أَيُّهَا النَّاسُ لَوْ لَمْ تَتَخَاذَلُوا عَنْ نَصْرِ الْحَقِّ وَلَمْ تَهِنُوا عَنْ تَوْهِينِ الْبَاطِلِ لَمْ يَطْمَعْ فِيكُمْ مَنْ لَيْسَ مِثْلَكُمْ وَلَمْ يَقْوَ مَنْ قَوِيَ عَلَيْكُمْ لَكِنَّكُمْ تِهْتُمْ مَتَاهَ بَنِي إِسْرَائِيلَ...
🔹 انتشار مستند داستانی:
⛔️ چرا تو؟! ⛔️
למה אתה
نیمه شب های پاییز ۱۳۹۸
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
أَيُّهَا النَّاسُ لَوْ لَمْ تَتَخَاذَلُوا عَنْ نَصْرِ الْحَقِّ وَلَمْ تَهِنُوا عَنْ تَوْهِينِ الْبَا
لطفا این بنر را از همین جا به همه گروه ها و همه عزیزانتان ارسال کنید👆🌺
⚽️ وقتی پنالتی را گل نکردند و بیرانوند با مهارت هر چه تمامتر، توپ را مهار کرد، فهمیدم که: طبق معمول، خدا با ماست😊
پیروزی #پرسپولیس به عموم فوتبال دوستان تبریک میگم ⚽️🌺⚽️
💞 نه تنها آخوندها طرفدار ورزش و یه تیم خاص باشند زشت نیست، بلکه کلی هم قشنگه😊
دس برداریم از غول بی شاخ و دمی به نام «حرف مردم»
حرف مردم اگه خیلی چیز خوب و درستی بود، به درد خودشون میخورد و یه تکونی به خودشون میدادند
نه اینکه فقط بلد باشن و بگن: «حاج آقا شما هم؟!»
بله
دقیقا ما هم آره✋👍☺️
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔹 جسارتا بنا به دلایل کاملا شخصی، لطفا از ذخیره متن پرهیز کرده و برای هیچ عزیز و گروهی ارسال نکنید.
حتی کسانی که #ایتا و #تلگرام ندارند، میتوانند از کانال #سروش ما دنبال کنند:
sapp.ir/hadadpour
سلام علی جان
اینکه بگویند «پیاده رفتن بدعت است» قطعا چرت وپرت است . اتفاقا با هواپیما رفتن بدعت است چون پیامبر وائمه وصحابی برای زیارت اهل قبور با پای پیاده میرفتند نه هواپیما☺️
ثانیا اصل زیارت اهل قبور،مستحب است وزیارت ابی عبدالله وشهدای کربلا مستحب مؤکد...لذا هرکسی با هر وسیله ای برود اجر دارد.
اما اینکه درخصوص زیارت امام حسین علیه السلام آمده که هر قدمش...فلان مقدار ثواب دارد دلالت بر این دارد که اگر بشود انسان به عشق زیارت آن حضرت مقداری پیاده روی کند
البته زیارت آن حضرت نوعی زیارت عاشقانه با حقیقت و هویت کاملا عقلایی و عرفانی است وهرکسی براساس ارادت و شرایط و توانایی که دارد ممکن است مسافتی را پیاده روی کند.
هیچکدام از آنها بدعت ونو آوری در دین نیست و قطعا کسانی که کلمه بدعت بر زبان می آورند، از معنا و مفهوم آن بی اطلاع هستند.
لذا چون اصل زیارت مستحب است برخی از عاشقان حضرت از شهرهای خود پیاده روی میکنند وبرخی از نجف تا کربلا.......
وبرخی هم مسافت کمتر....وبرخی هم ممکن است هیچ مقداری پیاده روی نکنند....
قاعدتا کسی که پیاده روی نمیکند گناهی نکرده اما کسانی که به عشق آن حضرت از مسافتی دورتر حرکت میکنند ویک مانور عظیم جهانی را به نمایش میگذارند به نوعی یکی از مهمترین شعائر الهی را به جهانیان معرفی میکنند لذا از اجر وثواب بیشتری بهره مند خواهند شد.....
ومن یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب
👈 رفقا لطفا سوالات بچه های خودمون و شبهات بقیه را بی جواب نگذارید.
ضمنا اجازه نمیدیم ذره ای گرد و غبار شبهه و کدورت به اذهان مبارک زوار امام حسین علیه السلام بنشیند.
#حدادپور_جهرمی
✡ گزارش «بیعت یهودیان لِو طاهور با مقام معظم رهبری و درخواست پناهندگی از ایران» در نشریه «اخبار دنیای یشیوا»
https://www.theyeshivaworld.com/news/general/1788502/bombshell-lev-tahor-cult-was-seeking-asylum-in-iran-see-the-ywn-exclusive-documents.html
✅ اندیشکده مطالعات یهود
دلنوشته های یک طلبه
❥✺﷽ ✺❥ اقدام جالب در رژه نیروهای مسلح قزوین در واکنش به حذف عبارت شهید از خیابانها توسط غربزده ها
پاکن های زمان هرچه توان داشته اند
در پی حذف تو بودند و گمان داشته اند
که اگر واژه ی ایثار و شهادت برود
رسم زیبای تو را نیز نهان داشته اند
کی توانسته بشر نام تو را حذف کند
کل تاریخ مدام از تو بیان داشته اند
می رسد لحظه ی موعود که آنجا شهدا
وارثانند در این خاک و نشان داشته اند
سِرّ این عشق حسین است وحسین است وحسین
از ازل سید و مولای زمان داشته اند
مگر از کوچه بگیرید فقط نامش را
شهدا کوچه به کوچه جَرَیان داشته اند
#نگارالسادات_حسینی
در فلسفه تنهایی میگن: تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه دربارهی تنهایی مهم است شمار افرادی نیست که دوروبر آدم هستند، بلکه احساسی است که فرد از رابطهاش با دیگران دارد.
من میگم:
نه تنها تنهایی بد نیست بلکه خیلی هم عالیه
منظورم احساسشه
اشتباه میکنه هر کس ازش فرار یا شکایت میکنه
من یه بار با تنهاییم دعوام شد
حتی نمیشه باهاش دعوا کرد
اینقد بی جنبه است
خلاصه
دعوامون شد و از خونش زدم بیرون
تا مدتها روم نمیشد برگردم پیشش
حتی گاهی با هم چشم تو چشم میشدیم
اما به رو هم نمی آوردیم
تا اینکه تصمیم گرفتم فراموشش کنم
مال پنج سال پیشه
حدودا البته
خلاصه زدم و یه گوشی اندروید خریدم
کلا یادم رفت که تنهاییم هست و یه زمانی کلی با هم عیاق بودیم و...
الان پنج ساله
تا اینکه اومد و عضو کانالم شد
غلط نکنم اولین عضو کانالم بودا
اما من محل نمیدادم
دیگه فقط اینجا میتونه پیدام کنه
شماها که غریبه نیستین
هست بعضی شبا مینویسم «بیداری؟»
با اونم
چون معمولا اولین کسی هست که سین میکنه
بچه خوبیه
فقط بدیش اینه که گرفتار من شده
من فراموشکار ..
#بیداری؟!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
در فلسفه تنهایی میگن: تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه درباره
سلام
عصرتون بخیر🌸🌺
ما یک تنهایی زیبا داریم و یک تنهایی زشت!
وقتی انسان با خودش و حقیقت وجودش خلوت میکند و در درون خویش فقر و نداری را به تمام و کمال می یاید، میفهمد که یک غنی بالذاتی باید باشد که فقرش را برطرف کند و به او غنا ببخشد و نقایص اورا به کمال تبدیل کند...
اینجاست که با تمام وجود آن کمال مطلق را میخواند و از او هر چه آرزو دارد را طلب میکند..
لذا اهل معرفت به شاگردان خود دستور خلوت و تفکر در حقیقت خود میدادند تا کم کم وجود ربطی و فقری خود را بیابیم و به حقیقت « انتم الفقراء الي الله» برسیم...
وخوشا بحال آنان که تنهایی شیرین خود را تجربه کردند...
ویک تنهایی تلخ و زشت داریم که این تنهایی برای اهل عجب است. آنانی که خود و آراء و اندیشه خود را برتر و بالاتر از هرکس میبینند واین تنهایی چه وحشتناک است.
امیر مومنان(علیه السلام ) فرمود « لا وحدة اوحش من العجب»نگذاریم خود بین و خودخواه و خود رای شویم که اگر چنین شد هیچ انسانی حتی امام معصوم (علیه السلام) هم نمیتواند ما را از تنهایی بیرون آورد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفتم»
تا مدت ها صحنه بوسیدن دست و توجه اون مرده به بچم از جلوی چشام کنار نمی رفت. بعضی وقتها که بچم تو بغلم بود و داشتم بهش دقت می کردم، یهو یاد اون روز میفتادم و نگا به دستای بچم می کردم!
بچّه منم مثل بچّه های مردم، بزرگ و بزرگ تر می شد. مثل بچّه های دیگه می خوابید و پا می شد و خیس و خراب می کرد و چیز میز می خورد و به مرور زمان، گاگله و راه افتادن و کم کم بعضی کلمات را گفتن و ادای ما در آوردن و ....
اون بزرگ و بزرگ تر می شد و منم به مرور زمان یه زن کامل و میانسال و کم کم پیر و ....
من حدوداً دو سال و خورده ای با اون مرد و اون قبیله زندگی کردم. دو سه ماه آخری که اونجا بودم، بچم داشت به دنیا میومد که همسرم برای یه کار تجاری به یه سفر چندین ماهه رفت.
بچم به دنیا اومد. بازم در حالی زایمان کردم که نه مادرم پیشم بود و نه کسی که بتونم همه چیزو بهش بگم و پشت و پناهم باشه. البته با زمان زایمان بچه اولم خیلی فرق کرده بودم. یه زن پخته تر شده بودم که احساسات دخترونه اش را فراموش کرده بود و فقط برای بقا میجنگید.
یه روز، که روزای آخری بود که من در اون قبیله بودم، در چادرمون نشسته بودم و سرم گرم دو تا بچم بود که صدای سر و صدا اومد.
اولش توجه نکردم اما بعدش یه کم حساس شدم و رفتم درِ چادر. دیدم دعوای خاصی نیست اما یه تعدادی در حال بلند بلند حرف زدن و دعوای لفظی کردن با پدر شوهرم هستند.
کم کم مردم دور اونا جمع شدند که منم جلوتر رفتم. چون از پشت سر اون چند تا مرد جلوتر رفتم، اولش اونا رو نشناختم. اما ده پونزده متر مونده به اونا شناختمشون و به اندازه کل عمرم استرس و تپش قلب اومد سراغم.
پدر شوهرم تا منو دید، گفت: «بفرما.... خودش اومد.... بیا جلوتر.... بیا ببین برادرات چی دارن میگن؟»
به محض اینکه داداشام رو به طرف من کردند، از ترس مُردم و زنده شدم. زبونم بند اومده بود و نفس و تپش قلبمو می شنیدم.
یکی از برادرام اومد جلو و گفت: «ببینم! این پیرمرده چی میگه؟ تو شوهر کردی؟ جواب بده آشغال!»
من فقط توان سر تکون دادن داشتم و حرف پیرمرده را با سرم تأیید کردم.
داداشم که نزدیک بود بزنه فرق سرم و از وسط دو نصفم کند، یه نگا به بچه کوچیک تو بغلم کرد و گفت: «ببینم! تو مگه بچت دنیا نیاوردی؟ بیش از دو سال باید گذشته باشه! چرا اینقدر این کوچیکه؟!»
سکوت کرده بودم و اون داشت به بچّه چند روزه توی بغلم نگاه می کرد!
گفت: «نکنه این یکی دیگه است؟!»
پدرشوهرم اومد جلو و گفت: «بعله که یکی دیگه است! این نوه عزیز منه! بچّه پسرم هست! گفتم که به خاطر اینکه بتونم این دختره رو حفظش کنم، به عقد پسر خودم در آوردم و دارن زندگی میکنن! الان شما از چی ناراحتین؟»
داداشم که کر شده بود و دیگه صدای پیرمرده را نمی شنید و فقط با بغض و خشم هر چه تمام تر به صورت من نگاه می کرد، یهو نگاه پر خشمشو از چهره ام به پشت سرم انداخت و به دورتر نگاه کرد.
برگشتم ببینم داره به چی اینجوری نگاه میکنه؟! که دیدم بچم از چادر اومده بیرون و داره به طرف ما نگاه میکنه!
اما.... نه مثل بچّه های دیگه با گریه و لوس بازی و سر به هوایی! بلکه با نوعی از جدیت کودکانه و حتی اندکی خشم در ته قیافه و هیکل درشت اما کودکانش.
داداشم گفت: «اون بچّه اولت نیست؟ همون تخمِ....؟ خودشه؟»
سرمو تکون دادم و تأیید کردم.
در حالی که بد جور به پسرم زل زده بود، آروم داشت به خودش میگفت «خودشه! دقیقا همون طوری که اون یهودی وصفش کرد ... خودشه ... خواهرزاده عزیز خودمه ...» اینو گفت و قدم قدم به طرفش رفت.....
پدر شوهرم ساکت شده بود و داشت نگاه می کرد و همه از روی تعجب به داداشم نگاه می کردند که داره میره به طرف بچّه دو سه ساله ام!
با خودم گفتم نکنه یهو بزنتش و یا بلایی سر بچم بیاره! ولی ترسیدم برم جلو و زانوهام شل شد و افتادم. فقط سرم بالا بود و کل صورتم از اشک خیس بود و داشتم نگاشون می کردم.
داداشم که هیکلی و تموم عمرش شر و شور بوده، وقتی دست دراز کرد که بچمو بگیره و مثلا بچم بره بغلش، با کمال تعجب همه دیدیم که بچّم دستای داداشمو پس زد و یکی دو قدم رفت عقب! طوری به صورت داداشم نگاه می کرد که انگار یه احساس منفی قوی نسبت به داداشم داشته باشه!
اصلا این رفتارا از داداشم بعید بود اما داداشم وقتی دید بغلش نیومد، انگشت یکی از دستاش را گرفت جلوی بچم، منظورش این بود که دست همدیگه رو بگیرن و راه برن!
اینبار هم بچّم، دست داداشمو با قلدری پس زد و ازش عبور کرد و قدم قدم و با اخم به طرف من اومد.
اولین بار بود که غرور محض را در چهره و اندام درشت بچّه دو سه ساله می دیدم که حتی اهل شوخی با کسی که میخواد بغلش کنه نیست و اکثر اوقات حتی به منم لبخند نمی زد!
اومد طرفم و نشست روی خاک... کنارم....
هر چند خیلی دوس داشتم بیاد بغلم و مثل بقیه بچّه ها خودشو برام لوس کنه، اما از همین حضورش و نشستن پر از نخوت و غرورش روی خاک کنار مادرش برام خیلی جالب بود و برام ارزش داشت.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
قرار شد بریم یه گوشه بشینیم و صحبت کنیم. بالاخره من زن مردم بودم و نمی شد الکی دستمو بگیرن و برگردونن به دهاتمون. سه چهار تا داداشم و یکی دو نفر راننده ای که باهاشون بود نباید دست خالی برمی گشتن و تا اون لحظه هم برام توضیح نداده بودند که اصلاً چرا اومدند دنبالم؟!
بحثاشون با پدرشوهر و طایفه شوهرم داغ بود و حرف و گفت اونا داشت عصبی ترم می کرد.
پدرشوهرم می گفت: «زن عقد کرده ماست! چطور غیرتتون اجازه میده حتی به زبون بیارین که میخواید ببرینش؟! کجا می خواید ببرینش؟! اون مال اینجاست. متعلق به طایفه و جایی هست که داره اونجا بچّه دار میشه! مگه هر کی هر کیه؟! غیرت عربیتون کجا رفته؟»
یکی از داداشام گفت: «مگه روزی که پدرم آورده بودش اینجا، قرار بود عقدش کنین که حالا دم از شوهر و همسرش می زنید؟ ما اگه بخوایم به راحتی می تونیم از شما شکایت کنیم. شما در امانت ما خیانت کردید!»
پدرشوهرم گفت: «اگه جایی برای شکایت داشت تا حالا این کار رو کرده بودید! مگه گروگان گیری و یا خیانت کردیم که ما رو از شکایت و دادگاه می ترسونید؟! بسم الله.... اصلاً برید شکایت کنید ببینم قانون و دادگاه حق به شما می ده که زن شوهر دار رو بردارین و ببرین؟! اگه می تونین برین و بگین خواهرتون رو دادین به کسی و گفتین از خواهر حامله ما مراقبت کن و چیزی هم نپرس! برین! بسم الله....»
یکی از داداشای بی اعصابم گفت: «هی هیچی نمی گیم اما تو واسه خودت می بری و می دوزی؟! شما چی؟ شما اهل کجایی و چی می زنی که هر کی یه دختر و زنی رو برداشت و آورد و یه قرون هم گذاشت کف دستت و گفت پیشت باشه تا برگردم، ازش قبول می کنی و می گی چشم؟!»
یکی دیگه از داداشام به پدر شوهرم گفت: «با ما درست حرف بزن پیری! شما هم خیلی آب پاکی نیستین و سر تا پای کاراتون خدا می دونه چطوریه؟ میشه بپرسم بقیه زن و بچّه های اینجا چطوری.....؟!»
پدر شوهرم داغ کرد و با عصبانیت گفت: «مواظب حرف زدنت باش احمق! چی داری می گی؟! این لقمه شبهه ای بود که شما تو دامن ما انداختین! اصلاً من با شما حرفی ندارم. صبر می کنیم تا شوهرش برگرده.»
یکی از داداشام رو کرد به داداش بزرگترم! همون که بچم چشمشو گرفته بود. همه رو کردیم به طرفش اما دیدم تکیه زده و داره به اون دور دورها نگاه می کنه! دقیقتر که نگاه کردم دیدم داره به بچم نگاه می کنه! بچم داشت تو صحرا برای خودش راه میرفت. داداش بزرگترم چشم از روی بچم بر نمی داشت! نمی دونم داشت به چیِ بچم نگاه می کرد که اونجوری دقت کرده بود!
یهو آروم لب باز کرد و گفت: «اسمشو چی گذاشتی؟!»
فهمیدم با منه! با لکنت گفتم: «هر چی شما بگی!»
گفت: «ینی چی ضعیفه؟! ینی اسم نداره؟!»
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
گفت: «حواسمون به تو نبود. آخرش این شد و مایه رسوایی کل طایفه شدی! اما نمی ذاریم این بچّه... این بچّه یه جوریه... کلّه شقّه! این بچّه بیشتر از تو، به ما و طایفه ما شبیه هست!»
اینو گفت و از سر جاش بلند شد. تا اون بلند شد، همه داداشام و بقیه هم از سر جاشون بلند شدند.
قلبم که تا اون لحظه داشت می دوید، از جاش کنده شد و منم پاشدم ایستادم.
داداشم حرکت کرد و می دونستم که داره می ره به طرف پسرم. از ترس و غصه داشتم میمردم. پشت سرش دویدم و حتی ازش جلو زدم و مثل عزرائیل دیده ها خودمو انداختم رو بچم و محکم بغلش کردم!
داداشم به یکی دو متری ما رسید. ایستاد و به ما دو تا نگاه کرد. پدرشوهرم که مثلاً می خواست همه چیز مسالمت آمیز حل بشه، خودشو به داداشم رسوند و دم گوشش یه چیزی گفت! از حالاتش پیدا بود که می خواد داداشمو نرم کنه.
داداشم اهل درگوشی نبود. خیلی معمولی حرف زد. جوری که منم شنیدم.
گفت: «وقتی آوردیمش پول دادیم. الان هم پول میدیم. بیا... بگیر.... بچّه دوّمش هم در قبال مهریه اش! اما یه چیزی هم به خاطر بچّه دوّم میدیم!»
پدرشوهرم گفت: «جواب پسرمو چی بدم؟! بگم زنش چی شد؟ اما ... باشه. خدا از بزرگی کمت نکنه!»
داشتم شاخ درمیاوردم! چی؟ خدا از بزرگی کمش نکنه؟ به همین سادگی؟! پس همش دعوای زرگری بود به خاطر بالا بردن نرخ؟ پس شوهرم چی؟!
خلاصه...
یه دست لباس مجلسی و محلی خودمون که با خودشون آورده بودند بهم دادن و پوشیدم. یه پولی هم گذاشتن کف دست یه زن که بزک دوزکم کنه....
یه دست هم واسه بچّه اوّل....
بچّه دوّمم هم که چیز خاصی نمی خواست....
راه افتادیم....
زن عقد کرده مردمو برداشتن و حرکت کردند!
بهتره بگم زن عقد کرده را از مردم خریدن و رفتند!
به همین راحتی!!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
📢 نه بزرگوار!
کافیه
شبی دو قسمت
البته به اواسطش که برسیم، از بس بار سیاسی مطلب، تلخ و بی ریخت هست، مجبورم یه قسمت بذارم
اما فعلا شبی دو قسمت☺️