مخلص آقا جابر از #چین
قال ابوهریره:
اطلبوالمستندات الداستانی الحدادپور ولو بالصین! 😐
اجماعا صلوات😌
آقایون و خانم ها لطفا توجه
موضوعی هست در رابطه با فیلم ستایش
چ دلیلی دار تو این فیلم 📺
فردوس = مجرد
ستایش = مجرد
محمد =مجرد
انیس= مجرد
پری سیما = مجرد
پدره پری سیما = مجرد
پیرزن پرتقال فروش = مجرد
مرحوم غلومی = مجرد
مرد قهوه خونه دار = مجرد
دخترای صابر = مجرد
مهدی = مجرد
ننه ی مهدی = مجرد
دایی مهدی = مجرد
دختر دایی مهدی = مجرد
رفیق مهدی = مجرد
حتی آخونده فیلم = مجرد
جلل الخالق
جالب ن 😂😁
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هشتم»
ترور آقا در شرایط مذاکره، فشارهای روانی و سیاسی را بر همه ابعاد جبهه خودی بیشتر و بیشتر کرد. حداقلش این بود که همه توقع داشتند که آقا زودتر به یه جمع بندی برسه و کشور را از بلاتکلیفی نجات بده. این آقای ما از بی کسی بود که اینجوری در سیبل و منتهی الیه نگاه ملت قرار گرفته بود نه چیز دیگر!
اینا به علاوه یه چیز دیگه، اوضاع را بدتر کرد. اون چیز، خیلی تو چشم میزد و از دهن دوست و دشمن نمی افتاد! اونم این بود که کسی که بار دوم دست به ترور آقا زده بود، مثل نفر اول که با چاقوی آلوده به جون آقا افتاده بود، هر دوشون خودی بودند!
بعدا حاجی تعریف کرد که در تحقیقات ثانویه که اتفاق افتاد، روشن شد که ضارب دوم، کاملا نفوذی دشمن بوده و تونسته خودشو به استخدام تیم حفاظت دربیاره و موقعیت خوبی در بین بچه ها پیدا کنه!
خب این مسئله کوچکی نبود اما جوری هم نبود که بشه به راحتی اثباتش کرد و انداخت گردن دشمن! ضمن اینکه دشمن هم اصلا انگار نه انگار! هیچی گردن نمیگرفت! حتی یک خط هم بیانیه ندادند که بگن این کار ما بود و یا مثلا هر کی هر جا ترکید ما هستیم!
ما هم علاقه نداشتیم که بندازیم گردن دشمن. چرا؟ چون به قول حاجی: «حالا اصلا تونستیم بندازیم گردن دشمن! آیا این دلیل خوبی برا بر هم زدن مذاکرات محسوب میشد؟ آیا کشور را از بحرانی که درش گرفتار بودیم نجات میداد؟ آیا این خودش، به نوعی اقرار به ضعف محسوب نمیشد؟ و ...»
خبر مثل بمب پیچید و به پر بلوا تر شدن اوضاع کمک کرد! قابل توجه شما باید بگم که خبر در شرایطی پیچید و شب نشده به گوش همه داخل و خارج رسید که تدابیر شدیدی اتخاذ شده بود که کسی نفهمه و بروزش ندیم تا بشه یه نقشه حسابی براش کشید و به نفع خودمون تمومش کنیم.
اما نشد. مثل ترور اول نبود. خیلی حرفه ای و سر بزنگاه و در اجتماع عمومی این اتفاق افتاد. خب دشمن هم که بر خلاف چیزی که عرف تصور میکنه، شاسکول و بی دست و پا نیست که در دست گرفتن ابتکار عمل خبر، تعلّل کنه و بذاره ببینه ما چی میگیم؟!
دشمن فورا این خبر را علیه ما استفاده کرد و اهرمی به اهرم های فشارش افزوده شد. گرفتین چی شد؟ ینی دشمن نگفت کار ما بوده اما فشارش هم آورد که زودتر مذاکرات به نتیجه برسه و ماهیش را از آب بگیره!
از بین همه، شرایط برای خود آقا خیلی سخت تر شده بود. تصور کنین باید این کار ها میکرد: کنترل جوّ عمومی، برنامه ریزی برای ادامه حیات کشور، روشن شدن تکلیف مذاکره سرنوشت سازی که ابعادش به طور وضوح به بیت ایشون سرایت کرده بود و ...
ما که کلا گیج بودیم. فقط دلمون یه معادله و نتیجه خوب میخواست که یه نفس بکشیم و از این همه استرس خلاص بشیم و یه آب خوش از گلومون پایین بره!
حاجی را نمیدونم اما خودم و بابام و حتی خواهرم میدونم که دیگه خسته شده بودیم. همش با خودمون میگفتیم: «مگه آدم چقدر طاقت داره؟ حالا بالا سرش هر کی هست، باشه! چه حاکم ظالم باشه و چه ولی خدا باشه! چه نماینده شیطون باشه و چه نماینده حضرت حق تعالی باشه! دیگه آدم یه جایی میبُره و میگه تمومش کن ولیّ خدا ! تمومش کن همه کاره عالم! والا. دیگه چقدر استرس و بدبختی؟»
اینا را که میگفتیم، یه شب به گوش حاجی رسید. نمیدونستم حاجی اون دور و براس! وگرنه بیشتر احتیاط میکردم. حاجی شنید و اومد جلو و نشست و یه چایی خورد.
هممون نگاش میکردیم ببینیم چی میگه؟
گفت: «خدا کنه فردا آقا یه تصمیم درست بگیره! خدا کنه تحت تاثیر برادر زن ترسو و پدرزن محافظه کارش قرار نگیره! خدا کنه حتی تحت تاثیر حاج خانم ... استغفر الله!»
من و بابام به هم نگا کردیم و ترجیح دادیم که هیچی نگیم. حاج خانوم هم اونجا نبود که بخواد از این حرف حاجی رنجیده خاطر بشه و حرفی بزنه.
بابام لب باز کرد و مثلا خواست جوّ را عوض کنه که گفت: «فردا چه خبره حاجی؟»
حاجی گفت: «دور آخر مذاکراته! اونا پررو شدند! گفتن فردا آخرین باری هست که میاییم اینجا و توقع جواب آخرو داریم.»
بابام گفت: «حدست چیه؟ بنظرت آقا چیکار میکنه؟»
حاجی گفت: «اصلا نمیدونم! ما حتی تو خونه خودمون محاصره ایم! خیلی نزدیکمون شدن و دارن از همین جا مذاکرات رو میچینن و ..... نمیدونم...»
اون شب گذشت ... من و امثال من، رویای یه فردای بدون استرس و آشتی با دنیا میدیدم. اما امثال حاجی سرشون درد میکرد برای دعوای با دنیا و...
بالاخره فردا شد ...
نمیدونم چه کسی گربه رقصونی کرده بود و به دهن مردم انداخته بود که دیدیم جمعیت بسیار زیادی دم بیت جمع شده بودند. خبر رسید که جمعیت زیادتری هم در مسجد جمع شدن و همشون هم دارن شعارهای متفاوت میدن!
یه گروه مدام شعار میدادن که: رهبر انقلابی ... شجاعت شجاعت!
یه گروه هم مدام شعار میدادن: رهبری حیا کن ... مملکتو رها کن!
البته اینو بگم که لحظه به لحظه به تعداد اونایی که به هر دلیلی خسته شده بودن و دیگه حوصله «جنگ جنگ تا پیروزی» نداشتند بیشتر و بیشتر میشد. جوری که گروهی که طرفدار مقاومت بودند و شعار شجاعت سر میدادند و به زمین و زمانی که طرفدار راه اومدن با کدخدا بودند، بی غیرت و بی شرف و دیوث سیاسی و این حرفا میزدند!
باید یکی میرفت مردمو کنترل کنه. ولی همه سرگرم و دل مشغول این بودن که ببینن بالاخره چی میشه؟ که بین مردم دعوا افتاد و با کارد و قمه به جون هم افتادند.
اما چیزی که باعث آچمز شدن مغز من شده بود این بود که چرا نوچه های حاجی خودمون، تو مسجد و توی کوچه و خیابون و وسط جمعیت، شعار شجاعت شجاعت سر میدادند؟
به بابام گفتم: «بابا ! خب اگه درست فهمیده باشم، مگه نباید شجاعت، نتیجش عدم سازش و رفتن به دامن خطر و حتی جنگ احتمالی باشه؟ خب مگه حاجی اون روز به خود من نگفت که این جنگ به نفع ما نیست؟ خب الان که این دو تا با هم نمیسازه! جریان چیه؟»
بابام که انگار خیلی براش عادی و حل شده بود، گفت: «باید کفه سازش و عدم سازش تا جایی که ممکنه به هم نزدیک باشه تا توپ توی زمین آقا بیفته!
آقا نباید بتونه از طرف ملت و امت همیشه در صحنه حرف بزنه و بگه ملت ما فلان و بهمان! اینا ... همشون امت همیشه در صحنه هستند!
تو میتونی بفهمی الان نظر مردم چیه؟
نه!
حتی نمیتونی بفهمی که نظر جوّ متدینین چی هست!
این ینی فضای بی طرف!
با اینکه بی طرف نیست!
ینی فضایی که صدای همه توش هست ...
اما صدای کسی شنیده نمیشه!
پس کارمون درسته و اینجوری چشاتو واسه من هشت تا نکن!
اصلا کاش به جای تو، حاجی پسرم بود!»
یه سوال پرسیدما ...
نزدیک بود از حَسَب و نَسَب بندازتم!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه بهترین جای دنیاست
برای آنکه مچاله شوی در خودت
سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور
و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری
و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد
و گاهی چشمهایت خیس شود، از حضور پر رنگ یک خیال
و یادت برود مقصد کجاست
و دلت بخواهد که دنیا به اندازه ی همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...
و آه بکشی از یاد آوری حماقت های عاشقانه ات...
شیشه بخار بگیرد
و تو با انگشت بنویسی "آینده"
و دلت بگیرد از تصورش...
چشمهایت را ببندی
و تا آخرین ایستگاه در خودت گریه کنی
#پریسا_زابلی_پور