دلنوشته های یک طلبه
🔺 درخصوص این سوال👆👇 🔹سلام اصول گرا و اصلاح طلب فقط بازی سیاسی هست، هیچ کدوم هم به درد نمیخوره. هر
خسته ام مثل همان دختر اصلاح طلب
که شده عاشق فرمانده گردان بسیج...
😉
#ارسالی_مخاطبین
با مستند #تب_مژگان به جمع کانال پیوستم و بعد از اون یکی پس از دیگری مشق کردم، اما برای من بیولوژیست #نه یه چیز دیگه است، انقدری که به خاطر اون قسمت هایی که سمن از وضعیت مطالعات روزانه دانشجویان اونجا میگفت تصمیم گرفتم در کارشناسی ارشد زیر ۱۶ ساعت مجموع مطالعه عمیق و کلاس و رفرنس خونیم در روز نباشه فقط جمعه ها خالی بود چون خانواده ام همه دور هم بودیم.
از بركت مستند #نه در اون زمان كه يادم قسمت هاي مشابه الانش در ماه ذي الحجه بود و من در اردوي جهادي بودم تا به امروز ميتونم بگم عجيب بركت در زندگي علمي ام اومد فقط با نيت جهادي كه به سبك نبرد تن به تن آموختم.
يه تن در بلاد كفر آنچنان ميخونه و ميكاوه و يه تن اينور بايد برسه و بايد ابتكار عمل به دست بگيره و....
كارشناسي ارشد دومم رو در رشته اي خوندم كه ايران تازه اورده بود و من كه رصد ميكردم كفرستان چه زمينه هايي داره ار ميكنه فهميدم فلان رشته نزديك ترين هست به اون زمينه تحقيقاتي با كسوراتي و رفتم سراغشون و الحمدالله ....
فقط بگم نه براي من يك سرآغاز هست يك به قول امروزي ها رنسانس هست .
انقدري كه دعاتون ميكنم و با دانشجويانم ميشينيم دسته جمعي ميخونيمش
اونایی که نیاز دارن در دنیایی از کتاب و چای و صدای بارون گم بشن، الان هوای تهران اینجوریه.
خوشحال زندگی کردن
میتواند انتخاب هر روز تو باشد
و همین انتخاب کافیست
تا انگیزهای قوی برای ادامه دادن داشته باشی.
با یک انتخاب عالی، شاد زیستن را خلق کن...
مشکل بعضیها همینه که به خودشان رسیدن را منهای بچهها میدانند.
این اشتباهه
اتفاقا باید بچه در متن حال خوب ما با کتاب و پشت پنجره نشستن و باران را تماشا کردن و لیوان چای داغ نوشیدن باشد
و این به معنای خطدهی و تعریف مدل مناسب حال خوب به بچههاست
حتی به قیمت پاره کردن صفحات کتاب توسط بچه، و یا بلندتر بودن صدای سر و صدای بچه نسبت به صدای باران، معتقدم لذتش به همیناست
فکر کردین خودمون چطوری بار اومدیم؟
الان چرا از هوای بارانی و چای داغ و مطالعه کتاب لذت میبریم؟
چون اینها مورد علاقه مادرانمون بوده
و حتی با همین معیار، اولین و سادهترین و ماندگارترین لحظات خلوت با همسرمان را تجربه کردیم
همین قدر ساده و آسان
#حدادپور_جهرمی
✔️صبح امروز ۶ فراری به کشور بازگردانده شدند که یکی از این مجرمان ۲۵۰ میلیون دلار ارز برای واردات کالاهای اساسی دریافت کرده اما چیزی وارد نکرده است؛ یک نفر هم برای واردات جو ارز دریافت نموده اما سوءاستفاده کرده است.
چهار نفر از این متهمین شاکی خصوص داشتهاند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و ششم»
🔺واویلا... واویلا...!
گوشیام پیشم نبود وگرنه از آن صفحه و قبل و بعدش چند تا عکس میگرفتم. فقط توانستم با چشمم، در ذهنم از آن صفحه عکس بگیرم و امیدوار باشم که تا فردا که برمیگردم سراغش، کسی سراغش نمیرود.
دقایق و ثانیههای آخر بود و کمکم نزدیک بود که چراغ قرمز بخشهای حسّاس روشن بشود و از پژوهشگرها تقاضا کنند که مکان را ترک نمایند و یا به سالنهای همجوار بروند.
شاید یک دقیقه بیشتر نمانده بود. من هم روحیهام طوری هست که وقتی استرس بگیرم، دیگر مغزم هنگ میکند و نمیتوانم از آن استفاده کنم. تنها چیزی که آن لحظه مرا آرام میکرد، ذکر بود. شاید سه چهار ثانیه چشمانم را بستم و توی دلم ذکر گفتم.
یادم آمد که آخرین باری که ذکر گفتم تنهایم گذاشت. امّا فوراً به دلم واضح شد که اگر آن اتّفاقات بد پیش نمیآمد، کنجکاو نمیشدم، دنبالش نمیرفتم، خیلی چیزها را نمیفهمیدم و حتّی شاید الان وسط تلآویو ننشسته بودم. هر چند خیلی لطمه خوردم، امّا به این همه مسائل و چیزهایی که بعدش خدا سر راهم قرار داد و دارم قدم در راه درستی میگذارم، میتوانم بگویم میارزید!
چشمانم را باز کردم و از اوّل صفحه 66 تا نیمه صفحه 67 بهصورت کامل و خیلی با دقّت مطالعه کردم. مثل کسی که تصادف کرده و ماشینی که به او زده است دارد فرار میکند و تلاش میکند که پلاک ماشین را حفظ کند! همانطوری حفظ کردم.
منتظر روشن شدن چراغ قرمز بودم، امّا با کمال تعجّب روشن نشد. به گونهای که وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم بقیّه هم دارند با تعجّب به هم نگاه میکنند، امّا میدانستم که فرصت، طلاست و نباید به همین سادگی از کنارش رد بشوم. بهخاطر همین، دستم را بهطرف کاغذ و خودکار روی میز بردم و شروع به نُتبرداری کردم.
قبلاز اینکه بگویم چه برداشت کردم و چه مسائل وحشتناکی داشت، لازم میدانم که بگویم آن یک دقیقه باقی مانده تا یک ربع ادامه داشت؛ یعنی الحمدلله تا یک ربع توانستم بیشتر بمانم و با خیال آسوده، کلمه به کلمه آن یکی دو صفحه را حفظ کنم. این قطعاً لطف خدا بود که شامل حالم شد.
خب برویم سراغ محتوای آن دو صفحه. اجازه بدهید مقدّمات و مطالبش را با هم تلفیق کنم و خیلی ساده و خودمانی بگویم:
از اینکه دارند روی ژن و مسائل ژنتیکی مسلمانان کار میکنند هیچ جای شکّی نیست. چیزی بود که خودم به چشمم دیدم، تجربهاش کردم و حتّی هزینه گزاف روحی و جسمی هم دادم.
امّا این همه کار، تحقیقات، بگیر و ببند و این چیزها برای چیست؟ آیا صرفاً برای تولید موادّ آرایشی، خوراکی، دارویی، ویروسهای بیماریزا و این چیزهاست؟
خب برای اینها هم میتواند باشد. هیچ منافاتی هم ندارد و حتّی بعضـی اسنادش توسّط خودشان هم اعلام شده است، امّا مطالعه دقیق آن دو صفحه، حاوی مطالبی بود که قصّه را از چند تا تحقیق حیوانی، ژنتیکی و این چیزهای پیش پا افتاده فراتر میبرد. به عبارت واضحتر؛ نقشه کلّ جنگ و دعوای «غیر نظامی» جهان اسلام را با جهان سلطه تا آخرین روز دنیا تعیین و ترسیم میکرد!
توضیح اینکه: اوّلین سر نخ چیزی به نام «ژن خدا» در صفحه 66 کتاب «نه!» پیدا شد! به عبارات زیر که تلفیقی از منابع بسیار مهمّ و خاص هست و در کتاب شخصی به نام «دین هارمر» کاملتر از تحقیقات من جمعآوری شده است دقّت کنید:
«ژن خدا»، نامی عجیب و سؤالبرانگیز برای کتاب «دین هارمر» متخصّص ژنتیک تحصیل کرده هاروارد است. این کتاب ماحصل تحقیقات او درباره نقش ژنتیک بر عقاید مذهبی انسان است. کتابی جنجال آفرین که بعدها مورد توجّه پنتاگن قرار گرفت تا پروژهای با نام (FunVax) را برای مقابله با آنچه «بنیادگرایی» مینامیدند، کلید بزنند.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و هفتم»
🔺جایی که شکستم...!
کلّاً ذهنم درگیر بود... نمیدانستم به چه کسی بگویم و چهکار کنم. با خودم میگفتم اصلاً با این اوصاف، مگر کار خاصّی هم از دست کسـی برمی آید؟ خیلی عصبی بودم. به ملّت و امّت اسلامی و مردم مظلوم کشورم و منطقه فکر میکردم.
دیگر واقعاً خوابم نمیبرد با اینکه از بس کار و تحقیقات میکردم، داشتم از پا درمیآمدم و خیلی ضعیف شده بودم. روزبهروز لاغرتر میشدم؛ چون مجبور بودم روزها روزه بگیرم که لازم نشود وقتی برای غذا خوردن، غذا پختن و خیلی از مسائل معمولی هدر بدهم. باز هم با تمام این ضعفها و خستگیها خوابم نمیبرد.
از شما چه پنهان! احساس خلاء شدیدی بهم دست داده بود. دوست داشتم با بابام حرف بزنم و با او مشورت کنم، امّا نمیشد. یعنی میشد، امّا صلاح نبود و امکان لو رفتن و خطرات امنیّتی زیادی وجود داشت.
سراغ بعضی از سایتهای مذهبی و معنوی رفتم. فقط دلم دنبال یک گوش شنوای عاقل میگشت که بتواند به من بگوید باید چه خاکی به سرم بریزم و چهکار بکنم؟ به خیلی از سایتها و دفاتر مشاوره اینترنتی رفتم، امّا خوشم نیامد. دنبال مسجد مسلمانهای تلآویو گشتم. امّا مگر به همین سادگی بود که بروم در یک مسجد و یکی را پیدا کنم و بنشینم با او حرف بزنم؟ درست است که قلبم داشت از غصّه و ناراحتی میترکید، امّا دیگر خل و چل نیستم که!
غروب یکی از همان روزها وقتی به خانه برگشتم، دیدم ماهدخت و شیرین خانه بودند. شیرین خیلی با ماهدخت میپرید و معلوم بود به اندازهای که شیرین علاقه دارد با ماهدخت بپرد، ماهدخت خیلی تحویلش نمیگیرد، امّا اینجوری هم نبود که اگر شیرین سراغش بیاید، تحویلش نگیرد.
دیدم نشستند و دارند با هم گپ و گفت میزنند و چای میخورند. من هم سلام کردم و رفتم لباسهایم را عوض کردم!
آی بدم میآید از کسـی که میفهمد حوصلهاش را ندارم، امّا گیر میدهد و الکی میخواهد آویزان آدم بشود. حالا تصوّر کنید آن دو نفر شروع کردند به من گیر دادن! من تنها کاری که کردم، به بهانه خستگی، ضعف و گرسنگی، دو سه تا سیب برداشتم و به اتاقم رفتم. در اتاقم را باز گذاشتم که ببینند خوابیدم و دیگر اذیّتم نکنند.
خب خدا را شکر گرفت و دیگر آنها هم حرفی نزدند. فقط میشنیدم که دارند درباره ایران حرف میزنند. چیزهایی هم میگفتند که یادم نیست. بیخیال!
حدود سه چهار ساعت خوابیدم. بعد بیدار شدم و خیلی آرام گشتی توی خانه زدم. رفتم یک چیزی بخورم، امّا چیزی از گلویم پایین نمیرفت. به زور دو سه تا میوه خوردم و بلند شدم وضو گرفتم. چادر نماز نداشتم. حتّی مهر هم نداشتم. کلّاً خیلی آن پنج شش ماه کاهل نماز شده بودم. از آن وضعیّت بدم میآمد، امّا بدبختیاش اینجا بود که وقتی آدم کاهل نماز میشود، یواشیواش تا چشم باز میکند، بینماز شده است و حتّی یادش نمیآید آخرین باری که نماز خوانده کی بوده است! اما دوست هم ندارد به خودش بگوید بینماز! و اگر کسـی به او بگوید بینماز، ممکن است بدش بیاید؛ یعنی تا این اندازه روزگار و اخلاق آدم، حالبههمزن و پررو میشود.
حالم خراب بود... خراب!
رفتم یک برگ از درخت بغل پیاده رو کَندم، به داخل آوردم و روبهرویم گذاشتم. مثلاً مُهرم بود! تازه یادم آمد، کو قبله؟ قبلهاش کجاست؟!
حالا تصوّر کنید حالم بد است، حوصله ندارم، حسابی خدا لازمم، نماز لازمم، امّا قبله و مهر هم ندارم، این میشود اوضاع فلاکتبار!
گوشیام را برداشتم، دیدم سه بار تماس بیپاسخ داشتم، ولی از جایی که شماره نداشت. شاخ درآوردم و کلّی تعجّب کردم، امّا داشت دیرم میشد. باید تا قضا نشده، چند رکعت میزدم به کمرم!
#نه
فوراً رفتم و قبلهنما را دانلود کردم. گرا، کشور و شهر میخواست. حالا بدبختیاش این است که هیچ کدام از ده تا قبلهنمایی که گرفتم، نه کشوری به نام اسرائیل و نه شهرهای خراب شده آنجا را داشت.
ذهنم کار نمیکرد. حوصله نداشتم. دوست داشتم گوشیام را پرت کنم و بزنم هفت تکّهاش کنم، امّا دلم نیامد. بلند شدم و همینطوری یک طرف ایستادم، امّا دیدم درب اتاقشان باز هست و ممکن است بفهمند من دارم چهکار میکنم. اتاق خودم هم خیلی امنوامان نبود؛ چون بالاخره اگر میخواستم درش را ببندم صدا میداد. فورا به آشپزخانه رفتم و دستم را تا روبهروی گوشهایم بالا آوردم؛ دو رکعت... نه ببخشید، سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربةًالیالله، اللهاکبر.
یعنی گفتم اللهاکبر، دیگر گریه امانم نداد! اینقدر گریه کردم که دیگر نماز نمیخواندم، فقط شده بود اشک و گریه! گریههای داغ و سوزان که داشت صورتم را آتش میزد.
همینطوری که میخواستم رکوع بروم؛ چون احتمال دادم ممکن است صدای گریهام به بیرون برود، وقتی خم شده بودم و داشتم میگفتم «سبحان ربّی العظیم و بحمده!».
رکعت دوّم شد!
دیگر چشمانم جایی را نمیدید از بس گریه کرده بود و داشتم از درون میسوختم. اینقدر که وقتی قنوت رکعت دوّم بودم، حالم از خودم و این ایمان کشکی به هم میخورد که فقط وقتی پیش بابام، خانوادهام و محلّهمان هستم رعایت میکنم و وقتی چشمم به زرق و برق غرب افتاد، همهچیز یادم رفت.
دستم را که برای قنوت گرفته بودم، روی صورتم گذاشتم که خدا قیافه نحسم را نبیند! امّا وقت دعا کردن بود، باید برای اینکه صورت نمازم به هم نخورد، ذکر بگویم. خب هیچچیز نداشتم بگویم اما هنوز باور داشتم که اگر فقط صاحبمان به دادمان برسد وگرنه خیلی اوضاع خراب است.
شاید آن نماز چیزی حدود نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت توی آشپزخانه بودم و مثلاً عبادت میکردم. جای خوبی بود. پاتوقم شد برای تا وقتی که آنجا بودم.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بُرد ایران مقابل سوریه را تبریک میگم
اما مُردیم تا بردیم😐
ما باید در بازی ۹۰ دقیقهای چهار هیچ میزدیم
اما ۱۲۰ دقیقه جونمون اومد بالا و در ضربات پنالتی بردیم
با این شکل و سر و وضع میخوایم بریم مقابل ژاپن بایستیم؟!
ژاپنهها
سوریه نیستا
اگه با این ذهنیتِ داغون امشب بخوایم روبروی ژاپن بایستیم، باید کلا فاتحه جام ملتهای آسیا در امسال را بخونیم
امشب به اندازهای که از سخنان کارشناسی آقای منصوریان بهره بردم، از فوتبال لذت نبردم.
کسی برنده میشه که ذهن برنده داشته باشد.
ولی خدا به داد بچههای تیم ملی برسه
استرس زیادی تحمل میکنند
من گاهی بخاطر آماده کردن محتوای بعضی جلسات، استرس میگیرم و کلی باید روی ذهنم کار کنم تا آماده بشم
درسته جنس کار علمی و فکری و فرهنگی با ورزشی کاملا متفاوته
اما
چه میکشن بچههای تیم ملی که باید ۷۲ ساعت بعد از چنین بازی خطرناکی، برای حضور در برابر میلیون ها نفر داخل و خارج از کشور، با یکی از بهترین تیمهای آسیا بازی کنند و از سد آن رد بشن.
Ejraye Goroohi - Booye Gole Soosano Yasaman (320).mp3
9.85M
بوی گل سوسن و یاسمن آید
چقدر دلم واسه این مدل آهنگا تنگ شده بود☺️
✔️همین حالا بزنید شبکه سه
سخنرانی آیت الله عاملی
امام جمعه بزرگوار اردبیل
بسیار بحث زیبا و جذاب
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهل و هشتم»
🔺من مأمور تعیین تکلیفتان نیستم!
کارم شده بود این که بروم توی کتابخانه بنشینم و علاوه بر درسها و تحقیقات مرکز تحقیقات و مطالعات یا ادامه جنایات را بخوانم یا بنشینم غصّه بخورم و ندانم چهکار کنم.
با خودم گفتم: «سمن دیگه بسه! نشستن، غصّه خوردن و مطالعه کردن برای بار سوّم و چهارم این چند تا کتاب، فقط داغونترت میکنه! باید یه کاری کنی! ای چه بسا دست تقدیر، سبب شده اینجا باشی تا یه گره کور به دست خودت برای تاریخ، بشریّت و اسلام حلوفصل بشه!»
چون کارم گیر کرده بود و نمیدانستم ادامه نقشه چه هست و باید چطوری باشد که گاف ندهم، تصمیم گرفتم یک کار خیلی خطرناک بکنم. بهخاطر همین، گشتم و گشتم و گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم. توی راهروی سوّم بود و داشت جارو میکشید.
یک فکری به سرم زد! فوراً سراغ میزم برگشتم، کلاسور و کاغذهایم را برداشتم و بهطرف راهروی سوّم حرکت کردم. یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم.
تا بهش رسیدم، پشتش به من بود. داشت سالن را تمیز میکرد. من هم از قصد، بهطوری که نه او و نه دوربین¬ها متوجّه قصد و عمدم بشوند، کلاسورم را روی زمین انداختم و همه کاغذهایم پخش شد.
رویش را بهطرفم برگرداند و وقتی دید مثلاً شوکّه شدم و میخواهم برگههایم را جمعوجور کنم، روی زمین نشست تا کمکم کند.
بهمحض ایـنکه آمـدم حـرف بـزنم، خیـلی آرام گـفـت: «ایـن کـلـکها قـدیمـی شـده! امّـا بفرمایید، امرتون!»
با تعجّب، همینطور که سرم پایین بود گفتم: «شما میدونستین دنبالتون هستم؟ چطوری فهمیدین؟»
کلامم را قطع کرد و گفت: «بفرمایید لطفاً! حرفتون رو بزنین. کاغذا داره تموم
میشه!»
گفتم: «بله، چشم. ببخشین! سؤالم اینه: الان باید چیکار کنم؟ من اطّلاعات خیلی زیادی به دست آوردم. از حالا به بعد تکلیفم چیه؟»
گفت: «چه میدونم! من مأمور تعیین تکلیفتون نیستم! امّا استادی داشتیم که
میگفت: وقتی در ادامه راه سردرگم شدین و ندونستین باید چیکار کنین، باید برگردین و ببینین اصلاً چرا از اوّل واردش شدین.»
کلامش خیلی مؤثّر بود. جرقّههای بسیار خوبی به ذهنم زد. گفتم: «وای خدای من! آره درسته، فراموشش کرده بودم. درسته، باید با اون ادامه بدم، باید برگردم سراغش!»
تشکّر کردم. کاغذهایم را جمع کرده بودیم. وقت رفتن بهم گفت: «لطفاً این آخرین دیدارمون باشه. هیچ تلاشی برای سوخت کردن ما نکنین وگرنه پیش خدا و خونهای زیادی که ریخته شده تا به اینجا رسیدیم مسئولین!»
به وجد آمدم. احساس میکردم باید بنشینم یک سناریو بنویسم که هم زوایای بیشتری برایم روشن بشود و هم بتوانم کاری کنم که مقرّ بیاید.
سر راهم کلّی چیزمیز خریدم. به خانه رسیدم. حالا بر عکس همیشه، هیچ کس خانه نبود. یککم به سر و روی خانه و خودم رسیدم. هم خانه را مثل آینه کردم و هم...
بعداز یکی دو ساعت، ماهدخت به خانه آمد. من که روی مبل نشسته بودم و تلویزیون میدیدم، بلند شدم به استقبالش رفتم. گفتم: «ماهدخت! دلم یه غذای حسابی میخواد، ولی نمیدونم چی؟»
گفت: «هستم! اون با من. لیلما یه غذا بهم یاد داد، فکر کنم خیلی خوشمزّه باشه.
خدایا! چی بود اسمش؟ آهان، فکر کنم «کیچِیری قوروت» بود!»
وسایل دقیقش را نداشتیم، امّا ماهدخت شروع کرد. وقتش بود!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour