eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا قوت امشب قسمت بعدی شوربه را تقدیم میکنم. ادامه اش از شنبه هفته آینده انشاءالله
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود در دبی خبردار شد که عماد شهید شده و کار بیخ داره و کرم از خودِ درخته(کنایه از اینکه نفوذی و لو رفتن مکان ملاقات ها و...) قرار شد اون بنده خدا با حامد مشورت کنه و ببینه چی صلاحه؟ ✔️ مسعود همچنان در دبی منتظر موند تا ابونصر را ببیند و سر از کار ابونصر دربیاورد. چرا که فواد به مسعود گفته بود که استفاده سعودی ها از محلول های مرگبار در سلاح ها توسط همین ابونصر تامین میشه. ✔️ زیتون همه تلاشش را میکنه تا دست هیثم را تو دست ابونصر بذاره و باعث پیشرفت هیثم در تشکیلات بشه تا دیگه علامت سوال ها از پشت سر هیثم برداشته بشه. زیتون به هیثم گفت که حاضره خودش را فدای هیثم بکنه و حتی راه هایی را برای برطرف شدن شبهه های ارتباط اون با هیثم در تشکیلات حزب الله داد. ✔️ محمد تصمیم گرفت همسرش را در بیمارستان بذاره تا از دخترش مراقبت کنه و بالای سرش باشه. اما خودش برگرده به اداره و به ادامه ماموریت ها و وظایفش برسه. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و یکم 🔺 محل کار محمد-راهرو محمد بسم الله گفت و وارد مجموعه شد. چهره اش خسته و تکیده شده و رگه هایی از سرخی در چشماش مشخص بود. ولی با همه این مسائل و مشغول بودن ذهنش برای دخترش و همسرش، لبخند معمولی همیشگی رو لباش بود که به همکارانش رسید و سلام و حال و احوال کردند. -قربان دیروز تشریف نداشتید. دو سه بار هم تماس گرفتم اما موفق نشدم صحبت کنم. -آره. یه کم کسالت داشتم. نیم ساعت دیگه بیا اتاقم. -چشم. بهترین الان؟ -الحمدلله. بعد از جلسه خودمون، به سعید و مجید هم بگو بیان دفتر من. برای حدودای ساعت مثلا نه و نیم و اینا. گفت و رفت دفترش. کتش را درآورد و قاب عکس علی هاشمی را با یه دستمال کاغذی تمیز کرد و سراغ میزش رفت و قرآنی که رو میزش بود بوسید و رو چشماش گذاشت و بعدش کنار گلدون کوچیکی که سمت راستش بود گذاشت. سیستمش روشن کرد و وارد صفحه شخصی اش شد و نامه ها و گزارشاتی که اومده بود دید و بعضیاش هم جواب داد. تا اینکه علی در زد و اومد داخل و سلام کرد و نشست. -علی ما چند شب پیش یه مهمونی دعوت بودیم که بعضی بچه های خودمونم بودند. مثل همین آقا حامد میزِ اسراییل و دو سه تا خانواده دیگه. اصل مهمونی مال ما نبود. دعوت بودیم. جلسه انس بود. بذار دقیق تر بهت بگم ... ببین ... آره ... دقیقا مال هشت روز قبل ... آره ... هشت روز قبل ... باغ یاس ... -جسارتا دعوت کی بودید؟ -دعوت بچه های........... -آهان. خب. میفرمودید. -آره. من لیست کامل همه مهمونای اون شبو میخوام. ببین ... همه ... وقتی میگم همه، حتی کادر و پرسنل و زن و مرد و پیر و جوون و همه شامل میشه. -حتما. لازمه بدونم برای چی؟ و یا چه اتفاقی افتاده؟ -فعلا نه. لیست را بیار تا بهت بگم. -چشم. همین؟
-آره. تو کاری داشتی که زنگ زدی؟ -بله قربان. بچه ها درخواست دستور قضایی داده بودند و من امضای شما را نداشتم. -همیناست که فرستادی رو سیستمم؟ -بله. راستی قربان درباره آقا حامد هم بررسی شد. مشکلی نداشت. -اینجوری میدونم. علت ملاقاتش با اون خانمه ... اسمش چی بود؟ هتل ایوانک. با اون بابای لبنانی برای قرارداد و اینا اومده بودند. -زیتون! -آره. همون. فقط همین. علت حضورش اونجا برام مشخص نیست و اینکه میگی بررسی شد و مشکلی نداشت، راضیم نمیکنه. من که نمیگم خدایی نکرده آقا حامد مشکل داره. فقط میخوام بدونم اونجا چیکار میکرد؟ و آیا تذکری که بهش دادیم اثر داشته یا هنوز خارج از چارچوب و از سرِ تکلیف این ور و اون ور میره؟ -خب الان من چیکار کنم؟ -تو برو فعلا لیست مهمونا را بیار تا بهت بگم. من تا ظهر میخواما. نذاری برای فردا. 🔺 فرودگاه دبی هیثم و زیتون پروازشون نشست و وقتی پیاده شدند توسط ماشینی که اومد دنبالشون، به طرف محلّ اقامتشون حرکت کردند. محل اقامت اونا یک هتل بسیار مجلل بود که از بدو ورودش دهن هیثم از این همه عزت و احترام و امکانات باز مونده بود. وقتی قرار بود اتاق را تحویل بگیرند، هیچ سوال و جوابی از آنها نشد و همه چیز از قبل هماهنگ شده بود. دو نفر مهماندار آقا و خانم آنها را مشایعت کردند تا به اتاقشون رفتند و یکی از شیک ترین اتاق های هتل با ویوی عالی تحویل گرفتند. زیتون وقتی دید هیثم کَفِش بریده و محو این همه زیبایی و امکانات شده، گفت: الان چنان تیپ عربی برات بزنم که وقتی برای شام به رستوران رفتیم، همه نگامون کنن و احساس کنی با زیباترین عروس عربی سرِ یک میز نشستی. هیثم که هنوز لباس راحتی نپوشیده بود، با همون کت و شلوار بیرونی، خودش را روی تخت خواب انداخت و در حالی که دستاش باز کرده و چشماش بسته بود به زیتون گفت: دید زدن بقیه اهمیتی برام نداره. مهم اینه که تو دین و ایمان منو دزدیدی و مهم تر از اون اینه که من اصلا ناراحت نیستم و بلکه حسِ خوشبختی دارم. میفهمی زیتون؟ زیتون در حالی که داشت ساک ها را باز میکرد خنده ای کرد و گفت: این حرفا رو بذار کنار. پاشو ... اینجوری نخواب... پاشو کت و شلوارت دربیار که چروک میشه. کم کم هم وقت نمازه. همین جا نمازو بخونیم و بزنیم بیرون. همون لحظه صدای پیامک گوشی زیتون اومد. زیتون رفت سراغ گوشیش و بعد از چند لحظه که چک کرد گفت: هیثم قرار فرداشب اوکی شد. فرداشب برای تو شبِ حیاتی هست. باید بدرخشی. 🔺 دبی- محل اقامت مسعود مسعود و فواد داشتن شام میخوردند. فواد به مسعود گفت: ببخشید امکاناتم اینجا خیلی کم هست و در حد و شان شما نیست. -خواهش میکنم. برای یه سرباز، همینم خیلیه. برای تفریح که نیومدم. -اطلاعات هتل ابونصر تو این پاکتی هست که گذاشتم کنار تلوزیون. عکس خودش و دو سه تا از محافظاش هم داخل پاکته است. خیلی احتیاط کن مسعود. برنامه ات چیه؟ -نمیدونی برای چی اومده اینجا؟ -معمولا برای قرارداهایی که مربوط به منطقه باشه میاد اینجا. شک ندارم که الان هم کلی قرارداد و جلسه داره که اومده اینجا. میخوای بزنیش؟ -بزنمش که چی بشه؟ مگه نفر آخره؟ اگه اونو بزنم بحث محلول ها تمام میشه؟ -همینو میخواستم بگم. بعلاوه اینکه بعید هم هست بتونی بزنیش. -گفتی آدرس دقیق هتلش تو پاکته است؟
🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد تو دفترش بود و با خانمش تلفنی حرف میزد: -تو خوبی؟ -خدا را شکر. ببخشید تنهات گذاشتم. -میفهمم. اشکال نداره. من نگران داداشش هستم. -حواسم بهش هست. الان میرم سوارش میکنم و میبرمش خونه. فردا اول وقت میام پیش تو. چیزی میخوای از خونه برات بیارم؟ یا میخوای تو بری خونه و من بیام اونجا؟ -نه. یه خبر بد برات دارم. -نگو مامانت داره میاد! خانم محمد بعد از مدتها یه لبخند کوچیک زد و با همون صدای گرفته اش گفت: لوس. میدونستم اینجوری میگی. -یا قمر بنی هاشم! البته قدمش بر چشما. اتفاقا خیلی هم خوبه که ... -خیلی هم خوبه که بیاد و دیگه لازم نباشه همین وقت کمی هم که میذاری برای من و اومدنت به بیمارستان، صرف من و بچه هات کنی و بگی این مادر و دختر از دخترم نگهداری میکنن و منم خوشکل میرسم به کارام و اداره و پرونده هام. آره؟ -دیدی لوس خودتی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ -حقیقته. همیشه انگار آسمون سوراخ شده و ... ولش کن ... این حرفا فایده ای نداره و دردی از من و بچم دوا نمیکنه. راستی حالا به حال و وضع فرهنگی و امنیتی بچه های مردم رسیدی؟ دیگه گمراه نمیشن به سلامتی؟ برمیداره برای من نامه ابراز مسئولیت و تشریح اوضاع کشور مینویسه و تهش به خاطر اینکه خَرَم کنه، مینویسه عاشقت محمد! الان به سلامتی به کارات رسیدی؟ اوضاع فرهنگی و امنیتی جهان اسلام روبراهه؟ فقط گیر نبودن تو در کنار من و دختر بودن که اینم حل شد. آره؟ -نه به میفهمم گفتن اول صحبتت نه به این لیچار بازاری که راه انداختی! من هیچی نمیگم. نگا یه کلمه حرف زدما. ببین چه میکنی! -چیکار کردم مگه؟ مگه چی گفتم؟ خیلی خب. دیگه حرف نمیزنم. دیگه هیچ وقت حرف نمیزنم. کاری نداری؟ -صبر کن... -چیه؟ -یه کمی آروم باش ... یه چیزی میخوام بپرسم ... خانمش یه نفس عمیق کشید و از اوج، فرود اومد و گفت: جان! محمد دنبال کلمات میگشت ... چیزی پیدا نکرد ... آخرش آروم گفت: بیدار نشده؟ به محض اینکه محمد این سوالو پرسید، خانمش لحظه ای سکوت کرد و صداش لرزید و با بغض گفت: نه محمد ... بیدار نشده ... افتاده رو تخت ... موهاشم بهم ریخته الهی دورش بگردم ... نذاشتن برم موهاشو شونه بزنم و بیام بیرون ... محمد داشت این طرف خط، خودشو کنترل میکرد که گریه اش نگیره. به آرومی گفت: خدا کریمه ... دختر منم پا میشه ... اینجوری نمیمونه ... خانمش با گریه گفت: محمد اگه دخترم پا نشه بیچاره میشم. من دیگه دنیا رو نمیخوام اگه دخترم توش نباشه. محمد که همه شوخی هایی که برای عوض شدن فضای خانمش کرده بود را بی فایده میدید و دل خودشم ریش ریش شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و بی صدا بارید ... تمام صورتش پر از اشکِ داغ داغ داغ شده بود ... گوشیو از کنار گوشش آورد کنار تا خانمش نشنوه ... دستشو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود که صدایی اون طرف نره ... داشت خفه میشد از بغض و گریه ... ادامه دارد...
سلام
🔺️دانشمند ترور شده «شهید محسن فخری زاده» است 🔹 محسن فخری‌زاده از دانشمندان موثر و رده بالای حوزه تحقیقات علمی در کشور بوده است که دو سه ساعت پیش ترور شد. 🔹 او تنها دانشمندی بود که نتانیاهو در یک برنامه از او نام برده بود و رسانه‌های اسرائیلی اعلام کرده بودند که نقشه ترور وی در یک بار سال‌های گذشته شکست خورده بود. 🔹 رسانه‌های اسرائیلی ادعا کرده بودند که نام این دانشمند از طریق لیست‌های سازمان ملل به دست موساد رسیده است./ رجانیوز
۱۲ روز پیش به همین صراحت تهدید کرده بودند. نشریه اسراییلی اینا نگا👆 گفتن اگه تاسیسات نه، پس اقدام علیه افراد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا اینو ببینین👆 جناب شمخانی هستند رییس کل امنیت هممون و حومه میگه: اصلا بساط محافظت از شخصیت ها را جمع کنین!!