدر ابهام که اهل تردید را به خودشان واگذارد. بلز پاسکال]
مادرش 1500 کیلومتر بیخبر آمد تا هم بداند پسرش کجاست؟ چه میکند؟ با چه کسانی معاشرت دارد؟ چه میخورد و کجا میخوابد؟ و از همه مهمتر؛ یک چیزهایی را به او یادآوری کرد و رفت. چیزهایی که شاید در پیچ و تاب مطالعات و کتاب و کتابخانهها و انواع کلاسهای عمومی و خصوصی و اساتید مبرّز و مُلا و خلوتهای طلبگی و علمایی به این راحتی به کسی ندهند.
سه چهار روز بعد، محمد کله صبح به کتابخانه رفت. خیلی عادت به خوردن صبحانه نداشت اما تلاش میکرد حداقل تکه نان و لقمه پنیری در دهان بگذارد تا نزدیکیهای ظهر کم نیاورد. خیلی فرصت نداشت. حداکثرش یک ساعت و نیم تا شروع کلاس. به خاطر همین، قلم و کاغذش را درآورد و شروع به نوشتن خلاصه درس یکی دو روز قبل و سپس پیشمطالعه دروس آن روز کرد. اینقدر که پیش مطالعه در ذهن و سواد و فهم بهتر درس برای او اثر داشت، خود کلاس و مطالعه پس از کلاس اثر نداشت.
در کتابخانه بود که میثم آمد و دنبال شرح یکی از جلدهای لمعه میگشت. پشت سرش کمکم سر و کله بقیه طلبهها پیدا شد و با روشنتر شدن هوا جنب و جوش حوزه و کتابخانه هم بیشتر شد. تا این که میثم جلو آمد و سلام کرد و دو دقیقه نشست کنار محمد.
-چطوری؟ مامانت رفت؟
-آره. همون سه چهار روز پیش رفت.
-کاش مونده بود. وقتی به مادرم گفتم که مامان یکی از طلبهها از جنوب پاشده اومده تا پسرش ببینه، گفت دعوتش کن خونه.
-محبت داری. خدا مادرتو حفظ کنه. بنده خدا دو سه شب موند و برگشت.
-این حرفایی که میزدن و گفتن اومده خواستگاری و لابد یه دختر زیر چشم داشتی و اینا صحت نداشت؟
-ای بابا. تو که منو میشناسی. من اصلاً از حوزه بیرون میرم که چشمم به کسی بخوره و به مامانم بگم پاشه بیاد خواستگاری؟
-یهو میاد. میگیری چی میگم؟
-نه بزرگوار! چی یهو میاد؟ مامانم؟
-نه خنگ خدا! منظورم عشقه. منظورم یکی که دل آدمو ... ولش کن ... تو رو چه به این حرفا! بشین کتابتو بخون. شدی شکل قفسه کتاب از بس اینجایی.
-تو هم شدی فرهاد . وسط بحث جدی، یهو میزنی تو پر و بال آدم! میفرمودید استاد! بفرمایید.
همان لحظه رضا (داداش مهدی) وارد کتابخانه شد و چشم محمد و میثم به او خورد. میثم جوری که خیلی تابلو نباشد به محمد گفت: «اینو میشناسی؟»
محمد نگاهی به ساعت دیواری کتابخانه انداخت و سرش را برگرداند روی کتابش و به میثم گفت: «نه. نمیبینم. میثم ولم کن بذار دو کلمه بخونم. الان کلاسا شروع میشه.»
میثم گفت: «همینو بگم و برم. اول بگو میشناسیش؟»
محمد دوباره نگاهی به رضا انداخت و گفت: «آره. میشناسم. داداش مهدی که هم پایه محمود و بهرام و ایناست. خب؟»
میثم سرش را جلوتر آورد و گفت: «من چند روز پیش تو سِلف باهاش حرف میزدم. بیچاره خیلی بچه است اما عجیبه که اینقدر حرفای گنده سیاسی میزنه.»
محمد شاخ درآورد. دوباره نگاهی به رضا کرد و گفت: «چی میگی؟ این؟! شوخی نکن.»
میثم که دید محمد از حرفش استقبال کرد، ادامه داد: «جدی میگم. همین که هنوز دو نخ ریش درنیاورده و از اطفال حوزوی محسوب میشه، اون روز داشت درباره علمیت و مرجعیت صانعی و آذری قمی و یه اسم دیگم گفت ... بذار یادم بیاد ... چی بود خدا ... آهان ... گرامی و اینا حرف میزد.»
محمد خیلی عادی گفت: «خب این حرفا از دهن این بچه گندهتره اما سیاسی که محسوب نمیشه. شلوغش نکن بابا!»
میثم با شیطنت خاص و شیرین خودش سرش را نزدیکتر آورد و ادامه داد: «حالا چی بود این حرفا رو تو میزدی و اسم اینا از دهان تو جاری میشد! الان بهرام این حوزه و اهلش رو به اسارت میگرفت و حجره تو هم میشد نوار غزه. میشد کرانه باختری.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour