فرهادی که خود را شکست خورده میدید کمکم به طرف در رفت و میخواست از در خارج شود که ذاکر گفت: «نگران نباش! سفارش تو رو به بچههای پخش میکنم. میشی مدیریت نظارت بر پخش و توزیع کتاب. اینجا جلوی چشمِ اینا نباشی بهتره. یه مدت برو اونجا تا وقتی موقعش شد، خبرت میدم و برگرد همینجا.»
فرهادی بدون هیچ حرفی، با چهرهای درهم کشیده، از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست و رفت.
🔶مسجدالرسول🔶
لحظه افطار بود. نماز جماعت تمام شده بود و بچهها و مردم داشتند با لقمه و شربت افطار میکردند. شور و هیجان هر شب در مسجد حاکم بود. صالح از بلندگو اعلام کرد: «با عرض قبولی طاعات! بچههای گروه سرود، لطفا یک ساعت دیگه آماده باشن تا برای حاج آقا اجرا کنیم. بعلاوه این که بچههای گروه تبلیغات و مراسمات نیاز به کمک دارن تا برای شب عید و روز عید، تزیینات کنیم. هر کدوم از بچهها میتونه امشب تا صبح کار کنه و فردا هم اینجا بمونه، اسمشو به آقا فرید بگه تا برنامهریزی کنیم.»
بعد از دقایقی که گذشت، احمد برگشت و با خودش دو تا بسته غذا آورده بود. داود تا چشمش به بندری افتاد، خوشحال شد و شروع به خوردن کرد. صالح همچنان چشمش دنبال بسته دوم بود که احمد به او گفت: «مادرم سلام رسوند و گفت اگه شماها مرغ سرخ کرده دوست داشتین، چرا زودتر نگفتین؟»
صالح گفت: «ینی الان زحمت زرشک پلو با مرغ کشیده؟»
احمد گفت: «آره. همون صبح بهش گفتم و درست کرد.»
خلاصه آنشب وضع و حال افطار و سحرشان از هر شب بهتر بود. تا این که داود رفت گروه سرود را تایید کرد و چند نکته به صالح گفت.
-صالح! اولا انتشارش در فضای مجازی از اجرای اصلی مهمتره. ثانیا واسه بچهها ارزش و شخصیت قائل باش و اسامی همشون رو زیرِ پستی که میذاری بنویس تا خانوادههاشون خوشحال بشن. ثالثا با مصلای نمازجمعه صحبت کن که اونجا هم اجرا داشته باشن. یه چیزی دیگه که از همش مهمتره اینه که در جشنواره سرود کشوری شرکت کنن. شده قرض میکنیم و اینا رو میفرستیم تهران و جاهای دیگه تا اجرا داشته باشن.
بعد رو کرد به طرف احمد و گفت: «احمد من باید برم اجرای تئاتر خانما رو تو مدرسه ببینم. حواست به اوضاع باشه تا برگردم.»
احمد فورا از سر جایش بلند شد و همین طورکه داود را همراهی میکرد درِ گوشش گفت: «رفتم نوبت گرفتم. یه تست دادم و بهم گفت از دو هفته دیگه دوره درمانیت شروع میشه.»
داود با خوشحال رو کرد به طرف احمد و گفت: «خداوکیلی؟»
احمد هم لبخندی زد و گفت: «آره. گفتی برو رفتم.»
داود با خوشحالی احمد را در بغل گرفت. گفت: «تو رو به امام حسین ولش نکن. بذار یه چیزی که شروع کردی، تا تهش بری و نتیجه بگیری. قضیه وام هم هستم. برو وام بگیر و کاراش بکن تا خودم بیام ضامنت بشم.»
این را گفت و خدافظی کرد و به طرف سالن آمفی تئاتر مدرسه رفت.
🔶سالن آمفیتئاتر مدرسه🔶
وقتی داود به درِ مدرسه رسید، دو سه مرتبه محکم در زد و یاالله گفت. زینب خانم آمد و سلام کردند و یاالله گویان، داود را به طرف سالن آمفیتئاتر راهنمایی کرد.
وقتی داود وارد سالن شد، ابتدا الهام را دید که با لبخندمحترمانه و دست به سینه، سرش را پایین انداخته و سلام کرد. داود جواب سلام داد و نگاهی به سالن انداخت. شلوغتر از حد انتظارش بود. حدود سی چهل نفر از مادرها روی صندلیها بودند و شصت هفتاد نفر دختر و خانم در سنین مختلف، روی سِن و پشت پرده و عوامل بودند.
داود همان صندلی نزدیکِ در نشست و هر چه زینب و الهام اصرار کردند، داود از جایش تکان نخورد. گفت: «بفرمایید! من میخوام درم در باشم. بسم الله. شروع کنین.»
از وقتی چراغها خاموش شد و الهام با اشاره دست، به اولین کاراکتر اجازه حضور و دیالوگ داد، داود و مادرها و زینب خانم که ردیفِ پشتِ سرِ داود نشسته بود، محوِ هنرنمایی و احساسات بازیگران و همچنین از آنها مهمتر، هنرِ قابل تحسینِ الهام در کارگردانی شدند.
نمایشی از به تصویر کشیدن یک زن. روایتِ مظلومیت و سکوتش از دهه شصت تا سالیان سال پس از آن. به نمایش درآوردنِ دخترانگی، مادری، زنانگی، طبعِ بلند و شیرین همسری، همه و همه در آن دو ساعت کاری کرد که داود و سایر حضار، میخکوب شوند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
داود همچنان سرجایش نشسته بود که دید چراغها روشن شده و یکی دارد او را صدا میزند: «حاج آقا چطور بود؟ نکته نظری اگر هست، بفرمایید تا اصلاح کنیم.»
داود تا به خودش آمد، دید الهام کنارش ایستاده و همه دختران روی سِن ایستاده و همه منتظرند که داود لب وا کند و حرفی بزند.
داود لحظاتی سکوت کرد. رنگ و رخسارش مثل همیشه نبود. رو به طرف الهام کرد و گفت: «خانم! شما در اون لحظات، کنارِ اون خانمی بودید که الان نمایشش رو ساختید؟»
الهام با شنیدن تعجب کرد و نگاهی به زینب کرد و سپس نگاهش را رو به داود کرد و گفت: «مگه این طرحی که شما دادید، واقعی بود؟!»
داود که هوای سالن برایش دَم داشت و عرق کرده بود، شاید هم غلیانِ مسئلهای در وجودش او را به این حال و روز انداخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «من فرصت و انگیزهای برای خیالپردازی ندارم. نمیتونم وقت و انرژی شما رو هم بگیرم واسه یه نمایش تخیلی!»
الهام و زینب و همه خانمهایی که اطرافش بودند متعجبانه به هم نگاه کردند! زینب خانم گفت: «خب ینی الان... من گیج شدم... گیج که نه... الان ارزش این نمایش برام صد برابر شد.»
الهام گفت: «من ابدا فکر نمیکردم دارم یه کار واقعی میسازم.»
داود آهی کشید و گفت: «اگرم میدونستید، بازم قشنگتر از این نمیتونستید بسازید. معرکه است.»
الهام با شنیدن عبارت«معرکه است» از زبان داود، انگار همه خستگی و زخمزبانها و بیخوابیها از تن و بدنش خارج شد. فقط توانست زیر لب بگوید: «خدا رو شکر.»
زینب خانم گفت: «خدا رو شکر که شما هم پسندیدید! جاییش اشکال خاصی نداشت؟ همینو بریم برای اجرا؟»
داود که قشنگ معلوم بود حالش خراب است و اینجاها نیست، از سر جایش بلند شد و گفت: «نه. نکته خاصی نیست. خیلی عالی شده. انشاءالله برین واسه اجرا. ببخشید من باید برم. خدانگهدار.»
این را گفت و گذاشت و در رفت. بچههای گروه تئاتر خیلی خوشحال شدند. الهام یک چیزی ذهنش را مشغول کرد. رو به زینب خانم گفت: «یادمون رفت از حاجآقا درباره هزینه و بلیطش سوال کنیم!»
زینب گفت: «آخ چرا زودتر نگفتی؟! هنوز تو مدرسه است. نرفته هنوز. زود بدو بریم سوال کنیم. بدو!»
این را گفتند و فورا سالن را ترک کردند و پشت سر داود دویدند. داود چند قدمی از سالن دور شده بود. الهام و زینب پشت سرش دویدند و به او نزدیک که شدند، زینب خانم از پشت سر گفت: «ببخشید حاجآقا! یه چیزی یادم رفت بپرسم!»
داود سر جایش ایستاد. اما برنگشت رو به طرف آنها! همان طور که رو به طرف در بود، به آرامی گفت: «بفرمایید!»
الهام به زینب اشاره کرد که بریم جلوی حاجآقا. فکر کردند باید بروند جلویش بایستند و حرف بزنند.
اما...
تا چشمشان به صورت و چشم داود خورد، دیدند داود به پهنای صورت اشک ریخته و چشمانش قرمز شده است!
زینب تا این صحنه را دید، زبانش بند آمد. همانطور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید. اگه حالتون مساعد نیست، بعدا ...»
داود، صورتش را با گوشه عبایش خشک کرد اما چشمانش قرار نبود آرام بگیرند. لحظاتی صورتش را زیر عباش مخفی کرد.
چقدر خوب است این عبا! آدم هر وقت دلش خواست و گریهاش گرفت، گوشه آن را میآورد کنار و میکشد روی صورتش و یک دلِ سیر اشک میریزد.
داود که داشت حالش خرابتر میشد، همانجا روی نیمکتی که آنجا بود نشست. الهام و زینب هم که اصلا انتظار این صحنه را نداشتند، آن طرفتر ایستاده بودند. الهام فورا رفت و لیوانش را از داخل کیفش بیرون آورد و با یک لیوان آب خنک برگشت. آن را به زینب داد تا به داود بدهد. زینب هم لیوان آب را کنار داود گذاشت و گفت: «اگر مزاحمیم بعدا خدمت میرسیم. لطفا این آب خنک رو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
داود دوباره صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. الهام که با دیدن آن صحنه داشت دلش ریش میشد، گفت: «ببخشید... اما... من فکر میکنم این تئاتر... یه نمایش اقتباس شده از یک شخصیت و کتاب خاصی نباشه. جسارت نباشه... اما با این حالتون... بیشتر فکر میکنم شاید به نوعی این تئاتر، غم یا خاطره یکی باشه که براتون خیلی عزیزه.»
داود که احساس کرد دست دلش دارد پیش آنها رو میشود، اندکی آب خورد و کمی آرامتر که شد، گفت: «ناهید خواهرمه!»
تا این را گفت، زینب و الهام شاخ درآوردند. اصلا فکرش را نمیکردند آن نمایش...
داود ادامه داد: «برای شما نمایشه اما واسه من و خواهرم ذکرِ مصیبته. این دو ساعت، بیست سال زندگی یه دختری هست که تباه شد و الان گوشه تیمارستان خوابیده!»
زینب با شنیدن این حرف، حالش منقلب شد. الهام خشکش زد و دیگر صدای نفسکشیدن خودش را نمیشنید!
داود که دوباره بغض کرده بود گفت: «گوشه بیمارستان روانیِ همین شهر، ناهید خوابیده و نمیدونه که الان زندگیش رو سِنِ نمایشِ سالنِ آمفی تئاتر هست و قراره سه روز، مردم همون شهر، مهمونِ نمایشِ زندگیِ اون باشند.»
اشک از گوشه چشمانِ زینب جاری شد. الهام هم حالش دست کمی از زینب نداشت.
داود گفت: «از همه ما برید. یک سال دنبالش گشتم تا فهمیدم اومده شهر شما. خودمم انتقالی گرفتم و الان سه ساله اینجام. هیچ کس خبر نداره که اون اینجاس. مادرم نفرینش کرده و دیگه حاضر نیست ببیندش. همه خانواده ما ازش بریدن. فقط من میدوم اینجاس. و متاسفانه فقط من میدونم که هیچ گناهی نداره و دامنش از برگِ گل هم پاکتره.»
این را گفت و از سر جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید و عینکش را به چشم زد و گفت: «لطفا این راز رو پیشِ خودتون نگه دارین. خیلی دیگه اینجا مهمونتون نیستم. دست خواهرمو میگیرم و میریم. دکتراش گفتن خوب شده. گفتن از اینجا به بعد، نیاز به زندگی و حال و هوای خونه و انرژی داره. میخوام بقیه زندگیم پیشش بمونم تا انشاءالله خوبِ خوب بشه. با اجازهتون. خدانگهدار.»
این را گفت و رفت.
داود رفت اما دو تا آبادی را پشت سرش خرابِ خراب کرد و رفت.
یکی آبادی زینب...
یکی دیگر هم آبادی الهام...
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
آقا ی سوال🧐
فقط سواله ها
دارم بلند فکر میکنم
کلا دارم میپرسم
نظرتون چیه که داستان بعدی، قصه ناهید باشه؟
ولی
تلخی و غمِ قسمت امشب، با خنده های فرداشبتون جبران میکنم😉
قسمت آخر #یکی_مثل_همه را در شب عید فطر انشاءالله از دست ندید😊🌹
سلام دوستان☺️
عیدتون خیلی مبارک باشه
انشاءالله تنتون سالم و دلتون خوش و جیبتون پربرکت و عاقبتتون بخیر باشه.
از توسل و احیای امشب غافل نشید.
حتی مختصر و مفید هم که شده، کاری کنید که اسمتون در لیست عاقبت بخیرهای این ماه نوشته بشه.
ضمنا
انشاءالله امشب با قسمت پایانی #یکی_مثل_همه درخدمتیم
بعلاوه این که
بااستقبال غیرقابل تصوری که از #یکی_مثل_همه شد و در همفکری دیشب شرکت کردین و از دیشب ریشه صفحه شخصی منو درآوردید😊، انشاءالله قصه بعدی #ناهید خواهد بود.
من میدونم و اعصاب و روح و روان شما.
به هر حال
بازم عیدتون مبارک
واسه منم دعای خیر بفرمایید
ارادتمند
محمدآغا؛ گل باغا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
داود از مدرسه بیرون آمد. شب عید فطر بود و باید کاری را که از مدتها قبل در ذهن داشت، انجام میداد. کوچهها را طی کرد و تقریبا یک ربع راه رفت تا جلوی خانهای که قبلا دو سه بار به آنجا رفته بود، ایستاد. گوشی همراهش را بیرون آورد و یک پیامک ارسال کرد.
-سلام برادر. طاعاتتون قبول باشه انشاءالله. دمِ دَرم. ی لحظه میایی بیرون؟
دو سه دقیقه گذشت. در خانه قدیمی باز شد و نورِ حیاط آن خانه، کوچه و محل ایستادن داود را روشن کرد. حاج آقا مهدوی(امام جماعت قبلی مسجد) با یک عبای قهوهای زیبا از خانه خارج شد و به طرف داود رفت. داود آغوشش را باز کرد و با مهدوی همدیگر را در بغل گرفتند.
مهدوی، داود را به داخل برد. پدر مهدوی هم در خانه بود. وقتی چشمش به داود خورد، لبخندی زد و برای تبریک عید به طرف داود رفت و حال و احوال کردند.
چند دقیقه بعد، داود و مهدوی در اتاقِ محقر و طلبگی مهدوی نشسته بودند. اطراف آنها کتابخانه و مملو از کتاب و عکس علما بود. مهدوی همین طور که چایی به داود تعارف میکرد، با لبخند از او پرسید: «چطور جرات کردی به دیدن کسی که قرنطینه است و مثلا کرونا داره بیایی؟»
داود نفس عمیقی کشید و گفت: «منو چی فرض کردی؟ من از اولش میدونستم که کرونا نداری. تو مشکوک به کرونا بودی اما نتیجه تستت منفی بود. وگرنه چطور میشه کسی کرونا داشته باشه و قرنطینه باشه اما همه اعضای خانوادهاش سالم باشن و حتی خانم و بچهاش مرتب بیان مسجد و وسط مردم باشن و مشکلی هم نداشته باشن؟»
مهدوی خندهای کرد و گفت: «حدس زدم تو متوجه بشی. ولی فکر نمیکردم به همین زودی دستم رو بشه!»
داود گفت: «ما تو دو روز قبلش با هم بودیم. حتی اگه یادت باشه تو مباحثه آخرمون دست به یقه شدیم.»
این را که گفت، هر دو زدند زیر خنده!
داود ادامه داد: «تو خلوتِ منو بهم زدی! نمیدونم چی بهت بگم!»
مهدوی گفت: «تو هم جای من بودی، همین کارو میکردی! میرفتی پیشِ حاجی خلج و بهش میگفتی من کارایی ندارم. من به درد این محل نمیخورم. من توان و جذابیت کشوندن مردم و بچهها به مسجد ندارم. اما یکی تو کلاسمون هست که اصلِ جنسه. جذابه و حرف واسه گفتن داره. اگه عادی بهشبگم بیا مسجد ما، نمیاد. اگه با زبون خوش بهش بگم بیا جای من امام جماعت باش، نمیاد و قبول نمیکنه! حاجی خلج گفت پس چطوری میخوای راضیش کنی؟ منم گفتم خودمو میزنم به مریضی. اما خانواده و همه ظرفیتهایی که سراغ دارم، بسیج میکنم که باهاش با جون و دل همکاری کنن.»
داود گفت: «من یه روزی باید این راهو میرفتم. باید یه روزی، یه جوری، از یه راهی وارد عرصه تبلیغ میشدم تا دِینمو به حوزه و امام زمان و مردمم ادا کنم. اما... غافلگیر شدم. یهو دست منو بستی و هُلم دادی تو دریا!»
مهدوی گفت: «من به درد اون مسجد نمیخورم. نمیتونم که به خودم دروغ بگم. حتی به درد تبلیغ هم نمیخورم. بیانم سنگینه و بلد نیستم این همه بچه و مردم و پیر و جوون رو بیارم پایِ کار. به درد جاهای آماده میخورم. ینی جایی که بقیه این کارا رو انجام بدن و من فقط منبر برم و گاهی سخنرانی کنم. هنرش ندارم. اما تو ماشاءالله همه فن حریفی. دوره آموزشی تبلیغ و این چیزا شرکت نکردی. اما یه آهنربایی داری که جذابت کرده و مردم دور و برت جمع میشن. میشینن پای منبرت و پایِ کارت هستن. اما من و امثال من، نه!»
داود گفت: «آدمِ مثل تو کم پیدا میشه. این که کسی بدونه حال و روزش چطوریه اما میدون رو بده به یکی دیگه، از اولیای خداست. هر کسی این کارو نمیکنه. شاید اگه من جای تو بودم، اینقدر صفا و اخلاص نداشتم که یه همچین جایِ دِنج و هلویی رو بذارم تو یه سینیِ طلایی و بدم یکی دیگه! اما این دلیل موجهی برای نرفتن به اون مسجد نیست. من با احمد و صالح حرف زدم تا بمونن. اونا کارِ کودک و نوجوان را بلدند. اخلاق تو هم جوریه که میتونی با مردم تعامل کنی. گارد نداری. زود تند نمیشی. من تا اینجاش بودم. دیگه نمیتونم. اگرم بخوام بمونم، دیگه نمیتونم بمونم. باید دست خواهرمو بگیرم و برم.»
مهدوی گفت: «راستی خواهرتون چطورن؟»
داود آهی کشید و گفت: «خدا را شکر. داره بهتر میشه.»
مهدوی تاملی کرد و گفت: «داود اگه بگم... البته حرفِ فقط من نیستا... حرف دیگران هم هست... اگر ازت بخوام که بمونی... و تشکیل خانواده بدی... و حتی خانمم و مادرم یه دختر خانمِ خوب برات سراغ دارن...»
داود گفت: «نه. شرایطم طوری نیست که الان بتونم به این چیزا فکر کنم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
مهدوی گفت: «حتی... اگه... خانواده دختری که برات مدنظر داریم، گفته باشه که حاضرن کمکت کنن و زیر پر و بالت بگیرن و همه جوره ازت حمایت کنن؟!»
داود از سر جاش بلند شد. سکوت کرده بود و همچنان غمی که در دل داشت، در صورتش نمایان بود. عبایش را پوشید و گفت: «صبح میام دنبالت تا با هم بریم مسجد. نماز عید و خطبه عید با شماست. من دیگه کارمو کردم. ماشینتو بهم بده تا بتونم اول وقت برم دنبال خواهرم و ببرمش. یاعلی.»
مهدوی از سر جایش بلند شد و گفت: «ماشین مشکلی نیست. اگه میخوای، همین امشب با خودت ببر. ولی کاش نماز و خطبه فردا رو خودت میخوندی...»
داود خدافظی کرد و از اتاق مهدوی زد بیرون. مهدوی هم خوشآمدیدگویان دنبالش بود. تا این که داود به دمِ در حیاط که رسید، دید یک نفر کلید انداخت و در خانه را باز کرد! زینب خانم بود که با دو تا دخترش و حاج خانم مهدوی آمدند داخل! تا داود را در منزلشان دیدند، خیلی تعجب کردند و از این که تا آن موقع به او درباره سلامتی مهدوی چیزی نگفته بودند، شرمنده شدند. داود مودبانه سلام و خدافظی کرد و رفت.
🔶مسجدالرسول🔶
آن شب قرار بود اولین اکران و اجرای نمایش گروه نرجس برای عدهای از خانمای مسجدی و دختربچههایشان انجام شود. حدود سی چهل نفر خانم و دخترخانم به کتابخانه واقع در طبقه فوقانی مسجد رفتند. تا وارد شدند، دو نوع فضا را دیدند. هر دو به حالت قبر طراحی شده بود. به وسیله پارچههای بلند، تا سقف مسجد کشیده شده بود و وقتی مثلا شما پایین پایِ دختری که در قبرش خوابیده، نشسته بودید، احساس میکردید در قبرش هستید و با او همه سوال و جواب در قبر را درک میکنید! با این تفاوت که قبری که متعلق به یک خانم محجبه و مثبت بود و سمیه در آن خوابیده بود، پارچههایش تا سقف، سفید و گلگلی و رنگین بود. اما قبری که الهه در آن خوابیده بود، پارچههایش تا سقف، سیاه و کدر بود. نماد از یک خانم بدحجاب و پشیمان که قرار است نتیجه اعمالِ منفیاش را در قبر ببیند.
کاش جذابیتهای بصری این شاهکار خلقت، فقط همین دو فضا بود. نخیر! یک صندلی گذاشته بودند وسطِ دو تا قبر! آنجا مثلا جایِ نماینده نکیر و منکر بود که نقش آن را سمانه بازی میکرد. سمانه یک لباس بلند با پوشیه به تن کرده بود که کسی ابتدا متوجه سمانه بودن او نشود. یک میکروفن هم به او داده بودند تا متنی را که قرار بود، بگوید.
تصور بفرمایید. اگر مثلا صدای میکروفن به صورت متعادلش باید روی نمره یک باشد، برای اثرگذاری روی گوش و اعصاب حضار، آن را روی 40 گذاشته بودند و به دست سمانه داده بودند تا صدای شبِ اول قبر، به نیکویی برای تماشاگران تداعی شود. سمانه بود و یک میکروفن با قدرت چهل برابر و هفتاد هشتاد تا گوش که باید آن شب یا دریده میشد و یا در جا هدایت میشدند!
ناگهان همهجا خاموش شد. صدایی مانند صدای تیکتاک ساعت به گوش میرسید. سمانه از سر جایش بلند شد و به طرف قبرِ سمیه رفت. همه چشمها به سمانه و سمیه بود. سمیه خوابیده بود در قبرش و سمانه هم بالای سرش ایستاده بود. همه ساکت بودند که یهو سمانه میکروفن را به دهانش نزدیک کرد و به آرامی گفت: «بلند شو دختر جان! بلند شو عزیزم!»
اما سمیه تکان نمیخورد. دوباره سمانه تکرار کرد و با لطافت گفت: «گفتم بلند شو دخترم. من با تو دوستم. تو اهل بهشتی! بلند شو با تو سخنها دارم.»
همه دختربچهها سرشان را بلند کرده بودند و با حالت هیجان، به طرف سمیه نگاه میکردند. دیدند یهو سمیه به آرامی از حالتِ خوابیده بلند شد و پارچه سفیدی که روی صورتش بود افتاد و رو به جمعیت نشست! همزمان سه چهار تا از دختربچهها با دیدن آن صحنه جیغ کشیدند. هفت هشت تای دیگر هم از ترس یه خودشان میلرزیدند. همه مادرها راست نشسته بودند تا بهتر ببینند قرار است چه بشود که یهو یک پیرزنِ عینکی و بیاعصاب گفت: «اِ این که سمیه دختر فلانیه!»
تا این را که گفت، نصف جمعیت زد زیر خنده! بقیه هم صورتشان را زیر چادرشان مخفی کرده بودند و از لرزش شانه و بدنشان میشد فهمید که دارند غش میکنند از این حرف پیرزن! آن پیرزن که ول کن نبود، گفت: «کِی مُرد این نهنه مُرده؟ چیزیش که نبود!»
سمانه منتظر دیالوگی بود که باید سمیه میگفت. اما سمیه دید الان است که اعلامیهاش را هم بزنند و ممکن است اسمش به عنوان یکی از اموات، در محل پخش بشود و آن وقت خر بیار و باغالی بار کن، پارچه را قشنگ زد کرد و همان طور که چشمانش را بسته بود، به جای متن اصلیِ دیالوگش گفت: «سلام بتول خانم! من زندهام! دارم نقشِ شما را بازی میکنم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
تا این را گفت، الهه که زیرِ پارچه سفیدِ درونِ قبر تاریکش خوابیده بود و منتظر بود که سمانه برود سراغش، خندهاش گرفت و زیرِ پارچه سیاه، از خنده داشت تمام بدنش میلرزید. یکی از بچهها که به قبرِ الهه نزدیکتر بود، تا چشمش به الهه خورد و متوجه تکانهای شدید الهه شد، به طرف الهه اشاره کرد و با وحشت به بچههای اطرافش گفت: «وای این مُرده داره میلرزه. زنده شده...» این را گفت و از سر جا بلند شد و با جیغ بلند در تاریکی شروع به دویدن کرد.
بقیه بچهها هم تا دیدند جنازه الهه دارد تکان میخورد و حتی دستش را بالا آورده و گذاشته روی دلش، آنها هم ترسیدند و پشت سرِ آن طفلکِ بینوا شروع به دویدن کردند. سمانه که میخواست بچهها را ساکت کند، با صدای بلند و وحشتناک گفت: «بشین بچه! بشین که میام میگیرَمتا!»
تا سمانه این را گفت و صدایش مانند صاعقه با وِلوم چهل برابر در فضای کوچک کتابخانه پیچید، بچهها بدتر وحشت کردند و با حالت جیغ از کتابخانه خارج شدند.
داود که تازه رسیده بود مسجد، دید بیست سی تا دختربچه با جیغ و وحشت دارند از پلههای کتابخانه به پایین سرازیر میشوند. اینقدر بچهها وحشتزده بودند که حواسشان نبود و از بغلِ میزِ کتابِ بچههای نرجس که میخواستند رد بشوند، محکم به آن برخورد کردند و همه آن کتابها ریخت روی زمین. بچهها هم که هنوز صدای بلند سمانه و لرزش اندام جنازه الهه جلوی چشمشان بود، فقط فکر فرار بودند و پا روی همه کتابها گذاشتند و در حالی که فقط میخواستند خود را نجات بدهند، کتابها را لگدمال کردند و رفتند!
برگردیم به سر قبر سمیه!
سمانه که دید سمیه گند زده، او را رها کرد و خود را به بالای سرِ الهه رساند. نمیدانست که وقتی یکی از کارکترها خندهاش گرفته و دارد از خنده میمیرد، باید نگاهها را از او دور کرد. سمانه اشتباه کرد و رفت بالای سرِ الهه. با حالت وحشت و عجین شده با خشم و به سبک شبِ اول قبر کافران به الهه گفت: «بلند شو ملعون! بلند شو ببینم!»
الهه به زور خندهاش را کنترل کرد و برای این که بتواند درست دیالوگش را بگوید، گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، پیرزنه که الهی بگم خدا چهکارش بکند بلند گفت: «دستپاچه نشو الهه! میخوای یه لیوان آبم بخور بعد پاشو!»
این را که گفت، انگار بمب اتمِ خنده را بغل گوش الهه منفجر کرده باشند. یهو از بس خندهاش گرفت، خندهاش با فشار از دهانش زد بیرون. شروع به ریسه رفتن روی زمین کرد. همانطور که مثلا کفن روی او بود، چنان دست و پایش را تویِ شکمش جمع کرده بود و میخندید که تمامِ خلایق از خنده به در و دیوار میخوردند.
سمانه دید عنان کار از دستش در رفته! آن نمایش اصلا دیالوگ لازم نداشت. به قرآن! نرجس و تیمش شده بودند مضحکه عالم و آدم! از یک طرف الهه بود که داشت نفله میشد از خنده و قادر به کنترل خندهاش نبود. از طرف دیگر، سمیه اینقدر در نقشش فرو رفته بود که همین طور که نشسته بود و کَفَنَش دورش پیچیده و چشمانش بسته بود، یک خمیازه بلند و صدادار کشید و صدایش از میکروفن یقهای که داشت، پخش شد و در فضای کتابخانه پیچید!
بتول که شده بود ملکه عذاب نرجس و گروهش، تا خمیازه سمیه را دید، بلند گفت: «بخواب سمیه! چرا پاشدی؟ بخواب هنوز قیامت نشده!»
این را که گفت، تا خودِ سمیه هم خندهاش گرفت و صورتش را پشت کَفَنَش قایم کرده بود و میخندید.
نرجس که مثلا کنارِ قبر سمیه ایستاده بود، با عصبانیت دستِ سمیه را گرفت و بلند کرد و کشید و از قبرش درآورد و همین طور که جلو میرفت، او را پشت سرش میکشید و با خود میبرد.
اما نباید این کار را میکرد. چون الهه تا دید سمیه از قبرش خارج شده و دارد میرود، آخرین میخ را به تابوتِ تاریخ کهنِ سینما و تئاترِ کشور کوبید و بلند شد و نشست و در حالی که نویدِ محمدزاده درونش زنده شده بود، رو به طرف سمیه گفت: «سمیه نرو... سمیه اگه تو بری، اینا نمیگن الهه خندهاش گرفته بود... نمیگن سمانه بد بازی میکرد... نمیگن نرجس خانم، یه کارگردان درست و حسابی نیاورد تا همه چیز ارزشی و بومی اداره بشه... نمیگن بتول خانم دهنشو بد موقع باز کرد و ما حساب زبونِ بتول خانمو نمیکردیم... میگم نرو چون میخوام بمونی و این گندو که با هم زدیم درستش کنیم. نرو تا اینا نگن بچههای نرجس عرضه نداشتن کار فرهنگی کنن... سمیه نرو... وقتایی که تو نیستی، من تو اون دخمه باید کلی تبلیغ کتابای نرجسخانمو بکنم و آخرشم کسی نگام نکنه. اگه تو بری سمیه... همه چی خراب میشه سمیه! ما چیکار کنیم سمیه؟ دوباره میایی سمیه؟ دیالوگ بگیم سمیه؟ سمیه نرو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶روز عید فطر-کوچه مسجدالرسول🔶
دسته دسته مردم وارد مسجد میشدند. فضای چراغانی و جشن و عید بود و همه خوشحال و سرحال. بچههای ایستگاه صلواتی دو نوع شربت داشتند و المیراخانم از آشپزخانه مسجد برای آنها شربت میآورد. دو گروه از بچههای گروه احمد، با پر ایستاده بودند وسط حیاط و دم در، و به مردم خوشامدگویی میکردند. صحن مسجد پر شده بود و حیاط مسجد هم کمکم در حال پر شدن بود. و این در حالی بود که ندای خوش و زیبای«الله اکبر. الله اکبر. وَلِلّهِ الْحَمْدُ، اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا...» فضای کوچه و خیابان و محله را عطرآگین کرده بود.
اما الهام...
نگران و چشمانتظار. منتظر بود که داود بیاید و بتواند او را در روز عید از نزدیک ببیند و عیدمبارکی بگوید. نیم ساعت بود که جوری که تابلو نباشد، در کوچه مسجد ایستاده بود تا این که دید یک پژو جلوی مسجد ایستاد. تردید داشت که داود است یا نه؟ قدمقدم به طرف پژو رفت تا این که دید درِ ماشین باز شد و به جای داود، حاج آقا مهدوی، سرحال و بدون کسالت، از ماشین خارج شد.
مردم گرفتند اطراف حاج آقا و سلام و احوالپرسی کردند. کمکم داشت دور ماشین مهدوی شلوغ میشد که راننده ترجیح داد تا شلوغتر نشده، آرام آرام ماشین را حرکت بدهد و از آن صحنه دور شود. هنوز ماشین به الهام نرسیده بود و الهام داشت با دقت به راننده نگاه میکرد. اما راننده ماسک زده بود و مشخص نبود که کیست؟ تا این که وقتی میخواست از کنار الهام رد بشود و برود، راننده یک لحظه نگاهش به طرف نگاهِ الهام رفت. با این که فورا چشمش را برگرداند و به طرف جلو نگاه کرد، اما الهام متوجه شد که داود است.
الهام کنار خیابان خشکش زده بود و به صدم ثانیه هایی که داود داشت میرفت و اعتنایی به او نکرد و حتی شیشه ماشینش را بالا داد تا دیگر مشخص نباشد، فکر میکرد و اشک داغ از صورتش میچکید.
مردم داشتند برای نماز عید فطر مهیا میشدند. اما الهام...
همان جا که خشکش زده بود، نشست و در حالی که روی سنگفرش کنار پیاده رو بود، به دور شدن ماشین داود زل زده بود.
داود رفت...
اما الهام...
همانجا روضه وداعش با داود را چنین میخواند:
او میرود دامن کشان
من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان
کز دل نشانم میرود...
«والعاقبه للمتقین»
@Mohamadrezahadadpour
الهام به داود نرسید که نرسید
به من چه؟!
مگه من قراره هرطور شما دوس دارین، بنویسم؟😂
ناسلامتی، وظیفه من، روایت واقعیتهای رخ داده شده است
🔹سلام
بنظر بنده نتیجه ی نظر سنجی به این دلیل متفاوته که خواننده ها ،هر دو سبک از کارهاتون رو میپسندن
وچون گزینه ی:هر دو سبک ؛نداشت
تو اینا یه گزینه رو انتخاب کردن
وتوی تلگرام،گزینه ی دیگه
در کل موفق باشید و در پناه امام زمان عجل الله
🔹هرچیزی که حس خودتون براش تکمیله، بنویسید. در نهایت، چیزی که خواننده رو جذب میکنه، حس شماست در داستان. کاملا هم برای خواننده مشخصه که داستان جوششی نوشته شده یا کوششی.
موید باشید
🔹حاج آقا سلام
به عنوان یه روانشناس لازم دونستم که ازتون تشکر کنم که انقد با ظرافت تفاوت مشاور و روانشناس که خود من بهش میگم رواندرمانی رو توضیح دادین
امیدوارم واقعا این مسائل در بین مردم به خوبی جا بیفته و درست انتخاب کنن.
🔹سلام قبول باشه
راستش از اولش که داستان رو شروع کردید مردد بودم ادامه اش رو بخوانم تا اینکه به تردیدم عمل نکردم و همه قسمت ها رو مطالعه کردم واقعا مثل همیشه عالی بود
احساس کردم عصاره چند کتاب در حوزه شیوه تربیت نوجوان را خیلی جذاب از نزدیک دیدم همچنین روایت زندگی طلبه ای محکم در برابر ناملایمات
اغراق نمیکنم اگر بخشی از زندگی از این به بعدم را مدیون این داستان بدانم
راجب سوالتون هم به نظرم این زندگی ناهید هم باید سوژه جالبی باشد
در هر صورت بسیار تشکر
🔹سلام خداقوت، چندشب پیش که توی دانشکده دیدمتون و باهاتون حرف زدم فکر نمیکردم انقدر چهارشونه و هیکلی باشید😁 و یکم جا خوردم.. و از عکساتون خیلی خوشتیپ تر و اجتماعی تر هستید، فکر نمیکردم نماز بمونید و بعدشم درباره ی کتابا حرف بزنیم و...
اگر خاطرتون باشه اونشب گفتید که کتاب ناهید اگر سنگ اندازی نکنن پروژه ی بعدیه و من الان که داستان ناهید رو یه اشاره ی کوتاه کردید به رایی که دادم مطمئن تر شدم و بی صبرانه منتظر شروع داستانتون هستم
🔹خدایی چقد تو این چند شب احیا دید خیلیا عوض شده بود برا حضور با بچه ها تو مساجد . دیشب دوسه تا بچه موقع نمار مسجد رو گداسته بودن رو سروشون
هیچکس چیزی بهشون نگفت یا بیرونشان نکرد از سالن
انگار همه داستان شما رو خونده بودن
🔹داستان ها امنیتی عالین ولی خیلی کاری از دست منه مردم بر نمیاد
ولی اجتماعی میدونم وجودم بیشتر تاثیر داره
🔹آغا خیلییی عالی بود
هرچند کم بود
ولی عالی بود
یه دوره ی آموزشی فشرده ی تربیت دوره فرهنگی
یه دوره آموزشی برای مادران تربیت دینی
یه دوره ی منعطف بودن و مردم داری
یه پکیج کامل
اجرکم عندلله
🔹سلام تشکر میکنم از داستان "یکی مثل همه" من بیشتر داستان های امنیتی شما رو خونده بودم این داستان برام تازگی داشت و خیلی خوب بود.
دقیقا اتفاقاتی که برای نمایش نرجس افتاد یکبار توی منطقه ما برا تعزیه رخ داد موقع تعزیه روز عاشورا همون موقع که حضرت سکینه به حضرت عباس میگن تشنه هستن وآب میخوان ی پیرزن میره وسط تعزیه و به اون دختر میگه تقصیر تو بود که عباس شهید شد اگه تو نگفته بودی تشنه اته عباس شهید نمیشد به هر صورت زورکی اون پیرزن بنده خدا رو از وسط تعزیه کشوندن بیرون تا موجبات خنده تماشاچی ها روز عاشورا جمع و جور بشه.
🔹🔹سلام آقای حدادپور
شب شما بخیر
بار اول هست که برای شما پیام میدم. چند تا از کتابهای شما را خواندم. خیلی خوب بودند. اما این داستان آخری که در کانال گذاشتید از همه داستان هایی که تا الان خواندم واقعی تر بود. خیلی واقعی نوشته بودید. بخاطر همین فکر نمیکنم اندکی از این داستان برخواسته از تخیل شما باشد. چون در دنیای واقعی همه چیز به ازدواج و خوشی ختم به خیر نمیشود. در دنیای واقعی آدم ها گاهی مجبور میشوند بی خداحافظی بروند. در دنیای واقعی خیلی ها مجبور میشوند پاسوز شرایط خانوادگی خودشان بشوند. یکی مثل من. توقع بیجایی بود اگر میگفتم چرا تکلیف همه چیز روشن نشد؟ چرا داود بدون خداحافظی از بچه ها رفت؟ داود ها زیادند. اما هر داودی این شانس را ندارد که محمد رضا حدادپور جهرمی او را کشف کند و زندگیاش را بنویسد.
قلمتون مانا
🔹سلام آقا محمد
عید شما مبارک
این داستان باعث شد که سطح نگاه و توقع من نسبت به رمان ها و سریال ها آبکی نباشد. شما دقیقا جایی را که باید تمام میکردید، تمام کردید. جایی که داود باید میرفت ، رفت و شما نوشتید والعاقبه للمتقین. به شعور مخاطب توهین میشد اگر داود را نگه میداشتید و تکلیف همه چیز را روشن میکردید. مگر در واقعیت میشود که در یک لحظه تکلیف همه روشن شود؟
بخاطر همین، این رمان شما شاهکار بود و حتی یک سکانس اضافه و هرز نداشت. همه چیز درست و واقعی و طبیعی بود.
🔹حاج آقا سلام چقدر بعد از خواندن رمان یکی مثل همه دیدم نسبت ب اتفاقاتی ک میفته عوض شده😳😳😳😳
برگام ریختن
واقعا چقدر داریم اشتباه میریم
🔹چقدر داستان دلدادگی الهام ها به داود ها داستان پر تکراری هست در اطراف ما...