بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
هر چه دورِ پسرِ حدودا سه چهار ساله و دخترِ پر احساس و فوق العاده باهوشِ هفت هشت ساله شلوغ باشد و برایش قصه گل آقا و گلی خانم تعریف کنند و دو سه رنگ ماژیک برایشان بخرند و دیوارِ بزرگِ پلاستیکی برای نقاشی و بازی آنها نصب کنند و با انواع و اقسام خوراکی ها سرشان را گرم کنند و چند ساعت تلوزیون و برنامه کودک پخش کنند و یک داییِ گرمِ باهوشِ اهلِ فکر و تربیت کودک مثل داود در کنارشان باشد، بالاخره هر چه به ساعت های پایانی شب نزدیک و نزدیک تر میشوند و تب و تابِ انواع خوشی ها و لذت ها فروکش میکند، آخرش در می آیند و با ابرویی در هم کشیده و بغضی جانسوز میپرسند: «کو مامانم؟»
هر چه و هر طور که به آنها جواب بدهید، بغضشان بیشتر میشود و میپرسند: «مامانم کی میاد؟»
نه میشود دروغ گفت و نه میشود راستش را گفت. چون نه خبر داری و نه اصلا معلوم است که چه شود و کی برگردد؟
و خدا به حق آبروی فاطمه زهرا نیاورد لحظه ای را که بچه ای بفهمد که انگار خبری نیست و ترس و وحشتِ بی مادری بیفتد به جانش! دیگر آن موقع است که دنیا روی سر کودک... سپس دنیا روی سر اطرافیان خراب میشود.
حتی وقتی آدم بزرگ ها در سنین بزرگسالی طعم بی مادری را بچشند، واقعا یتیم میشوند و جای زخمش اذیتشان میکند. چه برسد به بچه ای که مادرش نمرده. که شاید اگر مرده بود، میگفتیم خاک سرد است و کم کم آرام میشود و...
داود و نیره خانم هر چه به مراجع قانونی مراجعه کردند و هر چه با چهار تا بزرگتر مشورت کردند و گفتند که این زن، مادر دو تا طفل صغیر است و نباید از بچه هایش دور بشود و بچه ها چه گناهی کرده اند و ... فایده ای نداشت. حتی یک نفر که خیلی وارد بود و از طرف پدری، اقوام دورِ داود بود به نیره خانم و داود گفت: «پیشنهاد میکنم دنبالش نباشید. چون اگر زندان مادر طول بکشه، ازش سلبِ صلاحیت مادری میشه. با وضعِ بدِ پدر بچه ها و این که اونم زندانه، قانون میتونه درباره بچه ها تصمیم بگیره و خودتون میفتید تو دردسر.»
وقتی داود و نیره خانم از دفتر کسی که این حرف را زد آمدند بیرون، داود کنار خیابان ایستاده بود تا تاکسی بگیرد و مادرش را از زیر آفتاب بردارد و ببرد به خانه که یهو حال نیره خانم بد شد. حتی ما منتظر بودیم زودتر حال نیره خانم بد بشود. اما آن زن، تا آن زمان صبوری کرده بود. آن لحظه، گلاب به رویتان، این قدر بالا آورد که رنگش شد مثل گچ. داود که خیلی ترسیده بود، به تاکسی که برای آنها ایستاده بود، پول بیشتر داد تا آنها را به در خانه برساند.
@Mohamadrezahadadpour
در را باز کردند و رفتند داخل. داود که حال مادرش در دستش بود و میدانست که الان اتفاق بدی می افتد، فورا به برادرانش گفت: «دست نیلو و سجاد را بگیرین و ببرین تو کوچه. یه کم بیرون بازی کنید و تا نگفتم نیایید داخل!»
هنوز بچه ها درِ خانه را پشت سرشان چفت نکرده بودند که داود صدای جیغ بسیار بلندی از اتاق شنید. تا به طرف درِ اتاق رفت، دید مادرش در را از پشت قفل کرده و دارد محکم به صورت خودش میزند و پشت سر هم جیغ میکشد. اینقدر نیره خانم به صورت و دماغش کوبید که خون از لابلای دستانش بیرون میپرید. و این قدر جیغ هایش از عمق جان و سوزناک بود که بعد از هفت هشت ده تا جیغ بلندی که زد، گلویش قفل شده بود و دیگر صدایی نداشت.
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
باروتی ماشین را سه مایل آنطرف تر نگه داشت و جوری که کسی مشکوک نشود، پیاده شدند و لباس و تجهیزات را عوض کردند و از هم جدا شدند. قرار شد که هر کدام با یک وسیله، خودش را به خانه برساند.
داروین به باروتی گفت: «تو با مترو بیا!» سپس رو به جوزت کرد و گفت: «تو هم با اتوبوس بیا. خودمم با تاکسی میام. هر جا هر خبری که لازم باشه دریافت کنیم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که گوشی همراهش از واتساپ زنگ خورد. دید لنکاست.
وقتی گوشی را برداشت با صدای هیجان زده لنکا مواجه شد.
-الو داروین! نگران بنجامینم.
-چطور؟ چی شده؟
-از مانیتور دیدم که میشل گوشیش زنگ خورد. وقتی بنجامین حمام بود، میشل حرکات مشکوکی داشت.
داروین به باروتی و جوزت اشاره کرد که فورا بروند و از هم جدا بشوند. سپس به لنکا گفت: «دقیقتر بگو چی دیدی؟»
-دو مرتبه گوشی میشل زنگ خورد. صدا واضح نبود. فقط کسی که پشت خط بود حرف میزد. میشل فقط مراقب بود که بنجامین یهو از حمام نیاد بیرون.
-بعدش چیکار کرد؟ بنجامین از حموم اومده بیرون؟
-هنوز نه.
-میشل چیکار میکنه؟
-از همین میترسم. داره وسایلشو جمع میکنه. اسلحشم آماده گذاشت تو جیب پالتوش.
داروین متوجه شد که لئو به میشل زنگ زده و همه چیز را به او گفته و الان است که جان بنجامین و بچه و همه به خطر بیفتد. سوار تاکسی شده بود. همان ابتدا مقداری زیادی پول به راننده داد و گفت: «فقط برو! با تمام سرعت!»
لنکا دوباره پشت خط آمد و گفت: «داروین چه کار کنیم؟ جون بنجامین در خطره!»
داروین که عصبی بود، کمی پیشانی اش را با نوک دو انگشتش ماساژ داد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس باز کرد و گفت: «تو جمع کن و برو! برو خونه من. نگران بنجامین نباش. اونو درستش میکنم.»
لنکا جواب داد: «باشه. پس من رفتم آماده بشم. دستگاه ها و مانیتور و این چیزا رو چیکار کنم؟»
داروین: «همشو خاموش کن. بعدش هم برق مرکزی همشو قطع کن. لنکا ازت خواهش میکنم فقط برو. زود. هر لحظه ممکنه تو هم در خطر بیفتی!»
این را گفت و گوشی را قطع کرد. لنکا فورا اول وسایل را خاموش کرد. بعدش هم برق مرکزی واحد را قطع کرد. سپس تندتند شروع به جمع کردن وسایلش کرد.
داروین رفت پشت خط جِس. جس در ماشینی در خیابان کنارِ فرعیِ منزل بنجامین هوشیار و حواس جمع و آماده نشسته بود.
-جس با منی؟
-میشنوم.
-بنجامین در خطره.
-شنیدم. حرکت میکنم.
جس این را که گفت، فورا از ماشین پیاده شد و حرکت کرد. فاصله او تا خانه بنجامین و میشل، کمتر از پنج دقیقه بود. وقتی دو سه دقیقه راه رفت و با عزم جدی برای روبرو شدن و نجات برادرش، تمام انرژی و انگیزه اش را متمرکز و جمع کرد، چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و در کف دستش مخفی نگه داشت.
دو سه نفر در خیابان، در نزدیکی خانه بنجامین در حال عبور بودند. جس سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند. وقتی آنها خیلی عادی رد شدند و رفتند، جس سرعتش را دوباره زیاد کرد تا این که رسید به در خانه بنجامین و میشل.
وقتی سرش را به در نزدیک کرد، دید هم صدای گریه لوکا در خانه بلند است و هم صدای زد و خورد در خانه به گوش میرسد.
دستش یخ کرده بود. مه از سرما. بلکه از هیجان و از این نمیدانست چه میشود و با چه صحنه ای مواجه میشود؟ فورا با وسایل کوچکی که در دستش بود در خانه را به آرامی باز کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آن اطراف نیست، وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
صدای جیغ و گریه لوکا همه فضا را پر کرده بود. شاید بچه به خاطر سر و صدا و زد و خوردها از خواب پریده بود. چون مشخص بود که بنجامین و میشل با هم درگیر شدند.
ادامه ... 👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
[همه آنچه هستم، یا امید دارم که باشم، مدیون فرشتهای هستم که مادرم نام دارد. آبراهام لینکولن]
روز پنجشنبه شد. یعنی پس فردای شبی که حال محمد به لطف سوپ داغ منزل استاد اندکی بهتر شد و همزمان در جهرم، خواهرش آن لزلزه 10 ریشتری را ایجاد کرده بود. محمد از نمازصبح مشغول مطالعه درسهای عقبمانده شد و بعدش میخواست یک متن دو صفحهای از یک الهیدان انگلیسی ترجمه کند تا بهتر متوجه منظور و مواضع پدر ایوان بشود و در نتیجه کلاً متاسفانه یادش رفت که با خانوادهاش تماس بگیرد.
آن روز حوزه تعطیل بود اما طلبههای پایههای ششم به بالا که قصد داشتند برای فاطمیه به تبلیغ اعزام شوند، در کلاس تمرین روضه بودند. محمد در کتابخانه بزرگ حوزه، خودش تک و تنها مطالعه میکرد. شاید باورش سخت باشد اما از وقتی که نماز صبحش را خواند، در کتابخانه بود و مطالعه میکرد تا وقتی که اذان ظهر گفتند. هنوز کمی از درس اصول مانده بود ولی از ضعف، چشمانش سیاه میدید. به خاطر همین، تصمیم گرفت پس از نماز، فقط هفت هشت لقمه غذا بخورد تا خوابش نگیرد و بتواند از ساعت عصر و بعدازظهر هم به بهترین نحو استفاده کند.
یک ساعت قبل از غروب در منزل استاد فهیم زاده قرار داشت. کتابش را برداشت و رفت. وقتی به در منزل استاد رسید، هنوز در نزده بود که صدای داد و فریاد استاد با پسرش به گوشش خورد. مانده بود که آیا در بزند یا خیر؟ چون مشخص بود که پدر و پسری دعواشان شده و اعصاب استاد خُرد است. بالاخره تصمیم گرفت که در بزند. چون قرار داشت و بعداً نمیتوانست به استاد دروغ بگوید.
تا زنگ زد، یهو صدای جر و دعوا خوابید. یک دقیقه بعد، محمد دید یهو در باز شد و پسرِ نوجوانِ استاد با عصبانیت و ناراحتی، در را محکم باز کرد و از خانه زد بیرون. وقتی از جلوی محمد، جواب سلام نداد و مثل برق رد شد و رفت، محمد چشمش به سر و صورت پسرک افتاد. دید موهایش را مدلدار زده و صورتش را کاملاً صاف کرده. اتفاقاً خیلی هم به او میآمد. پسرانهترش کرده بود. این را به استاد هم گفت.
-اعصابمو خُرد کرده. اصلاً دل به درس و فضای معنوی حوزه نمیده. اخلاقشم بدتر شده. لااقل قبلاً تو روی من نمیایستاد. اما جدیداً زبون درازی هم میکنه.
-چطور استاد؟ چی گفته مگه؟
-میپرسم چرا موهاتو غربی زدی؟ میگه دوست داشتم. میگه همیشه دلم میخواسته موهامو اینجوری بزنم. میگه دبیرستان نمیذاشتن موهامون بلند بشه. اما دیگه اینبار آلمانی زدم.
-اتفاقاً خیلی بهش میاد. خوشکلتر شده بود.
-چی داری میگی؟ حواست هست که ما سرباز امام زمانیم یا نه؟ بعله که خوشکلتر میشه. ولی مگه قراره ظاهرمون قشنگ بشه. اومده حوزه که باطنش قشنگ بشه. نه ظاهرش فُکُل بذاره و صورتشو صاف کنه.
-استاد من قصد دخالت ندارم اما بنظرم هنوز خیلی بچه است. دوس داره بچگی کنه. منم دلم میخواد موهامو بلدتر بذارم اما موهام فر میشه. موج میگیره موهام. یا مثلاً دلم میخواد ریشمو کوتاهتر کنم اما نمیتونم. دیگه چه برسه به اون بنده خدا.
-قبول ندارم. منم هم سن اون بودم که اومدم حوزه. ولی از این قرتی بازیا درنیاوردم. حالا کاش جوابمو نمیداد. میگه دوست دارم این تیپی باشم. جدیداً هم یه دوست پیدا کرده که اون از این بدتر!
-میتونم بپرسم کی؟
مشخصاتی که داد، محمد متوجه شد که پسر استاد با رضا (داداش مهدی) دوست شده. او هم یک بچه شیطون و پر جنب و جوش بود که به قول قدیمیها شَر دور سرش میچرخید.
-مگه این دو نفر قبلاً با هم دعواشون نشده بود. اینجوری یادمه. آره استاد؟
-بعله. قبلاً دعواشون شد. اما الان با هم میرن و با هم میان. تو کلاس هم کنار هم میشینن. ولی فهمیدم اونم پسر خوبی نیست. داداشش شاگرد خودمه (منظورش مهدی بود.) اما اونم خیلی مالی نیست. درس و بحث محکمی نداره. بیشتر دنبال رفیق و رفیق بازی و کارای سیاسی و این چیزاست. به دلم موند که یکیشون یه سوال درست و درمون مثل تو بپرسن. اون داداش بزرگه مرتب نگاه به ساعت میکنه که ببینه کی وقت کلاس تموم میشه. این دوتام از اون بدتر. تا حالا سه چهار بار این دو تا بچه از کلاس اخراج شدند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
برخلاف تمام معاهدات علی الخصوص صلح نامه امام حسن با معاویه، یزید وارث تاج و تخت معاویه شد. خلاصه وضعیت یزید بدین شرح است؛
مادری یهودی و بسیار سیّاس، پدری که از جوانی در شام توسط خلیفه دوم و سوم کاشته شد برای روز مبادا و تصاحب خلافت اسلامی و تاسیس حکومت بنی امیه، خودش هم از کودکی ضعیف و تحت تعالیم دو معلم و طبیب یهودی در دربار معاویه و البته دارای روحیه قوی شاعری و استعداد ویژه در شرب خمر و موانست با انواع حیوانات از جمله بوزینه و سگ!
همه اینها از یزید، فردی لاابالی ساخته بود و اکثر اوقات مست و در حال بازی با حیوانات و الباقی عمرش را صرف معاشقه با کنیزان و معشوقانش می کرد.
به همه اینها بدزبانی و وحشی گری را هم اضافه کنید. چرا که در وحشی گری از هیچ کاری شرم نداشت. این اوصاف، گویای پشت پرده پیچیده و مرموزی است که تنها از سیاست یهود و یهودی زاده برمی آید.
چهار ماه از شام دور و در باغی سرگرم امور فوق گشته بود که حوالی عصر به او اطلاع دادند که پدرت از دنیا رفته و از این به بعد تو حاکم کل ممالک اسلامی از شرق تا غرب هستی!
یزید اینقدر مست بود که ابتدا باور نکرد. سپس وقتی سه چهار نفر شهادت دادند و همه تایید کردند، باز هم همان شب به شام برنگشت و یک شب دیگر، در جوار معشوقان، در آن بستان را از دست نداد.
نکته جالب توجه آن است که یزید در آن ایام چهار ماهه و کلا سالی چند ماه در آن منطقه سپری می کرد. نام آن منطقه «حوارین» و یکی از روستاهای حلب است که بیشتر ساکنان آن منطقه، از تیره بنی عامر از قبیله کلب بودند.
بنی کلب ابتدا نصرانی و یهودی بودند و حتی معاویه هم همان جا عاشق شد و یک سال بعد، یزید از آن زن و از آن قبیله نصرانی یهودی به دنیا آمد و نکته بالاتر آنکه مطابق اخبار و روایات، در آخرالزمان، سفیانی از همین منطقه و از همین تیره و قبیله خروج میکند.
سفیانی، همان فرد شروری که بزرگترین دشمن امام عصر ارواحنا فداه است و با بیعت افراد زیادی از همین قبیله و تیره، علیه امام مهدی لشکرکشی کرده و با سیصد و شصت سوار به دمشق می آید و در ماه رمضان، بیست هزار نفر از آن قبیله با او بیعت می کنند. مطابق دیگر روایات، سفیانی از نسل یزید بن معاویه و اصالتا اهل همین منطقه و قبیله می باشد.
خلاصه...
یزید را به دمشق آوردند تا به تخت نشست. وصیت نامه معاویه را برایش آوردند که نوشته بود: «من تمامی گام ها را برداشتم و زحمتی را برای تو باقی نگذاشتم و همه شرایط را برای تو فراهم کردم. دشمنان را سرکوب و عرب را رام تو کردم و لشکری یکدست برایت فراهم نمودم.
تنها هراس من از چهار نفر است؛ حسین بن علی، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر. حسین بن علی بدون تردید به تحریک عراقی ها قیام خواهد کرد. اگر بر او چیره شدی از او درگذر.
ولی عبدالله زبیر اگر قیام کرد، تکه تکه اش کن. ضمنا هر مشکلی پیش آمد از شامیان کمک بخواه و پس از آن که دشمنت را از سر راه برداشتند، آنها را به شام برگردان! چرا که آن ها اگر در سرزمین های دیگر بمانند، اخلاقشان تغییر خواهد کرد و دیگر مطیع تو نخواهند بود.»
پس از انجام تشریفات، یزید اولین کسی را که به وزارت و مشورت خود منصوب کرد، امین معاویه، یعنی همان سرجوم رومی نصرانی-یهودی بود.
مطابق پیش بینی ها امام حسین علیه السلام زیر بار بیعت با یزید نرفت. بنا به همه دلایلی که ذکر شد. حتی اخباری به یزید رسید که امام حسین در مجلس بیعتِ غیابی در مدینه، حضور نداشته و همین عدم حضور، سبب شده که در جهان اسلام ولوله به پا شود. که نهایتا منجر به سست شدن پایه های حکومت یزید خواهد شد.
ادامه ... 👇