eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
609 ویدیو
122 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و یکم💥 🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق مارشال در حال کار کردن در دفترش بود. شش هفت ساعت بود که در را بسته بود و با دو نفر از زیردستانش در حال تلاش برای ردیابی یک خط و نحوه اتصال آن به اینترنت ماهواره ای بودند. تا این که تلفن دفترش زنگ خورد و به او اطلاع دادند که مایک دستور داده که فورا به دفترش برود. مارشال اسناد و مدارک را برداشت و با خودش به دفتر مایک برد. مایک که منتظرش بود، تا چشمش به او خورد، دستور داد که هیچ کس وارد نشود! و دو نفری نشستند و مفصل درباره ماموریتی که به او داده بود گفتگو کردند. -خیلی طول نکشید؟ -درسته اما حق بدید به من! خیلی کار سختیه. هیچ اثری ازش نیست. -ما دو سه تا شکست بزرگ داشتیم. یکیش اون شب که اون چهارنفر میخواستن به کاروان حمله کنند. همون شب که چشم بن هور به ابومجد خورد. اون شب ما باختیم. چون نباید مسیر کاروان لو میرفت. -درسته. یادمه که یکی گفت موش تو انبارمون داریم. -دومین بار وقتی بود که فهمیدیم گروه های مسلح عراقی، آمار دقیق نقل و انتقال اُسرا از این پایگاه را دارند. این خیلی بد بود. خیلی. یک شکست به تمام معنا محسوب میشه. اگه اون بار که ابومجد اینجا بود، همکاری نمیکرد و اینو نمیگفت و یه تار مو از سر ابومجد کم میشد، دیگه بن هور تا عمر داشتیم ولمون نمیکرد و گزارش میداد و پوست از سرمون میکندند. -بله. متاسفانه! همین طوره. -سومیش هم وقتی بود که حمله کردیم به اون دو تا خونه و هیچی دستگیرمون نشد. مارشال! من تا حالا عملیات ناموفق و یا کور نداشتم. تحمل چنین چیزی رو ندارم. به ما آمار اشتباه رسوندند و تمام حاصل حمله و بگیر و ببندِ بلک، شد سه تا دختر که اونم به دردمون نخورد. اصلا قصه اون چیزی نبود که گزارش شده بود! -قربان من از شما گلایه دارم! میدونم وقتش نیست اما اگر به من شک نداشتید، چرا سومی را به من نگفتید که پیگیری کنم. من برای همین اینجام. برای همین ماه هاست خونه نرفتم و فقط یک بار زن و بچمو در اردن دیدم. -الان وقت گلایه نیست. ولی وقتی فهمیدم زن و بچه ات گم شدند، فهمیدم که تو از همه ما بیشتر هزینه دادی و قطعا نمیتونه اون خائن تو باشی! خب... اون کاری که گفتم انجام دادی؟ -بله اما از نتیجه اش شگفت زده ام! باورش سخته! -من از وقتی پامو گذاشتم تو عراق، هر لحظه منتظر یه چیز شوکه کننده هستم. میشنوم! -تیمِ من تونسته ردی از تماس های مشکوکی که در ظرف این چند سال از اینجا به خارج از پایگاه انجام شده، پیدا کنه. چون این تماس ها خیلی کم هست و تمامش به ده بار نمیرسه، و همش زیر پنجاه ثانیه بوده، نمیشه به نتیجه قطعی رسید. مخصوصا این که بلافاصله خط خاموش میشه و نمیشه جی پی اسش رو فعال کرد! -خب این که خیلی بده! چون میدونیم که اون حرومزاده خیلی هوشیار هست و دم به تله نمیده. -بخاطر همین من به جای این که فکرمو بذارم روی همه موارد، فکرمو متمرکز کردم رو اون شب! همون شبی که میخواستیم کاروان از بیابون عبور بدیم و به کمین خوردیم. -خب؟! -اون شب فقط ده نفر میدونستند که مسیر دقیقا کدوم طرفه! شما و من و بن هور و جوزف و بلک و دو نفر از بچه های تیم من و سه نفر که ارشد همون کاروان بودند و اون شب شما با یکیشون صحبت کردید. -یادمه. خب؟ -بیشترین کسانی که به بیرون رفت و آمد دارند را احصا کردم. بن هور و جوزف در مرحله اول بودند. بعدش شما و بلک هستید. بعد از شما من و تیمم هستیم و بعدش هم اون سه نفر افسر! -اون سه نفر افسر که فکر نکنم اصلا تو باغ باشند. چون به فرض این که سلسله شکست ها کار یه نفر باشه، شکست دوم و سوم ما به اونا ربطی نداره. -دقیقا. دو نفر از بچه های تیم من هم از این دایره خارجند. چون اونا هم از یکی از شکست های ما خبر دارند. نه سه تاش! هیچ دسترسی به عملیات دوم و سوم ما نداشتند. -خب موندیم من و تو بن هور و جوزف و بلک! بن هور که چند ساله اصلا عراق نیومده! -اما جوزف و من و شما و بلک بیشترین تمرکز را روی عراق داشتیم. -داری منو میترسونی! ادامه... 👇
-ما چاره ای به جز مواجهه با حقیقت نداریم! مایک با قیافه کاملا جدی به چشمان مارشال زل زد و بعد از چند لحظه فشار عصبی، گفت: «حرفتو بزن عوضی!» و آن روز مارشال حرفی زد که مایک کاملا به هم ریخت و... 🔺فرودگاه بغداد جوزف و ابومجد با هفت هشت نفر محافظ از هواپیما پیاده شدند. ابومجد که پس از سالها آب و هوای عراق را تجربه میکرد، تا پیاده شد، خم شد و یک مشت از خاک عراق را برداشت و چشمانش را بست و دستش را جلوی دماغش گرفت و آن خاک را با تمام دهان و دماغش بویید. یک نفس خیلی عمیق و بلند. اینقدر آن خاک را به دهان و دماغش نزدیک کرده بود و محکم بویید که صورتش خاکی شد. جوزف که از این حرکت ابومجد تعجب کرده بود، دستمالش را به ابومجد داد و گفت: «سرورم! صورتتون رو تمیز کنید!» اما ابومجد دستمال را نگرفت. گفت: «بذار تو جیبت! لازمت میشه.» این را گفت و سوار ماشین شدند و به طرف مکانی که برای آنها در نظر گرفته بودند حرکت کردند. ابومجد کلا از جوزف خوشش نمی آمد اما توصیه بن هور بود که با او مدارا کند و به توصیه های او گوش بدهد. شب اول استراحت کردند. فرداصبحش پس از صرف صبحانه در هتل بغداد، جوزف، ابومجد را برای گفتگو به طبقه دوم هتل دعوت کرد. یک هتل بزرگ و مجهز که در بست در اختیار اسرائیل بود. -سرورم! شما به دو نفر محافظ در حلقه اول، سه نفر محافظ در حلقه دوم و چهار نفر محافظ در حلقه سوم مجهز میشید. محافظین حقله سوم، آماده هر گونه جان فدایی هستند. محافظین حلقه دوم، در مواقع حساس و بحرانی، کلیه مسیرها را برای شما امن میکنند. اما محافظین حلقه اول که نزدیک ترین افراد به شما هستند، علاوه بر مسئولیتِ حفاظتِ 24 ساعته از شما، همه برنامه ها و نیازهای شما را آنطور که مورد رضایت شما باشد، تامین میکنند. -تو چی؟ تو کجای قصه ای؟ -من دیگه وجود ندارم. بن هور به من گفته که دیگه کسی به نام جوزف را فراموش کنم. من خود شما هستم. هر جا و هر کاری و در هر حالتی که شما اراده کنید باید خدمتگزاری کنم. -دیدار با اون 13 نفر را تنظیم کن! اما نه برای الان. تنظیم کن برای دو هفته دیگه! کاملا محرمانه و بدون هیچ نفر اضافی. -نظرتون با کجاست؟ ابومجد بدون این که لحظه ای فکر یا توقف کند فورا گفت: «مسجد سهله!» -قربان اما اونجا تحت کنترل ما نیست. خطری شما و بقیه را تهدید نمیکنه؟ -خب تهدید کنه! اصلا باید خطر تهدیدمون کنه. حرف همان است که گفتم. مسجد سهله! -اونجا میشه جلسه گرفت؟ -معلومه که نه! در مسجد سهله، دیدار میکنیم. چند دقیقه بعد در مسجد زید با هم میشینیم و گفتگو میکنیم. -نباید به شما جواب منفی بدم اما نمیتونم کاری کنم که جان شما در خطر بیفته! -نگران نباش! هر کس در دیدار مسجد سهله و زید اومد که اومد. هر کدام که نیومدند، هیچ حمایت معنوی از طرف ما نخواهد داشت. ادامه... 👇
جوزف که از این تصمیم ابومجد بسیار متعجب و نگران شده بود، خودش را کنترل کرد و آن لحظه هیچ نگفت. اما خب. چیزی که ابومجد در بدو ورودش برای آن جلسه خیلی مهم گفته بود، چیزی نبود که تبعات نداشته باشد و یک دعوت نامه بزنند و مدعوین را دعوت کنند و یک ساعت بروند سهله و زید و بگردند و همه چیز تمام شود! به همین خاطر، آن دو هفته، جوزف فقط در حال راضی کردن مقامات برای هماهنگی با آن 13 نفر بود. ساعت به ساعت با انگلستان و آمریکا و اسرائیل تماس میگرفتند و درخواست موافقت میکردند. اما ابومجد در آن دو هفته به کار خودش مشغول بود. آن هم چه کارهایی! به جوزف گفت: «یک لیست کامل از فعال ترین سخنرانانِ خاورمیانه مخصوصا عراق و ایران، که در پوشش تبلیغ و سخنرانی، مدام به انگلستان و اروپا میروند پیدا کن و برای شرکت در یک همایش بزرگ و حیاتی دعوتشون کن! همشونو میخوام. هر کسی به خاطر حرف زدن درباره مهدی و آخرالزمان معروف شده. حتی اگه آخوند نباشه اما با موسسات مطالعات اسلامی لندن و تل آویو درارتباط هست، بازم دعوتش کنید.» جوزف: «دسترسی به این لیست کار راحتی نیست اما تلاشمو میکنم. هتل بگیریم؟» ابومجد: «بله. یکی در کربلا و یکی هم در بغداد. اصلا بگید با خانواده بیان عراق. اینا عاشق اینن که همایش یا یه چیزی خارج از کشورشون دعوتشون کنند و همه با هم بیان. برای همشون بلیط و هتل بگیرید. همایش اصلی باید در بغداد باشه.» جوزف گفت: «حتما! چه تاریخی مدنظرتون هست؟» ابومجد: «دو هفته بعد از ملاقات با اون 13 نفر!» جوزف: «بسیار خوب! میتونم بپرسم برای چه موضوعی؟» ابومجد: «میگم اما خیلی سوال نپرس! تو از بن هور بیشتر میپرسی و اصلا خوشم نمیاد.» جوزف: «قصد بی احترامی ندارم.» ابومجد: «میخوام به طرز چشمگیر، صحبت درباره نزدیک بودن ظهور در جوامع مسلمین مخصوصا ایران و عراق افزایش پیدا کنه. باید کاری کنند که وقتی قرار شد اعلام ظهور کنم، مردم نه تنها تعجب نکنند بلکه کاملا منتظر من باشند.» جوزف: «هوشمندانه است. توصیه و دستور دیگری ندارید؟» ابومجد: «چرا. یه چیز دیگه... قربانی میخوام!» جوزف: «دقیقا چطور قربانی میخواید؟» ابومجد: «انسان... زن... شیعه!» جوزف به چشمان ابومجد زل زد و لبخند خاصی گوشه لبانش نشست و سرش را به آرامی به نشان تایید تکان داد. از آن روز، روزهای پر استرس و پرکار جوزف شروع شد. روزهایی به مراتب سخت تر از گذشته. چرا که در گذشته، اینقدر محور نبود اما ابومجد او را مامور هماهنگی دو کار کرده بود که با آن دو کار، همه گنده های موضوعات مهدویت و آخرالزمان که به نوعی با سرویس های جاسوسی غربی، به عناوین مختلف در ارتباط و رفت و آمد بودند در ظرف مدت یک ماه در عراق دور هم جمع میشدند. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام ودرود ورحمت وبرکات خداوند بر شما که با آثار بسیار ارزشمند روشنگر خود قدمی در آگاه بخشی عصر آخر الزمان دارید متشکر وسپاسگزارم واز فضل وکرم الهی بهترین خیرات وبرکات دنیا وآخرت را برایتان طالبیم واما در داستان حیفای 2 تمام شخصیت‌ها دقیقا می‌تواند در وجود تک تک ما باشد ولی هر کدام وقتی در ابتلا وامتحان قرار بگیریم مشخص میشه در کدام مسیر وشخصیت قرار می‌گیریم خیلی از ما مثل ابومجد در حال عبادت هستیم وفکر میکنیم بر حق هستیم وما می‌توانیم جامعه را نجات بدهیم و،،،، ولی واقعه کربلا نشان داد تنها 72 نفر از حق دفاع کردند وبقیه حتی کسانی که همراه امیرالمؤمنین علی علیه السلام در جنگ صفین بودن وحافظ قرآن واهل مناجات و،،،، بخاطر گندم ری خود ودنیا وآخرت خود را فروختند وفکر کنم تنها عامل این مصیبت ابومجد فراموشی مرگ باشه چون وقتی انسان باور داشته باشد به سوی خدا می رود خود را برای خدا می‌سازد وآماده راه حق می‌شود نه راه باطل ونکته دیگر این معجزه خداوند است سوره مبارکه رحمن آیه ۱۹ مَرَجَ ٱلۡبَحۡرَيۡنِ يَلۡتَقِيَانِ دو دریای مختلف (شور و شیرین، گرم و سرد) را در کنار هم قرار داد، در حالی که با هم تماس دارند؛ سوره مبارکه رحمن آیه ۲۰ بَيۡنَهُمَا بَرۡزَخٞ لَّا يَبۡغِيَانِ در میان آن دو برزخی است که یکی بر دیگری غلبه نمی‌کند (و به هم نمی‌آمیزند)! پس همانگونه که تمام اقیانوس‌های جهان به هم وصلند وآب شیرین با شور مخلوط نمیشه حق وباطل، هم یکی نمی‌شوند حتی اگر کنار هم باشند مگر اینکه ناخالصی وجود داشته باشه ودر این گردش روزگار همه ما گرفتار می‌شویم تا طلای وجود انسانیت در وجود ما خالص شود تا آماده ظهور حق شویم به امید بیداری با نصرت حقتعالی سوره مبارکه نصر آیه ۱ إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ هنگامی که یاری خدا و پیروزی فرارسد، بن هور هم درکنار مان وجود دارد نفس طماع وزیاد خواه ما نفس حریص وغافل ما نفس راحت طلب و اسیر دنیای ما که وسوسه های شیطان وسرگرمی های کاذب ووقت کش ما سوار بر اون شده وخلاصه خودم رو میبینم که از هرکدام از این شخصیت‌ها دور نیستم مگر خداوند واهل بیت دستگیرم باشند ومرا در خیمه ولایت فقیه ثابت قدم نگه دارند یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک 🔹سلام واقعا خدا خیرتون بده که چقددددددرر به موقع داستان هاتون رو میذارید توی کانال تون اگه جلو جلو بذارید کسی باور نمیکنه و میگن همش تخیلات نویسنده است و اگر دیر بگذارید میگن این جریانات و که خودمون هم ، هم دیدیم و هم شنیدیم پس تکراریه... اما ... به موقع و همراه جریانات داستان رو خواندن واقعا به انسان قدرت تحلیل خوبی میده که در مورد اتفاقات دور و برمون بهتر بتونیم تشخیص حق از باطل بدیم خدا خیرتون بده عاقبت به خیر باشید قلم تون مستدام😌 🔹سلام حاج آقا خدا قوت می‌دونم به پیامهای من اعتنا نمیکنید ☺️ ولی من مطالب و داستانها ی شما رو دنبال میکنم حیفا دو خیلی سنگینه نظرات کاربران رو هم میخونم امروز به دوستانم که دنبال کننده کانال شما هستن. و گاهی با حضرت آقا تنش پیدا میکنند توصیه کردم تا نظرات کاربران رو چندین بار در باب اطاعت از ولایت فقیه بخونیم چون خودم تا یک قدمی لغزش توسط احمد الحسن رفتم 😭 اگر لطف و عنایت حضرت زهرا سلام الله علیها نبود پرت شده بودم خیلی سخته و تنها چراغ راه ولایته 🔹سلام حاجی کتاب حیفا 2 پر از نکته اس اما یکی از مهم ترین چیزایی که دوستان بهش اشاره نکردن این بود که بن هور و امثال بن هور کل عمرشون رو به مطالعه و تفکر میگذرونن تا دنیا رو به دست بگیرن اما امان از ما بچه شیعه ها... تا یه چیزی میشه تا به یه چیز سخت برمیخوریم میگیم :تاریخ به چه کار میاد؟ جغرافیای میخوام چیکار؟ اصلا برای چی درس بخونم؟ تهش چی بشم و از این حرفا که کلا تو جامعه ما تزریق شده😐 🔹با خوندن این داستان با خودم میگم ما برای امام زمان مون چکار کردیم چرا هیچ کاری نمی کنیم. بعضی وقتا میگیم نمیدونیم باید چکار کنیم بی خبریم که یه صلوات دادن واسه ظهور خیلی تاثیر داره ولی همیشه دنبال کارهای بزرگ هستیم و از این کارهای کوچک غافلیم. ممنون که بدون هیچ هزینه ای این داستان رو نشر میدین تا به ما تلنگری بخوره تا به خودمون بیایم... اینم یک نوع جهاد تبیین هست اونم در قالب هنر که مورد فرمایش رهبر انقلاب هست و احسنت که به دوتا از دغدغه های رهبری لبیک گفته اید یکی همین موضوع جهاد تبیین و یکی هم کتابخوانی. برای ما هم دعا بفرمایید که کارهایمان مورد توجه و عنایت امام زمان عج قرار بگیره. 🔹سلام و عرض ادب و احترام عجب تعلیق عمیقی در هر دو بخش استاد میخواین تا فرداشب مارو سکته بدید اول داستان دلم میخواست ابومجد نفوذی باشه ولی هر چی میگذره این قدر این بشر ترسناک میشه که آدم میگه کاش یه نفوذی پیداشه اینو خفه کنه😐 🔹آمپاس واقعی همینجاست از بعد ورود ابومجد به عراق😐
😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- برعكس عمل كن! دَه روز، بجاى اينكه احساسِ يك آدم ضعيف و غمگين را داشته باشى، احساسِ يك انسانِ با اقتدار و قوى را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادى را حس كن. + يعنى به خودم دروغ بگويم؟! - چه فكر كنى ضعيف هستى و چه قوى، در هر دو صورت دارى به خودت دروغ مي‌گويى، پس چه بهتر كه دروغِ باارزشى باشد. + اين كار چه سودى دارد؟! - جهانت را به سمتِ آنچه كه رفتار مي‌كنى سوق مي‌دهد. 👤 كارلوس كاستاندا @Mohamadrezahadadpour
❌ رفقا لطفا فعلا درخواست تبلیغ ندید. تا دوشنبه(۲۷ آذر) پر شده و پس از آن، تا مدتی تبلیغ نخواهیم داشت. فلذا لهذا صلوات😎
ترافیک خر است😡
مخصوصا حدفاصل انقلاب و امام حسین
الغوث الغوث خلصنا من الترافیک یا رب 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و دوم💥 🔺منطقه سبز بانو رباب همچنان در بند بود. تا این که دید بلک دست بردار نیست و مصمم است که با تاجر مشروبات الکلی ارتباط بگیرد. پس از آزادی آن دو بانوی دیگر که با رباب در بند بودند، رباب آدرسی که وعده داده بود را به او داد. بلک که خیلی باهوش تر از این حرفها اما بسیار طمّاع بود، نشست و با خودش دو دو تا چهارتا کرد. دید اگر ردّ آن تاجر را بگیرد، میتواند با سوار شدن به آن پروژه، علاوه بر کنترلِ داد و ستد مشروبات الکی توسط ارتش آمریکا، در یکی دو سال، بارِ یک عمرِ خودش و هفت نسلِ بعد از خودش را ببندد. بخاطر همین، با حفظ همه جوانب امنیتی و حفاظتی، به منطقه سبز بغداد رفت. دید یک خانه نسبتا معمولی در یکی از فرعی های خلوت است که توسط سه چهار مرد مسلح محافظت میشود. به محافظی که جلوی راهش را گرفته بود و از نظر قد و قامت، هم قد خودش بود گفت: «من از طرف دوست مشترکمون اومدم. میخوام با صاحب خونه ملاقات کنم.» محافظ پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟» بلک گفت: «به تو نمیگم. بگو خودش بیاد!» محافظ که از این همه گردن کلفتی بلک تعجب کرده بود، نگاهی به او کرد و به یکی که آنجا ایستاده بود اشاره کرد که برو داخل و بگو بیاد! چند دقیقه بعد، یک مرد جوان اما هیکلی بیرون آمد و پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟» بلک گفت: «با کی حرف میزنم؟» آن جوان گفت: «با ابوسعد! تو کی هستی؟» بلک: «من تاجر الکلم. باید با تو و رییست حرف بزنم.» ابوسعد: «بیا داخل!» بلک رفت داخل. دید از سر و روی خانه کثافت میبارید. قشنگ مشخص بود که خانه یک الکلیِ هفت خط است. ابوسعد گفت: «حرف بزن! برای چی اومدی اینجا؟» بلک: «اگر با تو معامله کنم، هزار لیتر مشروبِ سرخِ مرغوب میخوام. اما اگر با رییست معامله کنم، صد برابرش، ینی صدهزار لیتر میخوام. کدومش؟» ابوسعد گفت: «نمیدونم کی چی بهت گفته! اما اینجوری که تو حرف از لیتر میزنی، معلومه که خُرده پا نیستی! خب... با خودم معامله کن!» بلک: «نگرانی که با رییست معامله کنم و چیزی به تو نرسه؟» ابوسعد: «تو جای من باشی، نمیگی چرا رییسم بخوره؟ مگه خودم بد میخورم؟» بلک: «آفرین. درسته. چون ریسکش برای من بالاست و مرتب نمیتونم این ور و اون ور برم، ترجیح میدم یکبار بشینم و با نفر اصلی ببندم. اما سهم تو به اندازه معامله خودمون محفوظ! چطوره؟» ابوسعد خنده ای کرد و گفت: «خب این شد حرف حساب! برو خبرت میکنم!» بلک گفت: «من وقت ندارم. ضمنا نمیتونی خبرم کنی. دیگه هم شاید منو نبینی! اگه عُرضه هماهنگی با اون خانمه نداری، بگو تا برم دنبال یکی دیگه!» با شنیدن این حرف، ابوسعد خشمگین شد و لیوانی که تو دستش بود را محکم به زمین زد و گفت: «با من شرط و شروط نذار آمریکایی! اگر نصف مبلغ معامله رو الان بدی، میگم تا آخر هفته خانومو ببینی! و الا میگم پرتت کنند بیرون!» بلک: «تو یا نمیدونی این مبلغ چقدره و چقدر حملش سخته یا یه فکرای دیگه‌ای داری!» ابوسعد: «پس یه کار دیگه میکنیم. میذاریم شرط رو خانم مشخص کنه. شاید پول نخواد! شاید یه چیز دیگه بخواد!» بلک: «منظورت چیه؟!» همان لحظه ابوسعد بلند شد و گوشی همراهش را درآورد و رفت جلوی پنجره و با خانم تماس گرفت. هنوز سلام و علیک نکرده بود که بلک، از پشت سر آمد و گوشی را از دستش قاپید. ابوسعد میخواست گوشی را پس بگیرد اما بلک نگذاشت. ابوسعد هم مقاومت نکرد. -کی حرف میزنه؟ -یه آمریکایی که میخواد باهات معامله کنه! -من با آمریکایی ها معامله نمیکنم. -اشتباه نکن! به قول شماها؛ بخت همیشه درِ خونه آدمو نمیزنه! -چی میخوای؟ ادامه... 👇
-صد هزار لیتر! اینجا نه. روی دریا! -من فقط رو دریا کار میکنم. -خوبه. کشتی و حمل و نقل از شما. همشو حساب میکنم. -به مقصدِ؟ -بعدا میگم. -معرف شما کیه؟ -صادقانه بگم؟ -چیزی جز صداقت نباید باشه! -خواهرت! پیش ماست. -خواهرم؟! چیکارش کردین؟ -جوش نیار! هیچی. سالمه. کاریش نداریم. یه سوتفاهم بود که برطرف شد. -یک سوم پولش در روز معامله. یک سوم دومش تا فرداشب. -و یک سوم آخرش؟ -بده به خواهرم! خودش میدونه چه کارش کنه. -باشه. تا فرداشب منتظر باش! ضمنا نمونه کار میخوام. ده لیتر به من برسون! -گوشیو بده به ابوسعد! گوشی را به ابوسعد داد. در حالی که صدا روی آیفون بود، بلک شنید که خانم به ابوسعد گفت: «هماهنگ کن. وقتی اومد قسط اول رو بده، میگم نمونه کار رو چطوری بگیره؟ قسط دوم هم میده به خواهرم!» ابوسعد هم تایید کرد و سپس مکالمه قطع شد. آن روز گذشت...   🔺 پایگاه نظامی ارتش آمریکا فردای آن روز، مایک و مارشال داشتند با دقت، روی یک نقشه دیجیتال کار میکردند. مایک که معلوم بود عصبی شده، تندتند نقاط مهم را نشان میداد و مارشال هم آنها را علامت گذاری میکرد و در بیسیم به کسانی که آن طرف خط بودند گزارش میداد. تا این که مایک به مارشال گفت: «بگو شروع کنند!» مارشال در بیسیم به آن طرف خط گفت: «شروع کنید. بااحتیاط و فاصله مطمئن.» 🔺منطقه سبز آن روز، بلک با چمدانی از پول به خانه ابوسعد رفت تا معامله شکل بگیرد. اما ابوسعد به او گفت: «خانم میخواد شما را ببینه!» بلک گفت: «اینجاست؟» -خانم اینجا نمیاد. یه جای امن قرار گذاشته و گفته که وقتی پولها را اینجا تحویل دادید، برای تست و تحویل نمونه کار به اونجا برید. -خوشم اومد. معلوم میشه کارشو بلده! -پیشنهاد میکنم کلافه اش نکنی! اون خوش قول هست اما اگه حوصله اش سر بره و یا حس کنه که میخواید اذیتش کنید، میزنه زیر همه چیز! -تو نگران این چیزا نباش! آدرسو بده! 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال تماشای تصویری بودند که از دوربین ماشین نظامیان پخش میشد. آنها در حال رانندگی در یک خیابان بلند و طولانی بودند. هر از گاهی مجبور به توقف بودند و سپس دوباره راه می‌افتادند. دفتر فرماندهی در حال رصد دقیق آن دقایق و لحظات بود. ادامه... 👇
🔺خیابان بلک در حال رفتن به آدرس دختره بود. خیلی دقت کرد و مطمئن شد که کسی او را تعقیب نمیکند. هوا دَم داشت. کُتش را درآورد تا راحتتر رانندگی کند. شاید یک ساعت طول کشید تا این که به حوالی آدرسی رسید که قرار گذاشته بودند. از روی نقشه، دو سه دقیقه تا آن مکان فاصله داشت. نمیخواست با ماشین به آن منطقه برود. نگاهی به دور و برش انداخت. دید یک محله کثیف و خراب و خوفناک بود. اسلحه اش را برداشت و پشت کمرش گذاشت. کُتش را دوباره پوشید. اطرافش را دقیق چک کرد. دید خلوت است. راه افتاد. پس از پنج شش دقیقه پیاده روی، به نقطه ای که میخواست رسید. دقیق اطراف آن نقطه را بررسی کرد. خاطرجمع که شد، به طرف در رفت و چند بار در زد. دید در را باز نمیکنند. محکم تر در زد. فایده نداشت. پشت در بود که صدای تلفن همراه از درون خانه آمد. اما کسی به آن تماس جواب نمیداد و همچنان زنگ میخورد. بلک تصمیم گرفت که وارد شود. چاقویش را از جیبش درآورد. با کمک یک سوزن و چاقویش در را باز کرد و با احتیاط وارد شد. 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال رصد دقیق عملیات بودند. فرمانده عملیات به منطقه شلوغی رسید و تصویرش به طور واضح در مانیتور پخش میشد. مایک به کسی که پشت بیسیم بود گفت: «پراکنده بشید. ده نفر اطراف. ده نفر هم با خودت!» در مانیتور نشان داده شد که همین کار را کردند. ده نفر پراکنده شدند و ده نفر هم خانه به خانه در زدند و جلو رفتند. تا این که آن خیابان را به یک کوچه خلوت رسید. از اولین درِ کوچه چک کردند و جلو آمدند. همه در را باز میکردند. نظامیان آمریکا هم وارد حیاط میشدند. نگاه مختصری میکردند و اگر چیز مشکوکی نبود، از آن خانه خارج میشدند و جلوتر میرفتند. تا این که به یک خانه رسیدند که در آن زرد رنگ بود. 🔺خانه محل قرار بلک، اسلحه اش را درآورد و همان طور که با احتیاط راه میرفت، دوری در خانه زد. دید خبری نیست. فقط یک گوشی همراه در وسط خانه، روی میزعسلی آنجا بود. دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. بلک اسلحه اش را گذاشت روی میز. کُتش را درآورد و انداخت روی صندلی. نفس عمیقی کشید و گوشی را برداشت. -خوش اومدی! -کجایی؟ -دور نیستم. قول و قرارمون سر جاشه. ده لیتری که گفتی، کنار میز گذاشتیم. یه لیوان هم کنارشه. بلک برگشت و ده لیتری را دید. همان طور که گوشی دستش بود، سرِ ده لیتری را برداشت و بو کشید! با لبخندی مرموزانه گفت: «تا حالا بویی به این خوشی نشنیده بودم. رنگش هم عالیه!» -طعمش چطوره؟ -امتحان کنم؟ -هر جور راحتی! بلک لیوانی را که برعکس روی میز گذاشته شده بود را برداشت. چند قُلُپ شراب از ظرف ده لیتری داخل لیوان ریخت. ظرف را سر جایش گذاشت. لیوان را برداشت و سر کشید. همان طور که شراب از لب و لوچه اش میریخت، گفت: «مزه اش هم عالیه! از همین میخوام.» -حتما! راستی! دو تا هدیه برات دارم. بلک دستی به لب و دهانش کشید و با تعجب پرسید: «هدیه؟!» -بلند شو و به اتاقی که زیر زمین هست برو! انتهای سالن همان خانه، چند پله بود که به زیرزمین میخورد. بلک همین طور که پاتیلِ پاتیل شده بود و به زیرزمین نزدیک تر میشد، صدای مبهمی را شنید. مثل صدای کسانی که دهانشان را بسته باشند. -میشنوی صداشون؟ -آره! صدای چیه؟ -برو ببین! 🔺کوچه نظامیان آمریکایی هر چه در زدند، کسی در را باز نکرد. تصمیم گرفتند در را بشکنند و وارد شوند. یک نفر محکم به در لگد زد و در را شکست. به محض این که در شکست، همه وارد خانه شدند. 🔺زیرزمین خانه وقتی بلک چراغ ها را روشن کرد، دید دو نفر از سقف آویزان شده اند. دقت کرد. دید هر دو خانم هستند و یکی از آنها بزرگتر و دیگری کم سن و سال تر است. دهانشان را بسته بودند و آنها را از پا به سقف آویزان کرده بودند. بلک خنده ای از سَرِ مستی و خوشحالی کرد. گوشی را از کنار صورتش پایین آورد و در جیبش گذاشت! دو سه قدم به آنها نزدیک شد... اما... ادامه... 👇
🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مارشال و مایک در حال رصد لحظه به لحظه عملیات بودند. دیدند که گروه ضربت وارد یک خانه عراقی شد. خانه به هم ریخته بود. متوجه نور و صدایی در انتهای سالن شدند. همگی به طرف آنجا رفتند و تصویر داشت به طور دقیق آن را نشان میداد. به محض این که همگی به زیرزمین سرازیر شدند، دیدند که بلک آنجا ایستاده و در حالی که مست است، خنده های غیرعادی میکند! فورا دورش را گرفتند و به او گفتند «زانو بزن!» و سپس شروع به زدن دستبند به او کردند. کسی که دوربین روی کلاهش بود، دوربین را به طرف سقف برد... خدای من! مایک و مارشال با صحنه ای مواجه شدند که مارشال نزدیک بود سکته کند! دید دو نفر از سقف آویزان هستند... وقتی دوربین به آنها نزدیک شد... صورت دو نفر را نشان داد که خونی و غمبار... به چهره ها که دقت کردند، مارشال دید «اِما» و «لیلا» هستند!! مارشال با صدای بلند فریاد کشید: «همسرم! همسرم! اِما... اِما اونجاست!» مایک که گیج شده بود، مارشال را آرام کرد و سپس پرسید: «اون زن تو هست؟!» مارشال با گریه و زاری جواب داد: «اون همسرم اِما هست! همون که چند سال پیش گفتند گم شده اما الان بلک حرومزاده داره اذیتش میکنه!» مایک به مانیتور نگاه کرد. داشت صحنه دستبند زدن و بردن بلکِ مستِ لایعقل را نشان میداد. مایک زیر لب گفت: «بلک؟! باورم نمیشه! ینی همه این سالها بلک...؟! خدای من!» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و سوم💥 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا-زندان دو سه تا سطل آب یخ روی سر و صورت بلک پاشیدند تا به خودش آمد. او را بسته بودند و دو سه نفر از کسانی که قبلا زیر دستش بودند، او را جلوی دوربینی که بالای سرشان بود و مستقیم به اتاق مایک وصل بود، مثل سگ میزدند. اینقدر او را در همان دو سه ساعت اول زدند، که هنوز هیچی نشده، جای غیرکبود روی تن و بدنش نگذاشتند. بلک با صدای بلند داد میزد: «ژنرااااااال! من باید با شما صحبت کنم! ژنراااااال! اشتباه میکنید. اشتباه میکنید!» این صداها توسط بلندگوی دوربین ها در اتاق مایک در حال پخش شدن بود و مایک و مارشال به آن صحنه ها نگاه میکردند. مایک نگاهی به مارشال انداخت. دید مارشال تمام صورتش پر از اشک شده و در حالی که دندان هایش را به هم میفشارد، با بغض و کینه هر چه تمام تر میگوید: «حروم زاده عوضی! چطور دلت اومد این همه مدت، خانواده منو زندانی و شکنجه کنی؟ چطور دلت اومد منو اینجا بی خبر بذاری و بهم نگی که زنم زنده است و خانواده ام وجود دارند؟ چرا این کارو با من کردی؟ چرا بلک؟ چرا؟» مایک به مارشال نزدیک شد و دستش را به نشان هم‌دردی روی شانه مارشال گذاشت و اندکی فشار داد. مارشال صورتش را با آستینش تمیز کرد و ادامه داد: «کاش هر کسی بود جز بلک! کاش خانوادمو واقعا از دست داده بودم اما نمیدیدم که به دست بلک اسیر هستند و یه دَخمه گرفته و از سقف آویزشون کرده و هر وقت بخواد، میره اونجا و مشروب میخوره و مست میشه و کارایی که نباید بکنه میکرده! ای بدذات!» مارشال این را گفت و با عصبانیت، بدون اجازه از مافوق اتاق را ترک کرد. چون مثلا حالش بد بود، مایک چیزی به او نگفت. اما مایک تلفن را برداشت و به مسئول دفترش گفت: «پرونده بلک از دست ما خارجه. صلاحیت رسیدگی از پرونده بلک با سیا و بقیه است. همین امروز ترتیبی بده که تا مارشال کار دستمون نداده و بلایی سرِ بلک نیاورده، بلک رو به محل دیگری منتقل کنند!» این را گفت و گوشی را گذاشت و با حالت ناراحتی و یک نوع سرگردانی خاص، به مانیتور و ادامه شکنجه بلک چشم دوخت. فردای آن روز، دو نفر از سازمان سیا برای تحویل پرونده بلک و انتقالش آمدند. در آن جلسه، علاوه بر آن دو نفر، مایک و مارشال هم حضور داشتند و مایک داشت توضیح میداد. مایک: «ما حدودا ده ساله که با هم کار میکنیم. قبلش مستمر با هم نبودیم اما حداقل سالی یکی دو بار همدیگه رو میدیدم تا عراق! وقتی به عراق منتقل شدم، بلک از اولش با من بود. خیلی تو کارش وارده. بی رحم و باهوش. اما یکی دو تا خصلت خیلی افراطی داشت. به طوری که به خاطر همون صفات افراطیش، در طول بیست سال خدمتش پیشرفت آنجنانی نکرده بود!» یکی از ماموران سازمان تند تند مینوشت و یک نفر از آنها فقط گوش میداد و سوال میپرسید. آن که سوال میپرسید گفت: «چه صفات منفی؟!» مایک گفت: «یکیش علاقه زیادش به مشروبات الکی! بلک تمام شبها به جز شبهای عملیات مَست بود. بارها بهش اعتراض کردم و تذکر دادم. حتی چند بار توبیخ شد اما گوش نداد.» -علت خاصی داشت که این همه الکل مصرف میکرد؟ -نمیدونم. بلک یه بی خانواده است. داشت اما ترکش کردند. بلک هیچ وقت درباره خانواده اش به ما چیزی نگفت. -و دومین مشکلش؟ -دومین مشکل بلک، پول دوستی بیش از حد بود. ما در عراق شرایطمون طوری نیست که بتونیم به راحتی معامله و مبادله کنیم. -معامله و مبادله چی؟ -هر چی! شما فکر کردین بقیه نظامی ها چیکار میکنن؟ با همین پول اندکی که بهشون میدید زندگی میکنند؟ ما مجبوریم گاهی پروژه بگیریم. گاهی حتی اقدام به معاملات غیرقانونی بکنیم. هر چی که بتونه باعث بشه ما پول بیشتری برای خانوادمون بفرستیم. وقتی مایک این حرف را زد، دو تا مامور سیا با دقت و تعجب به هم نگاه کردند. مایک ادامه داد: «یه جوری به هم نگاه نکنین که انگار هیچ وقت خبر نداشتین! همه جا همینه و همه همینن!» مامور سیا پرسید: «بلک پروژه برداشته بود؟» مایک نفس عمیقی کشید و با نوعی حالت افسوس جواب داد: «باید از قبلش بگم. ما متوجه شده بودیم که یه نفوذی داریم. نه لزوما به معنی این که یکی برای دشمن جاسوسی کنه. ممکنه کسی باشه که ابزار یا گوشی یا حالا هر چی که داره، آلوده باشه و بتونه موقعیت و مکالمات ما را به دشمن برسونه. کارشناس مخابرات ما گفت که چند تا سیگنال مبهم داریم. نمیدونستیم چیه؟ تا این که متوجه شدیم یک سلسله اخبار خاص داره درز میکنه که هر کسی به اون اخبار دسترسی نداره. بلکه شش هفت نفر هستیم که به اون اخبار دسترسی داریم. میخوام مارشال که افسر و مدیر بخش مخابرات اینجاست به شما توضیح بده!» ادامه...👇