eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
675 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بُرد ایران مقابل سوریه را تبریک میگم اما مُردیم تا بردیم😐 ما باید در بازی ۹۰ دقیقه‌ای چهار هیچ میزدیم اما ۱۲۰ دقیقه جونمون اومد بالا و در ضربات پنالتی بردیم با این شکل و سر و وضع میخوایم بریم مقابل ژاپن بایستیم؟!
ژاپنه‌ها سوریه نیستا اگه با این ذهنیتِ داغون امشب بخوایم روبروی ژاپن بایستیم، باید کلا فاتحه جام ملت‌های آسیا در امسال را بخونیم
امشب به اندازه‌ای که از سخنان کارشناسی آقای منصوریان بهره بردم، از فوتبال لذت نبردم. کسی برنده میشه که ذهن برنده داشته باشد.
ولی خدا به داد بچه‌های تیم ملی برسه استرس زیادی تحمل می‌کنند من گاهی بخاطر آماده کردن محتوای بعضی جلسات، استرس میگیرم و کلی باید روی ذهنم کار کنم تا آماده بشم درسته جنس کار علمی و فکری و فرهنگی با ورزشی کاملا متفاوته اما چه میکشن بچه‌های تیم ملی که باید ۷۲ ساعت بعد از چنین بازی خطرناکی، برای حضور در برابر میلیون ‌ها نفر داخل و خارج از کشور، با یکی از بهترین‌ تیم‌های آسیا بازی کنند و از سد آن رد بشن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ejraye Goroohi - Booye Gole Soosano Yasaman (320).mp3
9.85M
بوی گل سوسن و یاسمن آید چقدر دلم واسه این مدل آهنگا تنگ شده بود☺️
✔️همین حالا بزنید شبکه سه سخنرانی آیت الله عاملی امام جمعه بزرگوار اردبیل بسیار بحث زیبا و جذاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و هشتم» 🔺من مأمور تعیین تکلیفتان نیستم! کارم شده بود این که بروم توی کتابخانه بنشینم و علاوه بر درس‌ها و تحقیقات مرکز تحقیقات و مطالعات یا ادامه جنایات را بخوانم یا بنشینم غصّه بخورم و ندانم چه‌کار کنم. با خودم گفتم: «سمن دیگه بسه! نشستن، غصّه خوردن و مطالعه کردن برای بار سوّم و چهارم این چند تا کتاب، فقط داغون‌ترت می‌کنه! باید یه کاری کنی! ای چه بسا دست تقدیر، سبب شده اینجا باشی تا یه گره کور به دست خودت برای تاریخ، بشریّت و اسلام حل‌و‌فصل بشه!» چون کارم گیر کرده بود و نمی‌دانستم ادامه نقشه چه هست و باید چطوری باشد که گاف ندهم، تصمیم گرفتم یک کار خیلی خطرناک بکنم. به‌خاطر همین، گشتم و گشتم و گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم. توی راهروی سوّم بود و داشت جارو می‌کشید. یک فکری به سرم زد! فوراً سراغ میزم برگشتم، کلاسور و کاغذهایم را برداشتم و به‌طرف راهروی سوّم حرکت کردم. یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم. تا بهش رسیدم، پشتش به من بود. داشت سالن را تمیز می‌کرد. من هم از قصد، به‌طوری که نه او و نه دوربین¬ها متوجّه قصد و عمدم بشوند، کلاسورم را روی زمین انداختم و همه کاغذهایم پخش شد. رویش را به‌طرفم برگرداند و وقتی دید مثلاً شوکّه شدم و می‌خواهم برگه‌هایم را جمع‌و‌جور کنم، روی زمین نشست تا کمکم کند. به‌محض ایـنکه آمـدم حـرف بـزنم، خیـلی آرام گـفـت: «ایـن کـلـک‌ها قـدیمـی شـده! امّـا بفرمایید، امرتون!» با تعجّب، همین‌طور که سرم پایین بود گفتم: «شما می‌دونستین دنبالتون هستم؟ چطوری فهمیدین؟» کلامم را قطع کرد و گفت: «بفرمایید لطفاً! حرفتون رو بزنین. کاغذا داره تموم می‌شه!» گفتم: «بله، چشم. ببخشین! سؤالم اینه: الان باید چیکار کنم؟ من اطّلاعات خیلی زیادی به دست آوردم. از حالا به بعد تکلیفم چیه؟» گفت: «چه می‌دونم! من مأمور تعیین تکلیفتون نیستم! امّا استادی داشتیم که می‌گفت: وقتی در ادامه راه سردرگم شدین و ندونستین باید چیکار کنین، باید برگردین و ببینین اصلاً چرا از اوّل واردش شدین.» کلامش خیلی مؤثّر بود. جرقّه‌های بسیار خوبی به ذهنم زد. گفتم: «وای خدای من! آره درسته، فراموشش کرده بودم. درسته، باید با اون ادامه بدم، باید برگردم سراغش!» تشکّر کردم. کاغذهایم را جمع کرده بودیم. وقت رفتن بهم گفت: «لطفاً این آخرین دیدارمون باشه. هیچ تلاشی برای سوخت کردن ما نکنین وگرنه پیش خدا و خون‌های زیادی که ریخته شده تا به اینجا رسیدیم مسئولین!» به وجد آمدم. احساس می‌کردم باید بنشینم یک سناریو بنویسم که هم زوایای بیش‌تری برایم روشن بشود و هم بتوانم کاری کنم که مقرّ بیاید. سر راهم کلّی چیزمیز خریدم. به خانه رسیدم. حالا بر عکس همیشه، هیچ کس خانه نبود. یک‌کم به سر و روی خانه و خودم رسیدم. هم خانه را مثل آینه کردم و هم... بعداز یکی دو ساعت، ماهدخت به خانه آمد. من که روی مبل نشسته بودم و تلویزیون می‌دیدم، بلند شدم به استقبالش رفتم. گفتم: «ماهدخت! دلم یه غذای حسابی می‌خواد، ولی نمی‌دونم چی؟» گفت: «هستم! اون با من. لیلما یه غذا بهم یاد داد، فکر کنم خیلی خوشمزّه باشه. خدایا! چی بود اسمش؟ آهان، فکر کنم «کیچِیری قوروت» بود!» وسایل دقیقش را نداشتیم، امّا ماهدخت شروع کرد. وقتش بود! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و نهم» 🔺چه می‌خواهند از جان ما؟! آن شب شام درست کردیم و کلّی در آشپزخانه صحبت، درددل، شوخی و بگووبخند دخترانه کردیم، شام خوردیم، تلویزیون دیدیم و چون اصلاً حال مطالعه و این چیزها را نداشتیم، رفتیم تخت خوابیدیم. از فردا صبح تصمیم گرفتم کلاس‌ها، مدّت مطالعاتم و تحقیقات کتابخانه‌ای و ... را بیش‌تر و به روزتر انجام بدهم. به ماهدخت پیشنهاد دادم و گفتم: «من مدّتی سرگرم تحقیقات ژنتیکی بودم و احساس می‌کنم تمرکزم از مسائل پژوهشکده خودمون یه خورده کم شده. کمکم کن که جبران کنم و بشم همون سمن قبلی!» گفت: «اتّفاقاً به نظرم تو برد کردی! چون من حواسم بهت بود. اصلاً بیکار نبودی و حتّی بیش‌تر از من مطالعه می‌کردی. حیطه و گستره تحقیقات تو خیلی از من و بقیّه بچّه‌های کلاس بیش‌تره و این خیلی عالیه دختر! تو هم مطالعات زنان رو مثل ما کار کردی و هم مسائل ژنتیک!» خلاصه قرار شد تمام وقت با هم باشیم. همین‌طور هم شد. از نشستن سر کلاس‌ها، همایش‌ها، مطالعات مستمر و ساعتی گرفته تا غذا خوردن، پارک و تفریح؛ فقط موقع خواب قبول نکردم، دوست داشتم تنها بخوابم. دو سه هفته کار مستمر نیاز داشتم که بتوانم به آن چیزی که از من انتظار داشتند برسم. بر خلاف میل باطنی‌ام، حتّی یکی دو بار هم به شیرین رو زدم. حتّی دعوتش کردم و آمد و از او مشاوره گرفتم. هر چند که اگر مسائل ضدّ دین و فمنیسم را از او می‌گرفتیم چیز خاصّ دیگری برای گفتن نداشت، امّا خب... همه‌چیز به شرایط عادّی برگشت. من هم همین را می.خواستم، امّا طول کشید. فکر کنم همان دو سه هفته‌ای که گفتم شد. حوصله نگاه‌های یواشکی و مشکوک ماهدخت و شیرین ترشیده را نداشتم. باید نگاه‌ها، اعتمادها، مطالعات و کلّی چیزهای دیگر به حالت قبل برمی‌گشت. مسائل زیادی در طول آن مدّت پیش آمد. مثلاً مؤسّسه، حتّی از سفرا و کشورهای مختلف غربی دعوت می‌کرد که جلسه تحلیل و میتینگ سیاسی بگذارند. آن‌ها هم از خدا خواسته، فوراً قبول می‌کردند و مسائل زیادی طرح و بحث می‌شد که می‌شود برای هر کدامش یک داستان و مستند جداگانه نوشت، امّا موضوع همه آن‌ها یا درباره تثبیت جایگاه اسرائیل در خاورمیانه جدید بود و یا دشمنی با مقاومت و حمایت ایران از تروریسم و ... یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای اقامتم در آن مدّت این بود که فهمیدم چقدر آدم ایرانی و افغانی پناهنده و دگراندیش در دنیا وجود داشت و ما نمی‌دانستیم. حتّی بعضـی از وزرای دولت‌های گذشته، معاونین، نمایندگان پارلمان، چهره‌های ادبی و هنری ایران و افغانستان به اسرائیل رفت‌و‌آمد داشتند و حتّی بعضی‌هایشان به‌عنوان سخنران دعوت می‌شدند. این‌قدر هم تعدادشان زیاد بود و تند‌تند دعوت می‌شدند که آدم شک می‌کرد نکند اصلاً این‌ها اسرائیل زندگی می‌کنند و ما خبر نداشتیم. خب حالا شما این مسئله را عطف کنید به اینکه مثلاً از افغانستان بیش از صد نفر و از ایران هم همین‌طور، برای آموزش، تربیت و فرصت مطالعاتی در چند حوزه مشخّص، جذب و پذیرش می‌کنند. نمونه‌اش همین دوره و هم دوره‌ای‌های خودم. خب اوّلین سؤالی که برای هر آدم حتّی ساده‌لوحی مطرح می‌شود این است که اسرائیل و مؤسّسات تحقیقات وابسته به آن، قرار است چه‌کار کنند که تمام زورشان را دارند روی دو مسئله، آن هم از ملّت و مردم خودمان معطوف می‌کنند: «زن» و «ژنتیک!» حدّاقلّش این است که این دو محور، برای خود من مشخّص و عینی شد. دیگر خدا می‌داند دارند روی چه مسائل دیگری کار می‌کنند که بعداً گندش در می‌آید و یکی دیگر باید پیدا بشود که مستند و رمان آن‌ها را برای ملّت بنویسد. الان آن چیزی که به من ربط پیدا می‌کرد و در جریانش بودم، همین دو تا بود: زن! ژنتیک! امّا... پدرم در آمد تا فهمیدم درباره زن درست فهمیده بودم و جای هیچ شکّ و شبهه‌ای باقی نمانده بود! امّا درباره ژنتیک، اشتباه کوچکی کرده بودم. بگذارید این‌جوری بگویم. خیلی تلاش کردم، خیلی با این و آن حرف زدم. دلم راضی نمی‌شد. مرتّب با خودم می‌گفتم خب ژنتیک که انتهای کار نیست! چون متأسّفانه خیلی‌ها آدرس اشتباه می‌دادند و اطّلاع کافی نداشتند. اگر بخواهم خیلی خلاصه و خودمانی بگویم، این می‌شود که: «ژن و ژنتیک، مقولاتی هستند که بیش‌تر از اینکه مورد «هدف» قرار بگیرند، «ابزار» هستند!» خب حالا ابزار چه؟! این کلید کلّ ماجرا بود.
تا اینکه به دو تا سند رسیدم که نمی‌توانستم باهم جمعشان کنم. اینکه از کجا به دستم رسید، بماند، امّا... خودتان ببینید: سند ASS سازمان تحقیقات ژئوژنتیک خلاصه گزارش: در ایران و افغانستان به علل مختلف توان دسترسی سازمان‌های تحقیقات بین‌المللی (بخوانید موساد و سیا) به ژن عموم جامعه وجود نداشته است و به نظر می‌رسد باید تحریم‌ها را از موادّ غذایی و دارویی برداریم! نظر تحلیلی: با برداشتن تحریم‌ها، امکان بازار و با پدید آمدن امکان بازار، تأسیس و راه‌اندازی مجدّد مراکز پخش و ذائقه‌سنجی مشتری فراهم می‌گردد. نتیجه: ضرورت از سر گیری مبادلات و تجارت اغذیه و دارو! امضاء / اوّل آگوست خب من آن موقع نمی‌دانستم این‌ها؛ یعنی چه و منظورشان چیست، امّا بعداً خودتان می‌فهمید که یک نفر برایم کاملاً شکافت و گفت که منظورشان چیست و اینکه این فقط یک نامه و درخواست معمولی نیست، بلکه نوعی فرمان و تعیین استراتژی جنگی و امنیّتی است! این از نامه اوّل و امّا نامه دوّم...! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour