مطالبه گری طبعاً نوعی اعتراض و تأکید بر رفع مشکلات و نقایص موجود است اما باید جداً مراقب و هوشیار بود که نحوه بیان و ارائه مطالبات به گونه ای نباشد که اعتراض به نظام تلقی شود و یا دشمن بتواند آن را اعتراض به نظام القا کند.
امام خامنه ای
اردیبهشت ۹۹
👈 اگر در خانه کس است، یک حرف بس است.
والسلام
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
حوادث فتنه.mp3
4.16M
چقدر حال خوب کن👆
چقدر لازم و جذاب
روحی لک الفدا یا بن فاطمه🌷
سلام رفقا
خیلی مخلصیم
میخواستم بس کنم اما دیدم نه خیر! همچنان ادامه دارد! 👇
اینم یکی دیگه
این خانم داره از قبل از تخریب و برخورد، قشنگ رو ذهن مخاطبش کار میکنه تا یه مدت دیگه، بهره برداری کنه و یه عده دیگه هم بیان بگن «ظلمی دیگر از سوی نظام علیه مردم»
این دیگه زیادی زرنگه!!
قبلش فیلم گرفته و داره پخش میکنه تا بعداً بگه «من که قبلاً گفته بودم و هشدار داده بودم»!
متوجهین رفقا؟
متوجهین چه اتفاقی داره میفته؟
فورا روش عوض کردند و رفتن در موضع تهدید!
بعدشم میگن ما که گفته بودیم!
رفقای احساساتی!
اساتید ناپخته!
ناخواسته افتادین در روش اشتباهی که دیگه قادر به تمام کردنش نیستید.
فقط اولش به شما نیاز داشتند
اولش فقط شدین عمله تبلیغاتی و دیگه الان با شما کاری ندارند.
متاسفم.
ولی هنوز خیلی دیر نشده
لطفا به خودتون بیایید
در به کار بردن ادبیات مناسب، تمرین کنید
در زیر سوال نبردن اصل نظام تمرین کنید
در سیستمی نشان ندادن فساد تمرین کنید
باید این شرّ هر چه زودتر با تدبیر و دلسوزی حل بشه
متاسفانه همین کلیپ ها که ازش دفاع کردید، همین الان داره از شبکه مُردهخورِ سعودینشنال پخش میکنه. بله، معیار ما شبکه های معاند نیست و اینقدر میفهمیم که وقتی چیزی از اون ور آب پخش میشه، دلیل نمیشه که ما چیزی نگیم!
ولی جالبه هم بچه های خودی دارن بحث کارآمدی و غیر کارآمدی و یا نقد به ساختار و عملکرد نظام مطرح میکنن و هم معاندین!
با اینکه جاش نیس
👈فقط
نمیدونم چرا باید نقش اول همه این کلیپ ها زن و بچه باشه؟🤔
نمیدونم چرا همه این کلیپ ها را نگه داشتن برای آذر ماه؟🤔
آذر ماهی که تهدید کرده بودند نظام را با چالش مواجه خواهند کرد!
#بوی_بدی_به_مشام_میرسه
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود به دنبال سر نخی رفت که فواد براش جفت و جور کرده بود. فواد در دبی منتظرش بود و بعد از اینکه مسعود را دید گفت: من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره. برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. ضمنا نمیتونم ازت پشتیبانی کنم و امکاناتش را ندارم و اینجا دست و بالم بسته است.
✔️ از اون طرف هم حامد زنگ زد برای شیخ قرار تا از مسعود آمار بگیره که شیخ، رفتن مسعود به دبی و داشتن سر و نخ را گذاشت کف دست حامد و ازش خواست که هوای همو داشته باشین و شماها دوستای خوبی برای هم هستین و از این حرفا.
✔️ محمد هم درگیر بیماری ناشناخته و بی هوشی دخترش و روحیه خراب خودش و زنش بود که در بیمارستان از طریق اخبار فهمید که عماد مغنیه در سوریه شهید شده و حزب الله هم بیانیه داده و مسئولیت این عملیات وحشیانه را متوجه رژیم غاصب صهیونیستی کرده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت نوزدهم
🔺 پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم در دفتر کارش مشغول بود که او هم از طریق تلوزیون، خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و برای لحظاتی به صفحه تلوزیون زل زد. فقط بهتش زده بود. پلک نمیزد. کل اون چند دقیقه را کامل شنید و وقتی به خودش اومد، یکی دو بار پلک زد و یه نفس عمیق، مثل وقتایی که آدم نفس راحت میکشه، کشید و پوزخندی هم گوشه لبش آمد.
انگشتش را گذاشت روی دکمه تلفن و به اتاق زیتون وصل شد و گفت: بیا اینجا!
وقتی زیتون وارد اتاق هیثم شد، سلام کرد و با تیپ جدیدی که زده بود، خیلی خوشحال و سر حال جلوی میز هیثم ایستاد و گفت: اتفاقا منم میخواستم ببینمت. اول تو میگی یا من بگم؟
هیثم در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت: زیتون عماد مُرد!
زیتون با قیافه معمولی گفت: خب خدا بیامرزدش!
هیثم دوباره گفت: زیتون! حواست هست؟ میگم عماد کشته شد!
زیتون بازم خیلی معمولی گفت: خب آره. شنیدم. الان منظور خاصی داری از این حرف؟!
هیثم قهقهه ای زد و گفت: نه عزیزم ... نه عزیزدلم ... نه زیتون خانم ... نه منظور خاصی دارم و نه منظور خاصی ندارم ... وای زیتون عماد کشته شد! فکرشو بکن! حاج رضوان! مغز متفکر عملیات های خارج از مرز حزب الله!
زیتون بازم با یه حالت خیلی خیلی معمولی گفت: پس یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن.
هیثم که همچنان تو قیافه زیتون نگاه میکرد و هم خنده داشت و هم تعجب، گفت: باشه. خوب کردی. وای خدایا شکرت. خدایا رحمتش کن. راستی تو چیکارم داشتی؟
زیتون فورا گفت: اینقدر شوکه بودی که یادم رفت چی میخواستم بگم! آهان. یادم اومد. ما قبلا با یه نفر ارتباط داشتیم که خیلی نمیشناختمش ولی از وقتی فهمیدم چقدر کارش درسته، همیشه دوس داشتم تو تشکیلاتش کار کنم. حالا با یه آمار سر انگشتی که گرفتم فهمیدم اگه باهاش مذاکره کنیم به احتمال صد در صد نه، ولی نود درصد به بالا میتونه قطعاتی که ایران بهت گفته تامین کنی.
هیثم خنده اش رفت و از جاش بلند شد و اومد جلوی زیتون ایستاد و گفت: راس میگی؟ خیلی ذهنم مشغول سفارش ایران بود. کیه؟ کجا میشه دیدش؟
زیتون گفت: من تا حالا چیزی ازت نخواستم اما الان میخوام یک چیزی ازت بخوام و چاره ای نداری الا اینکه بگی چشم!
هیثم با تعجب گفت: حتما! بگو.
زیتون گفت: باید قول بدی که به هیچ کس نگی! تشکیلات نباید بفهمه. مخصوصا مسعود. وگرنه دیگه نمیتونم کمکت کنم.
هیثم: باشه. خیالت راحت. درباره کار و سفارش ایران، دیگه با مسعود هماهنگ نیستم. فقط با حامد. خب حالا بگو ببینم کیه؟ کجاست؟
زیتون: اسمش ابونصر هست. تشکیلات بسیار قوی داره و غول بازار سیاه تسلیحات محسوب میشه. ما فقط باید با اون کار کنیم. خیلی فکر کردم. دیدم تنها راه تامین سفارش ایران از طریق سیستم ابونصر هست.
هیثم: نمیشناسم! حتی اسمشم تا حالا نشنیدم. تحویلش...
زیتون فورا گفت: خیالت از بابت تحویل جنس راحت باشه. میگیم جایی تحویل میگریم که ما میگیم. اونا مشکل ندارن. به جز خودِ خاک ایران، هر نقطه ای از دنیا که بگی، تحویلش کمتر از هفتاد و دوساعت طول میکشه.
هیثم: اوووف ... تا این حد؟
زیتون: آره. پس میرم تو نخش تا پیداش کنم. تو همه مدارک و پولی که لازم داری جا به جا کن به یه حساب امن تا خبرت کنم.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش روبروی تیم پزشکی نشسته بودند. قیافه دکترها حاکی از خبرهای خوب و خوش نبود. خیلی جدی و ساکت بودند و به چهره محمد و خانمش نگاه نمیکردند.
تا اینکه مسئول تیم پزشکی گفت: خوش آمدید. میدونم که این چند روز خیلی اذیت شدید و روحیه و اعصاب براتون نمونده. ولی بالاخره باید با حقایق روبرو شد و پذیرفت. خانم دکتر ملکی لطفا اسلاید عکس های دختر کوچولومون رو بذارید!
خانم دکتر ملکی هم گذاشت و دکتر شروع به توضیحات علمی کرد. خانم محمد که لحظه به لحظه داشت نفسش تندتر میشد، حرفاشون قطع کرد و با بی قراری گفت: خانم چی دارین میگین؟ ما نمیفهمیم. روون بگید متوجه بشیم!
مسئول تیم پزشکی گفت: باشه. حق باشماست. حقیقتش دخترخانمتون با یک ویروس خیلی خیلی موزی و فعال مواجه شده که خوراکش سیستم ایمنی و عصبی و مغز آدماست. یک ویروس کمیاب که معمولا با حالت های معمولی منتقل نمیشه.
محمد از مکث خانم دکتر استفاده کرد و گفت: ینی دست سازه؟
مسئول تیم پزشکی جواب داد: بله متاسفانه!
محمد گفت: ینی هدف گرفته شده؟ دخترم هدف گرفته شده؟
خانم دکتر گفت: ممکنه! ولی ... خب وقتی اینقدر قوی تکثیر شده و فضای مغز و کاسه سر را پر کرده، یه جورایی آره. هدف گرفته شده.
محمد با یه حالت خاص و شکننده ای گفت: ینی دخترمو زدند؟
همه تیم پزشکی سرشونو انداختن پایین و حتی خانم دکتر هم دیگه حرفی نزد!
زن محمد که داشت زیر چادرش خودشو میکشت! چنگ مینداخت به صورت خودش و سر و صورتشو میکَند!
محمد هم فقط نفس میکشید ... نفس عمیق میکشید ... بلکه بتونه بغضش را کنترل کنه و اشکش جلوی اونا نریزه پایین!
محمد ... با اندکی لکنت ... پلک زدن ... فرو خوردن اشک و بغض گفت: ینی الان چی میشه؟ تکلیف چیه؟
خانم دکتره گفت: ببخشید ... این لحظه سخت ترین لحظه عمر حرفه ای من و همکارام هست ... چون تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتیم ...
محمد فورا با تندی گفت: خانم مقدمه چینی نکن ... جواب منو بده...
خانم دکتر گفت: هیچ!
محمد گفت: ینی چی هیچی؟!
خانم دکتره هم بغض کرده بود. دو سه نفر پاشدند و اون جمع را ترک کردند. تحمل این همه غم را نداشتند. فکر کنم خودشون دختر داشتند که اینجوری ...
خانم دکتر جواب داد: دیگه به هوش نمیاد. این ویروس داره مغزشو میخوره ...
برای یک لحظه دنیا برای محمد و زنش ایستاد!
صداها ایستاد ...
صدای قلبشون ایستاد ...
زمان ایستاد ...
محمد به زور لبشو باز کرد و گفت: مغز دختر منو میخوره؟
خانم دکتر هم دیگه اشکش ریخت. سرشو به نشان تایید تکون داد. به زور گفت: حالا بازم خدا کریمه ... بالاخره ما از درگاه خدا...
که محمد حرفشو قطع کرد و با خورد شدن به معنی واقعی کلمه گفت: مغز دختر منو داره میخوره؟ مغز یه دخترِ کوچولو و بی گناه؟
نمیفهمید داره چی میگه ... حتی دیگه صدای خودش هم نمیشنید ... تا اینکه یه چیز سیاه از کنارش محکم به زمین افتاد و صدای خیلی بدی داد ...
یهو محمد لرزید ... از صدا ترسید ... به خودش اومد ... دید خانمش همونطور با چادر ... محکم از رو صندلی خورد به زمین و بی حرکت ... اما با لرزش های کوچیک ... و صدای نفس خیلی وحشتناک ... رو زمین افتاده ...😱
و چند تا پرستار و دکتر دارن به طرفش میدون و سر و صورت خونیش...😔😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
رفقا سلام
دو تا مطلب:
۱. بالاخره خوندن و شنفتن بعضی چیزا طاقت و تحمل میخواد. ظرفیت میخواد. لطفا با خودت کنار بیا. توقع نداشته باش که بخاطر شخص یا اشخاص، بعضی نکات و غم و غصه ها مطرح نشه. من برای اشخاص نمینویسم. بلکه برای اصل موضوع و درک مسئله مینویسم. لذا یا خودمون را باید کنترل کنیم یا خیلی معمولی و عادی، نخونیم و مطالعه نکنیم.
۲. از بین هزاران پیامی که در این شبها به خاطر #شوربه اومده، میبینم که تک و توکی دارن محورهای مباحث در این داستان را با رسانه ها و منابع بیگانه و خارجی علی الخصوص برخی شبکه های بومی اروپایی خاص تطبیق میدن که ذکر اسامی دقیق آن شبکه ها صلاح نیست. خب اگر این عزیزان گروه خاصی هستند و داخل کشور تشریف دارند، و همچنان میتوانند از آن منابع غیرآشکار و حرفه ای استفاده کنند، تشریف بیارن پیوی و با خودم کار کنند و حاضرم حتی باهاشون قرارداد چندین ساله ببندم. این خیلی عالیه و برای بار اول هست که میبینم داره این اتفاق میفته. اشتباهم این بود که این سه چهار دوست عزیزی که از ابتدای فصل دوم شروع به این کار کردند و حاصل تحقیقاتشون ارسال میکردند، جوابشون ندادم و صفحه شخصی آنها بین انبوه پیام ها گم شد. لطفا اگر این پیام را دیدند حتما دوباره پیام بدن.
فعلا عرضی نیست
تقدیم با احترام👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ هیثم خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و جوری واکنش به خرج داد که انگار به آرزوی دیرین و قلبیش رسیده. با زیتون مطرح کرد و زیتون خیلی معمولی و بدون هیچ عکس العمل خاصی بهش گفت: یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن.
✔️ بعدش زیتون به هیثم گفت که یه نفر پیدا کردم که میتونه سفارش سنگینی که ایران به ما سپرده، انجام بده و اجناسی که لازم داریم و در بازار سیاه و دست و بال دلال های معمولی سلاح پیدا نمیشه، جفت و جور کنه. اسمش ابونصر هست(همان اسمی که فواد به مسعود گفته بود و تاکید کرده بود که همین ابونصر هست که لیست محلول ها با یک عنوان رد گم کنی دیگه در برگه ترخیصش مینویسن!)
✔️ از طرف دیگه هم، محمد و خانمش با توضیحات تلخ و ناگوار تیم پزشکی مواجه شدند و به اونا اطلاع دادند که مغز دخترتون با یک ویروس فعال و بسیار خطرناک مواجه شده و فعالتیش در مغز جوری هست که انگار داره مغز دخترتونو میخوره و دیگه توقع و انتظار به هوش اومدن از دخترتون نداشته باشید. محمد به خاطر روبرو شدن با این حجم از تلخی و غم، حالش بسیار خراب و خانمش هم دچار رعشه و بی هوشی شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیستم
🔺 دبی-سوییت فواد
مسعود که خبر شهادت عماد مغنیه را شنیده بود در حال مذاکره و تماس با دوستاش و همکاراش بود که به یکی از همکاراش گفت: من مسئولیتی در تحقیق و تفحص در این خصوص ندارم اما شک ندارم که ما بازی خوردیم. درسته خودِ عماد هم خیلی اهل احتیاط نبود و تا جایی که شنیدم، حاج قاسم و دو سه نفر دیگه از فرماندهان مقاومت هم در جلسه بودند، ولی عماد شهید شد. چرا؟ یا هدف اصلی خود عماد بوده یا میخواستن همشون را بزنن اما اونا همه جوانب احتیاط را رعایت کردن ولی عماد نکرد و این اتفاق افتاد.
کسی که پشت خط بود گفت: هر دو احتمال هم قوی هست و نمیشه به راحتی ازشون گذشت. ولی سر و ته این عملیات در ظرف کمتر از سه دقیقه انجام شده!
مسعود: ینی به محض انفجار و آسیب به عماد، شواهد جدّی دارین که صحنه ترک شده و ...
پشت خط: دقیقا! تیم پشتیبان و انتقال نیروهای عملیاتشون همونجا بودن و حتی اگه عماد جون سالم به در برده بود، اونا برای عملیات مجدد و جایگذین و تمام کردن کار آماده بودند!
مسعود: عجب! پس اینا اومده بودن برای خودِ عماد!
پشت خط: بعلاوه اینکه اصلا محلّ جلسه ...
مسعود: نگو که جدیدا عوض شده بوده و قرار بوده یه جای دیگه باشه و...
پشت خط: دقیقا همین بوده. چرا نگم؟ آخه در ملاقات های دفعات قبل، جای دیگه بودیم. اونجا نبودیم که.
مسعود: پس کرم از خودِ درخته!
پشت خط: فقط گفتم که در جریان باشید. قرار شده خودم با آقا حامد صحبت کنم و ببینم برنامه اونا برای پاسخ و مدیریت پس از ترور حاج عماد چیه؟ فعلا که همه تو شوک هستن.
مسعود: خوبه. حامد پسر باهوشیه. ببین چی میگه؟ فقط حرفی از من نزن.
پشت خط: مگه خبر دارم که کجایی که بخوام حرفی از تو بزنم؟ چشم ولی چرا حرفی از تو نزنم؟
🔺 پاریس-دفتر هیثم
زیتون و هیثم نشسته بودند و صحبت میکردند و برای ملاقات با ابونصر آماده میشدند.
-هیثم من خیلی دلم میخواد حالا که عماد کشته شده، تو اینقدر در این معامله بدرخشی و کارِ ایران را راه بندازی و ازت راضی باشن که جای عماد را بگیری.
-گرفتن جای عماد کار هر کسی نیست. مستقیم از طرف خودِ سید حسن و شورای مرکزی تشکیلات تصمیم گرفته میشه. ولی چرا دروغ؟ خودمم دلم میخواد همچین اتفاقی بیفته.
-خب بگو چیکار کنیم تا از همین حالا شروع کنیم. تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست.
-درسته. تو بیشتر از اونا منو درک میکنی و به توانمندی های من آگاهی. ولی الان یکی دو تا علامت سوال پشت سرمه که فکر کنم روم حساس شدند. اول باید یه فکری به حال اونا کنم.
-فکر کنم اولیش من باشم. درسته؟
-درسته. نمیخواستم بهت بگم. گفتم شاید ناراحت بشی. ولی حالا که خودت گفتی، آره. من در آوردنت به ایران عجله کردم. حالا آقا حامد بزرگی کرد و ماجرای ورود و اقامتمون حل کرد ولی فکر نکنم تشکیلات خودمون توی بیروت از من بگذره.
-بگم چیکار کن؟
-بگو!
-دو تا راه داره: یا برو بگو اغفالم کرد و دیگه از این اشتباه ها رخ نمیده و همه چی بنداز گردن حامد تا خودشون بین خودشون حلش کنن. یا یه نقشه ترتیب میدیم و میگی این زیتون جاسوس بوده و خوب شد در این سفر فهمیدم و یه بلایی سرش آوردم.
هیثم که چشماش گرد و فکش آویزون شده بود گفت: اینا را جدی میگی؟ ینی برم بگم اغفال شدم و بندازم گردن حامد یا مثلا بگم تو جاسوس بودی و کشفت کردم؟ بنظرت تو میتونی بعدش زندگی کنی؟ دیگه زنده ات میذارن؟
زیتون خیلی معمولی گفت: خب نذارن! بجاش یه نفر رفته سرِ جای عماد که لیاقتش داره. هیثم راه دیگه ای نداری. مگه میتونی تا ابد منو مخفی کنی؟ مگه میتونی تا ابد بیروت نری و با مسعود چشم تو چشم نشی؟ من بمیرم بهتر از اینه که تو آواره بشی و کم کم از معادلات حرف بشی و به حاشیه رونده بشی. راست میگی که علامت سوال پشت سرت هست. خب حلش کن. من حاضرم حل بشم.
هیثم که دیگه نمیدونست چیکار کنه و چی بگه از این همه فداکاری و درایت زیتون، بعد از چند لحظه سکوت گفت: خب چرا عقد رسمی نکنیم؟ اینجوری برای همیشه به هم نزدیکیم و بعد از اینکه تحقیقات کردند و تایید شدی، دیگه همه چی حل میشه.
زیتون بازم بسیار معمولی بدون ذره ای عکس العمل خاص گفت: میل خودت. ایگه میبینی جواب میده، حاضرم. ولی حساس تر نمیشن؟ همین شیخ قرار بهت انگ بی تقوایی و این چیزا نمیزنه؟ برات پرونده اخلاقی درست نمیکنن؟
هیثم گفت: وقتی رسمی باشه و با درخواست خودم باشه و بندازمش تو سیکل خودش، نه دیگه. همه چی حله.درست میشه. اتفاقا باید از کانال همین شیخ قرار وارد بشم. اگه شیخ سفارشمون بکنه و تایید کنه، تمومه!
زیتون: بازم فکرش کن. ببین چجوری به نفعته. من دست تو رو بذارم تو دست ابونصر که وقتی خیلی گرفتار شدی، بتونه کمکت کنه و همه چی ردیف کنه و جنس هایی که میخوای بهت برسونه، کارم تمومه. شاه ماهی انداختم پیش پات. دیگه به من نیازی نداری. حتی اگه بگی برو، میرم.
هیثم پاشد و نشست کنار زیتون و با صدای آروم بهش گفت: دختر اینقدر مسلمون؟ اینقدر از خود گذشته؟
زیتون سرشو بلند کرد و نگاهی به چشم های هیثم کرد و به آرامی و با حالت خاصی گفت: دختر اینقدر عاشق؟!
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد روی یک تخت و خانمش روی یک تخت دیگه خوابیده بودند. سِرُم محمد در حال تمام شدن بود که بیدار شد. یه نگاه به دور و برش انداخت و یادش اومد چی شده. نگاهی به خانمش انداخت. دید تازه سِرُمش عوض کردند و هنوز پانشده.
محمد پاشد و سرم را باز کرد.یه کم سرش گیج بود. نشست لبه تخت و گوشیش چک کرد. دید دوازده بار تماس بی پاسخ از شماره نگهداشته شده داشته. فهمید که باید بره و خیلی کار داره. از یه طرف دیگه هم خانمش هنوز بیدار نشده و شرایط خوبی نداره.
رفت ایستگاه پرستاری. یه قم و کاغذ از پرستار گرفت و برگشت تو اتاق و در را بست. وضو گرفت و نمازش خوند و بعد از نماز، همین طور که رو به قبله بود، قلم و کاغذو برداشت و شروع به نوشتن کرد:
«همسر عزیزتر از جانم سلام.
همه عمر و امید و جان و نفس محمد سلام.
وقتی این کاغذو بخونی، من نیستم و رفتم سرِ کار. انقلاب و کشور به من بیشتر نیاز داره تا اینکه بخوام در بیمارستان بمونم و نتونم کاری بکنم و حتی نتونم باری از دوش تو بردارم. پس بذار برم سر کار و به وظیفم برسم. چندین پروژه دستمه که صد ها و بلکه هزاران نفر در داخل و خارج از کشور مثل دختر و پسرمون درگیرش هستن و باید به اونا رسیدگی کنم و اجازه ندم دشمن غلطی بکنه. مگه بچه های ما از بچه های مردم عزیزتر هستند؟ قطعا نه.
عزیزم! حق داری هر چی خواستی تو دلت بهم بگی و فحشم بدی. اما حق نداری فکر کنی سنگ دل هستم و دوستت ندارم و حال تو برام مهم نیست و از این چرت و پرت ها. چون خودتم میدونی که چقدر درگیرتم.
دخترمون هم بسپار به حضرت زهرا. بسپارش به رقیه امام حسین. اگه قسمتمون باشه، بازم چشمای ناز و خنده های قشنگشو میبینیم. اگه هم روزیمون نباشه که دیگه کاریش نمیشه کرد. هر جور صلاح باشه، همون میشه. سپردم به خودش. تو هم بسپار به خودش.
عاشقت؛ محمد.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
سلام
خدا قوت
امشب قسمت بعدی شوربه را تقدیم میکنم.
ادامه اش از شنبه هفته آینده انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود در دبی خبردار شد که عماد شهید شده و کار بیخ داره و کرم از خودِ درخته(کنایه از اینکه نفوذی و لو رفتن مکان ملاقات ها و...) قرار شد اون بنده خدا با حامد مشورت کنه و ببینه چی صلاحه؟
✔️ مسعود همچنان در دبی منتظر موند تا ابونصر را ببیند و سر از کار ابونصر دربیاورد. چرا که فواد به مسعود گفته بود که استفاده سعودی ها از محلول های مرگبار در سلاح ها توسط همین ابونصر تامین میشه.
✔️ زیتون همه تلاشش را میکنه تا دست هیثم را تو دست ابونصر بذاره و باعث پیشرفت هیثم در تشکیلات بشه تا دیگه علامت سوال ها از پشت سر هیثم برداشته بشه. زیتون به هیثم گفت که حاضره خودش را فدای هیثم بکنه و حتی راه هایی را برای برطرف شدن شبهه های ارتباط اون با هیثم در تشکیلات حزب الله داد.
✔️ محمد تصمیم گرفت همسرش را در بیمارستان بذاره تا از دخترش مراقبت کنه و بالای سرش باشه. اما خودش برگرده به اداره و به ادامه ماموریت ها و وظایفش برسه.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و یکم
🔺 محل کار محمد-راهرو
محمد بسم الله گفت و وارد مجموعه شد. چهره اش خسته و تکیده شده و رگه هایی از سرخی در چشماش مشخص بود. ولی با همه این مسائل و مشغول بودن ذهنش برای دخترش و همسرش، لبخند معمولی همیشگی رو لباش بود که به همکارانش رسید و سلام و حال و احوال کردند.
-قربان دیروز تشریف نداشتید. دو سه بار هم تماس گرفتم اما موفق نشدم صحبت کنم.
-آره. یه کم کسالت داشتم. نیم ساعت دیگه بیا اتاقم.
-چشم. بهترین الان؟
-الحمدلله. بعد از جلسه خودمون، به سعید و مجید هم بگو بیان دفتر من. برای حدودای ساعت مثلا نه و نیم و اینا.
گفت و رفت دفترش. کتش را درآورد و قاب عکس علی هاشمی را با یه دستمال کاغذی تمیز کرد و سراغ میزش رفت و قرآنی که رو میزش بود بوسید و رو چشماش گذاشت و بعدش کنار گلدون کوچیکی که سمت راستش بود گذاشت.
سیستمش روشن کرد و وارد صفحه شخصی اش شد و نامه ها و گزارشاتی که اومده بود دید و بعضیاش هم جواب داد.
تا اینکه علی در زد و اومد داخل و سلام کرد و نشست.
-علی ما چند شب پیش یه مهمونی دعوت بودیم که بعضی بچه های خودمونم بودند. مثل همین آقا حامد میزِ اسراییل و دو سه تا خانواده دیگه. اصل مهمونی مال ما نبود. دعوت بودیم. جلسه انس بود. بذار دقیق تر بهت بگم ... ببین ... آره ... دقیقا مال هشت روز قبل ... آره ... هشت روز قبل ... باغ یاس ...
-جسارتا دعوت کی بودید؟
-دعوت بچه های...........
-آهان. خب. میفرمودید.
-آره. من لیست کامل همه مهمونای اون شبو میخوام. ببین ... همه ... وقتی میگم همه، حتی کادر و پرسنل و زن و مرد و پیر و جوون و همه شامل میشه.
-حتما. لازمه بدونم برای چی؟ و یا چه اتفاقی افتاده؟
-فعلا نه. لیست را بیار تا بهت بگم.
-چشم. همین؟
-آره. تو کاری داشتی که زنگ زدی؟
-بله قربان. بچه ها درخواست دستور قضایی داده بودند و من امضای شما را نداشتم.
-همیناست که فرستادی رو سیستمم؟
-بله. راستی قربان درباره آقا حامد هم بررسی شد. مشکلی نداشت.
-اینجوری میدونم. علت ملاقاتش با اون خانمه ... اسمش چی بود؟ هتل ایوانک. با اون بابای لبنانی برای قرارداد و اینا اومده بودند.
-زیتون!
-آره. همون. فقط همین. علت حضورش اونجا برام مشخص نیست و اینکه میگی بررسی شد و مشکلی نداشت، راضیم نمیکنه. من که نمیگم خدایی نکرده آقا حامد مشکل داره. فقط میخوام بدونم اونجا چیکار میکرد؟ و آیا تذکری که بهش دادیم اثر داشته یا هنوز خارج از چارچوب و از سرِ تکلیف این ور و اون ور میره؟
-خب الان من چیکار کنم؟
-تو برو فعلا لیست مهمونا را بیار تا بهت بگم. من تا ظهر میخواما. نذاری برای فردا.
🔺 فرودگاه دبی
هیثم و زیتون پروازشون نشست و وقتی پیاده شدند توسط ماشینی که اومد دنبالشون، به طرف محلّ اقامتشون حرکت کردند. محل اقامت اونا یک هتل بسیار مجلل بود که از بدو ورودش دهن هیثم از این همه عزت و احترام و امکانات باز مونده بود.
وقتی قرار بود اتاق را تحویل بگیرند، هیچ سوال و جوابی از آنها نشد و همه چیز از قبل هماهنگ شده بود. دو نفر مهماندار آقا و خانم آنها را مشایعت کردند تا به اتاقشون رفتند و یکی از شیک ترین اتاق های هتل با ویوی عالی تحویل گرفتند.
زیتون وقتی دید هیثم کَفِش بریده و محو این همه زیبایی و امکانات شده، گفت: الان چنان تیپ عربی برات بزنم که وقتی برای شام به رستوران رفتیم، همه نگامون کنن و احساس کنی با زیباترین عروس عربی سرِ یک میز نشستی.
هیثم که هنوز لباس راحتی نپوشیده بود، با همون کت و شلوار بیرونی، خودش را روی تخت خواب انداخت و در حالی که دستاش باز کرده و چشماش بسته بود به زیتون گفت: دید زدن بقیه اهمیتی برام نداره. مهم اینه که تو دین و ایمان منو دزدیدی و مهم تر از اون اینه که من اصلا ناراحت نیستم و بلکه حسِ خوشبختی دارم. میفهمی زیتون؟
زیتون در حالی که داشت ساک ها را باز میکرد خنده ای کرد و گفت: این حرفا رو بذار کنار. پاشو ... اینجوری نخواب... پاشو کت و شلوارت دربیار که چروک میشه. کم کم هم وقت نمازه. همین جا نمازو بخونیم و بزنیم بیرون.
همون لحظه صدای پیامک گوشی زیتون اومد. زیتون رفت سراغ گوشیش و بعد از چند لحظه که چک کرد گفت: هیثم قرار فرداشب اوکی شد. فرداشب برای تو شبِ حیاتی هست. باید بدرخشی.
🔺 دبی- محل اقامت مسعود
مسعود و فواد داشتن شام میخوردند. فواد به مسعود گفت: ببخشید امکاناتم اینجا خیلی کم هست و در حد و شان شما نیست.
-خواهش میکنم. برای یه سرباز، همینم خیلیه. برای تفریح که نیومدم.
-اطلاعات هتل ابونصر تو این پاکتی هست که گذاشتم کنار تلوزیون. عکس خودش و دو سه تا از محافظاش هم داخل پاکته است. خیلی احتیاط کن مسعود. برنامه ات چیه؟
-نمیدونی برای چی اومده اینجا؟
-معمولا برای قرارداهایی که مربوط به منطقه باشه میاد اینجا. شک ندارم که الان هم کلی قرارداد و جلسه داره که اومده اینجا. میخوای بزنیش؟
-بزنمش که چی بشه؟ مگه نفر آخره؟ اگه اونو بزنم بحث محلول ها تمام میشه؟
-همینو میخواستم بگم. بعلاوه اینکه بعید هم هست بتونی بزنیش.
-گفتی آدرس دقیق هتلش تو پاکته است؟
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد تو دفترش بود و با خانمش تلفنی حرف میزد:
-تو خوبی؟
-خدا را شکر. ببخشید تنهات گذاشتم.
-میفهمم. اشکال نداره. من نگران داداشش هستم.
-حواسم بهش هست. الان میرم سوارش میکنم و میبرمش خونه. فردا اول وقت میام پیش تو. چیزی میخوای از خونه برات بیارم؟ یا میخوای تو بری خونه و من بیام اونجا؟
-نه. یه خبر بد برات دارم.
-نگو مامانت داره میاد!
خانم محمد بعد از مدتها یه لبخند کوچیک زد و با همون صدای گرفته اش گفت: لوس. میدونستم اینجوری میگی.
-یا قمر بنی هاشم! البته قدمش بر چشما. اتفاقا خیلی هم خوبه که ...
-خیلی هم خوبه که بیاد و دیگه لازم نباشه همین وقت کمی هم که میذاری برای من و اومدنت به بیمارستان، صرف من و بچه هات کنی و بگی این مادر و دختر از دخترم نگهداری میکنن و منم خوشکل میرسم به کارام و اداره و پرونده هام. آره؟
-دیدی لوس خودتی؟ این چه طرز حرف زدنه؟
-حقیقته. همیشه انگار آسمون سوراخ شده و ... ولش کن ... این حرفا فایده ای نداره و دردی از من و بچم دوا نمیکنه. راستی حالا به حال و وضع فرهنگی و امنیتی بچه های مردم رسیدی؟ دیگه گمراه نمیشن به سلامتی؟ برمیداره برای من نامه ابراز مسئولیت و تشریح اوضاع کشور مینویسه و تهش به خاطر اینکه خَرَم کنه، مینویسه عاشقت محمد! الان به سلامتی به کارات رسیدی؟ اوضاع فرهنگی و امنیتی جهان اسلام روبراهه؟ فقط گیر نبودن تو در کنار من و دختر بودن که اینم حل شد. آره؟
-نه به میفهمم گفتن اول صحبتت نه به این لیچار بازاری که راه انداختی! من هیچی نمیگم. نگا یه کلمه حرف زدما. ببین چه میکنی!
-چیکار کردم مگه؟ مگه چی گفتم؟ خیلی خب. دیگه حرف نمیزنم. دیگه هیچ وقت حرف نمیزنم. کاری نداری؟
-صبر کن...
-چیه؟
-یه کمی آروم باش ... یه چیزی میخوام بپرسم ...
خانمش یه نفس عمیق کشید و از اوج، فرود اومد و گفت: جان!
محمد دنبال کلمات میگشت ... چیزی پیدا نکرد ... آخرش آروم گفت: بیدار نشده؟
به محض اینکه محمد این سوالو پرسید، خانمش لحظه ای سکوت کرد و صداش لرزید و با بغض گفت: نه محمد ... بیدار نشده ... افتاده رو تخت ... موهاشم بهم ریخته الهی دورش بگردم ... نذاشتن برم موهاشو شونه بزنم و بیام بیرون ...
محمد داشت این طرف خط، خودشو کنترل میکرد که گریه اش نگیره. به آرومی گفت: خدا کریمه ... دختر منم پا میشه ... اینجوری نمیمونه ...
خانمش با گریه گفت: محمد اگه دخترم پا نشه بیچاره میشم. من دیگه دنیا رو نمیخوام اگه دخترم توش نباشه.
محمد که همه شوخی هایی که برای عوض شدن فضای خانمش کرده بود را بی فایده میدید و دل خودشم ریش ریش شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و بی صدا بارید ... تمام صورتش پر از اشکِ داغ داغ داغ شده بود ...
گوشیو از کنار گوشش آورد کنار تا خانمش نشنوه ...
دستشو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود که صدایی اون طرف نره ...
داشت خفه میشد از بغض و گریه ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه