eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ یک مقام دفاعی آمریکا می‌گوید ۸ سایت در عراق و سوریه در اولین موج حملات هوایی آمریکا هدف حمله قرار گرفتند/ الجزیره فارسی
✔️ بیانیه سنتکام در مورد عملیات انجام شده در سوریه و عراق 🔹نیروهای فرماندهی مرکزی ایالات متحده (سنتکام) حملات هوایی را در عراق و سوریه علیه نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران و گروه های شبه نظامی وابسته به آن انجام دادند. 🔹نیروهای ارتش ایالات متحده بیش از ۸۵ هدف را با هواپیماهای متعدد از جمله بمب‌افکن‌های دوربرد که از ایالات متحده پرواز کردند، هدف قرار دادند. 🔹در این حملات هوایی بیش از ۱۲۵ مهمات دقیق به کار گرفته شد. 🔹تاسیساتی که مورد اصابت قرار گرفت شامل عملیات فرماندهی و کنترل، مقرها، مراکز اطلاعاتی، راکت‌ها و موشک‌ها و انبارهای پهپادها و تاسیسات زنجیره تامین تدارکات و مهمات گروه‌های شبه‌نظامی و حامیان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که حملات علیه نیروهای آمریکایی و ائتلاف را تسهیل می‌کردند.
✔️ سی‌ان‌ان به نقل از مقام ارشد کاخ سفید: ایالات متحده خاک ایران را مورد حمله قرار نخواهد داد.
✔️ کاخ سفید: پاسخی که ما اتخاذ کرده‌ایم با هدف تضعیف و مختل کردن توانایی گروه‌های طرفدار ایران برای انجام حملات علیه نیروهای ما است.
معلومه که نه چرا باید آشوب باشه؟! آمریکا میدونه که اگر حتی یک شلیک به طرف بیابان‌های ایران داشته باشه، از نظر قوانین بین‌المللی ایران این حق را پیدا میکنه که معادل سلاح بالفعل و بالقوه آمریکا، تولید سلاح کنه. که یکی از آن سلاح ها، سلاح اتمی هست. بخاطر همین، آمریکا هیچ وقت این بهانه را دودستی به ایران نمیده و ترجیح میده پایگاه‌های طرفداران ایران در خارج از کشور نشانه بگیره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبریک🇮🇷 تبریک🇮🇷 تبریک🇮🇷
فوتبال مون هم عین دیپلماسی مونه هر وقت حالت هجومی بود حرفی برا گفتن داریم هروقت رفتیم تو لاک تدافعی و نرمشی و سازشی کلی ضرر کردیم جوهر سخن همونه که حضرت آقا فرمود: هزینه سازش و تسلیم خیلی بیشتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیش‌فروش کتاب 😍 در سایت Www.haddadpour.ir آغاز میشود
پیش‌فروش کتاب 😍 در سایت Www.haddadpour.ir آغاز میشود
الان نه 👆👆 دو سه روز دیگه ان‌شاءالله اعلام می‌کنیم و شما عزیزان میتوانید با مراجعه به سایت عرضه آثارم ، این دو کتاب جدید را سفارش بدید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و یکم» من، سمن قبل نبودم. آدمی پر از معلومات، سؤالات پخته‌تر، مطالب جدید و جذّاب، اطّلاعات و اخبار قابل توجّه از کشورهای غربی مخصوصاً اسرائیل شده بودم و حتّی به‌خاطر مسائل مربوط به ژن انسانی، توطئه یهود و صهیونیزم بین الملل، بالغ بر صد کتاب و مقاله درجه یک و دو خوانده بودم، ولی بقیّه هم دوره‌ای‌های ما حدّاقل تا جایی که من میدانم، وقتشان صرف مطالب خود دوره مطالعاتی میشد و حدّاکثرش تورهای اروپاگردی، شرکت در همایشها، کنفرانسها و همین چیزها. روزها و هفته‌ها بود که به همین منوال گذشت و من تلاش میکردم که به آرامش خودم، تعمیق مطالعاتم و ارتباطم با ماهدخت بیش‌تر فکر کنم و برنامه بریزم. کم‌تر از دو ماه بیش‌تر نمانده بود که دوره ما تمام بشود. هفته‌های آخری بود که در کلاس و همایش‌ها شرکت میکردیم. خیلی حساب شده برایمان برنامه‌ریزی کرده بودند. اصلاً بوی دستپاچگی، افشای معلومات، سرهم‌بندی و حالا یک کاری کنیم که تمام کنیم و این چیزها نمیداد. برخلاف اکثر دوره‌های بدو خدمت و یا ضمن خدمتی که برای کارمندان، دانشجویان و حتّی افراد مؤثّر و کلیدی میگذاریم! تا اینکه... یک شب با ماهدخت نشسته بودیم که من سر حرف را برداشتم و گفتم: «ماهدخت! برنامه‌ت چیه؟ وقتی دوره تموم شد و اگه نخوایم مثلاً اینجا بمونیم و در دوره‌های سطوح بالاترش شرکت کنیم، تو چیکاره‌ای؟ میخوای چیکار کنی؟» همین‌جور که به یک نقطه زل زده بود، گفت: «اتّفاقاً چند روزه دارم به همین فکر میکنم. نمیدونم! چی بگم؟» گفتم: «تو همیشه واسه خودت برنامه‌های زیادی داری. از همین اخلاقت خیلی خوشم میاد و خیلی هم تلاش کردم مثل تو باشم. بگو ببینم چی تو کلّه‌ته؟» گفت: «باور کن نمیدونم. کاش الان میدونستم حرکت بعدیم باید چی باشه! امّا نمیدونم.» گفتم: «حالا چرا یه‌جوری هستی؟ انگار دلت گرفته، چته دختر؟» گفت: «هر وقت فکرش میکنم این‌جوری میشم.» گفتم: «فکر چی؟» گفت: «فکر اینکه چقدر آوارگی بده و میتونه شکننده باشه. اینکه بدونی اصلت مال کجاست، امّا ندونی باید کجا باشی خیلی درد بزرگیه.» گفتم: «خب منم از وقتی گرفتار بند و آزار شدم و الان هم اینجام، همین احساسو دارم! درکت میکنم.» گفت: «نه سمن، درک نمیکنی! هیچی... ولش کن! شام چی بخوریم؟» گفتم: «چی چی ولش کن؟ بذار یه‌کم از خودمون بگیم. چرا هر بار میخوایم حرف بزنیم، فرار میکنی؟» با بی‌حوصلگی گفت: «نه بابا، فرار چیه؟ باشه، بگو! حرف میزنیم.» گفتم: «برنامه‌ت چیه؟» گفت: «اگه تو از برنامه‌هات بگی، شاید منم موتورم کم‌کم گرم شد و تونستم بهتر فکر کنم.» گفتم: «من خیلی دوست دارم به وطنم برگردم، خیلی. این‌قدر که هر شب خواب میبینم برگشتم و دارم زندگی میکنم، امّا میترسم.» گفت: «از چی؟» گفتم: «رُک بگم؟» گفت: «زود باش!» گفتم: «از اینکه نشه و همونایی که ما رو از زندان آزاد کردن صلاح ندونن و نخوان من برگردم پیش خونوادهم!» گفت: «خب اگه نمیخواستن که الان اینجا نبودی.» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟» گفت: «ینی همین. ینی براشون باارزشی که از اون جهنّم نجاتت دادن و الان داری درس میخونی و واسه خودت سمن خانمی شدی که کلّه‌ها و مخهای اروپایی و آسیایی فعّال در حقوق زنان تو رو میشناسن و حتّی یکی دو بار هم تشویقت کردن. سمن تو وضعیّتت از من خیلی بهتره!» گفتم: «خب اینا خیلی خوبه، امّا به نظرت می¬تونم برگردم به وطنم؟» گفت: «آره خب! امّا کار ساده‌ای نیست، بالاخره زحمت داره و باید یه‌جوری برگردی که جواب همه سؤالاتی باشه که در طول مدّت گم شدنت پشت‌سر خودت و خونوادهت پیش اومده!» حرفش درست بود. من همیشه فکر میکردم با تمام شدن این دوره مطالعاتی، قرار است همه‌چیزهای بد هم فراموش بشود و..، امّا فراموش شدن چیزهای بد یک طرف، ادامه زندگی و برگشتن و اعاده حیثیّت از خانواده و بابام هم مسئله کمی نبود. این اوّل راهی بود که نمیدانستم خودم باید سناریو بنویسم یا آن‌ها! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و دوم» 🔺توانتخاب شدی! آن شب خیلی حرف زدیم. خیلی وقت بود که آن‌طوری با هم حرف و درددل نداشتیم. باید تکلیف خودمان، آینده‌مان و روش ادامه زندگی‌مان را روشن می‌کردیم. من با تعجّب و ذوق گفتم: «ینی میگی میتونم برگردم وطنم و پیش خونواده‌ام؟! چیزی تهدیدمون نمیکنه؟!» خیلی معمولی و با یک ادبیّات حرص درآور گفت: «گفتم که... نه! چیز خاصّی نه! فقط باید جوری برگردی که بتونی بازم اون‌جا زندگی کنی و خودت و خونوادهت به‌خاطر حرف و چشم مردم و هم محلّیات اذیّت نشن.» گفتم: «اینو یه بار دیگه هم گفتی. منظورم اینه که... چطوری بگم؟ از نظر اونا چی؟ اذیّتم نمیکنن؟ میذارن برگردم؟» با تعجّب گفت: «اونا کین؟!» گفتم: «وا! مگه چند تا اونا داریم؟ اونا دیگه...» گفت: «آهان! نه! خیالت راحت. اتّفاقاً ازت خوششون اومده، مهره مار داری!» گفتم: «ینی چی؟ ینی همین‌طوری میذارن هر جا دوس داشتم برم؟» گفت: «بَدَه؟ دوس داری تا آخر عمرت بترسی که یهو یکی بیاد بخورتت؟ برو خوش باش!» واقعاً با شنیدن این خبر که میتوانم تا آخر عمرم آزاد زندگی کنم و حدّاقل تا مدّتها بدون مزاحم باشم خیالم راحت شد، از ته‌ ته دلم خندیدم و شادی وافرم از چهره‌ام معلوم بود. گفت: «تو الان معلوماتی داری و تحقیقاتی انجام دادی و با شخصیّتهای تراز اوّلی مَچ شدی که ازت یه دختر معمولی و یه استاد معمولی دانشگاه باقی نذاشته. تو الان سرآمد دخترای افغان هم عصر خودت هستی و فقط علّتش یه چیز هست. اونم اینه که تو ارزش و عیار زن بودنت دستته و میدونی کجا و چطوری خرجش کنی.» گفتم: «خب حالا این‌جوریا هم نیستم دیگه!» گفت: «نه اتّفاقاً! دیگه خودت باید فهمیده باشی که چقدر می‌ارزی! تو الان جوری هستی و این پانزده ماه از تو شخصیّتی ساخته که به جای اینکه خودت از خودت مراقبت کنی، باید ازت مراقبت کنن و تازه افتخار کنن که تو رو دارن!» گفتم: «کی ازم مراقبت کنه؟! بابام و خونوادهم؟» گفت: «نه مسخره! چرا خودتو میزنی به اسکلی؟ تو انتخاب شدی! اینو هیچ‌وقت یادت نره؛ تو انتخاب شدی و حدّاقلّش اینه که از طرف کسایی که انتخابت کردن، باید حمایت بشی و ازت مراقبتهای ویژه کنن!» یک‌کم ترسیدم، امّا بروز ندادم؛ باید خودم را معمولی نشان میدادم. گفتم: «متوجّه نمیشم! ینی چی انتخاب شدم؟ برای چی منو انتخاب کردن؟ منظورم اینه که برای چه کاری و چه هدفی؟» گفت: «تو انتخاب شدی برای زندگی بهتر ! انتخاب شدی که زندگی کنی و از زن بودنت لذّت ببری. حتّی اگه تا آخر عمرت مجرّد بمونی و برای زن بودن و زن موندن احساس بقیّه زنهای کشورت هم تلاش کنی، هیچ‌وقت خسته نشی و لذّت ببری. خب فکر کردی وقتی یه نفر تو کلاسای معلّمی شرکت میکنه، میتونه بعدش نانوا و یا قصّاب و پزشک خوبی بشه؟ خب نه! تو هم همینی. همه‌مون همینیم! تو هم با معلومات و درسی که قبلاً تو دانشگاه خونده بودی و با توجّه به خونواده اصیلی که داری و موقعیّت عالی‌تری که میتونی در بین مردمت کسب کنی و با توجّه به دروس و مطالب و تحقیقات این دوره مطالعاتی، خیلی کارها از دستت برمیاد. شاید الان متوجّه نباشی، امّا وقتی پای کار بری، میفهمی که چقدر پتانسیل داری.» گفتم: «خب این کارو برای هرکسی کرده بودن و این همه‌چیز یادش داده بودن و این همه آدم و شخصیّت تراز اوّل دیده بود، حتّی اگه چوب خشک هم بود بازم به درد یه کاری میخورد.» گفت: «من مجبور نیستم هر چی میدونم بهت بگم، امّا باهات در این زمینه موافق نیستم. من خیلیا رو دیدم اومدن و بریدن و رفتن؛ تو حواست نبود، امّا ماههای اوّل دوره، خیلیا اومدن و رفتن و جاشون رو به کسای دیگه دادن!» گفتم: «خب؟!» گفت: «خب چه کسی از یه دختر باسواد و دارای تحصیلات اروپایی و استاد و همه فن حریف رشته خودش بهتر؟ حالا معلومات و سواد قبلیت یه طرف... بذار خیلی رک و راحت یه چیز دیگه هم بهت بگم: اگه هرکسـی جز تو گم شده بود، مثل بمب نمیپیچید. باید تو گم میشدی که مردم هم حرف بزنن و هم نزنن! هم واسه‌شون جای سؤال باشه و هم نباشه! تو مدّتها هم نبودی و اروپا درس خوندی، به‌خاطر همین نمی‌تونستن اتّهام بیحیایی و آدم‌ربایی مطرح کنن! با خودشون میگفتن لابد دوباره برگشته اروپا. پس باید هم نباشی و هم جوری نباشی که برای خودت و خـونـوادهت بیش‌تر از مردمت جای سؤال باشه! باید یه‌جوری منتظرت باشن! اگه هرکسی دیگه بود، جوری که منتظر تو هستن، منتظر اون بیچاره نبودن، امّا خب، لابد زنای فضول دروهمسایه و قوم‌و‌خویش از حالِ زار بابا و مامانت یه چیزایی فهمیدن، امّا اهمّیّتی نداره. برمیگردی و همه‌شون رو ساکت میکنی!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
این چند روز که کشور داشت به لطف الهی، در برف و باران غرق میشد، طرفداران هارپ نظری نداشتند؟ یهو ترکیه دلش سوخت و به اَبرا گفت یه تُک پا برین ایران و زود برگردین؟ آیا این گروه که دو ماه تشویش اذهان عمومی کردند، چیزی از خدا و قیامت و حساب و کتاب اعمال و عقوبت بازی کردن با اعصاب مردم میدانند؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1706996560900140718
✔️ آیا برای قانون جوانی جمعیت ، بودجه‌ای در امسال اختصاص داده شده؟ کسی خبر داره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و سوم» 🔺همه تو پازل هم داریم زندگی می‌کنیم! حرفهایش یک جور اعلام مسیر و نقشه آینده بود، خیلی جدّی و بدون ذرّه‌ای شوخی و ادا بازی! داشت به من میفهماند که باید چه‌کار کنم و چه طوری برگردم و چه طوری زندگی کنم. من هم مثل یک مأمور سربه‌راه و سربه‌زیر گوش میدادم و با خیالات و اوهامم تصویر و عکس زندگی آینده‌ام را نقّاشی میکشیدم تا بهتر حفظم بشود و بتوانم به آن عادت کنم. تصویری که ماهدخت از آینده‌ام به من داد، خیلی شبیه زنهای دانشمندی بود که بین اروپا و کشور خودشان در رفت‌و‌آمد هستند و مدام در حال زیاد کردن معلومات، تألیف انواع کتابها، مقالات، کنفرانسها و عشق و حال به سبک زندگی متمدّنانه خاصّ خودشان هستند. خب هرکسی این چیزها را میشنید و با وجود مشکلاتی که برایش اتّفاق افتاده بود و راهی که با هزار بدبختی رفته بود، فقط امکان داشت که یک تصمیم بگیرد. دیگر هر تصمیمی جز پذیرش چنین شرایطی دیوانگی محض بود. امّا هنوز سؤالات زیادی برایم مطرح بود. دوست داشتم از خیلی چیزها بپرسم و ماهدخت هم خیلی رکّ و راست جوابم را بدهد، امّا یک جورهایی قدغن بود. وقتی بوی تجسّس و سؤالات خاص میشنید، گارد میگرفت و دیگر نمیشد با صد مَن عسل هم او را خورد. من هم بیکار نبودم که بخواهم دوباره چهره اخمی و عبوسش را ببـینم. خرجـش زیر پا گذاشــتن حـسّ فـضـولی‌ام بود تا اینکه بخـواهم منّـت و ناز ماهدخت را بکشم. به او گفتم: «ماهدخت من حدّ خودمو میدونم. نمیخوامم اذیّتت کنم و حسّ و حال امشبمو خراب کنم، امّا میتونم یه سؤال شخصی ازت بپرسم؟» لبخند زد، نگاهم کرد، کمی هم به چشمانم خیره شد و گفت: «بگو!» گفتم: «اونی که دوستت داشت و تو هم بهش فکر میکردی چی شد؟ چرا هیچ‌وقت ازش چیزی نگفتی؟» گفت: «الان که قصّه اون نیست، الان بحث آینده‌مونه! ولش کن.» به او نزدیکتر شدم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم: «جان سمن! یه کوچولو بگو و تموم! جان من!» گفت: «چی بگم؟ نمیدونم کجاست و چیکار میکنه، امّا احساسم میگه به شدّت حواسش بهم هست. یه جایی همین دور‌و‌برا داره بهم دقّت میکنه، امّا اجازه نمیده من ببینمش. اوّلین کسی بود که حس میکردم فقط به من توجّه نمیکنه، بلکه پشت توجّهش یه احساس هم هست. نمیدونم، شاید هم اشتباه میکردم و اشتباه میکنم.» گفتم: «خب این خیلی وحشتناکه که ندونی دوسِت داره یا نه؛ برنامه‌ای براش داری؟!» با پوزخند گفت: «حالا که اون واسم برنامه داره نه من واسه اون! البتّه همه‌مون تو پازل و نقشه یکی دیگه بازی میکنیما! همه دنیا همین‌جوریه. همه تو پازل هم هستن، امّا نمیدونن که اصل همین پازل هم کار یکی دیگه‌ست.» گفتم: «متوجّه نمیشم چی داری میگی؟!» گفت: «هیچی! سمن فکر رفتن باش! تو هم میتونی بری و هم میتونی نری، انتخاب با خودته، امّا چون احساس میکنم پیش خـونـواده‌ات و تو کشور خودت موفّق‌تر هستی، پیشنهاد من اینه که بری.» با تعجّب گفتم: «ینی چی بری؟ تنها؟ پس تو چی؟!» گفت: «حالا پاشو برو یه چیزی بیار بخوریم. تنهای تنها که نه، بالاخره هوات رو دارم.» بلند شدم و به‌طرف یخچال رفتم. همین‌طوری با هم حرف میزدیم. باز هم ماهدخت یک چیزی گفت که همه‌چیز برایم پیچیده‌تر شد؛ یعنی چه هوای مرا دارند و تنهای تنها نیستم؟! در یخچال را باز کردم، ماشاءالله مثل کویر بود! چیز خاصّی نداشتیم. همه‌اش را خورده بودیم. عصر هم بیرون رفته بودیم، یادمان رفته بود به فروشگاه برویم و چیزمیز بخریم. یک شیشه نوشیدنی بود که آن هم خیلی کم بود و به هیچ کداممان نمی‌رسید. تصمیم گرفتیم به پیتزایی زنگ بزنیم که دو تا پیتزا رست بیف و نوشابه برایمان بیاورند. ادامه ... 👇
[الو ... لطفاً دو تا پیتزا، رست بیف لطفاً! بله. کد اشتراک... چند دقیقه طول میکشه؟ یه ربع؟ باشه، منتظرم.] -راستی چرا یه‌جوری حرف میزنی که انگار باید تنها برم؟ پس تو چی؟ تکلیف تو چی میشه؟ تو کجا میری؟ جوابم را نداد. دیگر داشتم ضعف میکردم. داشتم به حرفهای قبلی ماهدخت فکر میکردم. به رفتن، به افغانستان، به بابام، خانواده‌ام، محلّه‌مان و... که بالاخره صدای زنگ در آمد. یک دستی به سرم کشیدم، همان‌طوری که ماهدخت داشت از داخل اتاق حرف میزد و صدای زنگ را نشنیده بود و صدای تلوزیون هم بلند بود، رفتم دم در. مرد پیتزایی بود. - سلام خانم! اشتراک...؟ - سلام، بله! - بفرمایید. ببخشید طول کشید. دو تا رست بیف بود دیگه؟ - آره آقا! بده به من، مردم از گشنگی! - ببخشید، بفرمایید. فقط لطفاً اینجا رو هم امضا کنین! - امضا؟ مگه اداره پست هست؟ باشه، کجا؟ - اینجا... تا گفت اینجا، دفترچه کوچکی را باز کرد و به‌طرفم گرفت. تا دفترچه را به‌طرفم گرفت، تپش قلب گرفتم. از آن جا خوردنهایی که تا مغز استخوان آدم سست میشود! چون در آن صفحه کوچک دفترچه نوشته بود: «بکشونش افغانستان! تا ترکیه هم بکشونیش، کافیه! فقط یه کاری کن از اسرائیل باهات بیاد بیرون! بقیّه‌ش با ما! همه‌چیز تحت کنترله، فقط بیارش! یا حسین ارادتمند: محمّد!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour