eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
- در جلسه برخط(مجازی) به دویست سیصد مداح و سخنران گفته میشه که ظهور نزدیک است و منتظر علائمش باشند. صدای مهیب در سه نقطه روایی(مورد تاکید در روایات)، یعنی ری و کربلا و نجران باید به گوش عده ای برسه. همین قدر صدقِ علامت میکنه. -و بعدش هم اعلامِ خروجِ مهدی اردنی به عنوان سفیانی! درسته؟ -دقیقا همان طور که قبلا هم بهت گفتم. با ابلاغ این دستورات از جانب ابومجد به بن هور، مقرر شد که ظهور مصنوعی را به مردم منطقه، علی الخصوص نقاط حساس و مورد اجتماع شیعیان انجام بدهند. آن روز گذشت... برای جلسه ای که قرار شده بود به صورت مجازی برگزار شود، به جای سیصد نفر، چیزی بالغ بر هفتصد نفر آنلاین بودند. از کشورها و شهرهای مختلف. سخنران شروع به صحبت کرد و خطوط کلی را ابلاغ کرد: 🔥 [از امروز، ثانیه های معکوسِ ظهور شروع شده. علما و نُجبای بزرگ ما از طرف اما زمان ماموریت پیدا کردند که این مژده را به همه دنیا برسانند. مردم دنیا! ظهور نزدیک است و همه علامات قطعیِ ظهور، حداکثر تا 48 ساعت دیگر محقق میشود...] 🔥 این را گفت و شروع کرد و به پهنای صورت اشک ریخت. همه کسانی که آنلاین بودند شروع به گریه و زاری و گفتن الله اکبر کردند. سخنران احساساتش را کنترل کرد و ادامه داد: 🔥[الا یا اهل العالم! آقا و مولا و سرور و حجت خدا، مهدی موعود در بین ماست و در طول هفته اخیر، ده ها و صدها نفر از بزرگان و علما و عرفا با ایشان دیدار و بیعت کردند. در حال برقراری ارتباط با حضرت آیت الله هستیم. ایشان دیشب در کربلا مشرف به زیارت ناحیه مقدسه شدند و با حجت خدا بیعت کردند. حضرت آیت الله سلام بر شما!]🔥 این را گفت و چهره یک روحانی حدودا 90 ساله با محاسنی بلند و سفید در صفحه نمایان شد. با گریه و زاری فراوان گفت: 🔥 «السلام علیکم و رحمت الله. وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ. سلام ما بر امام مهدی.همان که وعده داده شده به امت ها. همان که انتقام خواهد گرفت از ظالمان. همان که بارقه ای از امید در کالبد سرد و بی روح بشر خواهد تاباند. من ایشان را در کربلا ... بین الحرمین زیارت کردم. بسیار سرحال بودند. فرمودند سلام مرا به شیعیانم برسانید...(گریه سخنران) و بگویید آماده باشند...] 🔥 🔺ایران-تهران-وزارت اطلاعات در جلسه ای که در اتاق محمد در حال برگزاری بود، سه نفر دیگر هم حضور داشتند. تمام برنامه پخش شده در آن برنامه برخط، به طور واضح و با نشان دادن کلیه اکانت های آنلاین در مانیتور روبروی آنها در حال پخش شدن بود. محمد نفس عمیقی کشید و همان طور که داشت با نوعی حالت تاسف، آن برنامه را رصد میکرد، به همکارش گفت: «تا حالا اینطوری در یک لایو نیم ساعته دور هم جمع نشده بودند. چند نفر از این اکانت ها در ایران فعاله؟» همکارش گفت: «حدود 152 نفر.» محمد گفت: «دقیقا با آماری که از منابع خبری در شهرستان ها داشتیم مطابقت داره. اینا سرشاخه های جریان های افراطی مهدوی هستند. ماشالله چقدر بین اینا آخوند و مداح و معلم و کارمند و حتی نظامی و بقیه اقشار وجود داره. بسیار خوب. حواستون به همشون باشه.» این را گفت و بلند شد و کتش را برداشت و خداحافظی گفت و جلسه را ترک کرد. وقتی در ماشینش نشست، گوشی را برداشت و با بانوحنانه تماس گرفت. محمد: «سلام علیکم» حنانه: «علیکم السلام» محمد: «وقتشه!» حنانه: «ما آماده ایم!» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️ توجه ان‌شاءالله فرداشب قسمت آخر رمان ساعت ۲۰:۳۰
علیکم السلام خیر. رمان را حذف نمیکنم هر کس میخواد، بیاد همین جا مطالعه کنه
✔️ اینکه رفتار آدمها با غریبه ها و آدمای گذری زندگی به مراتب محترمانه تر و محبت آمیزتر از عزیزانشونه‌ غیرمنصافه ترین عوارض عادت کردن به همدیگه است. اینکه آدمها بعد از یه مدت تبدیل به اشیا خونه میشن و کسی نه دردشون رو میبینه نه براش مهمه واقعا درد داره. @Mohamadrezahadadpour
✔️ خودتو وارد یه چالش ارتباطی کن! دایره ی آدم‌های اطرافتو بنویس بعد شروع کن اوناییکه: حسادت میکنه...خط بزن خوبیهات به چشمش نمیاد...خط بزن جنس مخالف رو ترجیح میده..خط بزن هروقت تنها شد یادت میفته..خط بزن پشت سرت حرف میزنه..خط بزن پالس منفی و انرژی منفی دارن... خط بزن خدا و امام زمانت یادت بره... خط بزن و... مکث نکن فقط خط بزن! از این نترس که تنها بشی. تنهایی شرف داره به حضور این آدما تو زندگیت اضافی ها رو که باعث شَن روی خوابت، دَرست، کارت، هدفت و آرامشت و ایمانت تیر بزارن رو خط خطی کن... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا سلام خدا قوت میخوام برای انتشار رمان بعد از حیفا۲، اقدام به بازپخش رمان پراسترس و علمیِ کنم. لطفا همین الان، همه در این نظرسنجی شرکت کنند👇 https://EitaaBot.ir/poll/j0hz1
دلنوشته های یک طلبه
رفقا سلام خدا قوت میخوام برای انتشار رمان بعد از حیفا۲، اقدام به بازپخش رمان پراسترس و علمیِ #نه کنم
عجب استقبالی😳 جالبه بین الصلاتین یهو به دلم افتاد و استخاره کردم و خیلی خوب اومد و گفتم ببینم نظر شما چیه؟ خیره ان‌شاءالله لطفا همه در این👆نظرسنجی شرکت کنند.
خیالتون راحت حواسم هست چون میخوام همه بدون محدودیت سِنی بخوانند و استفاده کنند
احتمالا برای شبهای ماه رمضان، بعنوان یک سریال مکتوب و مجازی، داستان داود و الهام در بنویسم😉 چون بعد از و بازپخش ، هممون به یه قصه شیرین و خوشحال نیاز داریم. بازم قول نمیدم تا ببینم خدا چه میخواد و چه مقدّر می‌کند.
معضلات یا استحاله فرهنگی یک شبه درست نشدند که با یک کفن پوشی و فراخوان و جمع شدن در کف خیابان و شعاردادن و حتی وضع قوانین سختگیرانه‌تر حل شوند! حالا دوره ریاست جمهوری و یا ریاست مجلسی هر کی میخواد باشه. لطفا آدرس غلط به مردم ندید. https://virasty.com/Jahromi/1702897997781019276
اینقدر عقل داریم که بدونیم هک شدن سامانه های نیرو به جز همکاری‌ودسیسه عوامل داخلی میسرنیست. باید به جای این که فورا رژیم حرامزاده صهیونیستی را تهدید کنیم،ابتدا با عوامل حرامخوار داخلی تسویه حساب کنیم. اگه اسرائیل فورا گردن گرفته،میخواد عوامل داخلیش را سفید کنه.وگرنه اونا در حفظ گنبدآهنینشون موندند. https://virasty.com/Jahromi/1702898785693205833
✔️ جالبه ‌که دشمن، هنوز هم در اولین گام برای حالگیری از جمهوری اسلامی و کلافه کردن مردم و مثلا مختل کردن سیستم نظام ولو بصورت موقت، باز هم تخم‌مرغش را در سبد سوخت و سامانه های نیرو گذاشته و می‌گذاره! و از اون جالب‌تر اینه که بعدش هم فورا گردن میگیره و اعلام رسمی میکنه! 🔻خب از دو حال خارج نیست: ➖یا دیگه عقلش به جایی قد نمیده و دستش از همه جا کوتاه شده و نمیدونه چیکار کنه! ➖یا این که پا به کار ترین جایی که میتونه جولان بده، میدان نیرو است! که البته تجربه ثابت کرده که هر چی هست، اولی نیست. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
⛔️ توجه ان‌شاءالله امشب قسمت آخر رمان ساعت ۲۰:۳۰ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سی‌اُم💥 قسمت آخر ابومجد به حلقه سوم دستور داد که مسیر مخفی از فرودگاه به هتل حومه بغداد و از حومه بغداد به یکی از روستاهای امنِ استان الانبار پیدا کنند. به حلقه دوم هم دستور داد که به آن روستا بروند و مستقر شوند تا حداکثر اقدامات تامینی برای جلسه او با بن هور انجام شود. اما بِن نگران بود و احساس خوبی به ابومجد نداشت. به خاطر همین، از مافوقش در انگلستان کسب تکلیف کرد. به او دستور رسید که فعلا و با حفظ کلیه جوانب امنیتی، همه دستورات ابومجد را انجام بدهد. ابومجد، بِن را مامور کرد تا تحت هیچ شرایطی از هتل اقامتش خارج نشود و به احدی اجازه ملاقات ندهد. به او تاکید کرد که تا ساعتی که برای ملاقات با بن هور میرویم، میخواهد در اتاقش تنها باشد و حتی خودِ بِن هم اجازه ورود ندارد. این را گفت و روی مبل به تماشای ماهواره نشست. از شبی که برنامه مجازی پخش شده بود و چندین نفر به دیدن امام زمان و وعده ظهورش تا 48 ساعت آینده خبر داده بودند، شبکه های مهم غربی و عِبری در حال شلوغکاری بودند. اینقدر برنامه و تولید محتواهای رنگارنگ داشتند که انسان انگشت به دهان میماند! تا جایی که اکثر شبکه ها در یک حرکت هماهنگ، ساعت معکوس گذاشته بودند تا همه مردم ساعت به ساعت، بلکه ثانیه به ثانیه به ظهوری که عده ای وعده داده بودند نزدیک و نزدیکتر شوند. از طرف دیگر، هیجان خاصی در فضای مجازی شکل گرفته بود. هنوز در ری و کربلا و نجران صدایی به گوش کسی نرسیده بود که عده ای اعلام کردند که گوشهایشان از صبح صداهای خاصی میشنوند! میزان نقل خواب و ذکر توصیه های خاص در حالاتی بین خواب و بیداری و بیان اذکار و اوراد عجیب غریب در بین عده ای سر به فلک میکشید. ظرف مدت 24 ساعت تبدیلش کردند به چالش قرن! چنان هجمه و سر و صدایی در فضای رسانه ای علیه اسلام و شیعه و مقوله آخرالزمان و مسئله منجی و موعود صورت گرفت که عده قابل توجهی به شک افتادند. تا جایی که حتی برخی چنان عنان از کف داده بودند که تند تند روایات را بر اتفاقات یک سال گذشته انطباق میدادند و کوره این بلوا را از رسانه های بیگانه و معاندین داغ تر کردند! اما... بِن، سه ساعت مانده به ملاقات ابومجد و بن هور، دو بار به اتاق خصوصی ابومجد با نوک انگشت کوبید. قرارشان این بود که فقط دو مرتبه آهسته در بزنند. آن سه ساعت شد دو ساعت و آن دو ساعت به یک ساعت رسید اما از ابومجد خبری نشد. بِن آهسته در را باز کرد و وارد اتاق شد. دید ابومجد خوابش برده. او را صدا زد. ابومجد بلند شد و وضو گرفت و راه افتادند. وقتی به فرودگاه رسیدند، بن اجازه پیاده شدن به ابومجد نداد. ابومجد در ماشین بود و در نقطه ای از خلوت ترین بخش فرودگاه بغداد منتظر بود و بن رفته بود که بن هور را با خود بیاورد که ناگهان صدای درگیری مختصری در اطرافش آمد. شاید کمتر از ده ثانیه. تا این که دید یک نفر سوار ماشین شد و به جای راننده نشست. در حالی که صورتش را پوشیده بود. لباسش مثل نیروهای بِن بود و دقیقا قامت و ورزیدگی آنها را داشت. ابومجد هیچ نگفت و آن راننده هم حرفی نزد. ده دقیقه بعد، بِن به همراه بن هور آمدند. ابومجد پیاده شد و با بن هور، همدیگر را در آغوش گرفتند. اینقدر همدیگر را فشردند که دلشان خنک شد. ابومجد و بن هور سوار ماشین شدند. راننده جدید هم که سوار ماشین بود. اما ابومجد دید که راننده خیلی عادی، بدون بِن ماشین را روشن کرد و رفت. اندکی ذهن ابومجد مشغول شد اما چون بن هور تازه رسیده و خسته بود، حساسیتش را از عدم حظور بِن بروز نداد. اما دید که سه تا ماشین پشت سر آنها حرکت کردند. تا این که به نقطه ای در جنوب بغداد، حومه جنوب غربی، رفتند. محله ای خلوت و نسبتا فقیر. راننده پیاده شد و با احترام، در ماشین را برای بن هور و ابومجد باز کرد. آنها پیاده شدند و وارد خانه‌ای که روبروی آنها بود شدند. ابومجد و بن هور وارد اتاقی شدند. ابومجد بن هور را روی مبل و نزدیک به خود نشاند. با لبخند به بن هور نگاه کرد و گفت: «بسیار خوشحالم که میبینمت!» بن هور جواب داد: «احساسم میگه این بار آخری هست که بغداد را میبینم. همان طور که احساسم میگفت دیگه به آن خانه پر رمز و راز در تل‌آویو برنمیگردم.» ابومجد گفت: «چرا چنین احساسی داری؟ ما هنوز خیلی کار داریم.» بن هور جواب داد: «نمیدونم. اما ... از من چه کاری ساخته است سرورم؟» ابومجد بطری آب را برداشت و برای بن هور باز کرد و تعارفش کرد. همین طور که بن هور داشت لبی تازه میکرد، ابومجد گفت: «فرصت نداریم. دو تا مهمان دارم که میخواهند شما را ببینند!» ادامه... 👇
بن هور آب خوردنش را تمام کرد و با تعجب به ابومجد نگاه کرد و با تعجب گفت: «مهمان؟! قرار نبود کسی از حضورم مطلع باشه!» که همان لحظه در باز شد و یک خانم و یک آقا وارد شدند. هر دو جدی و بدون ذره ای تردید! بن هور به آنها خیره شد. رو به ابومجد کرد و گفت: «عالیجناب! اینجا چه خبره؟» ابومجد جواب داد: «دیگه برای نگران شدن خیلی دیره بن هور! معرفی میکنم؛ بانوحنانه هستند استاد و فرمانده بنده و ایشان هم آقا محمد از دستگاه امنیتی ایران هستند.» بن هور تا این را شنید، رنگ از صورتش پرید! دهانش مثل چوب خشک وا مانده بود. نگاهی به چهره جدی و مصمم با ابروهای درهم کشیده بانوحنانه انداخت. نگاه دیگری به محمد کرد و نهایتا رو به ابومجد گفت: «منو با چی معامله کردی ابومجد؟! تو در آستانه جهانی شدن و ساختن بزرگترین ارتش شیعی دنیا هستی! نکن ابومجد. اینها دوست خوبی برای تو نیستند.» ابومجد جواب داد: «تحویل دادن تو به دوستانم هیچ کدام از چیزهایی رو که گفتی از من نمیگیره! خیالت راحت باشه!» بن هور رو به محمد کرد و در چشم محمد زل زد. محمد لب به سخن گشود و گفت: «سالهاست که دنبال تو هستم. هر شب به تو فکر میکردم. حتی تو خواب. چون خودت را بهتر از خودت میشناسم، و میدونستم که چطوری هستی و دنبال چی میگردی، بیش از صد تا دانه و طعمه جلوی راهت پهن کردم تا بالاخره گَلوت پیش ابومجد گیر کرد.» بن هور پرسید: «از کی؟ از کی در تور شماها گرفتارم؟» محمد جواب داد: «از وقتی که در فرودگاه بن گورین داشتی با حیفا صحبت میکردی و نکات آخرو بهش میگفتی! از اونجا ردّت رو زدیم. حتی از زندانی که دختران اقصی نقاط دنیا مخصوصا از نژادهای افغانستانی و آسیایی در اونجا جمع کرده بودی و از هیچ جنایتی علیه مرد و زن اونجا دریغ نمیکردی، آمارت رو داشتم. تا این که فهمیدم ابرپروژه موعود و مهدویت مصنوعی رو به تو واگذار کردند. آمارش رو از انگلستان و اسرائیل داشتیم.» بن هور که از شنیدن این حرفها داشت خفه میشد گفت: «چرا منو نزدین؟ اگه اینقدر بهم نزدیک بودین؟» محمد لبخندی زد و پاسخ داد: «حذف که کاری نداره. حذف کردن حریف، کارِ دستگاه اطلاعاتی نیست. نبرد اطلاعاتی، نبرد هوش هاست. تو باید تو بازی به من ببازی. نه بزنم قبل از بازی حذفت کنم. اصلا فرق موساد اسرائیل با واجای ایران دقیقا همینه! شما عادت به حذفِ فوریِ دشمنتون دارین. اما ما ترجیح میدیم بازی کنیم و نشونت بدیم میتونیم مسیر بازی رو به نفع خودمون عوض کنیم و حتی اگه دلمون خواست، طعم زندگی با دشمنتون رو به شما بچشونیم.» بن هور چشمش را مالاند. مشخص بود که فشار عصبی بالایی را دارد تحمل میکند. گفت: «ارزششو داشت؟ اگر این وقت و هزینه و هوش رو به درون کشورتون متمرکز میکردید، مبتلا به این همه فساد نبودید!» محمد لبخند عمیق تری زد و گفت: «اولا اینقدر شاخ نیستید که همه زور و توانمون رو معطوف کرده باشیم به شما و خارج از کشورمون. اشتباه نکن! هر چقدر هم مبتلا به فساد باشیم، خودمون حلش میکنیم. شما دلت برای فساد تو کشور ما نسوزه. ثانیا تو مثل این که خبر نداری دست رو چه موضوعی گذاشتی! تو دست گذاشتی رو ناموسی ترین سرمایه ما! بحث موعود و امام مهدی برای ما ینی همه چیز! تو رو همه چیز ما میخواستی انگشت بذاری! تو میخواستی با به راه انداختنِ یه آخرالزمان و ظهور قلابی و مصنوعی، اصل اسلام و انتظار و دلیل و فلسفه تشکیل حکومت جمهوری اسلامی رو به سُخره بگیری و یکی از خودمون به جون خودمون بندازی! مثل کاری که دخترت با اهل سنت کرد و داعش رو از وسط اهل سنت عَلَم کردین و یه مدت به خیال خودتون، حواس ما رو میخواستید از خودتون پرت کنید. نه بن هور! نه! این مسئله کمی نبود. اگه روی مسئله تشکیل حکومت شیعیان تکفیری و مهدویت قلابی دست نمیذاشتی، ترجیح میدادم یه جور دیگه باهات بازی کنم.» بانو حنانه رو به ابومجد گفت: «مرحبا ابومجد! مرحبا!» ابومجد به نشانه ادب، دست روی سینه اش گذاشت و گفت: «بانو! چیزی که میخواستید آوردم.» دست در یقه اش بُرد و یک پلاستیک درآورد. در آن پلاستیک یک پارچه وجود داشت. ابومجد رو به بانوحنانه گفت: «این اسامی همه مهدی های قلابی و محل زندگی اوناست. بعلاوه اثرانگشتشان که با خون نوشتند.» حنانه پلاستیک و پارچه را گرفت و نگاهی کرد و لبخندی زد و به محمد نشان داد. بن هور از دیدن آن صحنه تمام دنیا روی سرش خراب شد. دستی به ریش بلندش کشید و هاج و واج به آنها نگاه میکرد. بانوحنانه گفت: «همه مهدی ها در این لیست هست؟» ادامه دارد...
ابومجد گفت: «دو سه نفر مُردند. احمد الحسن هم که...» جمله اش را ناقص گذاشت و به محمد نگاه کرد و لبخندی زد. محمد هم لبخندی زد و سرش را تکان داد. ابومجد: «فقط مهدیِ دغل بازِ اُردنی اون شب نیامد.» بانوحنانه: «حدس میزدیم اون نیاد. خیلی باهوش تر از این حرفهاست که دُم به تله بدهد.» ابومجد خیلی معمولی پرسید: «بفرستم دنبالش؟» بانوحنانه رو به محمد کرد تا او جواب ابومجد را بدهد. محمد گفت: «حتی اگه لازم شد خودت برو دنبالش! ضمنا بالا سر کار باش. تا تهش برو. طبق برنامه قبلی عمل کن.» ابومجد سرش را تکان داد و گفت: «بسیار خوب. در ادامه برنامه من تغییر یا خللی پیش نیامده؟» بانوحنانه: «نه! به کارِت برس. راستی اون خط رو نابود کردم. با خط جدیدِ رباب درتماس باش!» ابومجد: «راستی بانو رباب در چه حالن؟ وقتی متوجه شدم دوستان بلک برای انتقام از رباب، اونو آوردند که خفه کنم خوشحال شدم‌. کار خدا بود. من تلاشمو کردم که بدون نقص، مرگ مصنوعی رو تجربه کنند!» حنانه خندید و گفت: «عالی عمل کردی. مارشال هم به موقع به من خبر داد و فورا به ولید گفتیم عمل کنه. اگر ولید فقط ده دقیقه دیر به قبر رسیده بود، اونجا خفه میشد.» محمد به ساعتش نگاه کرد. سپس نگاهی به چهره بن هور انداخت. دید آبی که از بطریِ ابومجد خورده، اثر کرده و همان طور که نشسته بود، بی هوش شده است. رو به بانوحنانه گفت: «خدا را شما رو حفظ کند.» بانو جواب داد: «همچنین شما. اگر مشرف به قم شدید، سلام ما رو به حضرت معصومه برسانید. بسیار دلم برای حرمشان تنگ شده.» محمد: «حتما. کاش سفری به ایران می آمدید. مشتاقان زیادی در ایران دارید که از خواندن و شنیدن شرح رشادت ها و عقل و تدابیر شما و دخترتان بانورباب هوش از سرشان پریده.» بانوحنانه لبخندی زد و گفت: «ما مدیون انقلاب اسلامی هستیم. مشتاقم دوباره ایران را ببینم. اما فعلا گرفتار ولید شدیم. شاید هم ولید، گرفتار من و دخترم شده. دخترم راضی شده به ازدواج با ولید. نیت میکنم که اگر عُمری باقی ماند، دست این دو نفر را بگیرم و به ایران مشرف شویم.» محمد خندید و گفت: «بالاخره این دو مجاهد به هم رسیدند. خدا را شکر. باافتخار در خدمتیم.» این را گفت و از جا بلند شد. به دو نفر گفت آمدند و بن هورِ پیرِ یهودی را در پتویی پیچیدند و با خود بُردند. آن ملاقات تاریخی تمام شد. ابومجد از آن روز، با ولید و رباب و تیمی که در اختیار داشت به دنبال مهدیِ اُردنی رفت که شرح نفوذ و پیدا کردن و درافتادن با آن متوهمِ کثیف، ماجرای طولانی و منحصر به فردش دارد. بانو حنانه و عاتکه هم در عراق ماندند. طبق لیستی که ابومجد داده بود، نیروهایشان در درون و بیرون از عراق، خدمتِ تک به تکِ مهدی ها رسیدند که البته حذف آن دجالهای دروغین و استفاده از ظرفیتی که از شیعیان و مسلمانان فریب خورده به وجود آورده بودند، ظرافت های خودش را داشت و دارد. قرار نبود همه آنها را یکباره حذف کنند. قرار شد که ابتدا ظرفیت پیروانی که آن مدت به آنها پیوستند را به ابومجد متصل کنند سپس آن هفت هشت مهدی دروغین را حذف کنند. 🔥شش ماه بعد-آمریکا-فرودگاه نیویورک مارشال و اِما و لیلا در حال پایین آمدن با پله برقی بودند. در حالی که اِما یک شال سفید و زیبا که نشان از مسلمان است بر سر داشت. وقتی به پلیس فرودگاه رسیدند و باید ویزای آنها را چک میشد، پلیس نگاهی به هر سه نفر انداخت. نگاهش را به لیلا دوخت. با لبخند به مارشال گفت: «دختر خوانده! درسته؟» مارشال لبخند زد و گفت: «بله. لیلا.» آن پلیس، در حالی که گذرنامه ها را مُهر میکرد رو به لیلا گفت: «به آمریکا خوش آمدی... لیلا!»🔥 آیا ادامه دارد؟😉 «والعاقبه للمتقین» رمان @Mohamadrezahadadpour
1_7345678875.mp3
3.62M
رمان را با تمام توان و اخلاصم هدیه به پیشگاه مقدس امام عصر ارواحنا فداه. باشد که به اندازه پَر کاهی... 😭 هر کس از مطالعه آن لذت و استفاده برده، لطفا برای سلامتی و ظهورشان، دعای عظم البلا را با هم زمزمه کنیم.
رفقا دور از معرفت هست که از کنار این همه پیام خوب و حال خوش و دعای خیر شما بخاطر داستان به راحتی عبور کنم. دست گل همتون درد نکنه حدود ۵۰۰۰ تا پیام تا حالا اومده و همچنان محبت و توجه شما ادامه داره☺️ همه اش را میخونم و کیف میکنم و استفاده میکنم ان‌شاءالله دم همتون گرم سایه‌تون مستدام عاقبتتون بخیر و ختم به شهادت❤️
ضمنا چند شب فرصت دارید که ی کم ریکاوری و استراحت کنید و مغز و اعصابتون بیاد سر جاش و اگر عزیزی تازه به جمع ما پیوسته، بشینه با خیال راحت حیفا۲ را بخونه اما به احترام شرکت در نظرسنجی و رأی پرقدرت و حدودا ۹۰ درصدی شما عزیزان از شنبه ان‌شاءالله انتشار رمان را خواهیم داشت😎 👈 لطفا همه رفقا و عزیزانتون را به کانال دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ نظر استاد احسان عبادی از اساتید کشوری مهدویت در خصوص حیفا۲ که در کانالشون نوشتند 👇🌷