eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
102.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
753 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [خوش‌تر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران. مولوی] هر روزی که نشود آنچه انسان دلش می‌خواهد، غروبش غم‌انگیز و ساعاتش دلگیر است. جمعه و شنبه و چهارشنبه هم ندارد. مثل آن عصر تا غروبی که محمد هر چه صبر کرد و به تابلوی اعلانات زل زد و حتی زیر چشمی، چشم از صالح و فرهاد برنمیداشت و شاهد چک‌وچانه‌زدن آنها با مدیر و معاون آموزش و واسطه کردن اساتید بود و بیشتر دلش می‌سوخت. فایده نداشت. سیستم تصمیمش را گرفته بود و آنها را نخبه و حائز شرایط نخبگی تشخیص نداد و یک هفته فرصت داشتند که کارهای انتقالی‌شان را انجام دهند. وقتی به حجره برگشت، دید محمود خیلی عادی مشغول مطالعه است. محمود نفر اول پایه‌شان شده بود و بالاتر از شرط معدل کسب کرده بود و حال بقیه اصلاً و ابداً برایش اهمیت نداشت. البته ظاهرش عادی بود اما همین‌طور که سرش روی کتابش بود، حرف‌هایی زد که مشخص شد در دل و باطنش چه می‌گذرد؛ -فرهاد اسمش تو لیست نبود؟ -نه متاسفانه! بنده خدا خیلی هم تلاش کرد اما آخرش همشون رو از دفتر انداختن بیرون. -اینطوری شاید به صلاحش باشه. -البته. صلاح کار به دست خداست اما حیفه. فرهاد خیلی بچه گلی هست. شاید ظاهرش یه کم غلط‌انداز باشه اما ته دلش خیلی صافه. -بنده شناس خداست. ممکنه فرهاد با رفتنش از اینجا عاقبت بخیر بشه اما من و شما نشیم. کسی چه میدونه. -الان مثلاً داری دلداری میدی؟ یا سوزن می‌زنی به جونم؟ محمود کتابش را بست و خیلی رک و پوست‌کنده در چشمان محمد نگاه کرد و گفت: «به من چه ربطی داره. هر چند یکی که اصلاً به فکر معنویت و علمیت نبود کمتر، زندگی بهتر! والا. شهریه امام زمان که نباید همش تو این رستوران و اون سفره‌خونه هدر بره.» محمد خیلی از این حرف محمود حرص خورد. جواب داد: «شهریه امام زمان اصلاً به رستوران و سفره‌خونه میکشه؟ مگه بیچاره چقدر شهریه میگیره؟ اصلاً وایسا ببینم! اون که همه دوسش دارن و بچه گرم و بامحبتی هست بویی از معنویت و علمیت نبرده اما تو رو که نمیشه با یک مَن عسل خورد و حتی نمیشه باهات شوخی کرد و جواب سلام بقیه رو نمیدی، مجسمه معنویت و علمیت محسوب میشی؟! اصلاً می‌فهمی چی داری میگی؟ مگه خودت الان نگفتی بنده‌شناس خداست؟! چرا اینقدر دلت با این و اون چِرکینه؟» محمود از سر جا بلند شد و کتابش را در قفسه کتابش گذاشت و مثلاً خواست محمد را بچرزاند و گفت: «آسیاب به نوبت. این رفتن و جابجایی شامل حال تو هم میشه. حالا امروز نه، فردا ... پس فردا ... یه ماه دیگه ... دو ماه دیگه ... تهش چی؟ جای خودتم اینجا نیست. از ما گفتن بود.» این را گفت و عبا به تن کشید و می‌خواست برود که محمد هم موشک جواب موشک داد و گفت: «فرهاد در برابر بهرام!» محمود تا اسم بهرام را شنید، سرجایش خشکش زد. همین طور که محمود رو به در حجره بود، محمد ادامه داد: «اگه صلاحش نیست و ممکنه با رفتنش عاقبت بخیر بشه، پس بهرام عزیزت هم انشاءالله در همه مراحل زندگیش البته در خارج از این حوزه، موفق باشه و اینجا نباشه تا بتونیم دو دقیقه نفس بکشیم.» محمود رو به محمد کرد و در حالی که تلاش می‌کرد عصبانیتش را نشان ندهد گفت: «مگه بهرام شرط معدل نیاورده؟» این‌بار محمد مشغول کتاب و قفسه‌اش شد و همین‌طور که کار می‌کرد جواب داد: «نشستی تو حجره‌ات و فکر می‌کنی دنیا خیلی بروفق مرادت می‌چرخه؟ نخیر! دمِ دفتر داش بال‌بال می‌زد.» محمود اینقدر عصبانی شد که بدون ذره‌ای درنگ از حجره خارج شد و در را پشت سرش محکم بست. مستقیم به حجره بهرام رفت. دید بهرام از بس عصبانی است، دارد مثل ببر خشمگین که در قفس است، از این‌طرف به آن‌طرف قدم می‌زند. -چی شده؟ معدل نیاوردی؟ -نه حاجی. نامردی کردن. به هر چی دگراندیش و مسئله‌دار و سیب‌زمین و شلغم بود نمره دادن الا بچه‌های ارزشی و انقلابی! -دستت درد نکنه. ینی منم از اونام؟ -نمی‌خواد فوراً به خودت بگیری. منظورم تو نبود. دلم می‌خواست امروز با تانک بزنم دفتر و آموزش رو با هم بیارم پایین! -چقدر کم داری؟ -دو نمره کامل! -یاابالفضل! خب دو نمره در معدل، خیلیه. نمیشه با دو سه تا درس جبران کرد. -نامردا حتی جبرانی هم نذاشتن. چیکار کنم حاجی؟ اینطوری خطِ اینجا خالی میشه. نگرانم که این حوزه به دست نااهلان و نامردمان بیفته! محمود همین‌طور که در فکر فرو رفته بود، چند قدم راه رفت تا به پنجره حجره بهرام رسید. از پنجره به بیرون چشم دوخت. چشمش به تابلوی بسیج حوزه افتاد. همین طور که به تابلو چشم دوخته بود گفت: «یه فکری دارم. این آخرین تیری هست که در ترکش داریم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
محمد: «واقعاً؟! چطور؟» ایوان: «ما به سه مذهب کاتولیک و پروتستان و ارتدکس تقسیم شدیم. سرتو به درد نیارم؛ تفاوت اصلی ارتدکس‌ها با کاتولیک‌ها در مرجعیت دینی هست. کاتولیک‌ها مدعی‌اند پاپ جانشین پطروس مقدس هست و تمام مسیحیان جهان باید از او تبعیت کنند. اما ارتدکس‌ها میگن همه‌ی مناطق اسقف‌نشین اعتبار یکسان دارند و باهم برابرند. ولی پروتستان‌ها مخالف این برترین هستند و یک قدم هم جلوتر رفتند و مرجعیت پاپ‌ها را به طور کلی قبول ندارند.» محمد دیگر هر چه در دل و ذهنش مانده بود را پرسید و گفت: «من در مطالعاتم مرتب به اصطلاح کلیسای شرق و کلیسای غرب برخورد داشتم. اینا کی هستن؟» ایوان جواب داد: «بعد مدت‌ها تو شاید اولین یا دومین کسی هستی که از بین شاگردانی که داشتم، این سوال رو از من پرسیده! در سال 1054 میلادی یک روز پاپ واتیکان نامه‌ای برای رقیب خودش اسقف قسطنطنیه نوشت و از او خواست برتری پاپ‌های رم را به رسمیت بشناسد و تهدید هم کرد اگر همچین کاری نکند از بدعت گذاران و پیروان کلیسای شیطان به حساب میاد. اسقف قسطنطنیه هم تمام نمایندگان جهان مسیحیت در شرق را دور هم جمع کرد و همگی باهم پاپ‌های رم را تکفیر کردند و اینجوری شد که کلیسای شرق و غرب رسماً از هم جدا شدند. کلیسای غرب، کاتولیک و کلیسای شرق به نام کلیسای ارتدکس مشهور شد.» محمد که این مطالب خیلی برایش جذابیت داشت گفت: «پس شما هم در خودتون مملو از اختلافید! درسته؟» ایوان دوباره آه عمیقی کشید و گفت: «ما که تکلیفمون روشنه و اصلاً جنگ‌های صلیبی که لابد درباره‌اش مطالعه داشتی، نتیجه همین اختلافات بوده و تا قیام قیامت، ننگش بر پیشونیمون خورده. ولی بذار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به کسی نگفتم؛ شماها (منظورش مسلمانان بود) اگه انقلاب نشده بود، تا الان همدیگه رو خورده بودید. این به جان هم نیفتادن و پدر همدیگه را در کل دنیا مخصوصاً خاورمیانه در نیاوردن، بنظرم همش مدیون انقلاب ایران هست. عقلانیت و جاذبه‌ای که رهبری انقلاب داره باعث شده که اغلب مسلمونا حداقل به جان هم نیفتند. نمیگم متحدید. ولی همین که به جان هم نمیفتید، به خاطر تصمیمات درست و سیاست‌های عاقلانه رهبر عالی شماست.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
در رمان اسم آیت الله منتظری آورده بودم. بعضی از جوان‌ترها چندان شناختی نسبت به ایشان ندارند. به همین علت، نامه تاریخی امام راحل(رحمت الله علیه) به منتظری که در روزی مثل امروز نوشته شده را میفرستم. به نظرم این نامه را بخونید، کاملا متوجه موضوع منتظری میشید👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [کودکان باید بسیار دوست داشته شوند، به‌ویژه زمانی که کمترین استحقاق را دارند، زیرا آن زمان است که بیشترین نیاز را به عشق دارند. یوهان ولفگانگ فون گوته] محمد در مدتی که بحث امتحانات سرنوشت‌ساز مطرح بود و از طرف دیگر، مسئله زبان موسسه ترجمه و همچنین کلاس خصوصی در منزل پدرایوان را نمی‌توانست رها بکند و شهریه آن جلسات را قبلاً پراخت کرده بود، باعث شده بود که معده و چشمش خیلی اذیت بشود. استاد تولّایی به پیشنهاد داد که به سلامتی و اصلاح و درمان ذائقه‌اش برسد. حتی به او گفت که مدتی به جهرم برگردد تا از محیط و استرس دور باشد و استراحت کند. اما چون محمد می‌دانست که شاید فرصت حضور در منزل پدرایوان محدود باشد و دو سه تا متن مهم را هم باید ترجمه می‌کرد و تحویل می‌داد تا یک دور توانسته باشد اهمّ موضوعات الهیات جدید مسیحیت را کامل مطالعه کرده باشد، قید رفتن به جهرم را زد و به جایش یکی دو مرتبه مفصل با مادرش حرف زد و روحیه گرفت و به درس و بحثش ادامه داد. البته از شما چه پنهان، گران‌تر شدن کرایه اتوبوس هم بی‌تاثیر نبود و باید برای یکبار رفت و برگشت، حداقل به اندازه چهارماه شهریه‌اش را خرج می‌کرد. آن دو هفته بعد از امتحانات، از دلگیرترین و غم‌انگیزترین هفته‌های عمر محمد محسوب می‌شود. چون بیش از نیمی از طلاب که اکثراً بچه‌های باحال و باصفایی بودند باید خداحافظی کرده و کم‌کم اسباب و وسایلشان جمع می‌کردند و می‌رفتند. البته حوزه به فکر کسانی که نتوانسته بودند حوزه جدید پیدا کنند و اعلام نیاز بیاورند اما به درس و بحث علاقمند بودند، بود و آنها را به یکی از حوزه‌های شهرهای اطراف معرفی می‌کرد تا کسی که دلش با علم و فضای حوزه است آواره نشود. پسر استاد فهیم زاده به دبیرستان رفت. با این که وسط ترم بود اما یکی از اساتید واسطه شد و او را پذیرفتند و علی‌رغم میل پدرش مشغول به تحصیل در دبیرستان شد. البته فقط تا آخر آن سال. چرا که بعد از آن، پسر راهی قم شد و نزد مادرش برگشت و استاد را تنها گذاشت. یک روز که محمد به منزل استاد فهیم زاده رفته بود، بعد از درس تفسیر با استاد از پرتقال‌های کوچک اما خیلی شیرینی که استاد از شنبه بازار به خاطر محمد خریده بود خوردند و کمی با هم حرف زدند؛ -استاد! آقازاده چطورن؟ -این هفته، دومین هفته‌ای هست که میره دبیرستان. خیلی روحیه‌اش بهتر شده. -ببخشید که رُک می‌پرسم اما فکر می‌کنم دیگه باهم دعواتون هم نشده. درسته؟ -بله. درسته. دیگه دعوامون نشده. چون چیزی نداریم که بخاطرش به جون هم بپریم. -و فکر می‌کنم شما هم کمی جسارتاً آرامشتون بیشتر شده. درسته؟ -مشخصه. من نمیتونم چیزِ زورکی از خدا بخوام. دلم می‌خواست پسرم راه من و دو تا پدربزرگش و عموهاش ادامه بده اما فعلاً نشده. حالا تا بعد ببینیم تصمیم خودش چیه؟ محمد دید که استاد نوعی حالت سکوت و غم شیرینی در پسِ نگاهش دارد. مثل کسی که فهمیده در برابر مقدّرات نمی‌تواند قد عَلَم کند و تسلیم شده. دلش می‌خواست برود کنارش و دستش را دور گردن استادش بیندازد و او را ببوسد و دلداری‌اش بدهد اما شرم و حیای استاد و شاگردی اجازه نمی‌داد. تا این که استاد لب وا کرد و حرف‌های قشنگی زد که محمد تا آخر عمرش فراموش نمی‌کند: «این مدت که با پسرِ نوجوانم دست به یقه بودیم و رومون تو هم باز شده بود، امتحان سنگینی پس دادم. طول کشید تا بفهمم که باید پسرمو بی‌قید و شرط دوست داشته باشم. من پسری دوست داشتم که مثل تو باشه و دیوانه‌وار عطش علم داشته باشه و اساتید را عاصی کرده باشه و چراغ کتابخونه‌اش مرتب روشن باشه و کسی و چیزی جلودارش نباشه. اما نشد. پسرم اینجوری نیست. مثل من و شما و اجداد و عموهاش نیست. خب حالا که نیست چیکارش کنم؟ از خودم پرسیدم چیکارش می‌خوای بکنی؟ میخوای اونو دور بندازی؟ میخوای طَردش کنی؟ پسرته. حدادجان! یک سال طول کشید و خدا منو سر جام نشوند و بهم فهموند که همه کاره عالم، خودشه. فهمیدم که من باید به وظیفه‌ام عمل کنم. من باباشم. باید پدری کنم. وظیفمه. حالا میخواد راه منو و اجدادش رو ادامه بده یا نده. فهمیدم که باید بی قید و شرط دوسش داشته باشم.» وُسع محمد نمی‌رسید که این جملات را با آب‌طلا بنویسد. مخصوصاً این که از عالمی وارسته این حرف‌ها را می‌شنید که سلوک و ظاهر و ادبیاتش با ادبیات و مرام روشنفکران و مربیان تربیتی از زمین تا آسمان تفاوت داشت. اما به چیزی رسیده بود که هر پدر و مادری برسد، بیش از نود و نه درصد کش و قوس‌های ارتباطی والدین با فرزندانشان حل می‌شود. این از آقازاده استاد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
فرهاد : «دست خودشونه. آره. چرا قبول نکنن؟ نوچه‌هاش یه کاری کردن که بی‌رقیب باشه و اسم کسی وسط نباشه. محمود هم از خودش خرج کرد تا هم امضا کنه و هم به بهانه فرمانده بسیج شدن، هر طور که شده بهرام رو نگه داره.» محمد تازه متوجه شد که این مدت که خودش وقت سر خاراندن نداشته و محمود را نمی‌دیده، محمود مشغول چه توطئه‌ای بوده و چه نقشه‌ای کشیده. محمد دوباره استرس گرفت و حتی می‌ترسید به این فکر کند که قرار است زیر یک سقف، با محمود و بهرام با هم زندگی و دست و پنجه نرم کنند. محمد پرسید: «خب الان دیگه قطعی شده؟ ینی بدبخت شدم رفت؟» فرهاد این پا آن پا شد و جواب داد: «تا حکمش نیاد و منصوب نشه و جلسه معارفه نگیرند، حوزه قبول نمیکنه که بهرام به خاطر کسر معدل بمونه. به خاطر همین، درخواست عوض کردن حجره‌اش را هم نگه داشتن تا اول معلوم بشه که میمونه یا نه؟» محمد: «خب حالا کی حکمش میاد به سلامتی؟» فرهاد : «شنیدم نگه داشتن بعد از مسابقات آزاد فنون رزمی.» محمد: «فنون رزمی؟ چه ربطی داره؟ چرا اون وقت؟» فرهاد : «چون یک روزه برگزار میشه و میزبانش هم ما هستیم. از یه جای دیگه شنیدم که می‌گفتن ظاهراً بهرام می‌خواد تو این مسابقه خودی نشون بده و بهرام اول بشه تا مثلاً بگه من هم امضای طلبه‌ها را دارم و هم یک چیزی بلدم که رو دست ندارم و مثلاً می‌تونم اینجا رو متحول کنم و برای اولین بار، گُردان رزمی طلاب و روحانیون راه بندازم.» محمد: «کلاً بدبخت شدم رفت. این پسره پناه بر خدا وحشیه! مگه کسی حریف این میشه؟ پس هیچی. منم جمع کنم برم. چی فکر می‌کردم اما چی شد؟ با خودم می‌گفتم بهرام میره و راحت می‌شم. فکر می‌کردم حتی جوّ کلاسا هم بهتر میشه و اینجا نخبگانی شده و دیگه کسی نیست که تا یه سوال پرسیدم، فوراً برن بذارن کف دستش و داغ بکنه و بخواد بزنه دهنمون سرویس کنه. اما از شانس گند ما هم می‌مونه و هم میاد بیخ گَلوم! به نظرت دیگه اینجا جای موندنه؟» فرهاد رفت تا پالتو و شلوارش چروک نشده، آن را دربیاورد و آویزان کند. محمد همان طور وسط یک عالمه حس متعارض و اغلب ترسناک، نشست و به نقطه‌ای زیر آن نور کم مهتابیِ راهروی خوابگاه زل زد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
🔹آنکس که با هیولا می جنگد باید بپاید که هیولا نشود سلام و درود خدمت شما نمی دونستم از جمله از نیچه هس، ولی جمله ی درستی هست یک فیلم سینمایی کره ای دیدم هی این رو به دخترش می گفت اما آخرش پدرش که پلیس بود خودش هیولا شد آخرش خیلی بد تموم شد گاهی قدم زدن توی مسیر اشتباه آدم رو فاسد می کنه میشیم ما کنا نسمعُ او نعقل واقعا انسانی که به دنبال حقیقت هست خیلی سخته که حقیقت رو پیدا کنه هر وقت فکر میکنم کارم یا رفتارم اشتباه هس فقط دعای غریق رو می خونم یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک خیلی دوست دارم این کتاب ها رو که نام بردید بخونم اما به قول معروف بدون پیر نمی شه در ظلمات رفت و تنها و بدون استاد خوندن این کتاب ها برای من به نظرم اشتباه هست لطفا کتاب های ساده تری که بدون استاد بشه خوند رو هم معرفی کنید 🔹سلام حاج آقا طاعاتتان قبول بورسیه شدن در ازای حمایت از اندیشه و تفکر آیت ا... منتظری به نظرم نظر استاد تولایی هم دخیل بوده در این پیشنهاد چون یکی از اساتید ایشان در درس فقه آیت ا... منتظری بودند ممنون بخاطر معرفی کتاب ۹ جلدی فلسفه فردریک چارلز 🔹سلام .طاعاتتون قبول. کلی وقته دارم می‌خندم. همه رو برق می‌گیره شما رو ... آیه‌الله منتظری؟ 🤣🤣 آیت‌الله قحطی بود؟ چقدر چالش تو مسیر شما بوده تا به اینجا. عوضش آبدیده و پخته شدین. آدمو میذارین تو خماری بیصبرانه منتظر ادامه‌شم. 🔹سلام حاج آقا نماز و روزه هاتون قبول حق باشه ان شاء الله امروز از زاویه دید شما که خیلی احساس قوی داره درباره خداوند فکر کردم،انگار در یه دنیای دیگه برام باز شد و کلی سوال برام پیش اومد.مثلا آیا خداوند تمامی احساسات ما رو درک کردن و با هاش روبه‌رو شدن ؟ کفر نباشه مثل حس شکست و یا بدتر میترسم بنویسم، حالا بگذریم آیا خداوند چیزهایی که برای ما بوجود آورده خودش حس و یا درک کرده؟ شایدم برای کد گذاری ما احتیاج نداشته تمامی حس و حال ما رو درک کنه و کلاً خدا قابل درک برامون نیست. ببخشید حاج آقا وقتی من به عالمی از افکار وارد می شم گیرنده های حسی جدیدی برام شروع به کار می کنه و اون لحظه اگه امکان نوشتن باشه خب برام بیاد آوردنشون خیلی راحت تر میشه ،در حال حاضر قادر به توصیف احساساتم و سوالاتم درباره‌ی خداوند نیستم. مقدار ناچیزی که نوشتم از سوالات پیش آمده در مورد خداشناسی ته مانده حافظه ضعیفم هست. مثلاً اون موقع یاد حدیثی از امام علی علیه السلام درمورد شناخت خداوند و شناخت انسان افتادم که در دوره تحصیل حدوداً بیشتر از ۲۰ سال پیش خونده بودم افتادم و حدیث رو اون لحظه به خوبی با همه وجود درک کردم اما الان هیچی یادم نمیاد. 🔹پنچر شدیم آقای حدادپور ما دلمونو خوش کرده بودیم به مهدی و رضای داستان اونام که اینطوری از آب در اومدن...😷 🔹سلام حاج آقا این قسمت از رمان م م م محمد ۳ من رو برد تو حال و هوای کتاب زندگی نامه شهید مصطفی صدر زاده😁 ایشون سال ۸۲ حوزه علمیه حضرت موسی ابن جعفر(ع) تحصیل میکردند. یه روز آقا مصطفی و رفیقش تو حجره در حال شطرنج بازی کردن بودند از اون طرف حجره هم صدای شجریان بلند بود که یک دفعه می‌بینند یکی یاالله یاالله گویان در حجره رو باز میکنه و وارد میشه این شخص شخیص کسی نبود جز آقای مهدی کروبی که برای سرکشی و بازدید اومده با تأسف نگاهشون کرد و گفت خجالت بکشید😂😂😂😂 خلاصه که تا قبل از سال ۸۸ شهریه طلبه های اون حوزه رو بیت آقای منتظری میدادند این یکی از دلایلی بود که شهید صدر زاده از اون حوزه رفت. 🔹سلام حاجی جان حدودا یه ده دوازده روزی هست رو تموم کردم البته با چالشهای فراوان، خیلی مطلب توی ذهنم بود و هست در موردش بگم‌ (شاید یه روز بهتون گفتم) از طرفی هم میدونستم توی کانال تون داستان جدید برای ایام ماه رمضون میزارید ولی دلم نیومد اون درگیری و خستگی بعد از مطالعه شمعون جنی رو راحت از دست بدم . برای همین امشب بعد از ده دوازده روز شروع کردم رمان رو خوندن. ای کاش بین این دو تا داستان حداقل یک ماه فاصله بود اصلا دو تا لیگ متفاوتن که حیفه واقعا سرسری از کنارشون رد شد. در کل حاجی جان ، برای منی که عادت دارم میلیمتری با داستان جلو برم توضیح جزئیات واقعا برام جذابه. دست حق نگهدارت 🔹سلام وقت بخیر احساسم این رو میگه این محمد ۳ هم میشه مثل امضا محسن😉 سال خوب و خوشی در کنار خانواده سپری کنی🌹
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [انسان آزاد زاده می‌شود، اما در همه جا در زنجیر است. ژان ژاک روسو] اینقدر ذهن محمد از ماندن و هم‌حجره شدن بهرام با او مشغول بود که لذت مطالعه و تحقیق و نوشتن و ترجمه در ذائقه‌اش نصف شده بود. تا می‌خواست تمرکز کند و برود دل و روده مطلب را بشکافد و بکشد بیرون، یهو یادش می‌آمد که قرار است چه اتفاقی بیفتد و حالش گرفته می‌شد. اما وقتی به خانه استاد تولّایی و فهیم زاده می‌رفت، بیشتر تمرکز پیدا می‌کرد و حالش روبه‌راه‌تر بود. تا این که شبی که در منزل استاد فهیم زاده بود، استاد درباره پدر محمد از او سوال کرد؛ -گفتی پدرتون اهل علم نیستند. درسته؟ -آره. بنده خدا حتی نمی‌تونه اسمشو بنویسه. ولی گاهی حرفایی می‌زنه که باید ساعت‌ها درباره‌اش فکر کنم. -قدیمی‌ها صفای خاصی دارن. مخصوصاً این که اکثرشون امام‌حسین‌دوست هستند و اینجوری که قبلاً گفتی، پدرتون خیلی با امام حسین رفیقه. -خیلی زیاد. اصلاً زندگی‌اش وقف روضه امام حسین شده. هر سال حداقل دو ماه محرم و صفر کلاً مغازه‌اش تعطیل می‌کنه و می‌شینه پای دستگاه روضه و چایی دم می‌کنه. -ماشالله... ماشالله... خوش به حالش. دلت براش تنگ نمیشه؟ چون می‌بینم همش اینجایی و چسبیدی به درس و بحث و تابستون و زمستونت بهم چسبیده. تا این حرف را زد، انگار یک چیزی در دل تکان خورد. حرفی نزد. فقط به استاد نگاه کرد. استاد فهیم زاده ادامه داد: «چون گفتی داداش نداری و شش تا خواهر داری، معمولاً دل باباها خیلی به پسرشون خوش هست. مخصوصاً اگه پسرشون اهل باشه. مثل تو.» محمد ... نمی‌دانم چرا؟ ... اما محمد لب وا کرد و ناخودآگاه دو کلمه حرف زد که شاید نباید می‌زد. شایدم باید می‌زد. انگار نباید می‌گفت. شایدم باید می‌گفت. محمد گفت: «من نشدم اون پسری که اون می‌خواست!» استاد که تا آن روز این حرف‌ها از محمد نشنیده بود، کتاب تفسیر جوامع‌الجامعش را بست و رو به محمد زل زد و گفت: «چرا؟ چرا اینو میگی؟» محمد آهی کشید و جواب داد: «اون یه پسری می‌خواست که بتونه دستشو توی پیری بگیره. نه مثل من که حتی نتونم سالی دو بار برم جهرم و برگردم. ینی هزینه‌شو نداشته باشم. من حتی نصف ... بذار استاد راحت بهتون بگم؛ من یه مدته که دارم کلاس عهدین میرم و یه استاد مسیحی دارم که انجیل و تلمود برام میگه ...» استاد تا این را شنید، ابروهایش را به نشان تعجب بالا برد و لبخندی گوشه لبش نشست. محمد ادامه داد: «حالا این که چیزی نیست. یه کار دیگه هم کردم که اگه حوزه بفهمه، با من برخورد انضباطی میکنه ... اونم اینه که کلاس فن ترجمه زبان میرم. خلافم سنگینه.» استاد بیشتر تعجب کرد و این بار علاوه بر ابروها، چشمانش را هم بازتر کرد! ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
همه دیدند که بهرام وسط یک جمع شش نفره از دوستانش با یک شکل و شمایل خاص وارد شدند و جلوی هم چرخیدند. بهرام وسط بود و آن چند نفر، اطرافش بودند. همگی با لباس‌های متحدالشکل و سربند مشکی. تا این که در بلندگو اعلام شد: « بهرام، طلبه پایه هفتم، از این حوزه...» تا این را گفت، دوستان و تعدادی از جمعیت شلوغش کردند و شعار و دست و هورا و... کسی که پشت بلندگو بود ادامه داد: «از این حوزه، کسی در رقابت با ایشون تا دو روز پیش اسم نداده و اینجا تنها جایی هست که ظاهراً همه اتفاق نظر دارند که ایشون رقیب ندارند و مهارت کافی دارند. از هیئت محترم داوران خواهشمندم اگر نکته نظری ندارند، این ورزشکار را نفر برنده و برگزیده این حوزه انتخاب کنیم.» هیئت داوران سه نفر بودند که از هیئت ورزشی استان آمده بودند. طرفداران بهرام شروع به شلوغ‌کاری و تشویق و سوت و کف کردند و قبل از اعلام نظر هیئت داوران، با صدای بلند، بهرام را برنده و پیروز بلامنازع معرفی کردند. محمد و فرهاد هم نشسته بودند و دندانشان روی هم بود و از ته دل حرص می‌خوردند. محمد که واقعاً آن فضا و سنگینی جوّ آنجا روی قبلش سنگینی می‌کرد، در دوردست‌ها یعنی ردیف‌های روبرو چشمش به محمود خورد. محمود به جای نگاه کردن به بهرام و هیئت داوران و وسط سالن، زل زده بود به محمد و یک لبخند خاص و چندش هم گوشه لبش بود. لبخندش هزاران معنی از فحش و طعنه بدتر می‌داد که از شکافتن و تحلیل آن معذورم. یک دقیقه شور هیئت داوران به انتها نرسید و یک نفر از آنان میکروفن را گرفت. این کار عادی نبود. به خاطر همین، همه سالن در سکوتی محض فرو رفت. نفر وسط هیئت داوران گفت: «دو روز پیش زمان ثبت نام تمام شده بود اما به خاطر سه تا از حوزه‌ها ما 24 ساعت تمدید کردیم. در فرصت 24 ساعته تمدید شده، یک نفر دیگه هم از این حوزه اسمشو داد و الان تنها رقیب بهرام در این مسابقه ایشون هستند.» اگر بگم لبخند از چهره محمود جای خودش را به بُهت و تعجب داد و بقیه دوستان بهرام هم شوکه شدند و انتظارش را نداشتند باور نمی‌کنید. بهرام و پانصد نفر حاضر در سالن چشمشان به در کوچک رختکن بود تا ببینند چه کسی بالا می‌آید و قرار است با بهرام گلاویز بشود و اصلاً چطور جرات کرده که خودش را رقیب این غول بی‌شاخ و دم معرفی کند؟! تا این که در باز شد و همگی در یک فضای معجونی از ترس و هیجان و تعجب و کنجکاوی فرو رفتند! کسی وارد شد که به محض ورودش تنها کسی که بی‌اختیار از جا بلند شد و دلش نمی‌خواست با بهرام سرشاخ بشود، محمد بود. همه دیدند اما خشکشان زده بود... جلوی چشم عالم و آدم، ناگهان «صالح» وارد سالن شد و مثل شیری که قرار است یک فیل را از پا دربیاورد قدم به قدم، روی اعصاب همممممه راه رفت تا به تشک اصلی رسید. @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد. فریدریش نیچه] وقتی کسی یک عمر گنده‌گویی کرده باشد و از خود، یک تصور غیرقابل شکست ارائه کرده باشد، در مبارزات و مشکلاتش باید حواسش به دو چیز باشد. یا به عبارتی؛ دو چیز برای از دست دادن دارد: یکی این که سطح بالا و وجهه‌ی خود را از دست ندهد و از گذشته‌اش دفاع کند، دوم این که راهی پیدا کند که بتواند مقتدرانه از حریف روبرویش عبور کند. اما وقتی کسی مثل صالح روبروی بهرام ایستاد، به اندازه‌ای که انگیزه داشت، ترسی برای از دست دادن چیزی نداشت. چرا که قبلا شکست خورده بود و همه می‌دانستند که یک سال و نیم یا دو سال قبل از آن، جوری از دست بهرام روی تشک کتک خورده بود که تا یکی دو روز، طلبه‌ها به عیادتش می‌رفتند! همین‌ها باعث شده بود که وقتی صالح مُشت می‌خورد، مثل کوه تکان نخورد و حتی یک قدم جلوتر بروند. اما وقتی بهرام می‌خواست مُشت و ضربه بخورد، جاخالی بدهد تا بعد از مبارزه، مجبور نشود آثار و زخم و کبودی مبارزه را از کسی مخفی کند. مثل فیلم‌های سینمایی نبود که صالح ابتدا کلی کتک بخورد و بعدش یهو یک حالت بین بیداری و بی‌هوشی برایش اتفاق بیفتد و در آن حالت، صدای کسی را بشنود که درَ گوشش می‌گوید«پاشو» و او هم بلند شود و همه ورزشگاه را به باد کتک بگیرد و آخرش هم با پرچم ایران، دور زمین بچرخد. صالح از همان ابتدا چنان با بهرام گلاویز شد که حتی داور هم ترسید و دو سه قدم بیشتر از حدّ معمولش از آنها فاصله گرفت. خیلی دلشان می‌خواست که صالح خطا بکند و مسابقه را متوقف کنند و به او تذکر بدهند که«یواشتر و اینقدر تهاجمی نباش!» صالح چون قوانین را به خوبی می‌دانست، از اول نه اجازه داد بهرام زمین بخورد و نه خطا کرد که داور سوت بزند. اینقدر حرفه‌ای بهرام را زیر باد مشت و لگد و انواع فنون قدرتی بُرد که بهرام فقط جاخالی می‌داد و گاهی لبخند عصبی میزد. تا این که صالح دو مرتبه پشت سر موفق شد به گیجگاه بهرام بزند. ضربه به گیجگاه بهرام همانا و عصبانی شدن و گرفتن خون جلوی چشم بهرام هم همانا! بهرام شیهه بلند و کشداری کشید و مثل تانک به طرف صالح حرکت کرد و می‌خواست با ضربات متعدد، فرصت دفاع و جاخالی دادن را از صالح بگیرد و نهایتا از روی او رد بشود اما خبر نداشت که صالح، دو سال در دل تاریکی و تنهایی، با تنه درخت و دیوار مبارزه کرده و قصد ندارد عقب بنشیند. صالح با این که سه چهارتا ضربه بد و متوالی خورد، اما موفق شد در لحظه‌ای که بهرام می‌خواست کار را تمام کند، از زیر، مُشتش را به چنان به هشتیِ زیر قفسه سینه بهرام بزند که بهرام هم گاردش باز شد و هم برای یک لحظه، همه دنیا برایش روی دورِ کُند و اسلوموشن رفت. نوبت صالح بود. شاید دو ثانیه بیشتر وقت نداشت که همانطور که قامت راست می‌کند، آماده شود برای ضرب شست آخر و همه چیز را به نفع همه تمام کند الا بهرام! در حالی که محمود خندانِ موزیِ مغزمتفکرِ اتاق جنگ بهرام سر پا مثل همه ایستاده بود و چشمانش ده‌تا شده بود، و در حالی که محمد قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه می‌تپید و ذکر«یاصاحب‌الزمان» از دهانش نمی‌افتاد، و در حالی که سوت در دهان داور آماده جیغ زدن بود تا ختم مسابقه را اعلام کند، صالح سیاه سوخته‌ی پهلوانِ سراوانی، چنان با مشت به طرف فکِ بهرام شکلیک کرد که آن عظمت و ستون و دیوار بلندی که روی هر کس خراب میشد، دیگر نمی‌توانست هیچ‌جا سر بلند کند، صورتش با کل بدنش به طور کامل و 180 درجه چرخید و صدای زمین خوردنش گوش فلک را کرد کرد. تا قبل از ضربات مهلک صالح، کسی خیلی جرات نمیکرد صالح را تشویق کند. دروغ و تعارف چرا؟! چون ملت فکر می‌کرد الان مثل همیشه بهرام پیروز می‌شود و بعدا چشمشان تو چشم هم هست و باعث کینه و دردسر می‌شود. اما وقتی بُرج بزرگ و سنگینِ بهرام به زمین خورد و وجهه و چهره‌اش خُرد و خاکشیر شد، یک لحظه همه سرِپا مکث کرده و نفس در سینه جماعت حبس شد! ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
-نباید می‌ذاشتم؟ بنده خدا بلیط داشت. دیرش شده بود. -برم میرسم بهش؟ -نه دیگه. الان حرکت کرده. دو سه ساعته که رفته. دیگه فایده نداره. خودتو خسته نکن! محمد ناامید و ناراحت، یه گوشه نشست و نفس‌نفس میزد. خیلی حیف شد. دوست داشت صالح را ببیند. بعد از دو سال که در یک راهرو و با فاصله سه چهار حجره از هم و در یک کلاس درس خوانده بودند، اما مباحثه ادامه نداشت و همان دو سال پیش، از هم جدا شدند، دلش می‌خواست دم رفتن بغلش کند. فرهاد نشست کنار محمد. محمد سرش را روی زانویش گذاشته بود و داشت گریه می‌کرد. فرهاد گفت: «شنیدم محمود داره جابجا میشه به یه حجره دیگه. میتونی به ابوذر و میثم بگی بیان اینجا. باهاشون حرف زدم که تا طلبه جدید نیاوردن، فورا برن درخواست بدن که بیان اینجا. به نفع تو هم هست.» محمد صورتش را پاک کرد و دو تا نفس عمیق کشید و نشست. تا این که فرهاد گفت: «راستی! صالح دم رفتن، اومد اینجا و یه امانتی داد و رفت.» محمد رو به فرهاد کرد و با تعجب پرسید :«امانتی؟ من امانتی دست او نداشتم! چیه؟» فرهاد از سر جا بلند شد و به طرف قفسه کتاب رفت و یک چفیه که وسطش یک چیزی بود را به طرف محمد گرفت. محمد فورا از سر جا بلند شد و چفیه را گرفت و بازش کرد. بعضی هدیه‌ها ... نباید اسمش را یک هدیه معمولی گذاشت. خیلی فکرش کردم اما نتوانستم اسمی بالاتر از کلمه هبه و یا هدیه برایش پیدا کنم. محمد وقتی چشمش به داخل چفیه افتاد، چشمش گرد شد و دوباره اشکش از گوشه چشمش سرازیر شد. چشمش به دستگاه سی‌دی‌رام خودش افتاد که محبور شده بود بفروشد و با فروش آن و همه کتابهایش پول کلاس پدرایوان و کلاس زبان را جور کند. فرهاد گفت: «صالح سلام رسوند و گفت اینو از اونی که بهش فروخته بودی خریدم. خیالت راحت باشه. مال خودته. ازش استفاده کن.» محمد حالش عجیب بود... گریه امانش نمی‌داد... دلش جایی بین شمال و سراوران گیر کرده بود... در مسیری که صالح، میخ آخرین معرفت و محبت و رفاقتش را در دل محمد کوبیده بود و مثل گلادیاتوری که پیروزی‌اش منحصر در میدان مبارزه نیست، دوست و هم‌بحثش را مدیون خودش کرد و رفت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [شخص برای انسان بودن ابتدا باید انسانیت را تمرین کند؛ نه اینکه از عقاید یا ملیت‌ها شروع کند. آلبرت انیشتین] یک ماه گذشت... محمد در آن یک ماه، علاوه بر این که فضای آرام و دلچسب‌تری نسبت به سال‌های قبل تجربه کرد و با رفتن بهرام و اغلب نوچه‌هایش از آن حوزه، از جنگ اعصاب‌ها و جوّسازی‌ها کاسته شده بود، با رفتن محمود از حجره و آمدن میثم و ابوذر به آن حجره، می‌توانست آزادانه هر کتابی را که خواست مطالعه کند و حتی متون خارجی و کلاس زبانش را هم به راحتی در قفسه کتاب بگذارد و نگران فتنه و دردسر نباشد. از طرف دیگر، دستگاه سی‌دی‌رامش هم برگشته بود و هنوز سالم و خوب کار می‌کرد و می‌توانست ادامه کتاب‌هایی را که تدریسش بعضاً در حوزه‌ها انجام نمیشد اما کتابهای مفید و درجه یکی بود، در خلوتش گوش بدهد. همه چیز در کمتر از دو ماه برای محمد از این رو به آن رو شده بود. هرچند هنوز جای زخم طعنه و تیر و اتهامات و جوّسازی‌های گذشته روی اعصاب و ذهن محمد باقی مانده بود اما چون سرش را پایین انداخته بود و به جلو پیش می‌رفت، فرصت نبش قبر و تنفر و دلگیری از گذشته را از خودش سلب کرد و به آرامش بیشتری رسید. تا این که یک شب از منزل استاد تولّایی که برمی‌گشت، دید بچه‌ها در حال سیاه‌پوش کردن حوزه هستند. با ساداتی در آن جمع نزدیک‌تر بود. -سید سلام. چه خبره؟ -سلام. چی چه خبره؟ -میگم چرا دارین همه جا سیاه‌پوش میکنین؟ -گرفتی ما رو؟ -نه! چطور؟ -ینی خبر نداری چه خبره؟! -باور کن نه. حالا اگه سوال بدی پرسیدم، ببخشید. ولی تاریخ از دستم در رفته. -از بس چسبیدی تو حجره و کتابخونه و خونه اساتید! -آقا اصلا من اشتباه کردم. کاری نداری؟ -وایسا حالا. حرص آدمو درمیاری. فرداشب شب اول ماه محرمه. نزنیم به نظرت؟ سیاه‌پوش نکنیم؟ -خدا بگم چی‌کارت کنه؟ خب از اول بگو! -والا. اعصاب آدمو به هم میریزی! مثلا طلبه است! -بذار تا دعوامون نشده برم. کاری نداری؟ -کار که داریم. هنوز سیاه‌پوش کردن حسینیه مونده. میثم و بچه‌ها اونجان. تو هم یه دستی به سیاهی‌ها بزنی، باور کن ثواب داره. جدی میگم. اومدیم و خدا لطف کرد و عوض شدی. -برو بابا. این را گفت و رفت. حوصله کَل‌کَل نداشت. حسینیه در طبقه هم‌کف خوابگاه آنان بود. همین طور که می‌خواست رد بشود، دید میثم و دو سه نفر دیگر، یک مداحی قشنگ از حاج محمود کریمی گذاشته و در حال آماده کردن مجلس روضه هستند. همین طور که به بالا و به طرف حجره‌اش می‌رفت، صدای نوحه را می‌شنید. [قافله ی نور، میرسه از راه ناله‌ ی زهرا، میرسه گهگاه‌ میرسه از عرش؛ زمزمه و آه‌ میرسه از راه؛ ماهِ بنی عشق با علمِ شاه علم میکوبه بر زمین‌؛ ای جانم یل بی بی ام البنین‌، ای جانم...] زیر لب به خودش گفت: «این شعر اصلا وزن و قافیه نداره. چرا اینجوری نوحه میخونن؟ آدم باید وقتی میخواد شعر و نوحه بخونه، شعرش درست باشه، وزن و قافیه داشته باشه و...» و لحظه لحظه از نوحه دورتر شد تا به حجره‌اش وارد شد. شنبه شب بود. خسته بود. تصمیم گرفت به کتابخانه نرود و استراحت کند. کمی ضعف داشت. از شام آن شب مقداری زیاد آورده بود. آن را با یک تکه نان بربری خورد و دندانش را مسواک کرد و چشمانش را روی هم گذاشت. هنوز خوابش نبرده بود و داشت حرف‌هایی که با ساداتی زده بودند را مرور می‌کرد که یهو چشمش باز شد. یاد پدرش افتاد. شاید انتظار داشت که پدر یا مادرش زنگ بزنند و توقع داشته باشند که برای ماه محرم به جهرم برود و در مسجدی که آرزوی پدرش است منبر برود. از این دنده به آن دنده شد. چشمانش را دوباره بست و تلاش کرد که فکر نکند و خوابش ببرد. اما نخیر! فکر، نمی‌گذاشت که چشمانش گرم بشود و آسوده بخوابد. همین طور که سرش روی بالشت بود، دو انگشتش را روی چشمانش گذاشت که چشمانش موقع فکر کردن باز نشود و خواب از سرش نپرد. اما ... فایده نداشت. نشان به آن نشان که یک ساعت طول کشید اما خوابش نبرد. با این که خیلی خسته بود اما انگار یک چیزی نمی‌گذاشت که سرِ خوش به زمین بگذارد و هفت پادشاه را در خواب ببیند. دیگر صدای نوحه بچه‌ها در حسینیه هم قطع شده بود و ممکن بود هر لحظه سر برسند. باید زود می‌خوابید وگرنه چراغ را روشن می‌کردند و تا صبح حرف می‌زدند. ساعت کم‌کم از 11ونیم شب گذشته بود و نمی‌توانست حداقل برای مادرش زنگ بزند و حال و احوال کند تا سبک بشود. گذشت تا این که صبح شد. صبح پنجشنبه. نزدیک ظهر بود که تلفن خوابگاه زنگ خورد. یکی از بچه‌ها آمد و درِ حجره را زد و به محمد گفت: «تلفن با شما کار داره.» ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
اما به راهش ادامه داد. چیزی حدود سه چهار ساعت گشت و گشت اما چیزی پیدا نکرد که نکرد. آخرش خسته شد و درِ یک مغازه ساندویچی نشست. هم دلش ساندویچ می‌خواست و هم فکرش مشغول بود و تصمیم گرفت تا چیزی به ذهنش نرسیده، چیزی نخورد. تا این که دید چند مغازه آن طرف‌تر، یک مغازه باصفای خطاطی است که خط‌ها و جملات بسیار جذاب را روی چوب می‌نویسد و اگر بخواهی، برایت قاب می‌کند. از سر جا بلند شد و به طرف آن مغازه رفت. دید یک پیرمرد باحال مازندرانی در حال نوشتن روی چوب است و دو سه نفر هم اطرافش هستند و از دیدن آن صحنه‌ها کیف می‌کنند. پیرمرد همین که می‌خواست سیگارش را از لبه سینی بردارد و دو تا پُک به آن بزند، چشمش به محمد خورد و گفت: «سلام جوون. جانم؟ کاری داشتی؟» محمد جلوتر رفت و سلام کرد و گفت: «یه تابلو می‌خوام. خیلی باید خاص و سفارشی باشه.» پیرمرد که نفسش گرم بود لبخندی زد و گفت: «تو جمله یا اسمی که میخوای روش باشه بگو و بقیه‌شو بسپار به من!» محمد یک قلم و کاغذ از پیرمرد گرفت. یه گوشه از مغازه نشست و تمرکز کرد. هر چه فکرش کرد هیچ به ذهنش نرسید الا یک جمله که شاید از بهترین انتخاب‌های عمرش محسوب میشد. آن تکه کاغذ را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به کاغذ و جمله کرد و گفت :«به‌به! چقدر مَشتی و پرمحتوا! الان بنویسم یا میری و برمی‌گردی؟» محمد جواب داد: «لطفا الان بنویسید. چون فردا باید ببرم مهمونی؟» پیرمرد کف دو تا دستش را به هم مالاند و بسم الله گفت و مشغول شد. اینقدر قشنگ به کلمات حالت میداد و حس و حال و دل محمد را لابلای پیچش کلمات نگاشت که حد نداشت. روی آن تخته زیبا و حدودا یک متری با زمینه کِرمی و براق نوشت: [الناسُ صِنْفَانِ: إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ امام علی علیه السلام فرمودند: مردم دو گروهند؛ يا هم‌كيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش] تابلو را گرفت و وقتی جوهرش خشک شد، اطرافش را یکی دو تا روزنامه پیچید و با خود برد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour