eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ رفقا لطفا فعلا درخواست تبلیغ ندید. تا دوشنبه(۲۷ آذر) پر شده و پس از آن، تا مدتی تبلیغ نخواهیم داشت. فلذا لهذا صلوات😎
ترافیک خر است😡
مخصوصا حدفاصل انقلاب و امام حسین
الغوث الغوث خلصنا من الترافیک یا رب 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و دوم💥 🔺منطقه سبز بانو رباب همچنان در بند بود. تا این که دید بلک دست بردار نیست و مصمم است که با تاجر مشروبات الکلی ارتباط بگیرد. پس از آزادی آن دو بانوی دیگر که با رباب در بند بودند، رباب آدرسی که وعده داده بود را به او داد. بلک که خیلی باهوش تر از این حرفها اما بسیار طمّاع بود، نشست و با خودش دو دو تا چهارتا کرد. دید اگر ردّ آن تاجر را بگیرد، میتواند با سوار شدن به آن پروژه، علاوه بر کنترلِ داد و ستد مشروبات الکی توسط ارتش آمریکا، در یکی دو سال، بارِ یک عمرِ خودش و هفت نسلِ بعد از خودش را ببندد. بخاطر همین، با حفظ همه جوانب امنیتی و حفاظتی، به منطقه سبز بغداد رفت. دید یک خانه نسبتا معمولی در یکی از فرعی های خلوت است که توسط سه چهار مرد مسلح محافظت میشود. به محافظی که جلوی راهش را گرفته بود و از نظر قد و قامت، هم قد خودش بود گفت: «من از طرف دوست مشترکمون اومدم. میخوام با صاحب خونه ملاقات کنم.» محافظ پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟» بلک گفت: «به تو نمیگم. بگو خودش بیاد!» محافظ که از این همه گردن کلفتی بلک تعجب کرده بود، نگاهی به او کرد و به یکی که آنجا ایستاده بود اشاره کرد که برو داخل و بگو بیاد! چند دقیقه بعد، یک مرد جوان اما هیکلی بیرون آمد و پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟» بلک گفت: «با کی حرف میزنم؟» آن جوان گفت: «با ابوسعد! تو کی هستی؟» بلک: «من تاجر الکلم. باید با تو و رییست حرف بزنم.» ابوسعد: «بیا داخل!» بلک رفت داخل. دید از سر و روی خانه کثافت میبارید. قشنگ مشخص بود که خانه یک الکلیِ هفت خط است. ابوسعد گفت: «حرف بزن! برای چی اومدی اینجا؟» بلک: «اگر با تو معامله کنم، هزار لیتر مشروبِ سرخِ مرغوب میخوام. اما اگر با رییست معامله کنم، صد برابرش، ینی صدهزار لیتر میخوام. کدومش؟» ابوسعد گفت: «نمیدونم کی چی بهت گفته! اما اینجوری که تو حرف از لیتر میزنی، معلومه که خُرده پا نیستی! خب... با خودم معامله کن!» بلک: «نگرانی که با رییست معامله کنم و چیزی به تو نرسه؟» ابوسعد: «تو جای من باشی، نمیگی چرا رییسم بخوره؟ مگه خودم بد میخورم؟» بلک: «آفرین. درسته. چون ریسکش برای من بالاست و مرتب نمیتونم این ور و اون ور برم، ترجیح میدم یکبار بشینم و با نفر اصلی ببندم. اما سهم تو به اندازه معامله خودمون محفوظ! چطوره؟» ابوسعد خنده ای کرد و گفت: «خب این شد حرف حساب! برو خبرت میکنم!» بلک گفت: «من وقت ندارم. ضمنا نمیتونی خبرم کنی. دیگه هم شاید منو نبینی! اگه عُرضه هماهنگی با اون خانمه نداری، بگو تا برم دنبال یکی دیگه!» با شنیدن این حرف، ابوسعد خشمگین شد و لیوانی که تو دستش بود را محکم به زمین زد و گفت: «با من شرط و شروط نذار آمریکایی! اگر نصف مبلغ معامله رو الان بدی، میگم تا آخر هفته خانومو ببینی! و الا میگم پرتت کنند بیرون!» بلک: «تو یا نمیدونی این مبلغ چقدره و چقدر حملش سخته یا یه فکرای دیگه‌ای داری!» ابوسعد: «پس یه کار دیگه میکنیم. میذاریم شرط رو خانم مشخص کنه. شاید پول نخواد! شاید یه چیز دیگه بخواد!» بلک: «منظورت چیه؟!» همان لحظه ابوسعد بلند شد و گوشی همراهش را درآورد و رفت جلوی پنجره و با خانم تماس گرفت. هنوز سلام و علیک نکرده بود که بلک، از پشت سر آمد و گوشی را از دستش قاپید. ابوسعد میخواست گوشی را پس بگیرد اما بلک نگذاشت. ابوسعد هم مقاومت نکرد. -کی حرف میزنه؟ -یه آمریکایی که میخواد باهات معامله کنه! -من با آمریکایی ها معامله نمیکنم. -اشتباه نکن! به قول شماها؛ بخت همیشه درِ خونه آدمو نمیزنه! -چی میخوای؟ ادامه... 👇
-صد هزار لیتر! اینجا نه. روی دریا! -من فقط رو دریا کار میکنم. -خوبه. کشتی و حمل و نقل از شما. همشو حساب میکنم. -به مقصدِ؟ -بعدا میگم. -معرف شما کیه؟ -صادقانه بگم؟ -چیزی جز صداقت نباید باشه! -خواهرت! پیش ماست. -خواهرم؟! چیکارش کردین؟ -جوش نیار! هیچی. سالمه. کاریش نداریم. یه سوتفاهم بود که برطرف شد. -یک سوم پولش در روز معامله. یک سوم دومش تا فرداشب. -و یک سوم آخرش؟ -بده به خواهرم! خودش میدونه چه کارش کنه. -باشه. تا فرداشب منتظر باش! ضمنا نمونه کار میخوام. ده لیتر به من برسون! -گوشیو بده به ابوسعد! گوشی را به ابوسعد داد. در حالی که صدا روی آیفون بود، بلک شنید که خانم به ابوسعد گفت: «هماهنگ کن. وقتی اومد قسط اول رو بده، میگم نمونه کار رو چطوری بگیره؟ قسط دوم هم میده به خواهرم!» ابوسعد هم تایید کرد و سپس مکالمه قطع شد. آن روز گذشت...   🔺 پایگاه نظامی ارتش آمریکا فردای آن روز، مایک و مارشال داشتند با دقت، روی یک نقشه دیجیتال کار میکردند. مایک که معلوم بود عصبی شده، تندتند نقاط مهم را نشان میداد و مارشال هم آنها را علامت گذاری میکرد و در بیسیم به کسانی که آن طرف خط بودند گزارش میداد. تا این که مایک به مارشال گفت: «بگو شروع کنند!» مارشال در بیسیم به آن طرف خط گفت: «شروع کنید. بااحتیاط و فاصله مطمئن.» 🔺منطقه سبز آن روز، بلک با چمدانی از پول به خانه ابوسعد رفت تا معامله شکل بگیرد. اما ابوسعد به او گفت: «خانم میخواد شما را ببینه!» بلک گفت: «اینجاست؟» -خانم اینجا نمیاد. یه جای امن قرار گذاشته و گفته که وقتی پولها را اینجا تحویل دادید، برای تست و تحویل نمونه کار به اونجا برید. -خوشم اومد. معلوم میشه کارشو بلده! -پیشنهاد میکنم کلافه اش نکنی! اون خوش قول هست اما اگه حوصله اش سر بره و یا حس کنه که میخواید اذیتش کنید، میزنه زیر همه چیز! -تو نگران این چیزا نباش! آدرسو بده! 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال تماشای تصویری بودند که از دوربین ماشین نظامیان پخش میشد. آنها در حال رانندگی در یک خیابان بلند و طولانی بودند. هر از گاهی مجبور به توقف بودند و سپس دوباره راه می‌افتادند. دفتر فرماندهی در حال رصد دقیق آن دقایق و لحظات بود. ادامه... 👇
🔺خیابان بلک در حال رفتن به آدرس دختره بود. خیلی دقت کرد و مطمئن شد که کسی او را تعقیب نمیکند. هوا دَم داشت. کُتش را درآورد تا راحتتر رانندگی کند. شاید یک ساعت طول کشید تا این که به حوالی آدرسی رسید که قرار گذاشته بودند. از روی نقشه، دو سه دقیقه تا آن مکان فاصله داشت. نمیخواست با ماشین به آن منطقه برود. نگاهی به دور و برش انداخت. دید یک محله کثیف و خراب و خوفناک بود. اسلحه اش را برداشت و پشت کمرش گذاشت. کُتش را دوباره پوشید. اطرافش را دقیق چک کرد. دید خلوت است. راه افتاد. پس از پنج شش دقیقه پیاده روی، به نقطه ای که میخواست رسید. دقیق اطراف آن نقطه را بررسی کرد. خاطرجمع که شد، به طرف در رفت و چند بار در زد. دید در را باز نمیکنند. محکم تر در زد. فایده نداشت. پشت در بود که صدای تلفن همراه از درون خانه آمد. اما کسی به آن تماس جواب نمیداد و همچنان زنگ میخورد. بلک تصمیم گرفت که وارد شود. چاقویش را از جیبش درآورد. با کمک یک سوزن و چاقویش در را باز کرد و با احتیاط وارد شد. 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال رصد دقیق عملیات بودند. فرمانده عملیات به منطقه شلوغی رسید و تصویرش به طور واضح در مانیتور پخش میشد. مایک به کسی که پشت بیسیم بود گفت: «پراکنده بشید. ده نفر اطراف. ده نفر هم با خودت!» در مانیتور نشان داده شد که همین کار را کردند. ده نفر پراکنده شدند و ده نفر هم خانه به خانه در زدند و جلو رفتند. تا این که آن خیابان را به یک کوچه خلوت رسید. از اولین درِ کوچه چک کردند و جلو آمدند. همه در را باز میکردند. نظامیان آمریکا هم وارد حیاط میشدند. نگاه مختصری میکردند و اگر چیز مشکوکی نبود، از آن خانه خارج میشدند و جلوتر میرفتند. تا این که به یک خانه رسیدند که در آن زرد رنگ بود. 🔺خانه محل قرار بلک، اسلحه اش را درآورد و همان طور که با احتیاط راه میرفت، دوری در خانه زد. دید خبری نیست. فقط یک گوشی همراه در وسط خانه، روی میزعسلی آنجا بود. دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. بلک اسلحه اش را گذاشت روی میز. کُتش را درآورد و انداخت روی صندلی. نفس عمیقی کشید و گوشی را برداشت. -خوش اومدی! -کجایی؟ -دور نیستم. قول و قرارمون سر جاشه. ده لیتری که گفتی، کنار میز گذاشتیم. یه لیوان هم کنارشه. بلک برگشت و ده لیتری را دید. همان طور که گوشی دستش بود، سرِ ده لیتری را برداشت و بو کشید! با لبخندی مرموزانه گفت: «تا حالا بویی به این خوشی نشنیده بودم. رنگش هم عالیه!» -طعمش چطوره؟ -امتحان کنم؟ -هر جور راحتی! بلک لیوانی را که برعکس روی میز گذاشته شده بود را برداشت. چند قُلُپ شراب از ظرف ده لیتری داخل لیوان ریخت. ظرف را سر جایش گذاشت. لیوان را برداشت و سر کشید. همان طور که شراب از لب و لوچه اش میریخت، گفت: «مزه اش هم عالیه! از همین میخوام.» -حتما! راستی! دو تا هدیه برات دارم. بلک دستی به لب و دهانش کشید و با تعجب پرسید: «هدیه؟!» -بلند شو و به اتاقی که زیر زمین هست برو! انتهای سالن همان خانه، چند پله بود که به زیرزمین میخورد. بلک همین طور که پاتیلِ پاتیل شده بود و به زیرزمین نزدیک تر میشد، صدای مبهمی را شنید. مثل صدای کسانی که دهانشان را بسته باشند. -میشنوی صداشون؟ -آره! صدای چیه؟ -برو ببین! 🔺کوچه نظامیان آمریکایی هر چه در زدند، کسی در را باز نکرد. تصمیم گرفتند در را بشکنند و وارد شوند. یک نفر محکم به در لگد زد و در را شکست. به محض این که در شکست، همه وارد خانه شدند. 🔺زیرزمین خانه وقتی بلک چراغ ها را روشن کرد، دید دو نفر از سقف آویزان شده اند. دقت کرد. دید هر دو خانم هستند و یکی از آنها بزرگتر و دیگری کم سن و سال تر است. دهانشان را بسته بودند و آنها را از پا به سقف آویزان کرده بودند. بلک خنده ای از سَرِ مستی و خوشحالی کرد. گوشی را از کنار صورتش پایین آورد و در جیبش گذاشت! دو سه قدم به آنها نزدیک شد... اما... ادامه... 👇
🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مارشال و مایک در حال رصد لحظه به لحظه عملیات بودند. دیدند که گروه ضربت وارد یک خانه عراقی شد. خانه به هم ریخته بود. متوجه نور و صدایی در انتهای سالن شدند. همگی به طرف آنجا رفتند و تصویر داشت به طور دقیق آن را نشان میداد. به محض این که همگی به زیرزمین سرازیر شدند، دیدند که بلک آنجا ایستاده و در حالی که مست است، خنده های غیرعادی میکند! فورا دورش را گرفتند و به او گفتند «زانو بزن!» و سپس شروع به زدن دستبند به او کردند. کسی که دوربین روی کلاهش بود، دوربین را به طرف سقف برد... خدای من! مایک و مارشال با صحنه ای مواجه شدند که مارشال نزدیک بود سکته کند! دید دو نفر از سقف آویزان هستند... وقتی دوربین به آنها نزدیک شد... صورت دو نفر را نشان داد که خونی و غمبار... به چهره ها که دقت کردند، مارشال دید «اِما» و «لیلا» هستند!! مارشال با صدای بلند فریاد کشید: «همسرم! همسرم! اِما... اِما اونجاست!» مایک که گیج شده بود، مارشال را آرام کرد و سپس پرسید: «اون زن تو هست؟!» مارشال با گریه و زاری جواب داد: «اون همسرم اِما هست! همون که چند سال پیش گفتند گم شده اما الان بلک حرومزاده داره اذیتش میکنه!» مایک به مانیتور نگاه کرد. داشت صحنه دستبند زدن و بردن بلکِ مستِ لایعقل را نشان میداد. مایک زیر لب گفت: «بلک؟! باورم نمیشه! ینی همه این سالها بلک...؟! خدای من!» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا