هم عاشق میکاپ خلیجی گشتم
هم عاشق خواهر بسیجی گشتم
زان روز که شد بسیج لندن فعال
من عاشق داف کمبریجی گشتم😂
علیرضا تیموری
#ارسالی_مخاطبین
🔶 چند نفر از عزیزان، جملاتی از #حیفا۲ که براشون جالب بوده، نوشتند و فرستادند👇☺️
➖ما تو عراق از سایه خودمونم میترسیم
➖ما این نبرد رو باختیم .از درون هم باختیم
➖عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومن متمرد معتقد نزدیک به مرگ
➖امثال بن هور و من ، هیچ وقت کارمون تموم نمیشه
➖کاش هیچ وقت فرمانده نمی شدی !سرباز که بودی شجاع تر بودی .اهل محاسبه ومصلحت نبودی.
➖معطر به عطر خدایی رفیق! رفیق تازه و متمرد مومن بن هور
➖قرص ها و شربت های گیاهی
➖ آخوند شیعه
➖ بیشتر انذاری تا تبشیری
➖ شما مجتهد و استا سطوح عالی هستید؟بله
➖ این انگلستان است که مهد تربیت رهبران آینده دنیاست.
➖مردم اینقدر ساده و بی عقل نیستند که به یکی مثل من جوری توجه کنند که چشم و دلشون سیر بشه و دیگه به مراجع نگاه نکنند و دین و آخرتشون رو از من بگیرند
➖ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون.
➖ خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا!
👈 این متن به تدریج تکمیل میشود.
➖«و او میان شما زندگی میکند. میخورد و راه میرود و با شما چنان آمیخته که او را نمیبینید.»
چقدر این فراز آشناعه 😭
#ارسالی_مخاطبین
"مربای به"
از من به شما نصیحت که؛
اگه تو فکر درست کردن مربای به بودید با نبات بپزید. مزه مربا محشر میشه و شیرینی اش زیاد نمیشه و اصن دل رو نمی زنه.
یه بار حتما امتحان کنید و حتما بذارید هف هش ساعت جا بیفته با دم کنی که آب مربا نریزه باز داخل قابلمه!!
دیگه محاله مربای به کسی رو تست کنید.
#پندانه
#جونم_برات_بگه_خواهر😂
@Mohamadrezahadadpour
اینجا تلآویو است👆
تظاهرات چندین هزار نفری علیه نتانیاهو!
دقیقا برای فرار از همین عکس و وضعیت، نتانیاهو به ادامه حملات وحشیانه به غزه نیاز داره.
به این میگن؛ فرار از محاکمه در افکار عمومی و پناه آوردن به جنگ و شرایط بحرانی برای بقای در حاکمیت!
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
https://virasty.com/Jahromi/1701000369425680046
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت دهم 💥
🔺خانه بانو حنانه
بانو حنانه که بسیار در کارش استاد بود، مسابقه ای بین اِما و لیلا گذاشت. به اِما گفت: «اصلا مراعات بچه بودن لیلا را نکن. تا میتوانی تند بدو!»
اِما که سرحال تر از روزهای قبل بود، سرش را تکان داد و نگاهی به لیلا انداخت. لیلا به بانو حنانه نگاه کرد. بانو حنانه از لیلا پرسید: «آماده ای دخترم؟»
لیلا سرش را تکان داد. هر دو خم شدند تا به محض این که حنانه برای سومین بار کف زد، شروع به دویدن کنند. حنانه تا آمادگی را در آنها دید، بار اول دستانش را به هم زد. هیجان در لیلا و اِما موج میزد. بانو برای بار دوم دستانش را محکم به هم زد. آنها کمرشان را بالا آوردند و منتظر ماندند. تا این که حنانه برای سومین بار کف زد. به محض شنیدن سومین کف، لیلا و اِما شروع به دویدن کردند.
اینقدر هر دو تند میدویدند که گرد و خاک مختصری پشت سر آنها راه افتاد. مثل گلوله، حیاط را سپری کردند و از در خانه بیرون زدند. قرار بود یک دور طولانی در اطراف خانه حنانه بدوند و برگردند.
حنانه به در خانه رفت. از پشت سرشان آنها را میدید که با تمام توان در حال دویدن هستند. برگشت و به ماشینی که در فاصله ده بیست متری خانه اش بود نگاه انداخت. رباب در آن ماشین نشسته بود. بانو سرش را به نشان «بیا» تکان داد. رباب از ماشین پیاده شد و به طرف مادرش رفت.
وقتی وارد خانه شد، حنانه در را بست و همان پشت در شروع به حرف زدن کردند.
-سه دقیقه بیشتر فرصت نداریم. اِما تو رو اون شب دیده. حواست به هویتت باشه.
-چشم. چیکار باید بکنم؟
-عاتکه رو یادته؟
-بله. بانو عاتکه. خب؟
-باید بری اونجا! دوست ایرانی ما میگه احتمالا میان دنبال اِما و امکان این که ردِ اونو در روستای عاتکه بزنند، زیاده!
-درسته. عاتکه رو بیارم؟
-عاتکه حواسش به خودش هست. کارشو بلده. تو مثل سایه بچسب به اونایی که میان دنبال اِما! دوست ایرانمون گفت هم نباید خطِ عاتکه بسوزه و هم نباید اونایی که میان دنبال اِما رو از دست بدیم.
-باشه. مادر! اِما کیه؟
-نمیدونیم. اما آدم عادیِ آمریکایی به اردن نمیاد! اگرم بیاد، به راحتی از مرز ردش نمیکنن! اگرم ردش بکنند، به این راحتی تا اینجا دووم نمیاره. میگه اومدم دنبال شوهرم اما نمیگم چیکاره است. منم خیلی حساس نشدم تا حساس نشه. دوست ایرانیمون میگه هر چی هست، شوهرش یه سرباز معمولی نیست. چون سربازان معمولی رو نمیبرن اردن!
-ینی ممکنه افسر و یا نیروی اطلاعاتی باشه؟
-اِما هر چیزی ممکنه باشه الا اینایی که تو گفتی! حدس من و دوست ایرانیمون اینه که شاید همسر یکی از مقامات ارشد نظامیِ آمریکا باشه.
-الان برم؟
-بله. همین الان حرکت کن. از امیرالمومنین خواستم که دیر نشده باشه. برو که الان اِما و لیلا پیداشون میشه.
-انشاءالله.
-فی امان الله! پوشیَتو بذار و برو! این سبد سبزی رو هم با خودت ببر!
رباب چادر عراقیاش را بیشتر دور خودش پیچید. پوشیه زد و سبد سبزی را روی سرش گذاشت و در را باز کرد و رفت.
تا رفت بیرون، اِما و لیلا که با سرعت برق و باد میدویدند و هنوز ده پونزده متر با در خانه حنانه فاصله داشتند، او را از پشت دیدند.
تا این که هر دو به در رسیدند. چون یک لحظه حواس اِما به زنِ سبزی فروش پرت شد، لیلا زودتر رسید و تا وارد حیاط خانه حنانه شد، از خستگی افتاد زمین. اِما هم روی زمین دراز کشید. هر دو نفس نفس میزدند. تا این که دیدند حنانه با لبخند آمد بالای سرشان و شروع به پاشیدن آب روی سر و بدن آنها کرد.
همگی میخندیدند. لیلا که بازی کردنش گل کرده بود، همین طور که حنانه روی آنها آب میپاشید، غلت خورد و خودش را پشت سر اِما مخفی کرد. اِما که دید لیلا به او پناه آورده، و از طرف دیگر حنانه بی رحمانه شیلنگ آب را به طرف آنها گرفته، تلاش کرد لیلا را پناه بدهد. سرش را پایین انداخته بود تا آب به صورتش نخورد. دستش را به طرف آب دراز کرد تا از فشار آب جلوگیری کند. و با آن یکی دستش لیلا را پشت سرش جا میداد.
ادامه...👇
#حیفا۲
حنانه هم بلد بود. دور آنها چرخ میخورد و آب را با شدت بیشتر روی آنها میریخت. در واقع داشت کاری میکرد که لیلا بیشتر به طرف اِما برود و به او بچسبد. اِما هم که داشت میخندید و میجنگید، سعی میکرد که او را نجات بدهد.
اینطوری بود که برای اولین بار، مهر اِما نسبت به لیلا گل کرد و او را محکم بغل کرد تا در برابر فشار آبی که حنانه روی آنها میریخت، از لیلا محافظت کند.
🔺اردن-باشگاه نظامیان آمریکا
بن هور در جمعی از کارشناسانی که دعوت کرده بود، نشسته بود و با هم گفتگو میکردند. اطراف آنها دو تا مانیتور بود که از هر دو اتاق ابومجد را در دو زاویه مختلف نشان میداد.
یکی از کارشناسان گفت: «جواب دروغ سنج درباره ابومجد منفیه. هیچ اثری از دروغ در دستگاه ثبت نشد. خط آرامش و تپش قلب و نبض ابومجد چیزی رو نشون نداد.»
کارشناس دوم گفت: «در حمله ای که با ساطور به اون شد، به اندازه کسی که داره میمیره و ترسیده، وحشت ثبت شد و با موشکافی که از رفتارش داشتیم، مشخص شد که آموزش نظامیِ خاصی ندیده و فرارش از دست کسی که ساطور به دست داشت، خیلی طبیعی و عادی بود. این نشون میده که آموزش دیده نیست. یعنی یادش ندادند که خودشو نجات بده و یا مثلا به ما دروغ بگه و بلد نیست که دروغ سنج رو دور بزنه.»
کارشناس سوم گفت: «من ریز به ریز حرکاتش رو مدنظر داشتم. هیچ تناقض رفتاری ندیدم. من حرکات خیلی ها از جمله البغدادی و یکی دو تا از گنده های القاعده و داعش رو در سالهای قبل بررسی کردم. ابومجد جنسش با اونا خیلی متفاوته!»
بن هور نفس عمیقی کشید و در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت: «جنس ابومجد با هر کسی که عَلَم کردیم متفاوته! چه از شیعه و چه از سُنی. حداقل از سیزده نفری که شیعه هستند و الان هر کدومشون در عراق و سوریه و افغانستان و پاکستان و حتی ایران دارن فعالیت میکنند، ابومجد چندین سر و گردن از اونا بالاتره.»
یک نفر پرسید: «دقیقا از چه نظر؟»
بن هور جواب داد: «در پاکی و درستی و صداقت! وقتی نماز میخونه. وقتی ذکر میگه. وقتی راه میره. حتی وقتی عصبانی میشه. میشه ایمان را در ابومجد حس کرد. فیلم بازی نمیکنه. ریا نیست. خودشه.»
کارشناس سوم پرسید: «باهاش مطرح کردید که چه برنامه ای دارید؟»
بن هور گفت: «یه چیزایی از باب مقدمه گفتم. اما به هم ریخت. باورش براش سخته.»
کارشناس دوم پرسید: «کی باهاش مستقیم طرح مسئله میکنید؟»
بن هور گفت: «وقتی یک دور بردمش انگلستان و اسراییل! اون باید خیلی چیزها را با چشم خودش ببینه تا باور کنه که شیعه کسی به جز ابومجد رو نداره و فقط اونه که میتونه با کمک ما حرکت کنه و شیعه رو از دست مُلاها و مراجع شیعه نجات بده!»
کارشناس اول پرسید: «و اگر نپذیرفت؟!»
بن هور گفت: «میپذیره. خدا کنه اذیتم نکنه. من دیگه اینقدر جوون نیستم که بتونم انواع راه ها را برم تا راضیش کنم. این آخرین کاری هست که تو دنیا دارم. یا میپذیره یا با هم میمیریم!»
این را که گفت، همه سکوت کردند و فقط به بن هور زل زدند.
یکی از کارشناسان که تا آن لحظه ساکت بود گفت: «برای آرامشش برنامه ای ندارین؟»
بن هور به او نگاه کرد و پرسید: «منظورت چه نوع آرامشیه؟»
ادامه...👇
جواب داد: «بالاخره اون تنهاست و الان چندین ماهه که پیش شماست. از طرف دیگه، فکر نمیکنم پروسه کوتاه مدتی طول بکشه تا روی فُرم بیاد و بتونه بشه اون چیزی که شما میخواید. نیازهای غریزی و زناشویی این طور آدم معتقدی فقط با ازدواج حل میشه. چون اگر اینقدر معتقد باشه که شما و بقیه میگید، نمیشه هر شب دست یه دختری رو گرفت و فرستاد به خوابگاهش. برای این مسئله فکری نکردید؟!»
بن هور میخواست حرفی بزند اما معلوم بود که خیلی فکرش مشغول است. حرفش را خورد و سکوت کرد و به نقطه ای روی میز زل زد.
آن مرد ادامه داد: «پیشنهاد میکنم با مسائل جنسی و دختران معمولی که برای سربازان و افسران خودمون میاریم امتحانش نکنید. اصلا دیگه کلا امتحانش نکنید. چون پس میزنه و کار شما رو سخت تر میکنه.»
بن هور بیشتر به فکر رفت. تا این که از سر جا بلند شد و به طرف سوییت ابومجد رفت. دید نشسته پایین قفسه کتاب و در حال مطالعه است. رفت و صندلی گذاشت و یکی دو متری اش نشست.
وقتی ابومجد دید بن هور نشسته و به او زل زده، کتابی را که در دست داشت بست و به بن هور گفت: «درباره حرف شما فکر کردم. شدنی نیست.»
بن هور لبخندی زد و شروع به خواندن آیاتی از کتاب خودشان کرد و گفت: «و او میان شما زندگی میکند. میخورد و راه میرود و با شما چنان آمیخته که او را نمیبینید.»
ابومجد گفت: «مردم اینقدر ساده و بی عقل نیستند که به یکی مثل من جوری توجه کنند که چشم و دلشون سیر بشه و دیگه به مراجع نگاه نکنند و دین و آخرتشون رو از من بگیرند.»
ادامه... 👇
#حیفا۲
بن هور اما در حال و هوایی که بود، به جملات بی ربط با سخنان ابومجد ادامه داد: «او را سفیهان از خود و نجیبان در خود و عالمان بر خود میبینند. او کسی است که در وقتش عادلی خاک نشین و در زمانش مقتدری خون ریز خواهد بود. وقتی به چهره او مینگری...»
ابومجد کتاب را به زمین کوبید و به بن هور گفت: «تو اصلا متوجه نیستی داری چی میگی! دوران فرق کرده. مردم عوض شدند.»
بن هور با صدای بلند گفت: «تو متوجه نیستی ابومجد! ببین! چشماتو وا کن و دور و برتو ببین! ابوبکرالبغدادی رو ببین! یه حیوونِ وحشیِ زنباره و خونخوار! غیر از اینه؟ کاری کردیم و کاری کرده که سربازانش از اقصی نقاط دنیا دارن به کمکش میان! چرا؟ چون علم سیاه دستشه! بُرد با کسیه که عَلَم دستشه! الان دست البغدادی هست. البته که تو قرار نیست مثل اون بشی. چون اون سیاهه. ولی تو از برف سپیدتری! اون بر پایه خون و رعب و وحشت اومده بالا اما تو با عَلَم سفید و سبز و بر پایه صلح و مودت قراره حرفتو بزنی!»
ابومجد گفت: «وقتی میگم نمیفهمی سرم داد نزن! عَلَم وقتی دست گرفتی، نمیشه راه بیفتی و لبخند بزنی و حرفای قشنگ تحویل مردم بدی! اینا آدمو میخورن. عَلَم خون میخواد. عَلَم علمدار میخواد. اینم علم سبز و سفید که تا حالا در تاریخ لنگه نداشته و اَحدی علم سبز و سفید بلند نکرده. هر کسی بوده سیاه بوده. از خراسان بگیر تا شام و جاهای دیگه!»
بن هور گفت: «خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا!»
ابومجد گفت: «اصلا از کی تا حالا تویِ یهودیِ بی پدر و مادر شدی دلسوز اسلام و مسلمین و نسخه عَلَم سفید برامون میپیچی؟! از تو آدم تر نداشتند بفرستند؟!»
بن هور با داد گفت: «من حروم زاده! من سیاه! نه. نداشتند. ما هممون همینیم. اما ... (صداشو پایین آورد و به حالتی از کرنش و آرامش گفت) از تو حلال زاده تر و پاک تر و آدم تر و باسوادتر و معتقدتر پیدا نکردیم. بفهم اینو!»
ابومجد سکوت کرد و به قفسه کتاب تکیه داد.
بن هور که قفسه سینه اش درد گرفته بود، یک دستش روی قفسه سینه اش گذاشته بود و آرام میمالاند و ادامه داد: «ما اگه دنبال به گند کشیدن اسلام بودیم، یکی دیگه رو علم میکردیم. اون همه بابی و بهایی داریم. اون همه در اقصی نقاط عالم آدم داریم. ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون. نه به قول خودت، مایِ حروم زاده و کثافت و عوضی!»
ابومجد به سکوتش ادامه داد.
بن هور دیگر حالش خوب نبود. اما تحمل کرد و تیر آخر را زد و گفت: «بیشتر امامان شما کنیززاده بودند. غیر از اینه؟ از خانواده های سطح متوسط و پایین! خب این پیام داره. ینی نباید برای نجات اُمت دنبال کسی بگردیم که خاص باشه و همیشه از طبقات گنده و بزرگِ زُعما باشه. ما سه روز دیگه از اینجا میریم. میخوام ببرمت از نزدیک، با منابع دسته اول کتابخانه ها و مراکز بزرگ شیعه شناسی انگلستان و اسراییل آشنا بشی. سه ماه... شایدم بیشتر به تو فرصت میدم. با هر کسی در اونجا خواستی، بشین و گفتگو کن! ببین چه خبره؟ بعدش اگه خودت نخواستی، از همونجا به هر کشوری که خواستی، پناهندگی بگیر و برو دنبال زندگیت! فقط قبلش منو بکش! آره. منو بکش! تا دیگه بهت فکر نکنم و دیگه زنده نباشم و نیام دنبالت!»
پیرمرد یهودی این را گفت و در حالی که از ناحیه قفسه سینه در اذیت و رنج بود، اتاق را ترک کرد و ابومجد را تنها گذاشت.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️
فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم.
به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت.
👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍
تا فردا ظهر(ساعت۱۴) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
#حیفا۲
#خلاصه_نویسی
Mohammadhossein Poyanfar - Fatemie Afsane Nist (320).mp3
3.33M
محمد حسین پویانفر
#فاطمیه