بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و ششم»
🔺واویلا... واویلا...!
گوشیام پیشم نبود وگرنه از آن صفحه و قبل و بعدش چند تا عکس میگرفتم. فقط توانستم با چشمم، در ذهنم از آن صفحه عکس بگیرم و امیدوار باشم که تا فردا که برمیگردم سراغش، کسی سراغش نمیرود.
دقایق و ثانیههای آخر بود و کمکم نزدیک بود که چراغ قرمز بخشهای حسّاس روشن بشود و از پژوهشگرها تقاضا کنند که مکان را ترک نمایند و یا به سالنهای همجوار بروند.
شاید یک دقیقه بیشتر نمانده بود. من هم روحیهام طوری هست که وقتی استرس بگیرم، دیگر مغزم هنگ میکند و نمیتوانم از آن استفاده کنم. تنها چیزی که آن لحظه مرا آرام میکرد، ذکر بود. شاید سه چهار ثانیه چشمانم را بستم و توی دلم ذکر گفتم.
یادم آمد که آخرین باری که ذکر گفتم تنهایم گذاشت. امّا فوراً به دلم واضح شد که اگر آن اتّفاقات بد پیش نمیآمد، کنجکاو نمیشدم، دنبالش نمیرفتم، خیلی چیزها را نمیفهمیدم و حتّی شاید الان وسط تلآویو ننشسته بودم. هر چند خیلی لطمه خوردم، امّا به این همه مسائل و چیزهایی که بعدش خدا سر راهم قرار داد و دارم قدم در راه درستی میگذارم، میتوانم بگویم میارزید!
چشمانم را باز کردم و از اوّل صفحه 66 تا نیمه صفحه 67 بهصورت کامل و خیلی با دقّت مطالعه کردم. مثل کسی که تصادف کرده و ماشینی که به او زده است دارد فرار میکند و تلاش میکند که پلاک ماشین را حفظ کند! همانطوری حفظ کردم.
منتظر روشن شدن چراغ قرمز بودم، امّا با کمال تعجّب روشن نشد. به گونهای که وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم بقیّه هم دارند با تعجّب به هم نگاه میکنند، امّا میدانستم که فرصت، طلاست و نباید به همین سادگی از کنارش رد بشوم. بهخاطر همین، دستم را بهطرف کاغذ و خودکار روی میز بردم و شروع به نُتبرداری کردم.
قبلاز اینکه بگویم چه برداشت کردم و چه مسائل وحشتناکی داشت، لازم میدانم که بگویم آن یک دقیقه باقی مانده تا یک ربع ادامه داشت؛ یعنی الحمدلله تا یک ربع توانستم بیشتر بمانم و با خیال آسوده، کلمه به کلمه آن یکی دو صفحه را حفظ کنم. این قطعاً لطف خدا بود که شامل حالم شد.
خب برویم سراغ محتوای آن دو صفحه. اجازه بدهید مقدّمات و مطالبش را با هم تلفیق کنم و خیلی ساده و خودمانی بگویم:
از اینکه دارند روی ژن و مسائل ژنتیکی مسلمانان کار میکنند هیچ جای شکّی نیست. چیزی بود که خودم به چشمم دیدم، تجربهاش کردم و حتّی هزینه گزاف روحی و جسمی هم دادم.
امّا این همه کار، تحقیقات، بگیر و ببند و این چیزها برای چیست؟ آیا صرفاً برای تولید موادّ آرایشی، خوراکی، دارویی، ویروسهای بیماریزا و این چیزهاست؟
خب برای اینها هم میتواند باشد. هیچ منافاتی هم ندارد و حتّی بعضـی اسنادش توسّط خودشان هم اعلام شده است، امّا مطالعه دقیق آن دو صفحه، حاوی مطالبی بود که قصّه را از چند تا تحقیق حیوانی، ژنتیکی و این چیزهای پیش پا افتاده فراتر میبرد. به عبارت واضحتر؛ نقشه کلّ جنگ و دعوای «غیر نظامی» جهان اسلام را با جهان سلطه تا آخرین روز دنیا تعیین و ترسیم میکرد!
توضیح اینکه: اوّلین سر نخ چیزی به نام «ژن خدا» در صفحه 66 کتاب «نه!» پیدا شد! به عبارات زیر که تلفیقی از منابع بسیار مهمّ و خاص هست و در کتاب شخصی به نام «دین هارمر» کاملتر از تحقیقات من جمعآوری شده است دقّت کنید:
«ژن خدا»، نامی عجیب و سؤالبرانگیز برای کتاب «دین هارمر» متخصّص ژنتیک تحصیل کرده هاروارد است. این کتاب ماحصل تحقیقات او درباره نقش ژنتیک بر عقاید مذهبی انسان است. کتابی جنجال آفرین که بعدها مورد توجّه پنتاگن قرار گرفت تا پروژهای با نام (FunVax) را برای مقابله با آنچه «بنیادگرایی» مینامیدند، کلید بزنند.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و هفتم»
🔺جایی که شکستم...!
کلّاً ذهنم درگیر بود... نمیدانستم به چه کسی بگویم و چهکار کنم. با خودم میگفتم اصلاً با این اوصاف، مگر کار خاصّی هم از دست کسـی برمی آید؟ خیلی عصبی بودم. به ملّت و امّت اسلامی و مردم مظلوم کشورم و منطقه فکر میکردم.
دیگر واقعاً خوابم نمیبرد با اینکه از بس کار و تحقیقات میکردم، داشتم از پا درمیآمدم و خیلی ضعیف شده بودم. روزبهروز لاغرتر میشدم؛ چون مجبور بودم روزها روزه بگیرم که لازم نشود وقتی برای غذا خوردن، غذا پختن و خیلی از مسائل معمولی هدر بدهم. باز هم با تمام این ضعفها و خستگیها خوابم نمیبرد.
از شما چه پنهان! احساس خلاء شدیدی بهم دست داده بود. دوست داشتم با بابام حرف بزنم و با او مشورت کنم، امّا نمیشد. یعنی میشد، امّا صلاح نبود و امکان لو رفتن و خطرات امنیّتی زیادی وجود داشت.
سراغ بعضی از سایتهای مذهبی و معنوی رفتم. فقط دلم دنبال یک گوش شنوای عاقل میگشت که بتواند به من بگوید باید چه خاکی به سرم بریزم و چهکار بکنم؟ به خیلی از سایتها و دفاتر مشاوره اینترنتی رفتم، امّا خوشم نیامد. دنبال مسجد مسلمانهای تلآویو گشتم. امّا مگر به همین سادگی بود که بروم در یک مسجد و یکی را پیدا کنم و بنشینم با او حرف بزنم؟ درست است که قلبم داشت از غصّه و ناراحتی میترکید، امّا دیگر خل و چل نیستم که!
غروب یکی از همان روزها وقتی به خانه برگشتم، دیدم ماهدخت و شیرین خانه بودند. شیرین خیلی با ماهدخت میپرید و معلوم بود به اندازهای که شیرین علاقه دارد با ماهدخت بپرد، ماهدخت خیلی تحویلش نمیگیرد، امّا اینجوری هم نبود که اگر شیرین سراغش بیاید، تحویلش نگیرد.
دیدم نشستند و دارند با هم گپ و گفت میزنند و چای میخورند. من هم سلام کردم و رفتم لباسهایم را عوض کردم!
آی بدم میآید از کسـی که میفهمد حوصلهاش را ندارم، امّا گیر میدهد و الکی میخواهد آویزان آدم بشود. حالا تصوّر کنید آن دو نفر شروع کردند به من گیر دادن! من تنها کاری که کردم، به بهانه خستگی، ضعف و گرسنگی، دو سه تا سیب برداشتم و به اتاقم رفتم. در اتاقم را باز گذاشتم که ببینند خوابیدم و دیگر اذیّتم نکنند.
خب خدا را شکر گرفت و دیگر آنها هم حرفی نزدند. فقط میشنیدم که دارند درباره ایران حرف میزنند. چیزهایی هم میگفتند که یادم نیست. بیخیال!
حدود سه چهار ساعت خوابیدم. بعد بیدار شدم و خیلی آرام گشتی توی خانه زدم. رفتم یک چیزی بخورم، امّا چیزی از گلویم پایین نمیرفت. به زور دو سه تا میوه خوردم و بلند شدم وضو گرفتم. چادر نماز نداشتم. حتّی مهر هم نداشتم. کلّاً خیلی آن پنج شش ماه کاهل نماز شده بودم. از آن وضعیّت بدم میآمد، امّا بدبختیاش اینجا بود که وقتی آدم کاهل نماز میشود، یواشیواش تا چشم باز میکند، بینماز شده است و حتّی یادش نمیآید آخرین باری که نماز خوانده کی بوده است! اما دوست هم ندارد به خودش بگوید بینماز! و اگر کسـی به او بگوید بینماز، ممکن است بدش بیاید؛ یعنی تا این اندازه روزگار و اخلاق آدم، حالبههمزن و پررو میشود.
حالم خراب بود... خراب!
رفتم یک برگ از درخت بغل پیاده رو کَندم، به داخل آوردم و روبهرویم گذاشتم. مثلاً مُهرم بود! تازه یادم آمد، کو قبله؟ قبلهاش کجاست؟!
حالا تصوّر کنید حالم بد است، حوصله ندارم، حسابی خدا لازمم، نماز لازمم، امّا قبله و مهر هم ندارم، این میشود اوضاع فلاکتبار!
گوشیام را برداشتم، دیدم سه بار تماس بیپاسخ داشتم، ولی از جایی که شماره نداشت. شاخ درآوردم و کلّی تعجّب کردم، امّا داشت دیرم میشد. باید تا قضا نشده، چند رکعت میزدم به کمرم!
#نه
فوراً رفتم و قبلهنما را دانلود کردم. گرا، کشور و شهر میخواست. حالا بدبختیاش این است که هیچ کدام از ده تا قبلهنمایی که گرفتم، نه کشوری به نام اسرائیل و نه شهرهای خراب شده آنجا را داشت.
ذهنم کار نمیکرد. حوصله نداشتم. دوست داشتم گوشیام را پرت کنم و بزنم هفت تکّهاش کنم، امّا دلم نیامد. بلند شدم و همینطوری یک طرف ایستادم، امّا دیدم درب اتاقشان باز هست و ممکن است بفهمند من دارم چهکار میکنم. اتاق خودم هم خیلی امنوامان نبود؛ چون بالاخره اگر میخواستم درش را ببندم صدا میداد. فورا به آشپزخانه رفتم و دستم را تا روبهروی گوشهایم بالا آوردم؛ دو رکعت... نه ببخشید، سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربةًالیالله، اللهاکبر.
یعنی گفتم اللهاکبر، دیگر گریه امانم نداد! اینقدر گریه کردم که دیگر نماز نمیخواندم، فقط شده بود اشک و گریه! گریههای داغ و سوزان که داشت صورتم را آتش میزد.
همینطوری که میخواستم رکوع بروم؛ چون احتمال دادم ممکن است صدای گریهام به بیرون برود، وقتی خم شده بودم و داشتم میگفتم «سبحان ربّی العظیم و بحمده!».
رکعت دوّم شد!
دیگر چشمانم جایی را نمیدید از بس گریه کرده بود و داشتم از درون میسوختم. اینقدر که وقتی قنوت رکعت دوّم بودم، حالم از خودم و این ایمان کشکی به هم میخورد که فقط وقتی پیش بابام، خانوادهام و محلّهمان هستم رعایت میکنم و وقتی چشمم به زرق و برق غرب افتاد، همهچیز یادم رفت.
دستم را که برای قنوت گرفته بودم، روی صورتم گذاشتم که خدا قیافه نحسم را نبیند! امّا وقت دعا کردن بود، باید برای اینکه صورت نمازم به هم نخورد، ذکر بگویم. خب هیچچیز نداشتم بگویم اما هنوز باور داشتم که اگر فقط صاحبمان به دادمان برسد وگرنه خیلی اوضاع خراب است.
شاید آن نماز چیزی حدود نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت توی آشپزخانه بودم و مثلاً عبادت میکردم. جای خوبی بود. پاتوقم شد برای تا وقتی که آنجا بودم.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بُرد ایران مقابل سوریه را تبریک میگم
اما مُردیم تا بردیم😐
ما باید در بازی ۹۰ دقیقهای چهار هیچ میزدیم
اما ۱۲۰ دقیقه جونمون اومد بالا و در ضربات پنالتی بردیم
با این شکل و سر و وضع میخوایم بریم مقابل ژاپن بایستیم؟!
ژاپنهها
سوریه نیستا
اگه با این ذهنیتِ داغون امشب بخوایم روبروی ژاپن بایستیم، باید کلا فاتحه جام ملتهای آسیا در امسال را بخونیم
امشب به اندازهای که از سخنان کارشناسی آقای منصوریان بهره بردم، از فوتبال لذت نبردم.
کسی برنده میشه که ذهن برنده داشته باشد.
ولی خدا به داد بچههای تیم ملی برسه
استرس زیادی تحمل میکنند
من گاهی بخاطر آماده کردن محتوای بعضی جلسات، استرس میگیرم و کلی باید روی ذهنم کار کنم تا آماده بشم
درسته جنس کار علمی و فکری و فرهنگی با ورزشی کاملا متفاوته
اما
چه میکشن بچههای تیم ملی که باید ۷۲ ساعت بعد از چنین بازی خطرناکی، برای حضور در برابر میلیون ها نفر داخل و خارج از کشور، با یکی از بهترین تیمهای آسیا بازی کنند و از سد آن رد بشن.
Ejraye Goroohi - Booye Gole Soosano Yasaman (320).mp3
9.85M
بوی گل سوسن و یاسمن آید
چقدر دلم واسه این مدل آهنگا تنگ شده بود☺️
✔️همین حالا بزنید شبکه سه
سخنرانی آیت الله عاملی
امام جمعه بزرگوار اردبیل
بسیار بحث زیبا و جذاب
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و هشتم»
🔺من مأمور تعیین تکلیفتان نیستم!
کارم شده بود این که بروم توی کتابخانه بنشینم و علاوه بر درسها و تحقیقات مرکز تحقیقات و مطالعات یا ادامه جنایات را بخوانم یا بنشینم غصّه بخورم و ندانم چهکار کنم.
با خودم گفتم: «سمن دیگه بسه! نشستن، غصّه خوردن و مطالعه کردن برای بار سوّم و چهارم این چند تا کتاب، فقط داغونترت میکنه! باید یه کاری کنی! ای چه بسا دست تقدیر، سبب شده اینجا باشی تا یه گره کور به دست خودت برای تاریخ، بشریّت و اسلام حلوفصل بشه!»
چون کارم گیر کرده بود و نمیدانستم ادامه نقشه چه هست و باید چطوری باشد که گاف ندهم، تصمیم گرفتم یک کار خیلی خطرناک بکنم. بهخاطر همین، گشتم و گشتم و گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم. توی راهروی سوّم بود و داشت جارو میکشید.
یک فکری به سرم زد! فوراً سراغ میزم برگشتم، کلاسور و کاغذهایم را برداشتم و بهطرف راهروی سوّم حرکت کردم. یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم.
تا بهش رسیدم، پشتش به من بود. داشت سالن را تمیز میکرد. من هم از قصد، بهطوری که نه او و نه دوربین¬ها متوجّه قصد و عمدم بشوند، کلاسورم را روی زمین انداختم و همه کاغذهایم پخش شد.
رویش را بهطرفم برگرداند و وقتی دید مثلاً شوکّه شدم و میخواهم برگههایم را جمعوجور کنم، روی زمین نشست تا کمکم کند.
بهمحض ایـنکه آمـدم حـرف بـزنم، خیـلی آرام گـفـت: «ایـن کـلـکها قـدیمـی شـده! امّـا بفرمایید، امرتون!»
با تعجّب، همینطور که سرم پایین بود گفتم: «شما میدونستین دنبالتون هستم؟ چطوری فهمیدین؟»
کلامم را قطع کرد و گفت: «بفرمایید لطفاً! حرفتون رو بزنین. کاغذا داره تموم
میشه!»
گفتم: «بله، چشم. ببخشین! سؤالم اینه: الان باید چیکار کنم؟ من اطّلاعات خیلی زیادی به دست آوردم. از حالا به بعد تکلیفم چیه؟»
گفت: «چه میدونم! من مأمور تعیین تکلیفتون نیستم! امّا استادی داشتیم که
میگفت: وقتی در ادامه راه سردرگم شدین و ندونستین باید چیکار کنین، باید برگردین و ببینین اصلاً چرا از اوّل واردش شدین.»
کلامش خیلی مؤثّر بود. جرقّههای بسیار خوبی به ذهنم زد. گفتم: «وای خدای من! آره درسته، فراموشش کرده بودم. درسته، باید با اون ادامه بدم، باید برگردم سراغش!»
تشکّر کردم. کاغذهایم را جمع کرده بودیم. وقت رفتن بهم گفت: «لطفاً این آخرین دیدارمون باشه. هیچ تلاشی برای سوخت کردن ما نکنین وگرنه پیش خدا و خونهای زیادی که ریخته شده تا به اینجا رسیدیم مسئولین!»
به وجد آمدم. احساس میکردم باید بنشینم یک سناریو بنویسم که هم زوایای بیشتری برایم روشن بشود و هم بتوانم کاری کنم که مقرّ بیاید.
سر راهم کلّی چیزمیز خریدم. به خانه رسیدم. حالا بر عکس همیشه، هیچ کس خانه نبود. یککم به سر و روی خانه و خودم رسیدم. هم خانه را مثل آینه کردم و هم...
بعداز یکی دو ساعت، ماهدخت به خانه آمد. من که روی مبل نشسته بودم و تلویزیون میدیدم، بلند شدم به استقبالش رفتم. گفتم: «ماهدخت! دلم یه غذای حسابی میخواد، ولی نمیدونم چی؟»
گفت: «هستم! اون با من. لیلما یه غذا بهم یاد داد، فکر کنم خیلی خوشمزّه باشه.
خدایا! چی بود اسمش؟ آهان، فکر کنم «کیچِیری قوروت» بود!»
وسایل دقیقش را نداشتیم، امّا ماهدخت شروع کرد. وقتش بود!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و نهم»
🔺چه میخواهند از جان ما؟!
آن شب شام درست کردیم و کلّی در آشپزخانه صحبت، درددل، شوخی و بگووبخند دخترانه کردیم، شام خوردیم، تلویزیون دیدیم و چون اصلاً حال مطالعه و این چیزها را نداشتیم، رفتیم تخت خوابیدیم.
از فردا صبح تصمیم گرفتم کلاسها، مدّت مطالعاتم و تحقیقات کتابخانهای و ... را بیشتر و به روزتر انجام بدهم.
به ماهدخت پیشنهاد دادم و گفتم:
«من مدّتی سرگرم تحقیقات ژنتیکی بودم و احساس میکنم تمرکزم از مسائل پژوهشکده خودمون یه خورده کم شده. کمکم کن که جبران کنم و بشم همون سمن قبلی!»
گفت: «اتّفاقاً به نظرم تو برد کردی! چون من حواسم بهت بود. اصلاً بیکار نبودی و حتّی بیشتر از من مطالعه میکردی. حیطه و گستره تحقیقات تو خیلی از من و بقیّه بچّههای کلاس بیشتره و این خیلی عالیه دختر! تو هم مطالعات زنان رو مثل ما کار کردی و هم مسائل ژنتیک!»
خلاصه قرار شد تمام وقت با هم باشیم.
همینطور هم شد. از نشستن سر کلاسها، همایشها، مطالعات مستمر و ساعتی گرفته تا غذا خوردن، پارک و تفریح؛ فقط موقع خواب قبول نکردم، دوست داشتم تنها بخوابم.
دو سه هفته کار مستمر نیاز داشتم که بتوانم به آن چیزی که از من انتظار داشتند برسم. بر خلاف میل باطنیام، حتّی یکی دو بار هم به شیرین رو زدم. حتّی دعوتش کردم و آمد و از او مشاوره گرفتم. هر چند که اگر مسائل ضدّ دین و فمنیسم را از او میگرفتیم چیز خاصّ دیگری برای گفتن نداشت، امّا خب...
همهچیز به شرایط عادّی برگشت. من هم همین را می.خواستم، امّا طول کشید. فکر کنم همان دو سه هفتهای که گفتم شد. حوصله نگاههای یواشکی و مشکوک ماهدخت و شیرین ترشیده را نداشتم. باید نگاهها، اعتمادها، مطالعات و کلّی چیزهای دیگر به حالت قبل برمیگشت.
مسائل زیادی در طول آن مدّت پیش آمد. مثلاً مؤسّسه، حتّی از سفرا و کشورهای مختلف غربی دعوت میکرد که جلسه تحلیل و میتینگ سیاسی بگذارند. آنها هم از خدا خواسته، فوراً قبول میکردند و مسائل زیادی طرح و بحث میشد که میشود برای هر کدامش یک داستان و مستند جداگانه نوشت، امّا موضوع همه آنها یا درباره تثبیت جایگاه اسرائیل در خاورمیانه جدید بود و یا دشمنی با مقاومت و حمایت ایران از تروریسم و ...
یکی از بزرگترین دستاوردهای اقامتم در آن مدّت این بود که فهمیدم چقدر آدم ایرانی و افغانی پناهنده و دگراندیش در دنیا وجود داشت و ما نمیدانستیم. حتّی بعضـی از وزرای دولتهای گذشته، معاونین، نمایندگان پارلمان، چهرههای ادبی و هنری ایران و افغانستان به اسرائیل رفتوآمد داشتند و حتّی بعضیهایشان بهعنوان سخنران دعوت میشدند. اینقدر هم تعدادشان زیاد بود و تندتند دعوت میشدند که آدم شک میکرد نکند اصلاً اینها اسرائیل زندگی میکنند و ما خبر نداشتیم.
خب حالا شما این مسئله را عطف کنید به اینکه مثلاً از افغانستان بیش از صد نفر و از ایران هم همینطور، برای آموزش، تربیت و فرصت مطالعاتی در چند حوزه مشخّص، جذب و پذیرش میکنند. نمونهاش همین دوره و هم دورهایهای خودم.
خب اوّلین سؤالی که برای هر آدم حتّی سادهلوحی مطرح میشود این است که اسرائیل و مؤسّسات تحقیقات وابسته به آن، قرار است چهکار کنند که تمام زورشان را دارند روی دو مسئله، آن هم از ملّت و مردم خودمان معطوف میکنند: «زن» و «ژنتیک!»
حدّاقلّش این است که این دو محور، برای خود من مشخّص و عینی شد. دیگر خدا میداند دارند روی چه مسائل دیگری کار میکنند که بعداً گندش در میآید و یکی دیگر باید پیدا بشود که مستند و رمان آنها را برای ملّت بنویسد.
الان آن چیزی که به من ربط پیدا میکرد و در جریانش بودم، همین دو تا بود: زن! ژنتیک!
امّا... پدرم در آمد تا فهمیدم درباره زن درست فهمیده بودم و جای هیچ شکّ و شبههای باقی نمانده بود! امّا درباره ژنتیک، اشتباه کوچکی کرده بودم.
بگذارید اینجوری بگویم. خیلی تلاش کردم، خیلی با این و آن حرف زدم. دلم راضی نمیشد. مرتّب با خودم میگفتم خب ژنتیک که انتهای کار نیست! چون متأسّفانه خیلیها آدرس اشتباه میدادند و اطّلاع کافی نداشتند. اگر بخواهم خیلی خلاصه و خودمانی بگویم، این میشود که: «ژن و ژنتیک، مقولاتی هستند که بیشتر از اینکه مورد «هدف» قرار بگیرند، «ابزار» هستند!»
خب حالا ابزار چه؟!
این کلید کلّ ماجرا بود.
#نه
تا اینکه به دو تا سند رسیدم که نمیتوانستم باهم جمعشان کنم. اینکه از کجا به دستم رسید، بماند، امّا... خودتان ببینید:
سند ASS
سازمان تحقیقات ژئوژنتیک
خلاصه گزارش: در ایران و افغانستان به علل مختلف توان دسترسی سازمانهای تحقیقات بینالمللی (بخوانید موساد و سیا) به ژن عموم جامعه وجود نداشته است و به نظر میرسد باید تحریمها را از موادّ غذایی و دارویی برداریم!
نظر تحلیلی: با برداشتن تحریمها، امکان بازار و با پدید آمدن امکان بازار، تأسیس و راهاندازی مجدّد مراکز پخش و ذائقهسنجی مشتری فراهم میگردد.
نتیجه: ضرورت از سر گیری مبادلات و تجارت اغذیه و دارو!
امضاء / اوّل آگوست
خب من آن موقع نمیدانستم اینها؛ یعنی چه و منظورشان چیست، امّا بعداً خودتان میفهمید که یک نفر برایم کاملاً شکافت و گفت که منظورشان چیست و اینکه این فقط یک نامه و درخواست معمولی نیست، بلکه نوعی فرمان و تعیین استراتژی جنگی و امنیّتی است!
این از نامه اوّل و امّا نامه دوّم...!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
رفقا جان
از این قسمت ها به راحتی عبور نکنید
خیلی با دقت مطالعه کنید👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاهم»
🔺بمب اتمی فقرا!
نامه دوّم همهاش اصطلاحات تخصّصـی بود و من هم چندان سر در نمیآوردم، امّا همان کسی که این نامه¬ها را به من داد، زیرش پاراف کرده بود:
«خلاصه گزارش که توسّط دکتر میثم، دکتر عنایت و پورفسور جورج مورد بازبینی و تأیید قرار گرفته است، دلالت بر تهدید بزرگ امنیّتی و جنگ تمام عیار خاموشی دارد که توسّط سرویسهای جاسوسی اسرائیل، آمریکا و مؤسّسات وابسته به آنها طرّاحی و عملیّاتی میشود. نام این تهدید و جنگ پنجم جهانی، «بیوتروریسم» میباشد که مأموران و محقّقان مؤسّسه خودمان در این زمینه تحقیقات خوبی ارائه دادهاند.»
این دو سند مهم که امروز همه دم از آشنایی و دانستنش میزنند، امّا اطّلاعات نیمه و ناقصی در این زمینه ارائه میدهند و یا ترسها و تئوریهای خودشان را جسته و گریخته به خورد مردم میدهند، باید درست فهمیده شود.
اوّلین و مهمترین نکتهای که باید بدانیم این است که دو سلاح در ردیف سلاحهای «پر اثر» با بازدهی بسیار بالاست که عبارتند از: هستهای و میکروبی!
بر اساس گزارشی که کارشناسان آن را مـنـتشر کرده اند، شاید به جرأت بتوان گفت که سلاحهای هستهای دیگر یک خطر بالفعل نیستند و تنها یک قدرت بازدارنده بالقوّه محسوب میشوند. کشورهای صاحب این سلاحها هرگز نخواهند توانست به راحتی از آنها علیه دشمنان خود استفاده نمایند؛ زیرا تبعات به کارگیری چنین سلاحهایی آنچنان گسترده است که قسمت بزرگی از جهان را در بر خواهد گرفت.
اشعههای رادیواکتیو، گردوغبار اتمی، طوفان اتمی و اشعههای یونیزان در قالب مرزهای جغرافیایی نخواهند گنجید و حوزه وسیعی را آلوده خواهند کرد. طبعاً در این موقع کشور به کار برنده این سلاحها باید پاسخگوی کشورهای همسایه نیز باشد. مثلاً اگر هند علیه پاکستان از بمب اتم استفاده نماید، بسته به محلّ انفجار اتمی، باید پاسخگوی بخش وسیعی از خاورمیانه نیز باشد؛ لذا شاید همین ملاحظه بود که باعث شد در جنگ جهانی دوّم ژاپن برای امتحان بمبهای اتمی امریکا انتخاب شود. کشور دور دست در دریا که همسایهای نزدیک هم ندارد. در حالیکه به نظر میرسد اگر بنا بود جنگ را به نوعی خاتمه دهند، میبایست این بمبها بر سر برلین تخلیه میشد که مبدأ جنگ بود.
از سوی دیگر سلاحهای شیمیایی نیز چندان گزینه مناسبی برای فعّالیّتهای تروریستی نیستند. مشکلات حمل، نگهداری و به کارگیری، نیمه عمر کوتاه، خطر نشت، تأثیر محدود و قابلیّت ردیابی عامل ترور کننده باعث شده است که چندان مورد اقبال نباشد؛ اگرچه در میدان جنگ گزینه موفّقی نشان داده است، ولی از آنجا که از سال 1935 کنوانسیون ممنوعیّت به کارگیری آنها در ژنو به امضای اکثر کشورهای جهان رسیده است کشورهای متخاصم با احتیاط زیادی اقدام به بکارگیری آن میکنند که البتّه آن نیز به اشاره ابرقدرتها خواهد بود، ولی باز هم از سوی افکار عمومی جهان تحت فشار شدید قرار خواهد گرفت.
از این رو سلاحهای میکروبی چه در عرصه جنگی و چه در عرصه تروریستی، وسیلهای بسیار مطلوب برای دشمنان شده است. توان تولید بالا، نگهداری راحت، قابلیّت انتشار، قابلیّت مصونسازی نیروی خودی، قابلیّت تکثیر برای عوامل میکروبی زنده، دشواری بسیار در ردیابی فرد یا افراد متخاصم، گستردگی عملکرد از انسان تا دام و محصولات کشاورزی و بسیاری محسّنات دیگر، موجب شده است که تشکّلهای تروریستی به این فنّاوری جدید به شدّت کشش یابند بدون آن که بتوان گناهی را متوجّه آنها نمود.
#نه
ادامه ... 👇
سلاحهای میکروبی بهخصوص در عرصه تروریسم دولتی و علیه ساختارهای صنعتی کشاورزی در سالیان اخیر بسیار به کار رفته است. اگرچه کشور هدف هرگز نتوانسته است ادّعای خود را علیه دشمنش به اثبات برساند.
اروپا شیوع جنون گاوی را متوجّه سازمانهای جاسوسی امریکا و استرالیا میداند که با هدف ضربه اقتصادی به صادرات گوشت اروپا انجام شده است.
چین در شیوع سارس، امریکا را مقصّر میداند که باعث شد چین در آستانه شکوفایی اقتصادی، سالها از گردونه رقابت تولید ارزان قیمت به واسطه تعطیلی کارخانههایش عقب بیفتد.
کره شمالی شیوع وبا در پیونگ یانگ را در اواخر دهه 80 نتیجه فعّالیّت جاسوسهای امریکایی میداند که با هدف مجبور کردن این کشور به پذیرش شرایط دول اروپایی امریکایی، برای قطع آزمایشات هستهای انجام شده است.
تمامی این اتّهامات در حدّ اتّهام باقی ماند، ولی آنچه مسلّم است آن است که هر روز بسیاری از مناطق جهان در معرض خطر یک حمله بیوتروریستی هستند.
بدیهی است که نیروهای نظامی، تنها جمعیّت در معرض خطر حملات بیولوژیک نیستند، بلکه اقشار مختلف در معرض خطر بودهاند و به منظور دفاع در مقابل اثرات ناتوان کننده بالقوّه یک حمله، نیازمند کسب آگاهی نسبت به اصول اساسی همه گیرشناسی عوامل مورد استفاده در جنگ بیولوژیک است.
طبق نظر کارشناسان سازمان بهداشت جهانی ( W.H.O) در حال حاضر 17 کشور جهان قابلیّت تولید چنین موادّی را دارند. تولید موادّ بیولوژیک بالنّسبه ارزان بوده، بهطوری که بهعنوان «بمب اتمی فقرا» یا PMAB نامیده شده است.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour