eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
675 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️بچه ها قدر مطالبی که در داستان بیان شده، می‌دونید؟ خیلی براش زحمت کشیده شده ها حواستون هست که ارزون از دست ندید و دقیق مطالعه‌اش کنید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و دوم» 🔺 چندی است که هم خودم چشم گذاشته‌ام و هم خودم دنبال خودم میگردم! خیلی تحت تأثیر صدا، کلمات، محبّت و توصیه‌های پدرم قرار گرفتم. این‌قدر که هم گریه‌ام بند آمد، هم آرامتر شدم. بلند شدم. حرکت کردم و به‌طرف خانه رفتم. آن شب خیلی آرامتر خوابیدم و حسابی فشارهای روانی آن دو سه روز را پشت‌ سر گذاشتم. به چنین تلنگری نیاز داشتم. در زندگی دخترانه و زنانه، تلنگری که از جنس محبّت پدری باشد تا عمق استخوان، قلب و سینه آدم نفوذ میکند. این‌قدر که حتّی ممکن است همه معادلات آدم را به هم بزند و به‌طرفی بکشاند که دست خودت هم نیست. این را گفتم تا بگویم بابام با اینکه آخوند بود و داداش‌هایم هم چریک و نظامی بودند، امّا هیچ‌وقت مجبور به انجام کارهای دینی و پذیرش زوری حجاب، نماز و این چیزها نبودیم. بابام به دلمان گذاشت که یک بار امر و نهی‌مان بکند و یا بگوید چرا این‌جوری میگردی و ... همیشه اگر با او بحث میکردیم و خودمان سر بحث را باز میکردیم، نظرش را میگفت وگرنه این‌جوری نبود که بخواهد بنشیند دو ساعت نصیحتمان کند و بعدش هم مجبور باشیم بگوییم چشم! تربیت ما بر اساس دو تا چیز بود: یکی اعتمادی که بابامون به ما داشت. دوّمی هم اینکه خودمان بابامون را دوست داشتیم و به معنای واقعی کلمه، هلاکش بودیم. همیشه تا یادمان می‌آمد که بابامون گفته است: «بهت اعتماد کامل دارم!» جلوی خودمان، گناه، تباهی و این چیزها را میگرفتیم و چون دوستش داشتیم، نمیگذاشتیم کار به اخم، نصیحت، ناراحتی، گلّه و شکایت بکشد؛ چون اگر کار به این‌جور چیزها بکشد، دیگر ارزش ندارد و می¬شود یک «تربیت صوری و ظاهری»! با این که خانواده‌ام مذهبی بود، اما خودم خیلی مذهبی و اهل قید و بندهای مذهبی‌ها نبودم. مثلاً اگر پیش می‌آمد، چه بسا ته آرایشی هم میکردم، خیلی هم روی موهایم حسّاس نبودم و خلاصه یک جورهایی که کسـی خیلی احساس نمیکرد دختر آخوندم و حتّی وقتی میفهمید تعجّب میکرد، امّا با همه این چیزها، برای خودم خطّ و خطوط داشتم. وصله بی‌حیایی به من نمی‌چسبید و کسـی جرأت نمیکرد درباره‌ام خیال خام کند؛ چون رفتارم مهربان و لارج نبود و کلّاً با نامحرم سرسنگین برخورد میکردم. پس خیلی تعجّب نکنید که چرا چند ماه گذشت تا یک شب به خودم بیایم و یک تجدید‌نظر حسابی در خودم داشته باشم. آن شب بابام یادم آورد که به من «اعتماد کامل» دارد! همین. این برای من که آن‌طوری تربیت شدم؛ یعنی بزرگترین مسئولیّتی که در دنیا میشود روی گردن یکی گذاشت. به‌خاطر همین از فردایش گشتم و خودم را پیدا کردم. باید خودم را در بین خاطرات خوب و چیزهای مفیدی که قبلاً یاد گرفته بودم پیدا میکردم. مخصوصاً اینکه بابام برای بار اوّل بود که مرا در برابر امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) قرار داد و گفت که شرمنده‌اش نشو! باید دنبال یک چیزهای قوی میگشتم که بتواند وسط اسرائیل حفظم کند و نگذارد فرو بریزم. دقّت کنید لطفاً: «وسط اسرائیل!» نگذارد ویران بشوم، بشکنم و خُرد بشوم. آن چیزی که دنبالش بودم، نه به فلسفه و آپدیت کردن عقایدم برمیگشت و نه با بحثهای طولانی، جدل و کل کل کردن با این و آن درست میشد؛ یک چیزی از جنس دل خراب خودم بود. گشتم و گشتم و گشتم... ادامه... 👇
تا اینکه اوّلین چیزی که خیلی نظرم را جلب کرد، شعری بود که بابام وقتی میخواست لالایی برایمان بخواند میخـواند. خـیلی یادم نیست، نمیدانم از اوّلش چطوری شروع میشد، امّا یک جایش میگفت: این رئوفی که میشناسم من رد نکرده زِخانه‌اش دشمن پسر فاطمه‌ست پس حتماً به قسم نیست احتیاج اصلاً دردهامان دوا شود اینجا گره کور وا شود اینجا... این جملات اصلاً از زبانم نمی‌افتاد. خیلی آرام و ضعیف، با خودم زمزمه می‌کردم... هر بار به اینجایش می‌رسیدم و فکر همه غفلت‌هایم می‌افتادم و اینکه چطوری غرق در عشق و حال اروپا شده بودم، مژه‌هایم خیس میشد: تو گنه¬کار را عوض کردی دلِ بیمار را عوض کردی هر گرفتار را عوض کردی آخرِ کار را عوض کردی... بقیّه‌اش را بلد نبودم، امّا با همین چند تا بیت کوتاه، خیلی سوز میگرفتم و حالم خوب می¬شد. از یک طرف دیگر هم فکر آن دو تا پیرمرد زندانی زندانهای یهود که می‌افتادم، نوک دماغم از فشار، حسرت و سوز میسوخت و بغضم میگرفت. به‌خاطر اینکه خیلی جلوی ماهدخت، شیرین و بقیّه ضایع نباشد، بغضم را می‌خوردم و هیچ‌چیز نمی‌گفتم، گریه نمیکردم و میگذاشتم به وقتش! تا یکی دو روز گذشت و سرپا شدم. جوری جلوه دادم که مسمومیّت، مشکلات روحی و این چیزها اذیّتم کرده و کاری به آن کنفرانس نداشته است و... آن‌ها هم خیلی چیزی نپرسیدند و به تحصیل و تحقیقاتمان در آن مؤسّسه ادامه دادیم. تا اینکه یک شب؛ یعنی فکر کنم سه چهار شب بعداز آن وقفه روحی‌ام، فکری در ذهنم افتاد که نمیشد بی‌خیالش شد و باید یک جورهایی حل‌و‌فصلش می‌کردم. فکری که اگر آن موقع به آن نمی‌پرداختم و برایم مهم نمیشد، تمام پلیس‌بازی‌های داخل آن دخمه و اذیّت و آزارهایی را که بچّه‌ها دیدند، بی‌فایده میشد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و سوم» 🔺لطفاً این قسمت را حدّاقل دو بار بخوانید! کم‌کم داشتم میشدم همان سمن سابق؛ با یک‌کم ایمان، اعتقاد بیش‌تر و یک ذرّه هم بگویی نگویی مسلمانتر! ولی ماندن در آن حالت؛ یعنی حالتی که بخواهی اسلام و معنویّتت را حفظ کنی، کار راحتی نبود و خطرناک هم به نظر میرسید. به‌خاطر همین، از یک طرف باید تعامل و ارتباطم را با ماهدخت حفظ می¬کردم، از یک طرف هم باید کاری میکردم که خیلی به کارهایم سرک نکشد؛ چون همان‌طور که در قسمت قبل گفتم، چیزی به ذهنم رسید که باید انجامش میدادم و باید حواسم را جمع میکردم که وقتم را از دست ندهم و تا حسّ و حالم خوب بود و دوباره درگیر نفس، رنگ‌و‌لعاب اروپا و اسرائیل نشده بودم، باید یک کاری میکردم. از آن روزهای سگی، چیزهایی یادم بود که باید ردگیری می¬شد. چیزهایی مثل «چند تا تار مو» و «صفحه 66 کتاب تاریخ طب در ایران» و... یک روز که در دفتر پژوهشکده نشسته بودم و سرگرم کارم بودم، تند‌تند هر چه اطّلاعات لاتین و غیرلاتین بود درباره این کتاب گرفتم و ذخیره کردم. خیلی زیاد نبود، امّا خوب بود. همه اطّلاعات را جمع‌و‌جور کردم، مشترکات و تکراری‌ها را حذف کردم و با کمال تعجّب دیدم که از بین تمام حرفهایی که درباره کتاب نوشته شده توسّط «دکتر سیریل الگود» یهودی وجود دارد و بقیّه دارند از آن چند تا منبع مادر استفاده میکنند، سه تا کتاب بیش‌تر نیست. دو تا از کتابها را کامل توانستم پیدا کنم. مطالب عالی داشـت. هم شـرح کتاب سیریل الگود محسوب میشد و بعضی جاها نقدش کرده بودند و بقیّه‌اش هم تکمله و اضافاتی بود که خیلی به درد کسانی میخورد که این کاره باشند و دوست داشته باشند اطّلاعات بیش‌تری مطالعه کنند. صفحه 66 کتاب سیریل الگود را کامل چک کردم؛ یعنی همان صفحه‌ای که یک تکّه از آن توسّط ماهر به من داده شده بود. یک تکّه کوچک از آن صفحه، فصلی درباره تحقیقات خاصّی بود که یک گوشه‌اش نظرم را حسابی جلب کرد؛ چون آن قسمت صحبتهایی پیرامون «کروموزوم» و «ژن» بود که توسّط دانشمندان مسلمان، برای اوّلین بار در طول چندین قرن صورت گرفته بود. خب! این خیلی مسئله جالب و جذّابی بود که بدانیم دانشمندان مسلمان از اوّلین پیشگامان عرصه مطالعات ژنتیک بوده‌اند. به گونه‌ای که تحقیقات خودشان را در طول قرون متمادی انجام داده و نگذاشته بودند که این تحقیقات زمین بماند. امّا من چیز دیگری از آن فصل و صفحات نتوانستم بفهمم. خیلی هم زیر و بالا کردم، امّا نشد که نشد! یعنی اگر فرد دیگری هم بود، نمی‌توانست چیز زیادتری از فهم من دریافت کند. آن دو تا شرح و تعلیقیه هم چیز دندان‌گیری در آن زمینه نگفته بودند و به ذکر شواهد و این جور چیزها اکتفا کرده و رد شده بودند. خب شما جای من! وقتی این‌جوری به بن‌بست برسید، خدایی شاخکهایتان به‌طرف آن کتاب سوّم تحریک و حسّاس نمیشود؟! دوست ندارید بروید هر جور که شده است پیدایش کنید؟! من هم مثل شما! شاید دو روز درگیرش بودم، امّا باز هم حواسم بود که جلب توجّه نکنم تا بتوانم راحتتر به تحقیقاتم ادامه بدهم؛ حتّی کارهای شخصی‌ام را خیلی به موقع انجام میدادم که نیاز نباشد ماهدخت برایم دل بسوزاند و کارهایم را انجام بدهد. میخواستم کاملاً مخفی و چراغ خاموش پیش بروم. پس‌از مشورت‌های بسیار با اساتید و مخصوصاً با آن دو تا آمریکایی فهمیدم که معمولاً هرکسی کتاب یا جزوه خاصّ و اثرگذاری را گـم مـیکند، حالا می‌خواهد اروپا باشد یا هر جای دیگری، حتماً سری به کتابخانه ملّی اسرائیل میزند. ببینید! یعنی یک چیزی میگویم یک چیزی هم می¬شنوید. به چیزهایی رسیدم که عمراً نمیتوانستم بفهمم و چندان کسی هم اطّلاع نداشت. ادامه ... 👇
بگذارید اوّل کمی اطّلاعات کلّی و عمومی درباره¬اش بدهم: کتابخانه ملّی اسرائیل (به عبری: הספרייה הלאומית) نام کتابخانه ملّی در کشور اسرائیل است. این کتابخانه با ۵ میلیون نسخه دارایی، مالک بزرگ‌ترین کتابخانه جهان به زبان عبری و در مورد دین و موضوعات مربوط به یهودیّت است. این کتابخانه در سال ۱۸۹۲ میلادی، توسّط بنیاد خیریه یهودی به نام فرزندان پیمان (בני ברית) در شهر اورشلیم بناشد. کتابخانه ملّی اسرائیل، یکی از ۲۶ مؤسّسه از ۱۹ کشور جهان بود که در راه‌اندازی «کتابخانه دیجیتال جهان» مشارکت داشت. حالا اوّلین چیزی که به آن برخورد کردم و نمیدانستم از شدّت تعجّب و تحیّر چه بگویم این بود که: کتابخانه ملّی اسرائیل مالک دو گنجینه مهم از نسخ خطّی عبری به نام‌های «جنیزه قاهره» و «جنیزه افغان» است. این اسناد مربوط به تاریخ و پیشینه یهودیان می‌باشند که در اصطلاح به آن «جنیزه» می‌گویند. از بین تمام آثار موجود، جنیزه افغان از همه معتبرتر و قطورتر است. جنیزه افغان؟! آره... جنیزه افغان! تعریفش میشود: «اسناد پیشینه هزارساله یهودیان در افغانستان امروز»! آن‌ها در افغانستان چه‌کار میکردند که الان وقتی به بزرگترین کتابخانه یهود در کلّ جهان (با کلّ آثار یهودی و غیر یهودی) مراجعه میکنی، میبینی که جنیزه افغان این‌قدر حرف برای گفتن داشته و دارد که تاریخ هزارساله قوم یهود، بسته به آن‌جاست و نمیشود نادیده‌اش گرفت، امّا کسـی چیزی نمیگوید و اصلاً کسی خبر ندارد. شاید حدوداً چهار پنج روز، هر روز هم شش هفت ساعت درباره‌اش تحقیق و بیش از دو سه هزار صفحه را با دقّت مطالعه کردم. دیدم که از سال ۱۹۵۲ میلادی یهودیان از خدمت در ارتش افغانستان معاف شدند و مجبور بودند به جای آن مالیات معیّنی را پرداخت نمایند. در سال ۱۹۹۰ میلادی تنها ۱۵ الی ۲۰ خانواده یهودی در کابل باقی‌ ماندند که آنان نیز در جریان جنگ‌های داخلی افغانستان آن جا را به قصد ایران، ترکمنستان، ازبکستان و هند ترک کردند. تا سال ۲۰۰۱ میلادی چندین یهودی در کابل شناخته شدند. «اسحاق لوی» هشتادساله سرایدار کنیسه کابل در ژانویه ۲۰۰۵ درگذشت و برای خاکسپاری به کوه زیتون در اورشلیم برده شد. در حال حاضر زبولون سیمینتوف یکی از یهودیان بازمانده در افغانستان است. با این حال بسیاری از یهودیان در افغانستان به‌خاطر مسائل سیاسی و امنیّتی خود تغییر دین داده‌اند و به‌صورت ناشناس در افغانستان به زندگی خود ادامه میدهند. این‌ها را گفتم تا این را بگویم که: یکی از گروه‌های بسیار پر نفوذ یهودی در افغانستان، یهودیان سامری‌اند که در شهرهایی همچون کابل و هرات در حال زندگی هستند، ولی هویّت واقعی خود را بروز نمیدهند. مهم‌ترین خصیصه آن‌ها این است که بزرگانشان جزء بزرگان «رشته پزشکی» و «مطالعات ژنتیک» هستند. میگیرید چه شد؟! پزشکی! ژنتیک! حالا خوب دقّت کنید: آن کتاب سوّمی که در به در دنبالش بودم، توسّط یکی از همین یهودیان سامری افغانستان نوشته شده که فقط یک نسخه از آن بیش‌تر باقی نمانده است و آن نسخه هم در جایی نیست مگر در «کتابخانه ملّی اسرائیل»! یعنی دقیقاً همان‌جایی که نشسته بودم. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی‌ان‌ان: کتائب حزب‌الله عراق این پهپاد را از شهر در جنوب غربی عراق به سمت پرتاب کرد. 👈 این کلمات شما را به یاد بانو حنانه و تیمش و رمان نمی‌اندازد؟😉 https://virasty.com/Jahromi/1706481317657420077
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا