بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و ششم»
اوضاع جاری کشور چندان مناسب و بر وفق مراد نبود و قدرت خرید مردم کاهش پیدا کرده بود.
از طرفی، ما و تا جایی که مربوط به من و حاجی میشد، سرمون گرم کارای خودمون و برنامه های آقا و جلسات و بیشتر ابعاد امنیتی و سیاسی و جهانی بود و چندان اطلاعی درباره اوضاع زندگی اجتماعی و معیشتی مردم نداشتم و نمی تونم گزارش دقیق و درخور توجهی بدم.
تا اینکه قرار شد جلسه پایش و وضعیت نیروهای مسلح را با خود آقا و اعضای ستاد و ... داشته باشیم.
اُمرا از کاهش شدید سرباز و نیرو و موج افزایش متقاضیان بازنشستگی پیش از موعد و افزایش ضریب فرار از خدمت گزارش دادند. نتیجه این گزارش این بود که اگر الان کشور سرپاست، به خاطر ارث اقتداری است که داریم. نه اینکه بتونیم دلمون را به پای نیرو خوش کنیم. چرا که آمارها داشتند از گردان افتادن گردان ها خبر می دادند. اون تازه آمار بود و خدا می دونه در عمل و واقع چه خبر بوده!
اینقدر اوضاع فرار از جبهه و ترک پست های حساس بالا گرفته بود که دیگه صدای خودمونم دراومده بود. چون از جبهه هم پیام فرستادند که اگه نیرو اعزام نکنید، آرایش ما بهم میخوره و دیگه ما مسئولیت مرزها را گردن نمیگیریم!
از یه طرف دیگه ...
اجازه بدید با توجه به کار و سِمت من ، اندکی بیشتر هوا و شرایط ملاقات ها و وضعیت آقا را تشریح کنم:
یه شب حاجی با پدرم و یکی دو نفر دیگه و من در بیت تشکیل جلسه دادیم. اعضا را خود حاجی تعیین کرده بود و معلوم بود که مباحث مهم و درون بیتی باید مطرح بشه و قرار نیست بقیه از این مسائل مطلع باشند.
اوّل از من خواستند که خلاصه وضعیت ارائه کنم. گفتم: «وضعیت جوری هست که غیر از خودمون و سه چهار نفر دیگه از بستگان نزدیک و معتمدین خود آقا دیگه کسی فعلاً در برنامه نداریم و بنا هم نیست شلوغش کنیم. ینی جمعاً 10 نفر میشیم.
از طرفی هم آقا خیلی تحت برنامه ما، ورود و خروج انجام نمیدن و تابع نظم و حال و هوای خودشون هستند. دیدارهای عمومی و ارتباط با مردم و نمازهای یومیه و خلاصه کارهای اینجوریشون را دارند و من هیچ دخل و تصرفی نمی تونم در اون حوزه ها داشته باشم.»
حاجی گفت: «همین جا نگه دار! من نقدم دقیقاً از همین جا شروع میشه. پس تو چکاره ای؟ چرا اجازه میدی آقا به همین راحتی دورت بزنه و تو هم انگار نه انگار؟!»
با تعجب گفتم: «ینی میگی جلوشو بگیرم؟! نمی پرسه چرا؟!»
گفت: «خب براش دلیل بیار! من احساس می کنم آقا را داریم از دست میدیم! تو و بابات و حتی خواهرت شدین زینۀ المجالس! فقط خوش به حالتون شده که منسوب به آقا هستین و گرنه من هیچ مدیریت و برنامه ای از طرف شما نمی بینم! آقا شده آقای خودش و تو هم فقط نگاش می کنی که کِی میاد و کِی میره؟!»
پدرم به حاجی گفت: «من منظورتو فهمیدم. خب الان تکلیف چیه؟!»
حاجی گفت: «اگه قرار بود دربان و چایی دم کن بیارم که دیگه خودم و خودت رو اسیر اینجا نمی کردم! من آوردمت که نبض اوضاع تو دستمون باشه نه اینکه بشیم پادوی... لا اله الا الله!»
گفتم: «به ما حق بده! هنوز نیومده بودیم و مستقر نشده بودیم که بحران پشت بحران. حالا هم چشم! هر چی تو بگی! الان تکلیف چیه؟»
حاجی گفت: «احساس می کنم کلاف داره از دست آقا خارج میشه! ما باید کلاف را یا بهش برگردونیم و یا اگه نگرفت یا نشد، خودمون بگیریم دست!
من امروز به طور ناخواسته، البته اوّلش ناخواسته و بعدش هم... حالا بگذریم چطوری... اما با دو تا از سفرای دشمن ملاقات داشتم!»
تا اینو گفت، چشم همه مون دو تا بود... شد چار تا...
حاجی ادامه داد: «این که چیزی نیست... بدترش اینه که متوجه شدم تونستن با خود آقا هم ارتباط بگیرن و قراره حتی در طول روزهای آینده ملاقات رسمی با آقا داشته باشن و شماها خبر ندارین!»
وقتی سکوت ما را دید، ادامه داد و گفت: «در ملاقاتی که من داشتم، متوجه شدم که دوره افتادن و دارن با دونه دونه اعضای ستاد و فرماندهان و رجال سیاسی وارد مذاکره میشن و میخوان کاری کنن که این مطالبه عمومی بشه و همه چیزو با گفتگو تمومش کنن!»
پدرم پرسید: «چیو تمومش کنن؟! دقیقاً چی میخوان؟!»
حاجی جواب داد: «من فهمیدم که خواسته اونا دو مرحله داره: یکیش این که از حمایت جبهه مقاومت صد در صد دست برداریم و بازی را بکشیم داخل و از دخالت منطقه ای عقب نشینی کنیم. دوّمیش هم اینه که سفارت خانه های خودشون ابتدا به صورت غیررسمی و بعدها هم رسمی آغاز به کار کنند.»
من گفتم: «موضع خودت چیه؟ نظرت چیه؟ چی بهشون گفتی؟»
حاجی گفت: «از من نظر نخواستند. بلکه اومده بودن بگن که هماهنگ باش و از اینجور حرفا...»
پدرم گفت: «حالا فکر کنین بگیم نه و رأی آقا رو هم بزنیم که هیچ جوره کوتاه نیاد! میخواین همیشه تهدید پشت دیوار کشورمون باشه و از سر و کول مرزها و شهرامون بالا بیاد؟! فکر اینم باشین که ما شدیداً درگیر دعوای داخلی هستیم و هنوز نتونستیم خودمونو جمع کنیم. اگه دعوای خارجی و تهدید برون مرزی هم حاکم بشه با کدوم نیروی مسلح و گردان میخواید بگید دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند؟!»
من گفتم: «دأب آقا مذاکره و شرط و شروط نیست و عادت به قبول کردن چیزی از طرف دشمن ندارند.»
حاجی فوراً گفت: «خب نباشه! دأب که جای خود داره! شأن آقا هم اقتضا نمیکنه که بیان و براش خط و نشون بکشن و برن! ما فقط یک راه داریم!»
پدرم گفت: «چه راهی؟!»
حاجی گفت: «ما ... ینی خودمون وارد عمل بشیم و این شرط ها را قبول کنیم و حتی اجرایی و عملیاتیش کنیم تا نگاه ها و اشاره ها به سمت آقا نره! اینجوری حتی اگه آقا قلبا ناراضی هم باشه، اما نمیتونه خودش رو هم به دعوای داخلی مشغول کنه و هم به دعوای خارجی!
ما که جام زهر خوراندنمون مَلَسه! اصلاً گردن ما! ولی بذار تاریخ بنویسه که ما با دشمن نشستیم و بستیم و گول خوردیم. اما آقا بدبین بود و نمیذاشت و به خاطر ما کوتاه اومد!
رفقا تنها راه برگردوندن کلاف پیچیده اداره کشور به دست مدیریت اصلیش، کم کردن دعواهاست وگرنه من عاشق بریدن سر دو تا دیپلماتِ جاسوس زاده ای هستم که امروز وقتی اومدن، اوّلش برام انگشتر و عطر آوردن و وقتی می خواستن برن، احساس می کردم نه تنها انگشتر تو دستم نیست، بلکه انگشتمو قطع کردن و با خودشون بردن!
اصلاً همه چیز تقصیر من!
من بد!
من گنهکار!
من سازشکار!
اما اجازه بدید با برداشتن سایه جنگ، اوّل به زیرساخت ها برسیم و بعدش پدرِ پدرِ پدر سگ دشمن را از گور و کفن بکشیم بیرون و آتیش بزنیم!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلتنگم و خسته ، می فرستم صلوات
پشتِ درِ بسته می فرستم صلوات
تلخ است ولی دوباره من #جا_ماندم
با قلب شکسته می فرستم صلوات
# فخرالدین زارعی نژاد
😭💔🌷😭💔🌷
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بر عنبر و عود می فرستم صلوات
کوری #يهود می فرستم صلوات
درجاده ی اربعین #اگر پا بگذارم
بر هر چه عمود می فرستم صلوات
👈 از طرف ما هم برای نابودی دشمنان اسلام، در پیاده روی اربعین تان صلوات بفرستید❤️
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
#اربعین رفت ولی کاش صفایش نرود ...
کسی از علمای اخلاق و بزرگان را سراغ ندارم که معتقد باشد که «فقط انجام کار خوب، کافی است و پس از انجام آن کار، نیازی به مراقبه نیست!» بلکه تقریبا همه درباره مداومت بر انجام نیکی ها به روایت مشهور نبوی استناد کرده اند که از رسول خدا صل الله علیه و آله سؤال شد کدام عمل نزد خدا دوستداشتنیتر است؟ آنحضرت فرمودند: «عملی که بادوام و پایدار باشد، هر چند کم باشد.»
مراد و هدف از ثبات و مداومت در عمل این است که اگر انسان یک عمل خیر و نیکی مانند سلام بر امام حسین علیه السلام و شرکت در مجالس روضه را شروع نمود، آنرا آرام آرام و به طور مستمر و طولانی مدت انجام دهد تا روان و نفس آدمی با آن خو گرفته و در دراز مدت بر اثر تکرار و ممارست از حال به صورت ملکه و صفت راسخ نفس در آید و روح، مالک آن عقیده و عمل گردد، در نتیجه هیچگاه از انجام آن خسته نشده، بلکه به خود عادت داده که تا آخر عمرش آن عمل را انجام خواهد داد.
کار اندک و مداوم، بهرهاش بیش از آن است که انسان چندین کار؛ مانند «سلام هر روز به امام حسین»، «نخوابیدن بین الطلوعین»، «شب زنده داری»، «روزه مستحبّی» و...، را به یکباره آغاز کرده، اما این رفتار عبادیش ادامهدار و ثابت نباشد و سبب خستگی و پریشانی و گاه منجر به ناامیدی و ترک آن عمل برای همیشه شود. چنانچه امام على علیه السلام میفرماید: «کار اندکى که بر آن مداومت کنى، امیدبخشتر از کار بسیارى است که از آن ملول گردى»
🔹 سپس مولای متقیان فرمود: «ثمره مداومت و پایداری بر کار خیر برای انسان خردمند عبارت است از: ترک کارهاى زشت، دورى از حماقت، خوددارى از گناه، یقین، علاقه به نجات، اطاعت خداى رحمان، تعظیم از دلیل و برهان، دورى از شیطان، پذیرفتن عدل، حقگویى»
با این اوصاف، اربعین و به پابوسی سید و سالار شهیدان رسیدن، توفیق و عبادتی است که خداوند متعال با دعوت خاص به زائران و عاشقان داده و حفظ این توفیق، برای کسی که مشتاق حسن عاقبت و تداوم برکات آن است، از اوجب واجبات می باشد.
🔹 لذا خیلی کوتاه، چند نکته پس از اربعینی تقدیم نگاهتان خواهم کرد:
1. به هیچ وجه از سختی های سفر و نواقص احتمالی، علی الخصوص مسائلی که ممکن است ملت شریف عراق و سایر شیعیان را در نگاه دیگران تخریب کند، سخنی نقل نکنیم و مانند حضرت زینب سلام الله علیها همه چیز را زیبا و صاحب زیبایی ها را در دشواری ها یادآور شویم.
2. ارتباط مختصر اما مداوم با وجود نازنین اباعبدالله الحسین علیه السلام به طور شبانه روزی، ولو با یک سلام و دست ارادتی که به قلب و جانمان میگذاریم حفظ کنیم.
3. به تدریج از صفات بلند فردی و اجتماعی ایشان و سایر شهدای کربلا در اعمال و رفتار و گفتارمان تمرین کنیم تا بدان صفات عادت کنیم.
4. هر جا خیمه و علمی به نام هیئت و روضه اهل بیت علیهم السلام بود، با افتخار، حتی اندک و در حد میسور، شرکت کنیم. علی الخصوص مجالسی که عالم محور است و پس از روضه، جان وجودمان معطر و راه زندگانی ولایی ما روشن تر نماید.
5. هدیه اعمال مستحبی به وجود مبارک ائمه اطهار علی الخصوص اباعبدالله الحسین علیه السلام، محبت و مودت و ارادت و تبعیت از ایشان را در دل و اراده انسان تقویت می نماید.
6. همانگونه که در مسیر اربعین، به زندگی ساده و کمترین امکانات راضی بودیم، پس از اربعین نیز از اشرافیت و چشم و هم چشمی پرهیز کرده تا آرامش حقیقی به نفس و قلبمان بنشیند.
7. همانگونه که در مسیر اربعین، همه با هم ارتباط ایمانی داشته و چشم و زبان خویش را به طور ویژه حفظ میکردیم، چشم و زبانمان را پس از اربعین اگر حفظ کنیم، لذت اشک بر امام حسین و حلاوت ذکر اسم مبارکشان در کاممان کم رنگ نخواهد شد.
8. همانطور که در اربعین کسی بی تفاوت از کنار رنج و خستگی یکدیگر عبور نمیکرد، در زندگی پس از اربعین، بی تفاوت از کنار عزیزان و سایر مسلمانان عبور نکنیم و جمله «این مشکل من نیست!» را به دست فراموشی بسپاریم.
9. همچنان که در مسیر اربعین، هر کسی بار خودش را به دوش میکشید، در ما بعد الاربعین هم تلاش کنیم برای کسی بار اضافه و اضافه بار نباشیم. مسئولیت کارهایمان را خودمان به عهده بگیریم و از انداختن تقصیر و قصوراتمان به گردن این و آن خودداری کنیم.
10. همانگونه که در اربعین، هدف مشخص و مقدس است، از بی هدفی در زندگی پرهیز کنیم. هدف کوتاه مدت و میان مدت و دراز مدت برای خود تعریف کنیم و همه توانمان را در مسیر بندگی خداوند و رسیدن به اهدافمان خرج کنیم.
و ده ها و صد ها نکته دیگر ...
👈 خلاصه کنم: زائر عزیز! شما سفیر معنوی امام حسین علیه السلام و اربعین به سوی خانه و خانواده و محله و محل کار و در بین اقوام و خویشانتان هستید. مبادا ...
جسارت نکنم. خودتان الحمدلله بهتر از من میدانید.
«اللهم ارزقتی زیارت الحسین فی الدنیا و شفاعته یوم الورود...»
#حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هفتم»
اخباری که درباره شهادت و ترور وفاداران به آقا در مرزها و جبهه خودی و حتی در شهرها و عمق خاک خودمون به گوش میرسید، حکایت از خالی کردن اطراف آقا و کم و کمتر شدن وفاداران و دلسوزان انقلاب داشت.
از وضعیت معیشت و داخلی مردم و امنیت شهرها و ... دیگه چیزی نگم بهتره! قبلا گفتم براتون. وضعیت عوض نشده بود. بلکه بدتر هم شده بود و کسی درست کار نمیکرد و تدریجا داشت همه چیز میفتاد گردن آقا! میگفتن «آقا بلد نیست کار کنه!» و یا «آقا چرا آدمای بهتر منصوب نکرد» و یا «آقا اصلا خبر داره مردم دارن چی میکشن؟!» و از همش بدتر این بود که میگفتن «قبلا که اینطور نبود! چرا دوران ایشون داره این اتفاقات میفته؟!» و...
بگذریم ...
شاید سه چهار روز بعد از اون جلسه خودمون طول نکشید که یک هیئت شیش هفت نفره اومدن و قرار ملاقات با آقا گذاشتند.
معتقد بودند که اهل فرسایش و طولانی کردن مسیر و زمان مذاکره نیستند و مایلند که با بلند پایه ترین مقام ما یک جلسه بشینن و حرفاشون بزنن و به تصمیم برسن و بلند شن برن پی کارشون!
از اون هیئت هفت نفره، پنج نفرش مستقیم خدمت آقا رسیدن و ملاقات طولانی یک روز کاملشون را با آقا شروع کردند.
از طرف اونا پنج نفر
اما از طرف ما فقط آقا و یکی دو نفری که خود آقا تعیین کردند!
من و حاجی و پدرم در اون جلسه نبودیم و بخاطر همین دلمون داشت مثل سیر و سرکه می جوشید!
اما...
جالبی و تعجبی ماجرا تمامی نداشت. چون اون هفت نفر که پنج نفرشون با آقا جلسه داشتند، دو نفرشون مونده بودن بیرون! و جالبِ ماجرا اینجا بود که اون دو نفر، دو نفر زن نسبتاً کامل و بالای 50 سال بودند!
ما همش نگاهمون به اون دو تا عجوزه بود و نمی دونستیم چه در سر دارن! تا اینکه گفتند: «ما مایلیم بانو را ببینیم و ازشون احوالپرسی کنیم!»
من به حاجی گفتم! حاجی گفت: «نمی دونم! کاش با خود حاج خانم در میون میذاشتین و اگر خودشون صلاح می دونن صحبت کنند!»
من رفتم و برگشتم. اما قبل از اینکه به اون دو تا عجوزه جواب بدم، پیش پدرم و حاجی رفتم. دیدم دارن مثل مرغ پرکنده و شبیه بقیه مقامات، توی سالن راه میرن و ذکر میگن و حرص می خورن!
به حاجی گفتم: «خواهرمون نپذیرفتند! گفتند منو قاطی مناسبات سیاسی نکنید!»
حاجی گفت: «کار باباته!» یه نگاه به پدرم انداخت و گفت: «بفرما! تحویل بگیر!»
پدرم گفت: «من درستش می کنم.»
پیش دخترش رفت و خیلی وقت نگذشت که برگشت و گفت: «دخترم آماده است! به این دو بانو بگید می تونن شرفیاب بشن!»
یکی از اون خانما به محض دریافت اجازه ورود، به رانندشون اشاره کرد و راننده هم رفت بیرون و بعد از چند دقیقه، با هفت هشت تا بسته کادو و انواع سوغاتی ها و ... برگشت!
اون دو تا خانم با همه اون هدایا و سوغات پیش بانو رفتند و بانو هم اونا رو پذیرفت!
ما فقط دیدیم که اون دو تا عجوزه به محض دیدن بانو به دست بوسی افتادن و دولا و سه لا میشدن!! اینو که دیدیم، در بسته شد و پشت درهای بسته گفتگوی اونا شروع شد.
حاجی که اینو دید، آهی کشید و گفت: «ما بین دو برزخ گیر کردیم. برزخی که یکیش آقاست و یکی دیگش هم بانوست. حال بچه هایی دارم که بین دعوا و مشکلات والدین گیر کردن و منتظرن تکلیفشون روشن بشه!
تا حالا فقط درگیر تصمیمات یه نفر بودیم، اما الان یکی دیگه هم اضافه شد. دو تا آدمِ ماشالله غیر قابل پیش بینی!
اونا که داخل اطاق ها هستن. خارج از اون دو تا اطاق هم درگیر یه پدر و پسر (اشاره به من و پدرم) هستم که خدا آخر و عاقبت منو با این دو تا ختم به خیر کنه!
الان چه توی اون دو تا اطاق بودم و چه خارج از اون دو تا اطاق، بالاخره درگیر خانواده و تیر و طایفه شمائیم. بلکه کل مملکت و جهان اسلام درگیر شماست!»
اینو که گفت همه با هم آروم خندیدیم.
پدرم که دوست داشت یه جواب به حاجی بده و کم نیاره گفت: «بله! اما ما دو تا بی زبون و بلکه با دخترم ما سه نفر، درگیر زبون و چشم و ابروی تو هستیم. تو اسمت اینه که قوم و خویش ما نیستی وگرنه اگه بگم حکم بزرگ خاندان ما داری، گزافه نگفتم!»
بازم خندیدیم. اما چون ذهنمون مشغول بود زود خنده از روی لبامون کنار می رفت و به حالت اوّل بر می گشتیم.
چند ساعت گذشت!
لحظات حساس و تعیین کننده ای بود. البته تصمیم و کار آقا هم خیلی دشوار و تاریخی بود و نمیشد به راحتی و صرفاً با ایشالله ماشالله سر و تهش را به هم آورد.
تا اینکه در باز شد و آقا برای وقت نماز، مهیّای جماعت شدند.
یکی از تصمیمات حرص دربیار آقا این بود که مقیّد به جماعت خودشون بودند و حاضر نبودند در بیت جماعت بگیریم و یه کم شرایط بیشتر تحت کنترل خودمون باشه.
از میهمانان خدافظی کردیم و اکیپ امنیتی آقا برای جماعت ظهرشون راه افتادند.
من موندم بیت و ذهنم درگیر جلسات حاج خانم بود!
ذهنم حسابی درگیر جلسات عصر و مرتب کردن برنامه حضور میهمانان و جواب اهالی رسانه و این چیزا بود که دیدم بعد از گذشت حدوداً یک ربع، دم در بیت شلوغ شد و حسابی سر و صدا...
اومدم دم در ببینم چه خبره که دیدم هر کسی داره یه طرف میدوه و مثل روز قیامت، همه دارن از هم فرار میکنن و کسی پاسخگوی کسی نیست!
منم دلشوره گرفتم. ذهنم همه جا رفت ... گفتم نکنه بلایی سر میهمانان خارجی و دیپلمات ها آوردند و آبرومون جلوی همه ببرند!
یه پام تو کوچه بود و یه پام داخل! بیت را نمیتونستم ول کنم و برم بینم چه خبره؟ چون بانو و میهمانان خارجی و چند تا افسر و نیروی خودمون هم بودند و باید همون جا میموندم!
تو همین فکرا بودم که دیدم آقا را با حساسیت و تحت تدابیر شدید امنیتی آوردند داخل و حاجی هم رنگ در رخسار نداره!
فقط یادمه که پرسیدم: «چی شده؟ چرا زود برگشتین؟ اتفاقی افتاده؟!»
حاجی با حالت خاصی گفت: «ترور! دوباره قصد جان آقا کردند. اینبار تیراندازی بود و فاصلش هم زیاد نبود. فکر کنم بعدش تک تیراندازا اون ضارب رو زدند. اما همین که جرأت کردند دوباره قصد جان آقا کنند و اینقدر نزدیک شدند و جمعیت را به هم زدند و در این شرایط حساس سیاسی این کارو کردند، خیلی خیلی صورت ماجرا رو پیچیده تر می کنه!»
حس بدی بهم دست داد ...
هر چند چرا دروغ بگم؟ از اینکه میهمانان را ترور و اذیت نکردند، خوشحال تر بودم ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour