دلنوشته های یک طلبه
🔹سلام شبتون بخیر حاج آقا وقتی داستان رو میخونم به حال بانو حنانه و رباب و عاتکه غبطه میخورم من اگه ف
🔹سلام حاج آقا
با خوندن این قسمت از داستان حیفا، یاد قضیهای که برام پیش اومد افتادم.
بنده اهل ..... هستم. پارسال توی ایام فاطمیه، یه شب بعد از تموم شدن مراسم، یه آخوند بهم گفت میتونی منو برسونی؟ منم سوارش کردم و فهمیدم اهل شهر ما نیست و مسافره و توی یکی از پارکها چادر زده. منم دلم براش سوخت و یکی دو شب بعد دعوتش کردم و بردمش خونه خودم. اهل ...... بود. خیلی حرف میزد و هر چی میخواست بگه قبلش با یه تسبیح که دستش بود استخاره میگرفت و بعد صحبت میکرد. تا اینکه بعد از یه استخاره گفت یه مطلبی رو میخوام بهت بگم که تا بحال به کسی نگفتم. بعدش شروع کرد به صحبت درباره امام زمان و علائم ظهور. گفت یکی از علائم ظهور قتل نفس زکیه هست. گفتم خب؟ گفت یه چیزی بهت میگم فقط قضاوتم نکن. گفتم بگو. خیلی جدی گفت نفس زکیه من هستم!! که با هفتاد و دو تا از یارام توی کوفه شهید میشیم و بعد از اون ظهور اتفاق میافته...
البته من به هیچ عنوان باورم نشد ولی به روش نیاوردم و فرداش مشخصاتش رو دادم به بچههای بالا. ولی ظاهرا باهاش برخوردی صورت نگرفته و هر از چند گاهی بهم پیام میده که مثلا در حال اعتکاف هستم و یا فلان جای دورافتاده با تعدادی از دوستان در حال عبادت هستم. چند وقت قبل هم توی ایتا یه گروه تشکیل داده بود و در رابطه ظهور مطلب میذاشت و در خصوص نفس زکیه صحبت میکرد که نمیدونم چه اتفاقی افتاد که بعد از چند وقت همه پیاما رو پاک کرد. منم به دوستان گفتم رصدش کنن و خودم از گروه اومدم بیرون.
به نظر آدم خطرناکی میاومد و دنبال فرقه سازی بود.
🔹حیفا۲ ترسناک تره ؟ یا جلد اولش؟
سلام واحترام
حاجی جان من هنوز توکف اولی موندم، فکر من واطرافیانم چیه؟ ی سری مثل شما چی؟؟
اون موقعه که حیفا ۱ رو میخوندم توی مدرسه به دبیران میگفتم تو روخدا کمی فکرامون رو قوی کنیم کمی دیدتون رو به اطراف عوض کنید ما خانما به فکر پرده وفرش،،،،، ودشمنان با حوصله وصبوری به فکر ۲۰ سال بعد ما 😒
الان که این حیفا رو میخونم ،،، میبینم فقط برای ده بیست سال نیست ،، به فکر دین ودنیا وآخرت واعتقاد ووو
کلا هست ونیست تمام جهان بشریت هست،،، چه بسا سقیفه ها تکرار شود ووووووو
اصلا صبح تا شب منتظریم و شب ها بدون خوندن داستان شما نمیشه خوابید،،،،، وقتی هم میخونی تا صبح نمیشه خوابید وفکر وخیال نکرد🥺🥺
کلا شب وروزمون قاطی شده بهم☹️
دلم میخواست بانو رباب وحنانه رو میدیدم،، منم مثل اونا بودم،،، یا یکی رو مثل اوناتربیت میکردم،،،،
خیلی بهشون غبطه میخورم،،،چه سود که همش خیاله،،
من توی ی امر به معروف موندم ومیترسم حرفی بزنم،، فحش بشنوم، یا ی نگاه کن به توجه بهم بشه،،
چه برسه چک بخورم،،،
تمام اتفاقات افتاده ونیفتاده دنیا رو گردن میگیرم😭
قلمتون پربار
عمرتون مستدام،،
روح همه مدافعان حرم وامنیت شاد
🤲
🔹سلام
حیفا ۱ و ۲
ترسناکتر از ابو مجد اینه که چنین شخصیتی ممکنه در وجود خیلی از ما ها باشه . فقط باید زمینه فراهم بشه تا بروز پیدا کنه . خدا به هممون رحم کنه .
🔹سلام.
بنظرمن حیفای۲ازنظرقلم وجذب مخاطب بسیاربالاترازحیفای۱ هست. ترس وبهت توی داستان ،جاهاییش نفسگیرمیشه.
البته اینم بگم اسلام آوردن بن هور هم بنظرم بخشی از نقشه ست واسه محکم کردن پای ابومجد ورسیدن به هدفش
واینکه خداکنه این داستان خیالی باشه😔😔😔
خدا بانوحنانه ها رو حفظ کنه وعاقبت همه ی ما رو ختم بخیرکنه.
اللهم عجل لولیک الفرج🌷
🔹مطلبی که تو حیفا ۲ و در کل بیان کارهای دشمن برام عجیبه اینکه چقدر صبر دارن، مثلا ۵ سال ابومجد رو تو فضایی میذارن که فکر کنه، مطالعه کنه برنامه و هدف بچینه، عجله ندارن بگن زود باش دنیا به فنا رفت ما عقب موندیم، باید زود کاری بکنیم حالا تو مسیر میریم تجربه میکنیم از این و اون میپرسیم و .....😔🤔
از این موضوع بیشتر میترسم و بیشتر افسوس میخورم برای خودم که دشمن منابع ما رو بهتر میشناسه، نیازها و اهداف آقا و امام ما رو بهتر می شناسه و دنبال میکنه
🔹سلام
خداقوت
ممنون بابت رمان خوبتون خدا خیرتون بده
این ابومجد دچار فروپاشیدگی فلسفی نمیشه ؟!😐
باز حداقل امثال باب و اینا اول گفتن من نائب امام زمانم بعد گفتن من امام زمانم
به لحاظ روانی نیاز دارم از قیافش گیف درست کنم وقتی که جلوم وایستاده و میگه من امام زمانم
منم در تنورو باز کنم با همون لحن بن هور بگم بفرمایید سرورم.
(آخه داریم در روایات که اتیش اهل بیتو نمیسوزونه)
شرایط سختیه...
ولی نباید ترسید...
چون آیه قران داریم که ان حزب الله هم الغالبون
باید دعا کرد خدا توی حزبش نگهمون داره
باید برای همدیگه دعا کرد
و برای ظهور
اللهم عجل لنا لولیک الفرج
✔️ محسنیاژهای، رئیس قوه قضائیه:
🔹در پرونده شهید عجمیان، هیچگونه مداخلهای از بیرون از قوه قضاییه صورت نگرفته است.
🔹از لسان پدر بزرگوار شهید عجمیان و همچنین در برخی رسانهها چنین اعلام شد که نامهای از ناحیه آقای ولایتی در خصوص پرونده مزبور به من واصل شده است.
🔹پس از بررسی دقیق متوجه شدیم اصلا چنین نامهای به قوه قضاییه واصل نشده است.
🔹من در ادامه، موضوع را از رئیس کل دادگستری استان البرز و حتی قاضی پرونده جویا شدم و از آنها پرسیدم که آیا نامهای پیرامون این پرونده به شما واصل شده است؟ آنها نیز چنین موضوعی را رد کردند.
🔹وقتی اصلا نامهای به دست ما مقامات و مسئولان قضایی نرسیده، پس چگونه گفته میشود که در پرونده شهید عجمیان، اعمال نفوذ شده است؟
🔹در این قضیه، یک عدهای از آقای ولایتی تقاضایی کردند، اما او کوچکترین دخالتی در این پرونده نداشت.
تسنیم
______
👈 یادتونه یه عده سوپرانقلابی چقدرررر توهین کردند و اول تا آخر مملکت را شستند و خشک کردند؟
یادتونه به ما که همین حرفهای رئیس محترم دستگاه قضا را میگفتیم، میگفتند مالهکش؟! یادتونه؟!
الان اگه از دیوار صدا دراومد، از اینام میاد. بسیار وقیحتر از آن هستند که بخواهند عذرخواهی کنند. اگر چاره ای داشتند میگفتند اژهای داره دروغ میگه! اما چه کنند که جرأتش را ندارند.
رفقا
لطفا به هیچ وجه با دول و بند افرادی که ادعای انقلابی بودن میکنند اما ارکان نظام مقدس جمهوری اسلامی را میشورن و خشک میکنند، تو چاه نرید!
حالا به هر بهانه ای.
دیروز به بهانه خون شهید عجمیان و امروز هم به بهانه مسئله #حجاب دارن اول تا آخر مملکت را خائن جلوه میدهند و به دولت و مجلس و دستگاه قضا و... دهن کجی میکنند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیستم 💥
🔺خانه موقعیت شهدای الثوره
خانه نقلی اما باصفایی بود. در یکی از محله های متوسط و تقریبا خلوت. یک حیاط قشنگ داشت و دو تا اتاق سه در چهار.
لیلا و اِما در حیاط تمرین میکردند. همان تمرینی که حنانه به آنها گفته بود. آن روز تمرینشان از قبل سخت تر بود. چرا که پاهای خودشان را به درخت بسته بودند و در حالی که آویزان بودند، تلاش میکردند که همان طور تحمل کنند.
حنانه و عاتکه در اتاق با هم گفتگو میکردند.
عاتکه: «گفت حالشون خوبه اما گیرِ بد کسی افتادند.»
حنانه: «نگفت چه کاره است؟»
عاتکه: «چرا. گفت یکی از رده های بالای ارتش آمریکاست.»
حنانه: «طبیعی نیست که از رده های بالا برای بازجویی بیاد! احتمالا مارشال میخواسته کد خاصی درباره اون به ما بده! باشه. خدا حفظت کنه! چیز دیگه ای هم هست؟»
عاتکه: «گفت منطقه 2 هستند.»
حنانه: «شما جای خودتو عوض کن! دیگه لازم نیست اطراف خونه ما باشی. فکر یه جای خوب در منطقه سبز باش! یک جای خیلی خوب اما چشم پر کن نباشه! بگیر و همونجا بمون تا خبرت کنم. عاتکه جان! تو زن دنیادیده ای هستی و برام خیلی عزیزی. همه جوانب حفاظتی رو رعایت کن. به محض این که جا پیدا کردی، مختصاتش رو برام بفرست.»
عاتکه گفت: «به روی چشم. خاطر جمع باشید. اِما و لیلا چی؟»
حنانه گفت: «بنظرم دیگه وقتشه به تصمیم جدی درباره این دو نفر بگیرم. میخواستم اونا رو بفرستم نجف. ولی گفتم شاید مارشال راضی نباشه که خانمش به نجف بره.»
عاتکه با تعجب پرسید: «حتی اگر پای امنیت و جانش در میان باشه؟»
حنانه جواب داد: «به هر حال اون شوهرشه. شاید صلاح زنشو بهتر از ما بدونه. بگذریم.»
عاتکه گفت: «بانو! مکانی که گفتید، بگیرم برای زندگی یا برنامه دیگه ای براش دارید؟»
حنانه گفت: «آماده اش کن! خبرت میکنم.»
💥دو روز بعد...
وقتی مارشال با حفظ همه نکات ایمنی و حفاظتی، به خانه کوچه بن بست رفت و اِما را ملاقات کرد، از حال بانو حنانه پرسید. اِما گفت: «حالِ خوب حنانه، حال همه رو خوب میکنه. اون یه قدیسه است. مثل مریم مقدس. یک مادر به معنای واقعی کلمه!»
مارشال گفت: «ما بهش مدیونیم. شاید بتونم کمکش کنم که دخترشو نجات بده!»
اِما خیلی خوشحال شد. گفت: «عالیه. بذار بهش بگم بیاد باهات حرف بزنه!»
اِما به طرفِ آخرِ خانه که یک دیوار کاهگلی بود رفت و سه مرتبه با مشت به آن کوبید.
ادامه...👇
🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق
دو روز بعد...
بِلک در سوییتش، نیمه برهنه و در حال تمیز کردن صورتش با دستگاه برقی کوچکی بود و یک موزیک آمریکایی خشن در حال پخش بود.
وقتی کارش تمام شد، دکمه زنگ را زد. یکی از سربازان آمریکایی وارد شد و یونیفرمش را که تازه از خشکشویی گرفته بودند، با احتیاط و ترسی که از بلک داشت از کاور درآورد و به بلک کمک کرد که بپوشد.
بلک حتی دکمه هایش را نبست. دستانش را عمدا باز گذاشت تا سرباز، از زیپ شلوار گرفته تا دکمه بالای گردنش را برایش ببندد. بلک رو به آینه ایستاد. سرباز دوم که دم در ایستاده بود، فورا با شانه آمد و موهای بلک را که کمی بلند شده بود، شانه کرد. سپس کشوی عطرهایش را باز کرد و دو تا عطر برداشت. یکی را به لباسش و دیگری را به گردن و اندکی روی گونه هایش زد.
آن بیچاره حواسش نبود و ناخواسته، ذره ای از عطر در چشم بلک رفت. بلک با همان چشمان بسته که داشت اذیت میشد، باتومش را برداشت و به جان آن سرباز افتاد. فحاشی میکرد و سر و صورت آن سرباز را کبود کرد! که چی؟ که چرا وقتی میخواستی به صورتم عطر بزنی، آن یکی دستت را جلوی چشمانم نگرفتی؟!!
سرباز فلک زده را رها کرد و با غرور توام با توحشی که داشت، صاف و شق و رق از در خارج شد و سوار ماشینش شد و راننده راه افتاد.
آن روز گذشت. حوالی غروب بود که ژنرال مایک به بلک گفت: «الان چند روزه که اون دو سه تا دختر اینجان. اگه از اونا چیزی درنمیاد، ولشون کُن بِرَن. فکر نکنم کاره ای باشن.»
مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و به حرف آنها گوش میداد.
بلک که انگار نمیخواست غرورش خُرد شود جواب داد: «همین کارو میخواستم بکنم. ولی دیشب یکی از دخترا وقتی خیلی کتک خورده بود و داشت بی هوش میشد...»
مایک پرسید: «کدوم؟»
بلک جواب داد: «همون که همش یازهرا و یاحسین میگفت، اسم یکیو به زبون آورد و غش کرد. برام جالب بود که بدونم اون کیه؟ و چرا اسم اونو آورد؟ وقتی به هوش اومد، ازش پرسیدم اون کیه؟ گفت خواهرمه! گفتم چه کاره است؟ گفت به ما چیزی نمیگه اما از وقتی شراب فروش شد، باهاش قطع رابطه کردیم.»
مایک با تعجب پرسید: «خب که چی؟ یکی یه خواهری داره که شراب فروشه! الان چه دخلی به ما داره؟»
بلک گفت: «خب نکته جالبش اینجاست که وقتی اسم خواهر اونو جلوی اون دو تا دختر دیگه آوردم، میشناختند اما گفتند اینا دروغ میگن که شراب فروشه! بلکه اون دختر تاجر مشروبات الکی هست! میگن از بس دختر قشنگی بوده، کنترلش سخت بوده. تا این که حوصله اش از دست خانواده اش سر میره و میزنه زیر همه چیز و حتی بخاطر بیزینس قوی که داشته و از خانواده اش که مذهبی بودند بریده و عضو داعش میشه!»
تا اسم داعش آمد، مایک سیخ نشست. پرسید: «چی؟ داعش؟ خواهر همون که میگفت یازهرا و یاحسین؟»
بلک گفت: «بله. داعش! از شما یه اجازه میخوام.»
مایک گفت: «بگو!»
بلک گفت: «اینو جزو پروژه های خودم حساب کنید. بسپاریدش به خودم. تَه و توشو درمیارم.»
مایک گفت: «تو هم تا اسم شراب و زن و حالا هم داعش و این چیزا میشنوی، شاخکات تیز میشه! باشه. ولی زیاده روی نکن! من حوصله دردسر و جواب پس دادن ندارم.»
ادامه...👇
#حیفا۲
🔥 [دستگاه های مختلف نظامی و اطلاعاتی، به دو شیوه در مراکز هدف کار میکنند. یا به صورت ماموریتی و یا به صورت پروژه ای! ماموریتی یعنی وقتی که از طرف آن سازمان نظامی یا اطلاعاتی، با مدیریت و استراتژی معین، برای ماموریت خاصی گماشته و یا فرستاده میشوند.
اما پروژه ای یعنی وقتی یک نفر(بازنشسته نظامی یا اطلاعاتی و یا حتی غیربازنشسته اما در ساعات غیر کاری) به صورت شخصی، پروژه ای را برای خود تعریف کرده و پس از جاانداختن ضرورت و فوریت آن برای نهاد مربوطه، اقدام به انجام آن پروژه میکند. معمولا چون پشتیبانی خاصی از پروژه ای ها صورت نمیگیرد و باید همه چیز را خودشان بچینند و هزینه کنند، حق الزحمه آنها دو یا سه برابر و در مواردی، سی چهل برابر موارد ماموریتی است. اما خب، خطرات و مسائل حاشیه ای آن کم نیست و گاهی خیلی گزاف تمام میشود.] 🔥
مارشال با شنیدن این حرف، خیلی آرام و مصمم به کار خودش متمرکز شد. به توصیه بانو حنانه، مارشال روی یکی از گوشی های بلک کار کرد. با دو تا همکاری که در آن بخش داشت، شبانه روز روی بلک کار کردند.
یکی از افراد مارشال: «فکر نکنم بشه همه تماس های این خط رو درآورد.»
نفر دوم: «خیلی کم روشن میشه اما دو تا پیامک براش اومده که...»
مارشال: «چی نوشته؟»
نفر دوم: «مقدار زیادی پول جابجا شده. یکیش نوشته سیصد هزار دلار و دومیش هم نوشته صد و هشتاد هزار دلار منتقل شد!»
مارشال با تعجب پرسید: «از کجا به کجا؟»
نفر دوم: «کجا منتقل کردند معلوم نیست. اما کسی که پیام داده، در پیام های مشابهی که برای بقیه داده، مشخص میکنه که تاجر شراب هست.»
مارشال: «پس بلک هنوز داره به طور غیرقانونی کار شراب رو با افراد زیادی دنبال میکنه! اصلا بخاطر همین... بسیار خوب... به کارتون برسید.»
و این معاملات غیرعادی و غیرقانونی، نکته مهمی است که میتواند به لکه تبدیل شود.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2
بلک آن شب گفته بود که دست و پای رباب را باز کنند. قدری به او راحت بگیرند. اجازه بدهند سر و صورتش را با آب تازه کند. دو سه لقمه غذا بخورد. وقتی رباب به خودش آمد، دید روی یک صندلی، جلوی بلک نشسته!
بلک پای سمت راستش را روی صندلیش گذاشته و جلوی رباب ایستاده بود. کسیه را از روی سر رباب برداشت. وقتی رباب چشمانش را مالاند و توانست بهتر ببیند، چشمش به بلک خورد.
-خب! از خواهرت بگو!
-چه کارش دارید؟ شما از کجا خواهرمو میشناسید؟
-فکر کن میخوایم باهامون همکاری کنه!
-اون شب که ریختین تو خونه ما و خونه همسایهمون، بخاطر این بود که خواهرمو دستگیر کنین! درست فهمیدم؟
بلک چک و چانه و لب و لوچه اش را کج کرد و گفت: «حوصلمو سر نبر!خواهرت کجاست؟ کجا میشه دیدش؟»
رباب دستی به صورتش و جای زخمش کشید و گفت: «نمیدونم. واقعا نمیدونم. چون بعد از این که مادرمون مُرد، دیگه از اون خبر نداریم. بابامون هم گذاشت رفت. دیگه من خیلی تنها شدم. من و اون با هم فرق داریم. اون اصلا ایمان نداره. یک دختره بی ایمان که همه چیزشو پایِ معامله شراب گذاشت.»
بلک تا این را شنید، بلند شد و صندلی را برداشت و آمد نزدیک رباب نشست و گفت: «همین جا استپ! پس تو هم میدونی که خواهرت دلال یا حتی میتونم بگم از تجار بزرگ شراب در عراق هست. اگه کمکم کنی که پیداش کنم، نه تنها برای تو خوب میشه، بلکه برای خواهرت هم خوب میشه. ما میخوایم باهاش قرارداد ببندیم. میخوایم باهاش تجارت کنیم. کاریش نداریم.»
رباب گفت: «من راستشو گفتم که نمیدونم. ولی... ولی یکیو میشناسم که خیلی بهش نزدیکه. آدرس اونو میتونم پیدا کنم.»
بلک لبخندی زد و گفت: «این خوبه... این خوبه... تا وقتی من با دوست خواهرت دیدار کنم، تو اینجا میمونی! ولی بخاطر این که حُسن نیتمو ثابت کنم، دستور میدم که اون دو تا دختر آزاد بشن!»
رباب با شنیدن این حرف، قدری خیالش راحت شد.
🔺تل آویو- فرودگاه بن گوریون
بن هور و ابومجد در بخش اختصاصی فرودگاه، رو به پنجره بزرگی که رو به باند فرودگاه بود، نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
-سرورم! اسم اباصالح را خیلی قشنگ و هوشمندانه انتخاب کردید. از این که خودتان هم به راه و روشی که در پیش گرفتید ایمان دارید، خوشحالم.
-بن هور! تو شش هفت سال از من پذیرایی کردی!
- من خودمو برای بیست سال مهمانی از شما آماده کرده بودم. چون خودت استعدادشو داری و زمینه اش داشتی، در شش هفت سال جمع شد. کلا هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون!
ابومجد خندید و سپس گفت: «بن هور! چطور میتونم محبتتو جبران کنم؟»
-بگیر! حق خودت و مردمتو از حُکام جهان اسلام بگیر! حتی صادقانه بهت بگم؛ من هیچ مشکلی ندارم اگر بخوای بعدا به اسرائیل حمله کنی و حتی اولین جایی که بزنی، خونه بن هورِ پیر باشه! تو بگیر! کامل بگیر.
-یه قول بهم بده!
-هر چی شما بخواید!
-قول بده اگر لازم شد و یا مستقر شدم، به محض این که دعوتت کردم، بیایی عراق!
-اگر زنده بودم و جانی در بدن داشتم، حتما!
-نکته ای دمِ رفتن هست که بهم نگفته باشی؟
-دو تا چیز مهم قبلا خیلی درباره اش حرف زدیم اما دوباره میخواستم بهت بگم؛ اولیش اینه که پس از بیعت اون 13 نفر با تو، ولشون نکن! مدیریتشون کن. اونا ظرفیت اینو دارن که هر کدومشون بعدا برات شاخ بشن و اذیتت کنند.
-و دومی؟!
-دومیش هم ایران! ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست. نمیتونی بگی هر کسی زبان و لحن و لهجه اش فارسی بود، ایرانی هست. نه! نصیحتی که منِ پیرمرد بهت دارم اینه که از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن، حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه، اما حتما وابسته به ایران هستند!
-ایران از کی اینقدر خطرناک شد؟
-از وقتی که سفارت خونه اسرائیل رو از تهران جمع کردند.
-دقیقا کی میشه؟
-وقتی که ایرانیها گفتن ما «ولایت فقیه» میخوایم! از اون موقع، همهچیز خراب شد و دیگه دنیا جای خوبی نیست.
-باشه. حواسم هست. جوزف رو توجیه کن! تو دست و پام نباشه!
-نیست. خیالت راحت! جوزف، بن هورِ دومه! به من قول داده که از من بیشتر به شما خدمت کنه!
-نکته آخر!
-من دقیقا همینجا دخترم... حیفا رو از دست دادم. کاری کن که تو رو از دست ندم!
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️
فرداشب(جمعه) انتشار حیفا۲ را نداریم.
به جاش خلاصه ۱۰ قسمت دوم را خواهیم داشت. (خلاصه قسمت های ۱۱ تا ۲۰)
👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت دوم حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍
تا فردا ظهر(ساعت۱۶) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
#حیفا۲
#خلاصه_نویسی
بنهور به ابومجد: هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون!
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701976569805975432
👈 قابل توجه سوپرانقلابیهایی که شبانهروز به بهانه روشنگری و مطالبهگری و عدالتطلبی، از بالا تا پایین مملکت را میشورن و خشک میکنند.