دلنوشته های یک طلبه
✔️ رفقا، هر کس ادعا کرد که این حملات نتیجه انتخاب ناصحیح در ریاست جمهوری است و خواست از آب گلآلود م
در راستای این پیام👆تقدیم با احترام👇😉
دلنوشته های یک طلبه
در راستای این پیام👆تقدیم با احترام👇😉
ریس جمهور محترم علاوه بر پیام قدرتمندانه ای که صادر کرد، در هدایت عملیات هم بعنوان رئیس جمهور نقش مستقیم داشت. تازه به فرمانده سپاه هم دلگرمی میداد و آنها را به حمله تشویق میکرد.بعلاوه مواضع شفاف و انقلابی وزیر امور خارجه که گویای همه چیز بود.
منصف باشیم.فردا روز، همه ما را در دو وجب جا میخوابانند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1727853751792773482
✅ ️وزارت اطلاعات چارت ترور مسئولان اسرائیلی رو منتشر کرد.
ای جان
ای جان
این ینی عملیات ما ترکیبیه و با تک تکتون کار داریم
این درسته. آفرین👏
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
✅ ️وزارت اطلاعات چارت ترور مسئولان اسرائیلی رو منتشر کرد. ای جان ای جان این ینی عملیات ما ترکیبیه
✅ پیام تهدیدآمیز ایران به مقامات امنیتی اسرائیل
🔺ایران مستقیماً نتانیاهو و رؤسای دستگاههای امنیتی و دفاعی را تهدید کرد؛ ما به شما خواهیم رسید!
🔺وزارت اطلاعات ایران در پیامی که به زبان عبری منتشر شد، تهدید کرد که برای حذف رؤسای نهادهای امنیتی اسرائیل از جمله نخستوزیر اقدام خواهد کرد.
🔺معاریو نوشت: در این تهدید نگرانکننده آمده است: بهزودی با شما تماس خواهیم گرفت!
🔺تهدید مستقیم شامل فهرست مفصلی از مقامات ارشد سیستم امنیتی اسرائیل است. در کنار نخستوزیر، رئیس ستاد ارتش، فرماندهان فرماندهی، فرماندهان نیروی هوایی و نیروی دریایی نیز نام سرلشکر رئیس سابق ارتش اسرائیل (Ret.) آهارون حلیوا که قبلاً از خدمت خود در ارتش اسرائیل بازنشسته شده است.
#سربازان_گمنام_امام_زمان
_guitarsadsongs - 5 - 128 - musicsweb.ir.mp3
3.59M
این قسمت را حتما در خلوت و با این موسیقی بخوانید 👆😉
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
جوزت وارد خانه بنجامین شد و در را بست. همه جا تاریک بود. دکمه بالای کلاهش را زد و یک چراغ برای دیدن بهتر روشن شد. هر جا که سر میچرخاند، همانجا روشن میشد و میتوانست به راحتی کارش را انجام بدهد.
داروین در گوشش گفت: «جوزت! فقط دو دقیقه وقت داری.»
جوزت جواب داد: «باشه.» سپس کیف دستی اش را زمین گذاشت و سه چهار چیز از آن درآورد.
در خانه امن لئو و لیام، بین آنها مختصر بحثی درگرفت.
لئو: «چند بار تاکید کردم که راه جایگزین برای قطع شدن برق یا از کار افتادن دوربین ها یادت نره!»
لیام که پشت سیستمش بود و تند تند کار میکرد جواب داد: «این مشکل فنی نیست. نمیدونم چه مرگش شد. هر چی هست، فنی نیست. از فنی خیالم راحته.»
لئو در پنجره رفت و از فاصله تقریبا دویست متری، به خیابان نگاه انداخت. خانه بنجامین از آنجا پیدا نبود اما میشد خیابان را تا چشم کار میکند دید. گفت: «خیابون خلوته. باد و بارون هم نمیاد. مطمئنی که مشکل نرم افزاری پیش اومده؟»
لیام که مشخص بود اعصابش خُرد است و لئو روی مخش دارد راه میرود با بی حوصلگی جواب داد: «گفتم که. فنی نیست. اگه این کوفتی دوباره بروزرسانی بشه، درست میشه.»
لئو برگشت رو به طرف لیام و گفت: «لیام ما از وقتی که فقط آمریکا خدمت میکنیم و بیرون نرفتیم، حس میکنم دقتت کم شده. میدونی این چندمین باگی هست که تو این پروژه...؟»
لیام نگذاشت جملاتش تمام بشود که صدایش را اندکی بالا آورد و گفت: «چرا تعارف میکنی و نمیگی که از وقتی پای میشل به این پروژه باز شد، حواسم منو بهم ریخت؟ چند دفعه بهت گفتم که میشل...؟»
لئو نگذاشت لیام ادامه بدهد. با صدای بلندتر از صدای لیام جواب داد: «دهنتو ببند و به کارت برس!» این را که گفت، یک لحظه لیام و لئو با هم چشم تو چشم شدند.
اما در خانه باروتی و لِنکا کاملا فضای متفاوتی حاکم بود. در حالی که میشل چشم از لوسی(سگ آبراهام) برنمیداشت و حرصش گرفته بود که لوسی آن روز سر کارشان گذاشت، لنکا و باروتی از آبراهام خواستند که با تار یک آهنگ از دوران جوانی اش بنوازد.
آبراهام که اولش امتناع میکرد، اما اصرارهای لِنکا نمیگذاشت که بی خیال بشود و نهایتا بنجامین خواهش کرد و گفت: «بزن! دوس دارم بشنوم.»
آبراهام که این را شنید، همین طور که لحظاتی با بنجامین چشم تو چشم شده بود و یک لبخند گوشه صورت پیر اما پرانگیزه اش داشت، باروتی تار آورد و آن را به دست بنجامین داد.
لنکا دوباره برای همه قهوه ریخت و اندکی هم نور را کم کردند. در آن لحظه، آبراهام مهم ترین بخش از ماموریتش را با تمرکز و چشمان بسته، که نواختن ریتم قدیمی اما معروف آفریقای جنوبی به نام «ریتم زندگی» است، با دقت و ظرافت هر چه تمامتر شروع کرد.
هنوز بیست ثانیه اول نگذشته بود و آبراهام تازه داشت با آن سرپنجه های جادویی اش زمینه سازی میکرد که میشل چشم از لوسی برداشت و چشمش به بنجامین افتاد. دید بنجامین چشمانش را بسته و در سکوت و بی تحرکی عجیبی به سر میبرد.
از آن طرف، جوزت کارش در خانه میشل تمام شده بود. به نقطه اولش برگشت. ساک کوچکی را که همراه داشت، دوباره باز کرد و شیشه عطری که همراهش بود را در آن گذاشت و زیپش را کشید و نوک انگشتش را روی گوش سمت راستش گذاشت و گفت: «داروین تموم شد. بزنم بیرون؟»
داروین که در خانه اش کل خیابان را رصد میکرد، با دیدن صحنه آرام خیابان گفت: «بزن بیرون. فقط حواست باشه که میشل عادت داره که در رو فقط یکبار قفل میکنه. قفل دوم رو نزن!»
جوزت گفت: «باشه. پس اومدم.» این را گفت و راه افتاد. خیلی آرام و عادی، وقتی از خانه زد بیرون، داشت عرض خیابان را طی میکرد که صدای تار زدن آبراهام را شنید و لبخندی به گوشه لبش نشست و همین طور که آن آهنگ انگار داشت او را به سالهای دوری میبرد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به آسمان انداخت و به راهش ادامه داد.
آبراهام داشت لحظه آسمان را در لابلای ریتم زندگی مینواخت. لحظه ای که به قول آن شاعر قدیمی آفریقای جنوبی؛ خداوند در لحظه ای که پدر و مادر در آغوش هم آرمیدهاند، نوری را از آسمان به قلب پدر و مادر میتاباند و آن نور به بچه ای تبدیل میشود که راه پدر و مادر را تا آسمان میکشد و دست آنها را میگیرد و همین طور که تاتی تاتی میکند، آنها را به آسمان میبَرد.
ادامه ... 👇
میشل حس خوبی نداشت. میدانست که دارد یک اتفافی می افتد اما قادر به هضم و آنالیز و درک شرایط نداشت. چرا که دانشش را نداشت و نمیدانست که آبراهام، بنجامین را وسط گردابی دارد غرق میکند که...
بنجامین چشمانش را بسته بود و آرام آرام آرام خودش را به چپ و راست تکان میداد و لحظاتی از کودکی تا جوانیاش جلوی چشمانش نمایان شد...
[یک پسرک کوچک سه چهارساله سیاه پوست و موفرفری داشت میدوید. با همان لبخندهای کودکانه... مادرش که یک مادر نسبتا چاق و بسیار مهربان بود، در حالی که داشت رخت میشُست، با صدای رسا به آن پسرک گفت: «بنجامین مراقب باش! نگفتم با یه لنگه کفش نَدو؟! اونم کفش بابات ... خدا رحمت کنه پسر ...
و بنجامین اندکی بزرگتر شد... حدودا چهارده ساله ... قدری هیکلی و درشت اندام ... و مادرش اندکی شکسته تر از ده سال قبل از آن ... شیطنتی کرده بود که حرص خواهرش(جِس) را درآورده بود و بنجامین با خوشحالی و جِس که بزرگتر بود با حرص دنبالش میدوید ... مادرش وقتی دید که جس به پای بنجامین نمیرسد، یک لنگه کفش برداشت و آن را به طرف بنجامین پرتاب کرد ... وقتی آن لنگه کفش به کله بنجامین خورد، جس از تعقیبش دست برداشت و شروع کرد با صدای خیلی بلند و حرص دربیار به بنجامین خندید ...
بنجامین بزرگتر شد ... شاید حدودا بیست و هفت هشت ساله ... موقع قبولی در دانشگاه ... میهمانی بزرگی که در دانشگاه گرفته بودند ... همه پدر و مادرها و خانواده ها به روی سن می آمدند و به فرزندشان هدیه میدادند... هدایایی ارزشمند و سپس آن دانشجو همه خانواده اش به آغوش میکشید و با آنها عکس می انداخت ... بنجامین روی سِن بود که دید مادر و پدر و خواهرش آمدند بالا که به او هدیه اش را بدهند ... هدیه در دستان جس بود ... و البته بنجامین یک برق از شیطنت را در گوشه چشمان جس احساس کرد ... هدیه اش را از دست جس گرفت... رسم بود که همانجا هدیه را باز کنند. وقتی بنجامین هدیه را باز کرد، با صحنه شگفت انگیز و آبروریز مواجه شد. دید که جس، همان لنگه کفش کهنه و قدیمی پدرش را که چندین دهه به پا داشت، کادو کرده و جلوی همه هم دانشگاهی هایش به او هدیه داد! همه زدند زیر خنده و بنجامین هم که خودش خیلی خنده اش گرفته بود، ناچار شد اما آبروداری کند و جس را به آغوش بکشد...]
میشل دید از یک جا به بعد که آبراهام دارد مینوازد و همه چشمانشان را بسته اند و خودشان را آرام تکان میدهند، بنجامین دارد وسط تکان ها میلرزد و اشک از گوشه چشمانش به گونه سیاه و خسته اش پایین میریزد.
[یادش آمده بود وقتی که ... بزرگ شده و پدرش خیلی پیر است ... دستش را گرفت که از عرض خیابان رد بشوند... اما ... نفهمید چه شد ... پس از لحظه ای، خودش و پدرش با بدن های خونین و فضای پر از دود و وحشت، در گوشه ای افتاده اند ... او به زور خودش را روی زمین کشید و به پدرش نزدیک کرد ... دید پدرش از فرق سر تا روی کفش هایش خون ریخته و بدنش جان ندارد ... اندک جانی هم که داشت، در پاهایش جمع کرده بود و همین طور که پا و کفشش به زمین کشیده میشد، جان میداد و با عزرائیل میجنگید...
و وقتی که چشم باز کرد و دید در بیمارستان است... به هوش آمده ...]
با شنیدن مکرر «بنجامین ... بنجامین ...» به خودش آمد. دید دستان میشل روی دستش است و او را صدا میکرده. موسیقی تمام شده بود و فضا را روشن تر کرده بودند. باروتی از آشپزخانه آمد و یک کیک بسیار خوشبو که لنکا پخته بود را آورد و گذاشت روی میزد.
بنجامین هنوز در حال خودش نبود. دستش را آرام از زیر دستان میشل برداشت. میشل جا خورد. بنجامین دستش را به پیشانی و چشمش کشید. اندکی لرزش دست داشت. ضعف عجیبی داشت بر او حاکم میشد. باروتی همین طور که داشت نمک میریخت و با همه شوخی میکرد، کیک را با چاقوی بزرگی که در دست داشت برید و اولین تکه از آن را در بشقابی گذاشت و به طرف بنجامین گرفت.
بنجامین که کلا آن لحظه صدایی نمیشنید و فقط صحنه هایی که توصیف کردم، جلوی چشمانش رژه میرفت، کیک را پس زد و قبول نکرد. اما تشکر هم نکرد و کلا قفل شده بود. باروتی دوباره کیک را به طرف بنجامین گرفت و بنجامین اینبار علاوه بر پس زدن، صورتش را هم برگرداند.
آبراهام که همه کاره آن معرکه بود و کارش را بسیار تمیز بلد بود، به باروتی اشاره کرد که اصرار نکند و خودش آن بشقاب کیک را از دست باروتی گرفت و گفت: «اذیتش نکنید. بذار تو حال خودش باشه. به جاش به من دو تا بشقاب کیک بدید.»
میشل که از اولش داشت خودخوری میکرد و کلا به فضا مشکوک بود، دید حال بنجامین خراب است. حتی دستش را هم از دست میشل کشیده و کلا آن مرد صد و بیست کیلوییِ دانشمند با پروژه های به طور کلی سِرّیِ پنتاگون، در خودش فرو ریخته و معلوم نیست آن هفت هشت دقیقه موسیقی او را به کجا کشانده و با خود برده است؟!
ادامه ... 👇
به خاطر همین، فرار را بر قرار ترجیح داد. کالسکه لوکا کنار لوسی بود و گاهی لوسی اطرافش میگشت و بازی میکرد. میشل از جا بلند شد و در حالی که به طرف گهواره بچه اش میرفت، به بنجامین گفت: «موقع خواب لوکاست. تو هم فردا باید بری پیاده روی. بریم.»
لنکا که از یکباره بلند شدن میشل تعجب کرده بود، به طرف میشل رفت و گفت: «تو هنوز کیکت رو نخوردی. حداقل با خودت ببر! خوشمزه است.»
میشل لبخند زورکی زد و چاره ای به جز پذیرش نداشت. کارش با لوکا تمام شد و آماده رفتن شدند. بنجامینِ حال خرابِ سیر کننده در ابرها و رویاهایش هم از سر جا بلند شد. حرفی نزد. آبراهام هم بلند شد. آبراهام دید که تیرش درست به قلب خاطرات بنجامین جوری برخورد کرده که دل و جگر حافظه بلند مدت فراموش شده اش را ریخته جلوی چشمانش. بخاطر همین، فقط آغوش باز کرد تا تیر خلاصش را هم بزند.
وقتی بنجامین به آغوش آبراهام رفت، وقتی سرش را روی شانه های آن پیرمردِ دانا و باهوش گذاشت، وقتی صورتش را در شانه و بغل گوش آبراهام فرو برد، بویی به مشامش خورد که مثل زلزله ای 10 ریشتری کل وجودش را که آوار شده بود، شدیدتر لرزاند.
آن بو ...
از خانه باروتی زدند بیرون ...
عرض خیابان ...
برگشتن به خانه ...
باز شدن در خانه شان ...
وارد شدن همانا و ...
بوی عطری که مادرش سالها با آن خود را معطر میکرد در فضای خانه اش به مشامش خورد...
همه چیز دست عقل و هوشش را گرفته بود و میکشید به سالهایی که دوستش داشت و هنوز خبری از آمریکا و پنتاگون و پروژه های ضدبشری نبود ...
اما وقتی کفشش را میخواست درآورد، چیزی را دید که منهدم شد!
دوربین خانه لیام و لئو وصل شد و همه چیز را میدیدند...
دیدند که بنجامین با دیدن یک کفش کهنه ... که اثری از یک خون کهنه روی آن بود ... هما کفش پدرش ... زمینگیر شد و کنار آن زانو زد.
و خانه داروین هم ...
سه نفر پای دوربین بودند و بنجامین را در آن حال میدیدند...
داروین
جوزت
و جِس ، با صورتی که به پهنای آن اشک میریخت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
گرفتین چی شد؟ گرفتین آبراهام و ... دارن با بنجامین چه کار میکنن ؟! ☺️